خیلی دور، خیلی نزدیک
این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
۱- بعد از ۲۵ سال، امسال اولین سالی است که دانشآموز یا دانشجو نیستم. ۲۵ سال گذشت از آن روزی که من و امیرحسین، همکلاس سالهای ابتداییام، گوشهای از حیاط کوچک مدرسه بدر بابل ایستاده بودیم و همانطور که ساندویچهایمان را به نیش میکشیدیم، از آرزوی مشترکمان گفتیم که مدرسه و بساط درس و مشق زودتر تمام شود. آرزو کردیم روزی بیاید که دیگر مجبور نباشیم مدرسه برویم. لحظهای هر دو به این آرزوی شیرین فکر کردیم و بالاخره امیرحسین با افسوس سری تکان داد و اینطور ناامیدیاش را اعلام کرد که حیف، خیلی مانده است تا تمام شود. فعلا که هنوز ثلث اول را هم ندادهایم. زنگ را زدند و رفتیم سر کلاس. تا پایان روز به این فکر میکردیم که چقدر راه دوری است تا فراغت از مدرسه، برای همیشه، وقتی آدم هنوز امتحانات ثلث اول را هم نداده باشد.
۲- مهر، ماه مدرسه، از راه رسید. امروز صبح که از خانه بیرون آمدم، در هر کوچهای که چشم میگرداندم، تک و توک خانههایی را میدیدم که درشان باز بود و کنارش مادری با آب و آینه و قرآن ایستاده و فسقلی آماده به تحصیلی را بدرقه میکرد و یا پدری که داشت سوار ماشینش میکرد تا ببرد و به مدرسه برساندش. قیافه فسقلیها ملغمهای از نگرانی و هیجان و نارضایتی و تردید بود. بعضی که سادهتر بودند بغض کرده بودند و آنها که مغرورتر بودند، به روی خودشان نمیآوردند که ترسی در دلشان میخلد. ترس از چه؟ از دنیای ناشناختهی جدیدی که پیش رویشان است. از اولین تجربههای دور از پدر و مادر.
۳- مهر آمده است و دوباره ساعتها را عقب کشیده و روزها آب رفتهاند و دوباره آفتاب زرد پاییز هر غروب در هر برزنی پهن میشود. دوباره کتاب و دفترهای جلد شده توی کیفهای کوچک جا میگیرد و دوباره در هر گوشه و کناری سر و کله پسرها با کلههای تازه اصلاح شده و دخترها با مانتو و مقنعههای یکدست پیدا میشود. لابد دوباره تا مدتی تلویزیون آهنگ همشاگردی سلام را پخش میکند و مجری صدا و سیما هم میرود سوالهای کلیشهای از بچههایی که در صف مدرسه ایستادهاند میپرسد که چه احساسی دارند و حتما یادشان هم دادهاند که همه بگویند خوشحالیم و از این حرفها.
۴- مدرسهها دوباره باز میشود و صبحها در خانههایی که هنوز سنت رادیو را حفظ کردهاند، صدای برنامه تقویم تاریخ و آهنگ زمان پینک فلوید میپیچد و کسی خبر میدهد که سیصد و نمیدانم چند سال پیش در کجای دنیا چه کسی به دنیا آمد و چه کسی مرد. دوباره مادرها و پدرها بچهها را به زور از رختخواب بیرون میکشند و با صورتهای شسته و ناشسته سر سفره مینشانند که لقمهای به نیش بکشند و به زور چای فرو بدهند. دوباره دلدردها و ناخوشیهای الکی برای فرار از مدرسه سر و کلهاش پیدا میشود و هر بچهای در دلش آرزو میکند که امروز معلمشان نیاید. دوباره بچههای هنوز خوابآلود را در حیاط مدرسه به صف میکنند و برایشان نیایش صبحگاهی و شعار هفته میخوانند و ناظمهای مدرسه نطقهای آتشینی درباره ضرورت توجه به مسایل انضباطی و عاقبت سربههوایی و بیتوجهی به درس و مشق ایراد میکنند.
۵- من اما همانجا ماندهام. در حیاط مدرسهی بدر، کنار آبخوری. آنجا که مسوول آبخوری میایستاد و بعد از اتمام زنگ تفریح نمیگذاشت دیگر کسی آب بخورد. همانجا که من و امیرحسین با ساندویچهای کوچکمان در دست، روزها را شماره کردیم و نتیجه گرفتیم که راه درازی تا خلاصی از درس و مشق مانده است. همانجا که سکه زرد پنج تومانی توی جیبم را لمس کردم و دلخوش شدم که بعد از مدرسه میتوانم تمبرهندی بخرم و با همین شادیهای کوچک منتظر بمانم تا امتحانهای ثلث اول و امتحانهای همهی ثلثهای همهی سالهای بعد از آن سپری شود و بالاخره روزی برسد که دیگر از مدرسه و درس و مشق خبری نباشد. روزی مثل امروز برسد که بعد از ۲۵ سال، نه دانشآموز باشم و نه دانشجو. همین امروز که وقتی از در خانه بیرون آمدم و خیل فسقلیهای عازم مدرسه و مادرهای آب و آینه به دست را دیدم، دلم خواست برگردم به آن آبخوری و طعم آن تمبرهندی. به روزهای قبل از ثلث اول.
یادآوری اون روزا برای همه ی ما شیرینه..