یک دوستی هم دارم که زیاد گلایه میکند. دلم برایش تنگ میشود، اما دستم نمیرود بهش زنگ بزنم. میدانم گوشی را که بردارد میخواهد متلک بیندازد که چه عجب یادی از ما کردی. میخواهد بگوید واقعا بیمعرفتم. میخواهد بگوید بروم گم شوم که آدم نمیشوم. بعد من هم چارهای ندارم جز اینکه از در خودش در بیایم و دست پیش را بگیرم که پس نیفتم.باید در جوابش بگویم خیلی پررو است. بگویم مگر خودش حالی از من پرسیده است. جواب دوستم اما مو لای درزش نمیرود. تاریخ را ورق میزند و با دلیل و مدرک مستدل ثابت میکند آخرین بار او به من زنگ زده است. روز و تاریخش را هم فرو میکند توی چشمم که نتوانم دیگر چیزی بگویم. دوستم همیشه آخرین بارها را یادش است و حسابشان را دارد. مینشیند به حساب و کتاب کردن و ارائه مستندات و اینطور میشود که چشم میگردانم و میبینم همهی آن چند دقیقهای را که میخواستیم صحبت کنیم، به گلایه و تاریخ ورق زدن گذشته است. آنقدر گلایه میکند که دلپیچه میگیرم.
حق با دوستم است. آخرین بار او به من زنگ زد و من نتوانستم جوابش را بدهم. بعدش هم یادم رفت تماسش را پاسخ دهم. اما کاش دوستم این را هم میدید که لابهلای اینهمه گرفتاریها و مشغلههایی که از سر و کول آدم بالا میرود، دلم برایش تنگ میشود و یادش از سرم نمیرود. کاش این را هم میدانست که چقدر دوست دارم همین نیمرشتهای که از روزهای مدرسه میانمان باقی مانده و به هم وصلمان میکند، در روزمرگیهای لعنتی گم نشود. کاش میدانست که اگر کمتر گلایه میکرد، شاید من هم کارنامهی بهتری میتوانستم پیشش داشته باشم. مثالش همین امروز، که آمدم بهش زنگ بزنم و حالی بپرسم و دلتنگیام را باهاش بگویم. اما ترسیدم و زنگ نزدم. ترسیدم از گلایههایی که تمامی ندارد؛ از کسی که گلایهها را رها نمیکند.
از کسی که همهی آخرینها یادش است.
منم تو این موقعیت قرار گرفتم اما نه جای شما ،جای اون دوستی که گلایه میکرد، همه گلایه های من بخاطر یه برداشت اشتباه بود، فک میکردم اگه گله نکنم فک میکنه بود و نبودش برام فرقی نداره(کلش) ، من باید خودم می بودم
سلام
من هم از این دست دوستان دارم,دوستانی که دلم برایشان تنگ میشود ولی گلایه هاشان آنقدر زیاد است که ترجیح میدهم بهشان زنگ نزنم ولی گاهی دلتنگی غلبه می کند و گلایه هارا باجان و دل میپذیرم تا لحظه اب باهاشان حرف بزنم.
آقای رضوانیان، من میگم شما به این بنده خدا دوستتون زنگ رو بزنین من تضمین میکنم که شکوه و گلایه نکنه . البته من که نمیشناسمش اینارو هم به فرمان احساسم نوشتم البته این رو هم بگم که ۹۰% مواقع حسم درست میگه ها. حالا شما بزن زنگو ;);)
تک تک کلمات این پست برای من اتفاق افتاده، من هم یه دوست این چنینی از دوران مدرسه دارم که دلم هم برایش تنگ می شود و از گلایه هایش و حساب و کتاب هایش می ترسم! 🙁
استاد سلام
چقدر خوبه که با نوشته های شما به بعضی چیزای زندگی دقت می کنیم که تا الان به فکرشون نبودیم.
ما هم گریبانگیر یه همچین مسئله ای هستیم.
شایدم با اجازه شما عینا این نوشته تون رو براش فرستادم
ممنون
به نظر من هم اگه دلت تنگ شد بهش زنگ بزن تو به خاطر دل خودت اینکار رو بکن چی کار داری اون چی می گه
فکر نمیکنم با خوندن این متن جای گلایه ای برای دوست شما باقی بمونه…
چه خوبه یادش نرفته از سرم
چه خوبه حسش نرفته از دلم
چه خوبه خودتو گول بزنی
دلیل رفتنش گلایه بود
دگر نیست قرارِ دیدارِ دگر
فقط هست امیدِ دیدارِ دگر
دلم گرفته بود اومدم یه سر مثل قدیم ها وبگردی … با خوندن این داستان چینتون دلم کلی وا شد. همین یه وبلاگ برام کافی بود! ممنون!
سلام آقای رضوانیان. طراحی وبسایتتون خیلی زیبا و دلنشینه. فقط اونجا که نوشتید گاهک چیست؟ پرنده است یا لکلک؟ . ، بعد از علامت سوال یه نقطه هم تایپ شده که اگه اون رو بردارید دیگه هیچ عیبی نداره وبلاگتون. قلمتون رو خیلی دوست دارم. توروخدا بیشتر بنویسید. من مدیر یک مدرسه هستم و با همکارا همیشه پیگیری میکنیم مطالبتون رو . خیلی ممنون.
سلام خانم اکبرزاده. ممنونم از توجهتان. چشم. سعی میکنم بیشتر بنویسم.
…………………………………
اقای رضوانیان همین که این آدم هست و شما دلتون براش تنگ میشه,همینکه میشه بهش زنگ زد با وجود همه این حرفا جای شکرش باقی است.وقتایی هست دل ادما با وجود همه این حرفا تنگ میشه و فقط ارزو میکه کاش بود و کاش میشد بهش زنگ زد ……اما……
البته اویس جون می دونم که این مطلب رو در اشاره به همون یک دوستت ننوشتی. چون من حداقل ۱۰-۱۲ تا از دوستهاتو میشناسم که دقیقن همین وضعیت رو دارن، از جمله خودم. با این تفاوت که مساله فقط به زنگ زدن ختم نمی شده و سر قرار نیومدی…
در حالیکه می دونستی اینبار برای مدت نامعلومی دارم از ایران میرم. ولی کاش می دونستی چقدر اون روز دوست داشتم ببینمت.
به امید دیدار
کاش اسمت را هم مینوشتی. اینقدر پرونده بدقولیهایم زیاد است که هر چه فکر کردم، یادم نیامد. 🙁
اگر دایره رو به دوستان ورودی ۷۸ صنایع علم و صنعت تنگتر بکنم چی؟ یادت میاد؟ D:
BKM?
نوکرم :))))
تونستی یه زنگ بزن صحبتی بکنیم
البته بعید می دونم شمارم رو داشته باشی 😉
قربون داداش. شماره بذار برام. همینجا بذار. نگران نباش، عمومی نمیشه. 🙂
🙂
به نظر من بدتر از این زمانى هست قبلا کسى رو داشتى که یجورایى بهت این حس میداد که دوستت هست و بهت توجه میکنه ولى بعد از مدتى ورق بر مى گرده و میبینى هر وقت خودش دلش بخواد مثل یه دوست باهات رفتار مى کنه و هر وقتم دلش نخواد تو رو به طور کل از حافظش پاک مى کنه و انگار نه انگار که تو رو میشناخته.هر چى هم فکر مى کنى دلیل این رفتار متناقضش رو نمى فهمى و نمیتونى هم ازش بپرسى چرا و به کدامین گناه.دقیقا این حس رو بهت میده که بى گناه مورد مجازاتش قرار میگیرى.اگر حرف میزد شاید خیلى از مسائل براش روشن میشد و یه طرفه به قاضى نمى رفت.کلا آدمى هست که تکلیفش با خودش مشخص نیست ولى باز با این تفاسیر تو هر لحظه دلتنگش میشى و دوسش دارى و بهش فکر مى کنى ولى غرورت بهت اجازه نمیده که بهش حتى یه پیام بدى و خیلى راحت بهش بگى دلم برات تنگ شده.اى خدا بعضى اوقات چقدر گفتن یه حرف ساده براى آدم سخت میشه.چرا تو جامعه همیشه مردا باید شروع کنده باشند و زنها باید سکوت کنند و منتظر بمونند…………………….