دوشنبه 24 فروردین 1394

لیانگ زونگ تسه چوند


شما البته ممکن است فکر کنید دوباره افتاده‌ام روی دنده‌ی اغراق و دارم راست و دروغ را به هم می‌بافم که یادداشتم را به خوردتان دهم. اما اینطور نیست. کور شوم اگر یک کلمه پس و پیش برایتان بگویم.

در پکن هستم. قبل از سفر، چند نفری از دوستانم برایم نوشته بودند که ملت این‌جا انگلیسی بلد نیستند و بهتر است برای محکم‌کاری چند کلمه‌ای چینی یاد بگیرم که کارم راه بیفتد. من اما جدی نگرفتم. یعنی با خودم اینطور فکر کردم که بیشتر زمانم را قرار است در همایشی بگذرانم که همه انگلیسی بلدند. می‌ماند زمان محدودی برای گشت و گذار در شهر و خرید و این‌ها که بالاخره با ایما و پانتومیم کارم را پیش می‌برم و لنگ نمی‌مانم. یا این‌که اصلا لنگ بمانم. چه می‌شود مثلا؟ فوقش خریدم به نتیجه نمی‌رسد یا راه برگشت به هتل را گم می‌کنم که چاره‌اش یک تاکسی دربست است. با این فکرها خیالم را راحت کردم، غافل از این که سرپنجه شاهین قضا چه بازی‌ای برایم تدارک دیده بود.

هتلی که رزرو کرده بودم، نامش Shangri-la بود که من پیش‌تر، هم نام و هم آدرسش را روی کاغذی با حروف درشت نوشته بودم که در همان فرودگاه نشان تاکسی‌ای دهم. خیر سرم، با حروف درشت هم نوشته بودم که مثلا هیچ جای بهانه‌ای برایشان نگذاشته باشم. اما چه خیالی. تاکسی‌ها پیش پایم می‌ایستادند که سوار شوم، من هم در را باز می‌کردم و همین که کاغذ را پیش چشمشان می‌گرفتم، انگار آدم جذامی دیده باشند، با بهت سری تکان می‌دادند و می‌رفتند. یعنی همین که می‌دیدند حروف انگلیسی است، دیگر زحمت بیشتری به خودشان نمی‌دادند و پایشان را می‌گذاشتند روی گاز. باورم نمی‌شد. مگر می‌شود؟ آخر خواندن یک کلمه با حروف انگلیسی که سواد انگلیسی نمی‌خواهد. مانند همین فینگلیش نوشتن است که کافی‌ست آدم حروف انگلیسی را بشناسد. پیش مادربزرگم هم اگر بگذارمش، اگر فشار بیاورد به کوره‌سوادش، می‌تواند Shangri را بخواند که نوشته است شانگری. ولی این‌جا، در فرودگاه بین‌المللی پکن، راننده تاکسی‌ای که قاعدتا روزانه با تعدادی مسافر خارجی سر و کار دارد، به قدر این‌که چند حرف را کنار هم بگذارد هم سواد ندارد. برگ خورده بودم و محاسباتم درست از آب درنیامده بود. چیزی هم که بیشتر از بیسوادی‌شان روی اعصابم بود، نگاه بهت‌زده‌شان به آدم بود که انگار عجیب، نه رفتار آن‌ها، که رفتار من است. در نظرشان خیلی واضح بود که در دنیا یک زبان به نام چینی وجود دارد و هر کسی غیر از این زبان صحبت می‌کند یا انتظار صحبت داشته باشد، عقلش را از دست داده است.

چند تاکسی به این ترتیب از دستم پرید تا به فکر افتادم که خودم در خواندن کمکشان کنم. تاکسی‌های بعدی که رسیدند، همزمان که کاغذ را جلوی چشمشان گرفتم، خودم هم گفتم شانگری‌لا هتل. جواب اما همان نگاه بهت زده به جذامی  فرضی بود. بعد دیگر شانگری‌لا را هم نگفتم و فقط گفتم هتل که ببینم آیا اصلا درکی از جهان اطراف دارند یا نه. که دیدم ندارند. همچنان بهتشان می‌زد. تاکسی‌های بعدی دیگر چیزی نگفتم. دیگر من بودم که با نگاه آلیس در سرزمین عجایب به مردمی نگاه می‌کردم که انگار سیستم عاملشان را جور دیگری نوشته بودند.

بالاخره بعد از پاسی انتظار، شانس آوردم و پسر چینی‌ای که ظاهرا نیمچه انگلیسی‌ای بلد بود، به کمکم آمد. جلوی تاکسی‌ای را گرفت و به او گفت سونگری‌لو. راننده تاکسی هم بلافاصله سری تکان داد و پیاده شد و چمدانم را در صندوق جا داد و سوارم کرد. یعنی مشکل فقط این بود که مثلا من تلفظ سونگری‌لو را می‌گفتم شانگری‌لا و آن‌ها چنان در نظرشان غریب بود که انگار با مجنونی طرف شده‌اند. در تمام راه تا هتل با خودم فکر می‌کردم که مثلا اگر کسی در تهران از من یا کسی که ابدا انگلیسی بلد نیست، بپرسد که هتل اویم یا هتل ایستیفلال کجاست، آیا ما هم اینقدر گیجیم که نفهمیم مشکل از تلفظش است و منظورش همان هتل اوین یا هتل استقلال است. جوابم را دیرتر گرفتم، آن‌جا که فهمیدم مشکل از زبان‌دانی یا زبان‌نادانی نیست. بعضی چیزها انگار به هوش اجتماعی مربوط می‌شود.

غروب از هتل زدم بیرون که بروم سیم‌کارتی برای موبایلم بخرم، بیشتر به این تیر که از اینترنتش برای مسیریابی و پیدا کردن نقشه شهر استفاده کنم. از پذیرش هتل نشانی مرکز خریدی در نزدیکی را جستجو کردم و راه افتادم. شیوه همیشگی‌ام، در هر سفری، همین است که یا در فرودگاه، یا پس از استقرار در هتل، در مرکز خرید نزدیکی سیم‌کارت اعتباری‌ای بخرم که در چند روز سفر کارم را راه بیندازد. القصه، به مرکز خرید که رسیدم، از یکی دو مغازه‌دار –با نشان دادن گوشی موبایلم- پرسیدم که کجا می‌توانم سیم کارت تهیه کنم. پاسخ اما همان نگاه بهت‌زده‌ی راننده تاکسی‌های فرودگاه بود. اصلا انگار برق می‌گیردشان وقتی کسی به زبان مالوفشان صحبت نمی‌کند. خیرش را خوردم و گفتم چشمم کور، در مرکز خرید می‌گردم تا خودم فروشگاه موبایلی پیدا کنم. گشتم و در طبقه دوم پیدا کردم. یکی بزرگش را هم پیدا کردم.

اینجانب لازم می‌دانم بار دیگر در همین لحظه سوگندی را که در ابتدای یادداشت برای صحت و بی اغراق بودن کلامم خوردم تجدید کنم تا باورتان شود که دروغ نمی‌گویم. این را از آن جهت می‌گویم که موضوع آن‌قدر حتی برای خودم عجیب است که در میانه هر لحظه انتظار داشتم یکهو تعدادی چینی با خنده به من نزدیک شوند، دوربینی را نشانم دهند و بگویند شما در مقابل دوربین مخفی هستید، لبخند بزنید! اما این اتفاق نیفتاد. هر چه رخ داد، عین واقعیت بود.

وارد فروشگاه شدم، و از دختری که پشت صندوق بود پرسیدم که دو یو هو سیم کارت؟ و همزمان گوشی موبایلم را نشانش دادم که شیرفهم شود. نگاهش اما آشنا بود برایم: بهت زده! گوشی را جلوی چشمش گرفتم و جای سیم‌کارت گوشی را نشانش دادم و گفتم سیم کارت. با همان بهت پرسید سیم کارت؟ گفتم بله بله سیم کارت. قربان دهنت بروم که بالاخره حرف مرا متوجه شدی. متوجه نشده بود اما. فقط اصواتی که از دهان من خارج می‌شد را تکرار کرد، بی آن‌که درکی از جهان اطراف داشته باشد. این را زمانی فهمیدم که پسرک همکارش را صدا کرد و به چینی چیزی بهش گفت و پسرک هم قیافه‌اش بهت‌زده شد. به من نگاه کرد، من گفتم سیم کارت و صدا در گلویم ماسید. معطلی را جایز ندانستم. سیم کارت ایرانم را که در گوشی‌ بود، کشیدم بیرون و جلوی چشمش گرفتم و با صدای زنگ مرده گفتم سیم کارت. به خدای احد و واحد، با همان بهت به سیم کارت و بعد به من نگاه کردند. سرم گیج می‌رفت. نگاهی به اطرافم کردم که مطمئن شوم مغازه درستی را آمده‌ام و مثلا پارچه‌فروشی نیست اینجا که چنین تعجب کرده‌اند از خواسته‌ام. تا من نگاهم را کامل کنم، دو سه نفر دیگر از همکارانشان هم جلو آمدند و به جمع بهت‌زدگان پیوستند. احساس می‌کردم در مغز من و مغز آن‌ها سیستم عامل‌های مختلفی کار گذاشته‌اند که اگرچه حرفهامان، هر یک برای خودمان واضح و ساده است، اما برای طرف مقابل مفهومی ندارد. چهار جفت چشم بهت زده به من و سیم‌کارت توی دستم نگاه می‌کرد و من مانند مرغی که سرش را بریده باشند و قبل از جان دادن، آخرین تکان را هم به خودش بدهد، ناخود‌آگاه صوتی از گلویم خارج شد با این مضمون: سیم کارت!

بعد از چند لحظه، بالاخره یکیشان فکری به سرش زد. به من اشاره کرد همانجا بایستم و رفت از آن طرف فروشگاه کس دیگری را با خودش آورد. باقی همه همانطور کنارم ایستاده بودند و چنان نگاهم می‌کردند که انگار ئی‌تی، موجود فضایی را در جمع خودشان دیده‌اند.

پسر جدیدی که آوردند، به من گفت: هلو. هاو کن آی هلپ یو؟  می‌خواستم بیفتم به پایش و سجده‌اش کنم. می‌خواستم آویزان شوم به بغلش و بوسه‌بارانش کنم. بالاخره یک نفر پیدا شده بود که به زبان آدمیزاد حرف می‌زد. گفتم دو یو هو سیم کارت فور سل فون؟ و بلافاصله سیم کارتم را نشانش دادم که بهتش نزند. سیم کارت را از دستم گرفت و با دقت زیر و رویش کرد. دلم مانند سیر و سرکه می‌جوشید که مبادا این آخرین شانس زندگی‌ام هم جوابم کند. بالاخره پس از بررسی‌های فراوان سرش را با موفقیت بالا آورد و با قیافه ژنرال فاتحی، رو به اطرافیانش چیزی گفت که مثلا گوانگ چوز توبوانگ! این را که گفت، انگار قفل همه‌شان باز شده باشد! یکهو همه‌شان گفتند آآآووو… که انگار تازه فهمیدند چه می‌خواهم. بعد هم همه‌شان جمله همان بابا را تکرار کردند: گوانگ چوز توبوانگ! نوع نگاهشان هم به من عوض شد. انگار می‌خواستند بهم بگویند: شیطان! تو که گوانگ چوز توبوانگ می‌خواستی، چرا زودتر نگفتی؟

بعد از این اکتشاف، پسرک رو کرد به من و پرسید داز یور سل فون هو چیانگ تونگ؟ حالا چیانگ تونگ نگفت. ولی چیزی شبیه به همین گفت. پرسیدم وات ایز چیانگ تونگ؟ توضیح نداد که چیانگ تونگ چیست و چه کاربردی دارد. ولی تصریح کرد که همه گوشی‌ها باید یا چیانگ تونگ داشته باشند یا تیانگ چونگ، به جز گوشی‌های فلان مدل که چونگ زیانگ دارند. البته این را هم گفت که با توجه به اینکه گوشی من آیفون ۴ است و مدلش قدیمی است، احتمالا هیچ کدام این‌ها را ندارد و تنها هونگ لیونگ دارد. هر کدام از این کلمات کوفتی عجیب و غریب را هم که می‌گفت، آن چهار نفر یک آآآووو می‌گفتند و عین آن کلمه را تکرار می‌کردند. مثلا پسرک می‌گفت گوشی شما باید هونگ لیونگ داشته باشد. یکهو آن چهارتا می‌گفتند: آآآووو… هونگ لیونگ!

توضیحات کوفتی‌اش برایم مهم نبود. نمی‌خواستم چیزی بشنوم. فقط می‌خواستم بدانم یک سیم کارت قراضه پیدا می‌شود آیا که بیندازند توی این گوشی صاحب مرده و خلاصم کنند یا نه. دوباره مشغول ور رفتن با گوشی و سیم کارت شد و ما –من و همکارانش که همانجا ایستاده بودند به مکاشفه- خیره به او نگاه می‌کردیم. مانند شعر کتیبه اخوان، همه دست و دلمان می‌لرزید که پس از این بررسی‌ها، وقتی از تخته‌سنگ می‌آید پایین، کلام آخرش چه خواهد بود. بالاخره حرف آخرش را هم زد. نه به من، به همکارانش گفت: لیانگ زونگ تسه چوند. هر چه بود، خبر خوشی بود. چون قیافه همه‌شان باز شد، نفس راحتی کشیدند و گفتند: آآآووو… لیانگ زونگ تسه چوند.

یک سیم کارت اعتباری به من دادند به ۱۰۰ یوان. خود پسرک انگلیسی‌دان پانچش کرد و گذاشت توی گوشی‌ام. گفت تا یک ساعت دیگر فعال می‌شود. حالا چهار ساعتی از آن زمان گذشته و هنوز فعال نشده است. من که سرم را هم اگر بزنند، حتی اگر تا روز قیامت هم این سیم‌کارت فعال نشود، حاضر نیستم دوباره پایم را آنجا بگذارم و پیگیر چیزی شوم. می‌ترسم باز هم حرفم را نفهمند و همین داستان تکرار شود. بیشتر می‌ترسم بروم و بهم بگویند از آن‌جایی که گوشی‌ام یانگ تسه تیانگ نداشته است، لازم است همین الساعه اقدام به تونگ کیانگ کنم. من هم که می‌دانید در زندگی‌ام، همیشه از  تونگ کیانگ فراری بودم و هنوز هم حاضر نیستم تن به چنین خفتی بدهم. این است که قید پیگیری را زده‌ام و توکل به خدا کرده‌ام بلکه سیم کارت خودش فعال شود. اگر هم نشد، می‌گذارم به حساب اینکه کردند در پاچه‌ام. فدای سر خودم و شما خواننده‌ی گرامی‌ام.

 

پ.ن. اینجا گوگل فیلتر است. فیس‌بوک فیلتر است. وایبر فیلتر است. جی‌میل فیلتر است. زندگی و همه متعلقات آن فیلتر است. حالا خدا را شکر که ما به لطف برادران فیلترچی، همیشه مجهز به فیلترشکن هستیم و درنمی‌مانیم. ولی شخصا نذر کرده‌ام اگر قسمت شود و دوباره پایم به ایران برسد، از همان فرودگاه، سینه‌خیز و سینه‌مال بروم پابوس همین برادران خودمان و بابت این‌همه گشاده‌دستی که داشتند و دارند ازشان تشکر کنم. ماچشان هم بکنم، اگر خودشان مایل باشند و فکر بد نکنند.

نظرات بازدید کنندگان

  1. رویا گفت:

    فک کنم تا حالا اون طرف های دنیا نرفتی. به جز ژاپن بقیه اشون به شدت خنگ هستند. من واقعاً نمی خوام نژاد پرست باشم ولی خنگن!
    دیگه اینکه من هر دفعه از این ماجراها می شنوم یه آهی می کشم می گم کاش زبان شناس بودم یا مغز شناس. اونوقت تاثیر نوع زبان بر آی کیو رو بررسی می کردم. منظور از نوع زبان مثلاً فارسی یا انگلیسی هست در مقایسه با چینی و ماندارین. چون مثلاً زبان فارسی این قابلیت رو داره که وقتی سیم کارت بیاد این حروف س ی م ک ا ر ت رو کنار هم بچینه و این کلمه درست بشه و ازش استفاده بشه ولی در زبان چینی کوچکترین واحد زبانی کلمه هست. یعنی کلمات جدید نمی تونن وارد اون زبان بشن. به نظر من این موضوع خیلی توی عمق شیارهای مغزیشون تاثیر گذاشته 😀

  2. سمانه گفت:

    مردم از خنده!!!!! یعنی قهقهه میزدم :))))))))

  3. سماوات گفت:

    فیلترینگ در هر سطحیش بده. دلیل نمیشه چون جای دیگه ای از ما بدتره، به وضع خودمون راضی باشیم.

    • اویس رضوانیان گفت:

      بله. حق با شماست. منظور من هم البته تایید هیچ سطحی از فیلترینگ نبود. فقط خواستم اوضاع بد اینترنت اینجا را در مقایسه با ایران بازگو کنم.

  4. فاطمه گفت:

    وای چقد خندیدم…
    خدا خیرت بده استاد،سرحال اومدم.

  5. fc barcelona گفت:

    حقتون بوده تا شما باشینو و از تجربه دیگران استفاده کنین و ۲ کلمه چینی حفظ کنین…
    .
    .
    .
    والله،شرمنده امروز از دنده چپ بلند شدم …

  6. ناشناس گفت:

    استاد کلی خندیدم طنز جالبی داره نوشته هاتون

  7. ناشناس گفت:

    استاد کلی خندیدم ، طنز نوشته هاتون رو دوست دارم فارغ از اینکه این ماجرا در جای خودش هیچ خنده ای برای شما نداشت ولی واسه ما که داشت

  8. حسین فرهادی گفت:

    استاد سلام
    مدت ها بود طنزی به این ظرافت ندیده و نخوانده بودم. تا اینکه مهران مدیری عزیز این سریال درحاشیه را به جامعه همه چیز دان و همه چیز جای خود ما تقدیم کرد. به تازگی هم شایعه شده که می خواهند پخشش را متوقف کنند. بگذریم.
    سبک کار و نوشتارتان بسیار شبیه است.
    من چین نبودم ولی در محیط کارم با چینی ها در تماس بودم. می دانم که اغلب آن ها حتی از یک تا ده را نمی توانند به انگلیسی بگویند و یا حتی زمانی که در یک کشور غیر چینی از گرسنگی هم بخواهند بمیرند، نمیتوانند با اشاره ای به شکم بگویند که مثلا من فلان قدر گرسنه ام هست یا فلان چیز را میل دارم.
    به هر حال وقتی خدا مثلا اقتصاد دنیا را در دستانتان قرار داده، از آن طرف زبان و ارتباط با خارج را هم از شما چینی ها دور ساخته است.
    ممنون بابت ظرافت طبع و نوشته های زیبایتان

  9. شیرین گفت:

    طنزتون به دل میشینه..
    کاملا شرایط این نوشتارتون رو درک میکنم.من و خانواده ام یه شب تو چین بی غذا مونده بودیم .هرچقدر تصویر رون مرغ رو برای راننده ی بسیار فهیم!! نقاشی کردیم تا بفهمه که ما میخواهیم به کا اف س یا مک دونالد بریم موفق نشدیم و تا یازده شب ما رو به همه جا برد جز رستوران. آخر سر به طور اتفاقی از اون طرف خیابون خودمون چشممون به رستوران مرغ کنتاکی افتاد و باز با دست و پا و ایما و اشاره ازش خواهش کردیم نگه داره!! اون شب خیلی حرص خوردیم ولی خاطره اش برامون خنده داره

  10. ﻟﻴﻼ گفت:

    اﺧﻲ ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ
    ……
    ﻣﺪﺗﻬﺎﺑﻮﺩ اﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ اﺯﻧﻮﻉ ﻣﺰﻣﻦ
    ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺮاﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺸﺪ
    ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭاﻓﺴﺮﺩﮔﻴﻢ ﭘﺮﻳﺪ اﻻﻥ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺷﻴﺪاﺷﺩﻡ
    ﻣﺮﺳﻲ ﺩﻛﺘﺮ

  11. ﻟﻴﻼ گفت:

    ﻣﺪﺗﻬﺎﺑﻮﺩ اﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ اﺯﻧﻮﻉ ﻣﺰﻣﻦ
    ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺮاﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺸﺪ
    ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭاﻓﺴﺮﺩﮔﻴﻢ ﭘﺮﻳﺪ اﻻﻥ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺷﻴﺪاﺷﺩﻡ
    ﻣﺮﺳﻲ ﺩﻛﺘﺮ

  12. مهر گفت:

    چه سفرنامه ی جالبی …
    واقعا طنزنامه ی زیبایی بود…لذت بردم
    فکر میکنم در رشته ی ادبیات هم موفق میشدید.،،

دیدگاه شما