چند خموش میکنم
این روزهایم، همه به سکوت و دلکش میگذرد.
اول:
چند وقتی بود که حنجرهام اذیتم میکرد: زود از حرف زدن خسته میشدم و گاهی حس میکردم صدایم از ته چاه در میآید. رفتم دکتر و او هم میلهی درازی را تا اینجا کرد در دهانم و روی صفحهی مانیتور، غار ترسناک و مهیبی را نشانم داد و گفت این که میبینی حنجره توست. میل را همانجا در حلقم نگاه داشت و با ماوس کامپیوتر قسمتهای ملتهب حنجره را نشانم داد و گفت چرا این کار را با آن کردهای؟ خواستم بپرسم کدام کار؛ اما میله در حلقم بود و نمیتوانستم. گفت باید خیلی مراقبش باشم. گفت باید کمتر کار بکشم ازش و ضرورتی ندارد که هر صحبتی را با صدای رسا و با حرارت انجام دهم. میله را اما همانجا نگاه داشته بود و نمیدانم چرا درنمیآورد. معاینه تمام شده بود و میتوانست میله را درآورد و توصیهها را وقتی رو به روی هم، مانند دو مرد با شرایط برابر نشستیم، بکند. اما قاعده بازی را او تعیین میکرد. چشم در چشم من دوخته و میله را همانجا در خرتناقم نگاه داشته و برایم خطابه میکرد. گفت احتمالا من هم مانند جوانیهای خودش هستم که میخواهم همه را متقاعد کنم. گفت او هم وقتی سر کلاس میرفته، چنان با حرارت درس میداده که انگار تکتک دانشجوها را باید شخصا نسبت به صحت مطالب متقاعد کند. صدایش را پایین آورد و گفت ولی اشتباه میکردم. تو هم نکن این اشتباه را. باز صدایش بالا رفت که حالا کار تو بدتر هم هست. هم دانشگاه میروی و هم وکیل هستی. لابد آنجا، در دادگاهها هم میخواهی با صدای رسا از حقوق موکلت دفاع کنی و قاضی را متقاعد کنی. صدا را میبری بالا که حق مظلوم را از ظالم بستانی. هان؟ این تکهی آخر را هم با پوزخندی گفت که انگار دیگر امیدی به عدالت نداشت. من اما امید داشتم وقتی ازم سوالی پرسیده و تایید خواسته است، میله را بیرون بکشد که بتوانم دست کم جواب سوالش را بدهم. اما بیرون نکشید. در عوض، خودش ادامه داد که ولی چه فایده؟ نه آن موکل قدر زحمت و انرژی تو را میداند و نه آن قاضی حرف را تو را میفهمد. بعد یکهو پرسید: الان همه قاضیها آخوند هستند؟ اشتباه بزرگ زندگی من این بود که با ابرو جوابش را دادم که یعنی نه. اگر نمیدادم، مجبور میشد میله را دربیاورد تا صدایم را بشنود. اما او جوابش را گرفته بود و دیگر دلیلی نداشت که میله را بیرون بکشد. گفت: آخوندها هم که جز نجسی و پاکی چیزی حالیشان نیست. پس تو واسه کی اینقدر مایه میگذاری؟ جملهاش سوالی بود، اما انتظار جوابی نداشت و طبیعتا انگیزهای هم برای بیرون کشیدن میله در کار نبود. یک لحظه به فکر فرو رفت و بعد انگار یکهو چیزی یادش آمده باشد، گفت: خدا رحمت کند کسروی را. همیشه میگفت این آخوندها اگر مملکت را بگیرند دیگر کسی نمیتواند از دستشان بیرون بیاورد. راست میگفت. قبول داری که درست میگفت؟ فرصت طلاییای پیش رویم قرار گرفته بود و نمیخواستم مانند بار پیشین از دستش بدهم. باید هوشمندانهترین رفتار ممکن را در پیش میگرفتم تا مجبور شود میله را از حلقم بیرون بکشد. میلهاش را تا فیها خالدونم فرو کرده و چشم دوخته بود در چشمم، به انتظار جوابی. دوباره پرسید قبول داری؟ آیا باید تایید میکردم کلام کسروی را؟ باید رد میکردم؟ خود بحث برایم کمترین اهمیتی نداشت. تنها چیزی که مهم بود، این بود که شرایطی را فراهم بیاورم که میله را بیرون بکشد و بحث را در فضایی منطقیتر پی بگیرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که هر جواب قاطع و روشنی مانند بله و خیر، مرا در همین آمپاس ابدی نگه میدارد. باید جواب را میبردم به سمت بحثهای مبسوط و چالشیتر تا مجبور شود برای فهم حرفم، آن دیلاق را از وجودم بکشد بیرون. برای همین، بی آنکه تایید یا ردی بدهم، اصواتی را ازگلویم خارج کردم که یعنی باید توضیحی در این باره بدهم. اما حریف کارکشتهتر از این حرفها بود. دست دیگرش را آورد بالا و گفت نه نه. جواب منو بده یک کلام. قبول داری یا نه؟ و میله به دست، فرو کرده در خرتناقم، چشم دوخت به چشمم که جوابم را بداند. گذشته و آیندهی سیاسی ایران از یک سو، و تایید و رد نظریات کسروی از سوی دیگر، همه و همه منتظر اشارهی ابرویی از من مانده بود و من، اما، تنها در این فکر بودم که کدام جواب احتمال بیشتری را فراهم میآورد که اینی را که فرو کرده است در من، بکشد بیرون.
اقبالم بلند بود و موبایلش زنگ خورد. اول، بی آنکه رضایت به خروج دهد، نیمنگاهی به موبایلش روی میز انداخت و گویا تماس مهمی بود که پس از لحظهای تردید، با اندکی غیظ که نتوانسته جوابی ازم بیرون بکشد، میله را کشید بیرون.
نفسی از سویدای جان برکشیدم. به گمانم روحانیت و کسروی و تاریخ سیاسی ایران هم با من نفس راحتی کشیدند.
برایم دوا و درمان نوشت و ضمنا تاکید کرد که باید چند روزی (سه تا پنج روز) استراحت مطلق به حنجرهام بدهم و مطلقا سخن نگویم. گفت اگر گوش ندهم، چند ماه بعد باید برای جراحی بروم پیشش. برای اینکه بترساندم، تکهای هم انداخت که جراحی دیگر به این راحتیها نیست. انصافا اثرگذار بود تهدیدش.
حالا یکی دو روز است که با ایما و اشاره کارهایم را پیش میبرم. موبایلم را هم خاموش گذاشتهام و با دنیا در سکوت به سر میبرم. سیر آفاق را وا گذاشتهام و سیر انفس میکنم.
دوم:
در ماشینم، چند روزی است که فقط دلکش جا خوش کرده است. صبح که از خانه بیرون میآیم، دلکش میخواند. وسط روز که جایی میروم، دلکش میخواند. شب هم به خانه برمیگردم، باز دلکش است که میخواند، و من سیر نمیشوم. ۱۰-۱۲ سال پیش، حدود ۲۰-۲۲ سالگیام هم، همچون دورانی داشتم که شب و روزم را با دلکش سپری کنم. با مرضیه هم داشتم. حالا اما حس دیگری از خواندنهای دلکش میگیرم و جور دیگری دوستش دارم. تصنیفهایش را هزار بار شنیدهام و باز هم برایم خواستنیاند:
من از شهر تو چون نالان میگذرم
تنها سایهی من باشد همسفرم
این عشق تو مرا، بنگر تا کجا کشانده
دست از دلم بدار، که دگر طاقتم نمانده
یا این:
من که رضا به رضای توام
همه شب به دعای توام
چه بنالم ز تو ای گل
که وفایم خطای من باشد
سوم:
خانم پروین اعتصامی میگوید:
ز راه تجربه، گر هفتهای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
حالا برایم فرصتی فراهم شده است که ببینم حرف سرکار خانم چقدر درست است. چاردانگ حواسم را جمع کردهام ببینم از خواجه و بانو و انبان و شکر، کدامشان میمانند و کدامشان میپرند.
چهارم:
روزهی سکوت و دلکش گرفتهام. با همشهریام خلوت کردهام. صدایم که درنمیآید؛ اما شب و روز در دلم همراهش میخوانم. تا کی دوباره صدایم دربیاید و همخوانش شوم.
چه خوب که بعد چندماه گاهک رو بروز کردین 🙂
مثل همیشه با قلمی روان و عالی نوشتید
اما به فکرم رسید چرا با دست به اون میله اشاره نکردین بعدشم با جمع و جور کردن چشما به حالت التماس اشاره مجددی نکردین که اون دکتر گرم دهن فکری به حال زارتون کنه؟ :))
البته خب اگه کرده بودین لابد حالا بهانه ای برای نوشتن نداشتین 🙂
در آخرم امیدوارم با استراحت دادن به حنجرتون سلامت کامل کسب کنین و به روزهای اوج برگردین که هنگامه باز شدن دانشگاهاست 😉
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید….
خدا حفظتون کنه و سلامت باشید همیشه.
ما که همیشه از جناب دکتر فقط توی رسانه ها و روزنامه ها از موفقیت ها و فعالیت های علمی تخصصی ایشون میشنویم و میبینیم، گاهک تنها محل خلوت کردن با افکار زیبا، طنزآمیز و دل نشین شخصی استاد هست.
هر نوشته استاد به طریقی به دل میشینه و لذت بخشه.
ممنون از استاد که توی این کم وقتی و سرشلوغیشون، فرصت میذارن تا به طرفداران و دوستانشون هم فکر کنن.
لطف دارید آقای فرهادی. به امید دیدار.
امیدوارم هر چه زودتر سلامتی کامل رو بدست بیارید و با خانم دلکش همراهی کنید و فقط تو دلتون نخونید☺
سلام جناب آقای دکتر رضوانیان
چقدر خوب که مشکل حنجره شما مرتفع شد و تونستیم از کلاس هاتون استفاده کنیم، مراقب سلامتیتون باشید، و براتون همیشه آرزوی سلامت میکنم.
جواب سرکار خانم اعتصامی رو ندادید کدام ماند و کدام پرید؟
🙂