حرف حساب
اسفند 1ام, 1394
به نظرم، در انتخابات پیشرو، سه گروه از رایدهندگان به افرادی نظیر آقایان بذرپاش و حداد عادل (انتخابات مجلس) و یزدی و جنتی و مصباح (انتخابات خبرگان) رای میدهند:
اول، کسانی که در برگههای رای خود، نام این افراد را مینویسند. با نهایت احترام برای این گروه، روی صحبت این چند سطر با ایشان نیست و احتمالا حرف شنیدنیای هم برایشان ندارد.
دوم، آنها که –با هر انگیزهای- در انتخابات شرکت نمیکنند و به این ترتیب، راه را برای بالا آمدن اصولگرایانی که از رای همیشگی و سنتی مشخصی برخوردار هستند، هموار میکنند.
سوم، آنها که اگرچه بنایشان بر رای دادن به لیست پیشنهادی اصلاحطلبان است، اما به سلیقه خود، در این لیست دخل و تصرف کرده و کسانی را –با هر انگیزه شخصی یا مصلحانهای- حذف یا اضافه میکنند. یک کلام، کسانی که لیستی رای نمیدهند. این گروه، احتمالا بی آن که خود بدانند، کنش سیاسی پرخطری را برگزیدهاند، چرا که در صورت افزایش تعداد افرادی از این دست، بسیار محتمل است که –به دلیل پخش شدن ناهمسوی آرا- بخش قابل توجهی از لیست اطلاحطلبان موفق به رایآوری نگردند. به عبارت دیگر، اگر هر یک از شهروندان تصمیم بگیرد که تنها یک نفر از لیست پیشنهادی را به دلخواه خود تغییر دهد، چنین رویکردی میتواند در کلان، به شکست کلی لیست و رایآور رقیب بینجامد.
بعد هم دو یادآوری ساده:
اول اینکه، در شرایطی از این دست که ما هستیم –منظورم محدودیتها و نابرابریهایی است که میدانیم-، مجالی برای در نظر گرفتن حب و بغضهای شخصی و سلیقهای نیست. میخواهم بگویم حتی اگر یقین بر سلامت و کارآمدی شخصی در خارج از لیست، یا فسق و نادرستی فردی در درون لیست داریم، چون احتمال خطا و اشتباه در قضاوتهای انسانی همیشه وجود دارد، رفتار عاقلانه و محتاطانه به ما میگوید که مزایای رایآوری کل لیست مورد نظرمان را بر مشکلات ناشی از ورود یک فرد نادرست رجحان دهیم.
دوم اینکه واقعا ضرورتی ندارد ما در همه مسائل عقل کل باشیم و اجتهاد شخصی بکنیم. ضرورتی هم ندارد که کار و زندگیمان را رها کنیم و بنشینیم به بررسی سوابق ریز و درشت زندگی همه کاندیداها. راه سادهتر و منطقیتر این است که اگر حداقلهای اصول فکریمان با یکی از گروههای موجود سازگاری دارد، به ترکیب آن گروه اعتماد کرده و به لیست پیشنهادیاش رای دهیم.
حتی اگر تاریخ هم نخوانده باشیم، دستکم از تجربه همین ۱۸ سال، از ۷۶ تا کنون، باید اینقدر پختگی را پیدا کرده باشیم که بدانیم در بازی سیاسی، صفر و یک وجود ندارد. غایت و نهایتی هم در کار نیست. هدف، حرکت آرام و تدریجی به سوی بهبود است. اگر هم بر سر این با هم توافق نداریم که بهتر است من دیگر حرف نزنم.
مهاجرت معکوس و افاضات فدوی
دی 23ام, 1394چند روز پیش، در شبکهی دوم سیما، گفتوگویی در برنامه جیوگی داشتم درباره بازگشت به ایران یا به قول خودشان «مهاجرت معکوس». حرفها کمابیش تکرار همانهاییست که قبلتر در یادداشت چرا به ایران برمیگردم زده بودم و چیز چندان جدیدی ندارد. ولی به هر حال رایم هنوز همان است. فیلمش را اینجا میگذارم و اگر واقعا حال و حوصله دیدنش را داشتید، میتوانید افاضات فدوی را از دقیقه ۱۵ به بعد ملاحظه فرمایید.
پ.ن. ظاهرا ویدیوی بالا مشکلی دارد و در بعضی مرورگرها باز نمیشود. اگر شما هم چنین مشکلی دارید، میتوانید در اینجا مشاهدهاش کنید.
Public Distrust
آذر 2ام, 1394ماشینم خراب شد و یک خرج اساسی گذاشت روی دستم. بردمش نمایندگی. چند روز بعدش بهم زنگ زدند و گفتند گیربکسش باید تعویض شود و ۱۰-۱۵ تومانی خرج دارد. ۱۰-۱۵ تومان را هم یک جوری راحت گفت که یک لحظه شک کردم منظورش هزار است یا میلیون. حالا نمیخواهم آه و ناله سر دهم که دلتان برایم بسوزد، اما در این داستان تعمیر گیربکس، دو اتفاق توجهم را جلب کرد که از قضا جانمایه هر دوشان کمابیش یکی است:
اول اینکه، وقتی تعمیرکار در نمایندگی قطعهی آسیبدیده را گرفت جلوی چشمم و گفت داغان شده و باید تعویض شود، من هیچ حدی از اعتماد و اطمینان را به گفتارش نداشتم. یعنی نه میدانستم که این قطعهای که نشانم داده است، همان قطعهای است که باید تعویض شود، نه میدانستم که آیا به واقع داغان شده یا اینکه به سادگی قابل تعمیر است. از همه اینها بدتر، حتی نمیدانستم که این قطعهای که نشانم میدهد، از آن ماشین خودم است یا از ماشین معیوب دیگری برداشته و دارد سرم کلاه میگذارد. اینها همه بود، اما دستم به جایی بند نبود. چارهای جز این نداشتم که حرف طرف را باور کنم و به خودم هم بقبولانم که همین است که است. حالا ممکن است واقعا هم راست میگفت، اما این احساس ناامنی و بیاعتمادی بسیار آزاردهنده بود. اینکه بیاعتمادی چنان در همه جای روابط انسانی و اجتماعی ما ریشه دوانده است که من حتی نمیتوانم حرف نمایندگی رسمی شرکت را هم باور کنم و همیشه –تا آخر- این احتمال را در ذهنم میدهم که شاید طرف سرم کلاه گذاشته و میتوانست با هزینه بسیار کمتری همان قطعه تعمیر شود یا چه.
اتفاق دوم اما از این هم تکاندهندهتر است. وقتی از هزینهی تعویض گیربکس باخبر شدم و طبیعتا اینجا و آنجا با دوستانم و دور و بریهایم موضوع را –از باب درد دل و غر زدن- مطرح کردم، تقریبا تمامی کسانی که طرف صحبتم بودند –به استثنای یک یا دو مورد- اولین پیشنهادی که به من میدادند، این بود که دستی به سر و روی ماشین بکشم که راه بیفتد و بفروشمش. واضح ترش اینکه: با هر شیوهای که مقدور است، ماشین را بزکی کنم که راه برود و بعد با همین وضع بفروشمش تا شرش دامن مرا نگیرد و متوجه نفر دیگری شود. نمیدانم باورتان میشود یا نه. ولی آنقدر این پیشنهاد از نظر کسانی که میدادند عادی و پذیرفته شده بود که انگار اصلا پارامتری به عنوان اخلاق و وجدان هیچ وزنی در آن نداشت. هیچ کدام از این پیشنهاددهندگان –که از طیفهای مختلف حقوقدان، دانشگاهی، بازاری و امثال اینها بودند- حتی برای لحظهای بر سر این موضوع درنگ نکردند که اگر هم تصمیم بگیرم ماشین را با همین وضع بفروشم، اخلاقا موظفم نفر بعدی را از این نقص باخبر کنم و در غیر اینصورت، کار من با کلاهبرداری و دزدی فرقی ندارد. در نظر دور و بریهایم، فروش ماشین با همین وضع، در زمره زرنگیهای مجازی قرار میگرفت که هر کس میتواند به کار بگیرد و مسوولیتی هم –دست کم از منظر اخلاقی- متوجهش نیست و چه بسا اگر این کار را نکند، در زمره آدمها احمق دستهبندی شود. فقط یکی از دوستانم که کاسب –و البته از نوع متشرعش- است و لابد به اقتضای حرفه و تشرعش انواع راههای کلاه شرعی را پیش از من آزموده است، بهم پیشنهاد کرد که برای اینکه مدیون طرف نشوم، در زمان فروش به خریدار بگویم: ماشین را با خوب و بدش به شما فروختم. و معتقد بود که به این ترتیب و با بیان همین یک جمله طلایی، مسوولیت از سرم باز شده است و کارم اخلاقا و شرعا بی ایراد است. من فقط نگاهش کردم.
یک برنامهای چند سال پیش در شبکه ۳ سیما پخش شد که در آن یک دانشجوی دکترای جامعهشناسی از کاهش هولناک اعتماد میان شهروندان جامعه در ۳۰ سال اخیر سخن میگفت و نتایج دو پیمایش ملی را هم به عنوان شاهد کلامش ارائه میداد. نمیدانم دیدهاید یا نه. من البته دوست ندارم که اینطور فکر کنم و باورم شود که در شهر و محلهای که راه میروم، هیچ اعتمادی میان آدمها وجود ندارد و همه با نقابهای بلند بیاعتمادی با هم سلام و علیک میکنند. یعنی شخصا دوست ندارم اینطور جامعه و دور و برم را نگاه کنم. اما ترس برم میدارد یک وقتهایی. آخرین نمونهاش هم وقتی بود که همین دو مورد بالا را که برایتان گفتم کنار هم گذاشتم و نگاهشان کردم. ترس برم داشت. باور کنید ترس هم دارد.
بخارات معده و نقش ما در بازنشر آنها
آبان 4ام, 1394پیشنهادم این است که یک موج و مشیای راه بیندازیم که هر چیزی را که در فیسبوک و تلگرام و هر جای دیگر به دستمان میرسد، جز با منبع مشخص و دقیق قبول نکنیم و انتشار هم ندهیم. اصلا باید کلمه «منبعش کو؟» ورد کلاممان شود و هر پستی که میبینیم، اگر نشان مشخصی ندارد، این سوال را بپرسیم. البته هیچ ایرادی هم ندارد که مطلبی از خود فرد باشد و نظر خودش را نوشته باشد. خیلی هم خوب است. اما حتی در همین حد هم باید شناسنامهای داشته باشد که چه کسی آن را نوشته است. حتما هم نباید آدم شناختهشده و صاحبنامی باشد. ای بسا حرفهای حسابی که آدمهای معمولی و کمتر شناخته شده میزنند. ولی معروف یا گمنام، صاحب نوشته باید مشخص باشد. باید بدانیم که حرف از جای حسابی برخاسته است، یا صرفا تراوشات بخار معده آدم بیکار و بی جربزهای است که شعر خودش را جای شعر مولانا و شاملو جا میزند یا درک محدود خودش از عالم هستی را به عنوان یک نظریه علمی مطرح میکند. گفتم، حتی همینها هم ایرادی ندارد و ممکن است چیزهای خوبی ازش دربیاید. اما باید منبع و صاحبش مشخص باشد. اینطوری شاید دیگر جایی برای مزخرفاتی نظیر اینکه عقاب در چهل سالگی میرود و ناخنهایش را میکند و ۱۵۰ روز درد میکشد، یا روایتهای نادرستی نظیر شعر هفتاد من مولوی و نقلهای دوزاری منسوب به کوروش کبیر و دکتر حسابی و اینها باقی نماند. اخیرا هم که دیدید، پای نیچه و هگل و اینها را هم کشیدهاند وسط و به آنها هم منسوب میکنند.
متوجهم که چنین رویکردی ممکن است دردسرهای دیگری داشته باشد و ما را از آن طرف بام بیندازد و مثلا به جایی برسیم که حتی برای دلنوشتهها هم دنبال منبع و نویسنده بگردیم. این را هم متوجهم که گاه مطلبی به واقع صحیح و موثق است، ولی یافتن منبع معتبری برای نقلش ساده نیست. ولی ایرادی ندارد و به نظرم بد نیست که مدتی هم آن طرف بام را بیازماییم، شاید آخرش به تعادلی برسیم. خاصه اینکه واقعا دیگر اشباع شدهایم از مزخرفگویی و مزخرفشنوی. بنابراین سادهترین راه این است که هیچ چیزی را بدون نام نویسنده و منبع اولیهای که متن را منتشر کرده است، نپذیریم و بازنشر ندهیم و از آن طرف هم تا مطلبی به دستمان میرسد که نام و نشانی ندارد، اولین سوالمان این باشد که منبعش کجاست و از کجا و از جانب چه کسی نقل شده است.
همین الان که دارم این را مینویسم، پیامی در تلگرام برایم آمده است که دکتر رنجبر، رییس بیمارستان نمازی شیراز گفته به هیچ وجه فلان آب معدنی را نخورید که نمیدانم زهر میشود در دلتان. من از اینجا شروع میکنم و برای دوستم مینویسم: منبعش کجاست؟ آیا در وبسایت بیمارستان نمازی شیراز اعلام شده است؟ اگر خودتان از منبعش مطمئن نیستید، لطفا بازنشرش ندهید.
من اینطوری شروع کردم. شما هم، قربان دستتان، از یک جایی شروع کنید.