پنجشنبه 21 مرداد 1395

قصه بگوییم


سال اولی که سوئد زندگی می‌کردم، همان سال ۲۰۰۸، آدم جذابی نبودم. حالا نه این‌که بعدترش آدم فوق جذابی شدم. ولی خیلی زود متوجه شدم که در روابط اجتماعی و برای شکل دادن روابط در فضایی جدید، فراتر از خوب بودن ساده، پارامتری به نام جذاب بودن هم مهم است. پیش از آن، در ایران، هیچ وقت چنین مشکلی نداشتم. دور و بری‌های نزدیکم، سال‌های سال بود که همدیگر را می‌شناختیم و نیازی به اثبات جذابیت و این‌ها برای هم نداشتیم. دورتری‌ها را هم بلد بودم مدیریت کنم و اساسا هم هیچ وقت حس نکرده بودم که جذاب بودن و ایجاد روابط اجتماعی برایم مشکلی باشد. اما همان سال اولی که در سوئد درسم را شروع کردم، خیلی زود فهمیدم که فراتر از خوب بودن ساده، اگر آدم بخواهد داخل بازی باشد، باید چیز بیشتری رو کند. خوب بودن ساده، منظورم همین است که خوش‌برخورد باشی و از جمع فاصله نگیری و اگر دستت می‌رسد کمکی کنی و این‌ها. فهمیدم این‌ها خوب است، اما کافی نیست. فهمیدم روابط جدید نیاز به چیزهای بیشری برای شکل‌گیری دارند. این را هم وقتی فهمیدم که کم‌کم دستگیرم شد که مهمانی‌هایی در کلاسمان برپا می‌شد که خبرش به گوش بعضی از بچه‌ها (از جمله خودم) نمی‌رسید. یعنی مهمانی می‌گرفتند و ما را خبر یا دعوت نمی‌کردند. خود مهمانی برایم واقعا مهم نبود؛ یعنی حتی استقبالم می‌کردم، چون زیاد خوش نمی‌گذشت بهم. اما با کنار گذاشته شدن نمی‌توانستم کنار بیایم. دوست داشتم دعوت شوم و دلشان هم بخواهد که بروم، اما خودم گاهی بروم و گاهی نروم. یکی در میان بروم.  دلم نمی‌خواست آن‌ها اسمم را از لیست خط بزنند که زده بودند. فقط من هم نبودم. بچه‌های دیگری هم بودند که به آن حلقه باحال کلاس که بچه‌های شنگولی در آن بودند راه نداشتند. یک دختر چینی به نام تاو، یک پسر روسی به نام ایوان و دوست‌دخترش واسیلیسا، یک دختر اریتره‌ای به نام وگی، یک پسر فتلاندی به نام آدم و چند نفر دیگر هم بودند.

من پسر خوبی بودم. در کلاس همه مرا دوست داشتند. فیلم فارغ‌التحصیلی‌ام را اگر ببینید، تویش مشخص است که وقتی اسمم را خواندند، چطور همه بچه‌های کلاس، بیشتر از همه، تشویقم کردند. اما موضوع خوب بودن نبود. موضوع جذاب بودن بود که من نبودم. نشستم به فکر کردن که کجای کار می‌لنگد. پیدا کردن اولین دلیل کار سختی نبود. من حرف زیادی برای گفتن نداشتم. بخشی‌ش به دلیل مشکلات زبانی بود که نمی‌گذاشت چیزهای بامزه‌ای که در ذهنم دارم به راحتی بیان کنم و ناچار می‌شدم اصلا از خیر گفتنش بگذرم و بخش دیگری‌ش برای این بود که نتوانسته بودم فضای ذهنی و فرهنگی جدیدم را درست درک کنم و چیزهای شنیدنی و گفتنی جدیدی بیافرینم. بخشی از حرف‌ها در نظرم گفتنی نبود، که نمی‌گفتمشان. از آن‌ها که گفتنی بود، بعضی‌شان –با آن زبان الکن- آنقدر انتقال مفهومشان سخت بود که بی‌خیال‌شان میشدم و آن باقی‌مانده‌ای را هم که با گرفتاری و مصیبت می‌گفتم، باید خوش‌شانس می‌بودم که برای شنونده جذاب و جالب باشد. این بود که وقتی در جمع بودم، خیلی وقت‌ها را به سکوت می‌گذراندم و سعی می‌کردم فقط با خنده و همراهی از جمع عقب نمانم. مشروب هم نمی‌خوردم و اهل ورزش خاصی، یا تفریح عجیب غریبی –مثلا فرمول یک- نبودم؛ منظورم چیزهایی است که همان بچه‌های باحال را به هم وصل می‌کرد. چیزهای عجیب و غریبی نبود، اما همین چیزهای ساده می‌توانست آدم‌ها را کنار هم نگه دارد و من هم باید می‌فهمیدم که فراتر از صرف خوب بودن و لبخند زدن و همراهی کردن در خنده‌ها و نظافت درست و حسابی منزل –در زمان‌هایی که نوبتم بود- چیزهای دیگری لازم است که آدم بتواند با جمع ارتباط عمیق‌تری برقرار کند. با دختری کسی هم اگر قرار می‌گذاشتم و کافه‌ای جایی می‌رفتیم، حرف زیادی نداشتم که بزنم و دیدار به بار دوم نمی‌کشید.

یک ژن انزواطلبی و عزلت در خیلی از ما وجود دارد که نمی‌دانم ریشه‌اش در عرفان و تصوف و ادبیات ماست یا کجاست. هر چه هست، سکوت و گوشه‌گیری و آرام‌منشی را ارج بیشتری می‌دهیم انگار. شان بیشتری برای سکوت قایل هستیم. نمی‌توانم به عنوان یک نظریه کلی در مورد همه بگویمش، ولی در مورد خودم این را هنوز هم می‌بینم که تمایلم بیشتر به سیر انفس کردن است. آن وقت‌ها هم با خودم خلوت می‌کردم در اتاق. زیاده از حد قاطی نمی‌شدم با جمع. اتاق کناری‌ام یک پسر لهستانی بود که همیشه در اتاقش را باز می‌گذاشت و می‌گفت اینجوری حس می‌کند –به جای خوابگاه- در خانه و خانواده است. میخوابید و درس می‌خواند و غذا می‌خورد و در اتاقش باز بود. من اما وقتی وارد اتاقم میشدم، انگار دختر ۱۸ ساله باشم، اول در را می‌بستم، بعد آرام می‌نشستم و به کارهایم می‌رسیدم.

حواسم که به این چیزها جلب شد، چشمم خیلی‌ها را دید که سال‌های سال بود که آن‌جا، در کشوری دیگر، با آدم‌هایی از کشورهایی دیگر، زندگی می‌کردند، اما همچنان در برقراری یک ارتباط ساده لذت‌بخش موفق نبودند. با هم نشستن‌هایشان خیلی زود به سکوت کشیده می‌شود و یا به بار دوم نمی‌رسد. پناه می‌بردند به همزبان‌ها و آشنایان قدیمی، که اگرچه هیچ چیزی جز اشتراک زبانی به هم وصلشان نمی‌کرد، باز هم به تنهایی و سکوت ترجیحش می‌دادند.

سریال friends به من کمک زیادی کرد که جنس حرف‌های مشترک و شیوه ارتباط گرفتن‌های ساده دوستانه و اجتماعی را بشناسم. خودم هم، بیشتر از پیش، حواسم را جمع می‌کردم که ببینم ارتباط‌ها چطور شکل می‌گیرد. کپی و تقلید می‌کردم از دیالوگ‌هایی که به نظرم می‌توانست در موقعیت‌های مشابهی به کارم بیاید و واقعا هم راهکار خوبی بود. سعی می‌کردم بیشتر قاطی شوم با ملت. خودم را علاقمند نشان ‌می‌دادم به چیزهایی که شاید برایم جالب نبود. می‌دانستم که خیلی از این‌ها ادامه‌دار نخواهد بود. اما هدفم این بود که مطمئن شوم فرمول کار همین است و بعد به میل و اختیار خودم تغییرش دهم یا کنارش بگذارم. امتحانش کردم و فرمولم جواب داد. همان بود که فکر می‌کردم. بعد که آمدم دوباره برگردم سر جای خودم، چیزهایی از آن تجربه برایم ماند تا همیشه. مهم‌ترینش این بود که در سر صحبت باز کردن خیلی راه افتادم. حرف مشترک پیدا کردن برایم راحت شد. برای منی که همیشه در پیدا کردن حرف مشترک مشکل داشتم و خیلی وقت‌ها صحبت‌هایم با دور و بری‌ها و دوستانم به سکوت کشیده می‌شد، این اتفاق بزرگ و خوبی بود و تاثیرش را، حتی حالا هم که مدت‌هاست برگشته‌ام ایران سر خانه و زندگی‌ام، می‌بینم. در یوتیوب اگر عبارت oveis unplugged را جستجو کنید، یک فیلم ۳-۴ دقیقه‌ای را می‌یابید که در آن، من در یک جمع بچه‌های همکلاسی خارجی‌ام نشسته‌ام و دارم امشب شب مهتابه می‌خوانم و آن‌ها هم حال می‌کنند و دست می‌زنند. این مال دورانی است که دیگر قلق را پیدا کرده بودم و می‌دانستم چطور و با چه زبانی باید حرف بزنم.

چیزی که می‌خواهم بگویم، به نظرم کمی بی‌انصافانه است، اما مگر کجای زندگی منصفانه است که این یکی‌ش باشد؟ در زندگی پرشتاب و بی مروتی که درگیرش هستیم، مهارت‌های ارتباطی ساده انسانی یکی از چیزهایی‌ست که باید یاد بگیریم. تمرین می‌خواهد و مانند هر مهارت دیگری یادگرفتنی‌ست. آدم‌ها، جز آن‌ها که روابط ریشه‌دار مستحکم دیرینه با هم دارند، فرصت زیادی برای کشف کردن یکدیگر در دقایق محدود با هم بودن ندارند. وانگهی، حتی دوستان خیلی نزدیک آدم هم ممکن است از کم‌حرفی و چیزی‌نداشتن آدم خسته شوند یا حوصله‌شان سر برود. خیلی مهم است که آدم اصول اولیه حرف زدن، ارتباط گرفتن و قصه‌گویی را بلد باشد و بتواند یک موضوع ساده دم‌دستی را، مثل اینکه «فلانی رفت خرید کند و دوچرخه‌اش را دزد برد»، طوری تعریف کند که چند دقیقه‌ای حواس طرف مقابل به حرف‌هایش جلب شود و زمان به با هم بودن خوش بگذرد. موضوع اصلا قضاوت اخلاقی نیست در مورد آدم‌هایی که بلد هستند این مهارت‌ها را و آن‌هایی که بلد نیستند. به چشم یک مهارت اگر به آن نگاه کنیم، مشکل حل می‌شود و واقعا هم چیزی بیشتر از یک مهارت نیست: مهارت حرف زدن و قصه گفتن.

نظرات بازدید کنندگان

  1. سمانه گفت:

    عالی بود و حرف دل

  2. شوان گفت:

    مرسی. مدتها بود حرف دلی اینجوری نخونده بودم.

  3. مايده گفت:

    سلام
    من هم مشکلی مشابه، مشکل قبلی تو دارم.
    می تونی بگی چه کارهایی کردی تا بتونی این مهارت را به دست بیاری؟
    مرسی

  4. نریمان گفت:

    عالی مثل همیشه
    اویس جان بیشتر بنویس مثل قدیما

  5. ناشناس گفت:

    با نگاهی برای چشمی ی روزی شما جذاب ترین شدی نیازی نیست برای اثباتش به کلام و فن متوسل شی

  6. سلیمان گفت:

    متن بسیار مفیدی بود، ایول…

  7. زهرا گفت:

    خیلی جالب بود..
    من اتفاقی تو گوگل داشتم سرچ می کردم مثلن درسته یا مثلا اومدم تو وبلاگ شما و الان نزدیک دو ساعت هست که مجذوب شدم..
    وبلاگ قشنگی دارید..

  8. مهتاب گفت:

    چه همذات پنداری ای کردم با داستان!

دیدگاه شما