یکشنبه 3 دی 1396

خیلی دور، خیلی نزدیک


IMG_0476_1

صبح، وسط شلوغی‌های روزمره، درگیر هزار کار و بار بیخود، خسته از کم‌خوابی دیشب، دوستی زنگ زد و پرسید: چل‌چراغ این شماره را خریده‌ای؟ بی‌حوصله گفتم همان که عکس ابتهاج روی جلدش است؟ خریده‌ام، اما هنوز بازش نکرده‌ام. گفت پاشو صفحه بیست و چهارش را ببین. و قطع کرد. مجله را از کیفم کشیدم بیرون و بازش که کردم، یکهو انگار پرت شدم به دنیای دیگری. پرت شدم به هوای شرجی بابل. به بیست و سه-چهار سال پیش.

این منم. این پسر ۱۲-۱۳ ساله که پشت ابتهاج ایستاده، لبش را لای دندانش گرفته، خودش را کج کرده و دارد یواشکی یادداشت پیش‌روی او را دید می‌زند، با موهای هردمبیل شانه نکرده، با بلوز یقه‌دار انگلیسی نوشته، منم.

داستان این روز را و میهمانی شبش را و طعم خورش ناردونی مادرم را پیش‌تر اینجا نوشته‌ام و قصد تکرارش را ندارم. اما از صبح که این عکس را دیدم، هی برمی‌گردم و پسربچه داخل عکس را نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم حالا او کجاست. چه می‌کند. چه شد که از آن دنیای شور و ترانه، از آن همه کتاب خواندن‌ها، داستان نوشتن‌ها و در مجله چاپ کردن‌ها، از دوچرخه‌سواری‌های دیوانه‌وار در کوچه‌های کاهگلی، از روزهای عاشق شدن و شب‌های کز کردن زیر لحاف، از آن عرق کردن‌ها در هوای شرجی بابل و یخ کردن‌ها زیر سرمای کولر گازی، یکهو پرت شد به دنیای دیگری. به دنیای مهم شدن‌های بی حاصل. دنیای کار و بارهای بیخود.

عکس را هزار بار نگاه می‌کنم. آدم‌ها همه برایم آشنا هستند. تنها آن پسربچه با بلوز آبی را نمی‌شناسم. اسمش چیست؟ کجاست اینجا؟ چه وقتی است؟

نظرات بازدید کنندگان

  1. ناشناس گفت:

    احتمالا منم جای شما بودم الان دلم میگرفت؛پسر شیرین و شیطون توی مطالب و زندگی این وبلاگ خیلی با دنیای دیگتون که دکتر اویس رضوانیان.و داور و…و و و فرق داره.
    د

  2. می♥نا گفت:

    سلام.
    اینکه فکر کنیم آدمی اصلا دستخوش تغییر نمیشه، یخرده تصور دور از ذهنیه… ولی در نهایت، خوندن این جمله از یک نمایشنامه هم خالی از لطف نیست: “آدمها عوض نمیشن؛ هرچی هستن (تر) میشن… .” :))

  3. پونه گفت:

    دنیاى مهم شدن هاى بى حاصل
    دنیاى کار و بار بیخود….
    به به عالى گفتین.

  4. فاطمه گفت:

    عالی بود

  5. شهربانو گفت:

    سایت شما را به خاطر سر گردانی ماندن و رفتن پیدا کردم. و چه بسیار به موقع خواندم و چقدر تحسین برانگیز بود برایم که فقط به آسایش خودتان فکر نکردید.( البته قطعا دوست داشتید بر گردین). و چقدر بیشتر ذوق زده شدم از اینکه همشهری خودم هستید. 🙂 و باعث افتخار …. هوشنگ ابتهاج را هم بسیار دوست دارم. این شعرش رو خیلی دوست دارم: دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است… تو مرا باز رساندی به یقینم کافی است…
    قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو… گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی است…

  6. ناشناس گفت:

    کاش تصمیم بگیرید یک آدم معمولی باشید
    نه ظاهرا خاکی و باطنا در پی خودنمایی و از بالا به آدمها نگاه کردن!
    ای کاش به ظاهر آدمها نگاه نکنید و غرور اونهارو نسبت به خودتون از تکبرشون ندونید.
    شاید غرور ظاهریشون بخاطر بالا گرفتنه خودتونه که اصلا به چشمتون نمیاد که اینجوری هستید.
    شاید کسی که داره به شما متکبرانه و دم دستی نگاه میکنه به علت همین پست و مقام و مهم شدنهای بی حاصلتون ه (به نقل از خودتون)
    میخواد کم نیاره اون آدم! حداقل پیش خودش.
    باهاش حرف بزنید
    بگید که همینجور که هست خوب و دوست داشتنیه
    هر چند که نه وکیل باشه
    نه داور
    و نه حتی یکبار پاشو از مرز خارج بیرون نگذاشته باشه.
    با اون آدم های مغرور اطرافتون حرف بزنید و از آشوب وجودشون کم کنید.
    خواهش میکنم….
    مدیر مرکز منطقه ای داوری تهران جناب آقای دکتر اویس رضوانیان…‌‌‌‌‌‌‌…

  7. ناشناس گفت:

    چطور در مورد کشتی سانچی تا حالا مطلب نذاشتید؟!
    عجیباً قریبا!!!!

  8. بهناز گفت:

    مهم شدنهای بی حاصل به نظرم قابل بازنگری می یاد,

  9. لیلا گفت:

    سلام ودرود.
    امشب بعداز مدتها به وبسایتتون سرزدم.
    گرفتاریهای دنیای امروزی آدمو از خودش دور میکنه.
    گاهی مقامو ثروتو شان اجتماعی هم نمیتونه جایگزین لحظات پاک ومعصومانه کودکی بشه.
    منم دلم تنگه خیلی چیزاس وخیلی لحظات.
    کاش میشد نقاب نداشته باشیم. خودمون باشیم.
    هم مهم باشیم هم بازیگوشو شیطون. هم ساده هم باصداقت
    کاش میشد درهر موقعیتی که هستیم همون کودک بازیگوش ساده باشیم .
    کاش….
    اینجوری هیجوقت دلتنگ خودمون نمیشدیم.

  10. دریا گفت:

    من شما رو تا حالا ندیدم و نه اسمتون رو جایى شنیده بودم و تنها تصور درست یا اشتباهى که از شما در ذهنم نقش بسته محدود به خوندن یکسرى از نوشته هاتون تو این مدت هست و به طور حتم شناخت کاملى رو در مورد شما نخواهم داشت.البته ناگفته نمونه که من بعد از گذشت این همه سال خودم رو به طور کامل نمیشناسم و هر روز شناختم از خودم با توجه به تغییراتم بیشتر و بیشتر میشه. به طور کلى دوست ندارم انسانها رو با القابی خاص صدا کنم مثل خانم دکتر و آقاى مهندس و…………چون بعضى اوقات این القاب فاصله هاى زیادى رو بین طرفین ایجاد میکنه.براى من مهمترین چیز ارزش وجودى طرف و انسان بودنش هست.چه آدمهایى تو زندگیم هستند و من ازشون درسهایى گرفتم که از لحاظ موقعیت اجتماعى در رده شغلى پایینى هستن ولى به معناى واقعى کلمه انسان هستن.
    تا اونجایى که من متوجه شدم شما در سن کم موقعیت اجتماعى بالایى رو پیدا کردین و خیلی از اوقات نتونستید به خاطر ملاحظاتى خاص کارهایى رو که دوست داشتید انجام بدید و بقول معروف یکدفعه بزرگ شدید و به سرعت هر چه تمام تر از کودک درونتون پیشى گرفتید.اکثر آدمها از دهه سى به بعد دوست دارن به دوران کودکیشون برگردند و از بودن در جایگاهی که هستن زیاد مطمئن نیستند و دچار شک و تردیدهای فراوانی میشن و این یک امر طبیعى و عادى هست ولى در مورد شما این مسئله نمود بیشترى رو داره.به نظرم هر چیزى جاى خودش رو داره و شما نیاز بیشترى دارید که براى کودک درونتون(همون اویس کوچولوى شیطون بابلى ) یکم وقت بیشترى رو بزارید و تو کوچه پس کوچه هاى بچگى یکم بچگى کنید.به نظرم اون موقع یکم ایراد گرفتنتون از زمین و زمان کمتر میشه و آرامش و رضایت درون بیشترى رو خواهید داشت.

دیدگاه شما