حرف حساب
این سه دسته آدم
آبان 12ام, 1389من از مباحثه با آدمهایی که کاملن متفاوت از من فکر میکنند ابایی ندارم. حتی دوست هم دارم این گفتوگوها را. حالا نه اینکه بخواهم بگویم آدم کاردرست و روشنفکری هستم و از هر نظر مخالفی استقبال میکنم. ولی واقعیتش این است که بسیاری وقتها از همین گفتوگوها چیزهایی یاد گرفتهام و حتی اگر در زمان گفتوگو آنقدر شجاع نبودم که به نادرستی نظر خودم اعتراف کنم٬ بعدش که تنها شدم٬ کلاهم را قاضی کردم و به طرف حق دادم. خلاصه کمترین فایدهاش این بود که از این گفتوگو چیزی یاد گرفتم.
با آدمهایی هم که از لحاظ علمی از من بالاتر یا پایینتر هستند میتوانم سر صحبت را باز کنم و تا آنجایی که فهم و سوادمان قد میدهد پیش بروم. با آدمهای بداخلاق و عصبانی هم مشکل چندانی ندارم. حتی به تجربه دستم آمده است که با آدمهای بیادب و بددهن هم –که هر لحظه ممکن است لیچار و ناسزایی بار آدم کنند- چگونه کنار بیایم و به سلامت از کنارشان بگذرم. آدمهای گستاخ و بیچشمورو هم به همین ترتیب.
حالا چرا اینها را گفتم؟ برای اینکه بگویم از میان تمام کسانی که تا به حال روبهرویشان قرار گرفتهام٬ تنها ۳ دسته هستند که ترجیح میدهم با آنها همصحبت نشوم. آدمهایی که -اگر اجر و مواجبی در کار نباشد- وقتم را برای مشاجره با آنها هدر نخواهم داد:
دستهی اول٬ آنهایی که به سادگی و مهارت دروغ میگویند. علت این پرهیز هم واضح است: با آدم دروغگو شما هیچ معیاری برای سنجش درستی یا نادرستی استدلال طرف مقابلتان ندارید. چون اصلن نمیدانید مبنای این استدلالها راست است یا دروغ.
دستهی دوم٬ آنهایی که مبنای منطقی و استدلالی مشخصی در حرفها و نظراتشان ندارند. صحبتهایشان پر از تناقض است و هر جایش را که بگیری با جای دیگرش جور درنمیآید. تکهتکههای حرفهایشان یکدیگر را نقض میکند و بر همین اساس ممکن است لحظهای مدح چیزی را بگویند و لحظهای دیگر ذم همان چیز را. نه تنها خودشان ذهن آشفته و بی سر و سامانی دارند٬ بلکه کسی را هم که درگیر گفتوگو با آنها میشود به آشفتگی میکشند و در پایان گفتوگو میبینید که هیچ چیزی نصیبتان نشده است. نه از حرفهای او چیز بهدردبخوری به شما ماسیده است و نه او به حرفهای شما گوش داده است که افاقهای کرده باشد. وقتی که گذاشتهاید نه به کار دنیایتان آمده است نه آخرت و نه هیچ جای دیگری.
و دستهی سوم٬ آدمهایی که خود را به خواب زدهاند. نه اینکه خوابیده باشند٬ که خود را به خواب زدهاند. چیزی را جلوی چشمشان گرفتهاید٬ اما میگویند نمیبینندش. اشتباه نشود. منظورم چیزی از جنس تردیدهای فلسفی نیست که به واقع کسی در وجود یا عدم وجود چیزی شک میکند و این شک میتواند راه را بر اندیشههای دیگری باز کند. منظورم این گونه ندیدنها نیست. منظور ندیدن آدمهایی است که نمیخواهند ببینند٬ تنها به این دلیل که میدانند اگر ببینند باید به نادرستی اندیشههای خود اذعان کنند و یا دستکم در یک گفتوگو و مباحثهی منطقی درستی اندیشههای خود را به اثبات برسانند. آدمهایی که خود را به خواب زدهاند٬ چون میدانند تنها آدمی را که نمیتوان بیدار کرد٬ کسی است که خود را به خواب زده باشد. چون میدانند اگر بیدار شوند بازندهاند. آدمهایی که برگ برندهی خود را در خوابیدن خود میبینند.
وقت تلف کردن است صحبت با این سه دسته آدم٬ دستکم از نظر من.
قهوهی خیلی تلخ
مهر 25ام, 1389این نوشتهی آخر من در گاهک –همین یادداشت دربارهی قهوهی تلخ- گویا کمی بحثبرانگیز شده است. بعضی نظر مرا تأیید کردهاند٬ چند نفری هم البته توضیحاتی دادهاند و ایرادهایی به نوشتارم گرفتهاند که به نظرم منطقی و قابل توجه بوده است. برخی هم کلن کاسه و کوزه را بر سرم شکستهاند که چرا اصلن زبان به نقد این سریال گشودهام. برای مثال یکی از دوستان برایم نوشته است:
“اویس جان٬ دیگر گیر نده! کارش درست است!”
دوست دیگری هم آورده است:
“واقعن فکر نمیکردم کسانی باشند که به این سریال با این همه حرف و دیالوگهای قوی که حتی در گریمها و انتخاب اسامی هم حرفهایی برای زدن دارد٬ خرده بگیرند. “
به قول شاملو حکایتی عجب است این!
نکتهی اول اینکه نوشتار من چهار بند داشته است. بند دوم و سوم که اصلن به کیفیت سریال ارتباطی نداشته و صحبتم تنها بر سر نحوهی پخش این سریال و فقدان امنیت برای تولیدکنندگان محصولات فرهنگی بوده است و حتی تأکید هم کردهام که بدون در نظر گرفتن کیفیت بالا یا پایین این مجموعه٬ فروش چشمگیر آن را به خودی خود باید دستاورد بسیار ارزشمندی دانست. نکتهی آخر هم بیش از آنکه نقد کیفیت سریال و بیان ایرادهای آن باشد٬ گلایهای بوده است از مهران مدیری بابت عدم ذکر نام علیاکبرخان شیدا در تیتراژ ابتدایی سریال٬ به رغم تمام تأکیدهایش بر رعایت حقوق مؤلف یک اثر. میماند نکتهی اول که در دو خط گفتم از دیدن این سریال چندان خندهای بر لبم ننشسته است. بعد هم بلافاصله تأکید کردم که شاید ایراد از من باشد که لبسنگین شدهام. آخرش هم راه را باز گذاشتم که شاید هم خندههایش از قسمتهای بعدتر شروع شود. همین!
به خدا دیگر بحث بر سر خوب یا بد بودن این سریال و این حرفها نیست. صحبتم بر سر تعصبی است که وقتی بر سر چیزی پیدا میکنیم تاب کمترین نظر مخالفی را نداریم و هیچ نقدی را برنمیتابیم. برای دوستم که بهم گفته بود گیر ندهم٬ نوشتم:
“فلانی جان٬ در کاردرست بودن مهران مدیری که شکی نیست. ولی کاردرستی یک نفر که دلیل نمیشود او را نقد نکنیم یا معایب کارش را نگوییم! میشود؟”
من به واقع در خلاقیت و کاردرستی مدیری تردیدی ندارم. خودم هنوز قسمتهایی از ساختههای پیشین او را –نظیر طنز پاورچین- به عنوان نمونههای موفق و ماندگاری از طنز در تاریخ تلویزیون ایران به یاد دارم و گاهی که فرصتی پیش میآید٬ اینجا و آنجا٬ در جمع دوستانم برای خندهی دوباره و چندباره نقلشان میکنم. در همین سریال قهوهی تلخ هم شاید اگر کمی پیش برویم نظرم برگردد و به جمع طرفداران سریال بپیوندم. حرف و نظرم که وحی منزل نبوده است؛ شاید عوض شود. اما حتی اگر طرفدار دو آتشهی آن هم شوم٬ یادم نمیرود که مثلن قسمتهای اولش چندان خندهدار نبوده است و یا پنهان نمیکنم که عدم ذکر نام خالق تصنیف ابتدای مجموعه کملطفی و اشتباه بزرگی از سوی مدیری بوده است. آخر اینها چه منافاتی با هم دارد؟ یعنی نمیشود چیزی خوب باشد٬ اما ایرادهایی هم داشته باشد؟ نمیشود کسی کاردرست باشد٬ اما کارهایش را نقد کنیم؟ نمیشود کسی را دوست داشته باشیم٬ اما معایب کارش را هم بگوییم؟
مگر دیکتاتوری از کجا شروع میشود؟ غیر از این است که چیزی را که دوست داریم در مصونیتی از نقد قرار دهیم و معایبش را نادیده بگیریم و دیگران را هم از گفتنش بازداریم؟ من با دوستانی که نظرم را رد کردند و دلایل خودشان را آوردند٬ کمترین مشکلی ندارم و از خواندن نظرهایشان چیزهایی هم یاد گرفتهام. اما نمیتوانم منطق ذهنی دوستانی را که از من بابت نقد این مجموعه یا هر چیز دیگری گلایه کردهاند بفهمم.
این خاطره را قبلن هم در یکی از یادداشتهایم گفتم:
از چند باری که برای تدریس به دانشجوهای افغان به کابل رفتم، دوستان افغانیای برایم ماندهاند. یکبار بعد از کلاس، با یکیشان گپ میزدم. پسر سیاهچردهای بود به نام محمدعارف. از طالبان برایم نقل کرد و این که چه دوران سیاهی را از سر گذراندند. اینکه مادر و خواهرش چطور در خانه زندانی شده بودند. این که چطور یکبار با پدرش در بازار بوده و یکی از طالبان سرِ هیچ پدرش را با باطوم زده است و امثال این حکایتها که افغانها در سینهشان فراوان دارند. پرسیدمش حالا که طالبان رفتهاند اوضاع و احوال بهتر شده است؟ گفت:
استاذ، اوضاع که بهتر شده است. ولی خاک این دیار طالبپرور است. هرکدام از ما یک طالب هستیم. طالبان قوهاش را داشت، به همه زور میگفت. ما قوهمان کمتر است، به آنهایی که بتوانیم زور میگوییم. مگر من در خانه به زنم زور نمیگویم؟
آنها که کتاب بادبادکباز را خواندهاند، شاید نام سینما زینب را در کابل به یاد بیاورند. همان سینمایی که امیر و حسن به آن میرفتند و رویاهایشان را بر پرده میدیدند.
از خیابان وزیر اکبرخان راه افتاده بودیم و قدمزنان میآمدیم. نرسیده به سینما زینب بود که محمدعارف این را به من گفت. نه سینما زینب را فراموش میکنم، نه حرفی که آن روز از این پسرک افغان شنیدم.
واقعن فکر میکنیم دیکتاتوری از کجا شروع میشود؟
قهوهی تلخ
مهر 22ام, 1389
چند نکتهی کوتاه دربارهی سریال قهوهی تلخ:
۱. من چند قسمتی از این سریال را دیدم و تا اینجای کار خندهی جدی و عمیقی بر لبانم ننشسته است. حالا یا من لبسنگین شدهام یا این مجموعه طنز چندان قویای ندارد. شاید هم خندهاش از قسمتهای بعدتر شروع شود.
۲. این که مردم در حمایت از مهران مدیری و تیمش از کپی کردن این مجموعه خودداری کردند و کار را به آنجا رساندند که حتی خود مدیری هم لب به تشکر باز کرد٬ در وهلهی اول خبر از مرام و معرفت و هماهنگی نانوشتهی این مردم با یکدیگر میدهد و در وهلهی دوم نشان از بیسر و صاحب بودن بازاری است که هیچ حدی از امنیت را برای تولیدکنندگان محصولات فرهنگی ایجاد نکرده است. بازاری که در آن کار به مرامگیر کردن مخاطبان و قسم دادن آنها میکشد و لاجرم برای ناقضین این رویه هم مجازاتی جز نفرین و حوالهی روز قیامت دادن در کار نخواهد بود.
۳. این اولین بار است که محصول تصویریای که خارج از مسیر صدا و سیما و سروش و رسانههای تصویری راهی بازار شده است تا این حد با استقبال روبهرو شده است. این را هم شنیدهام که ظاهرن حتی تبلیغ این مجموعه هم در صدا و سیما و جاهای دیگر با محدودیتهایی روبهرو بوده است. به این ترتیب٬ بدون در نظر گرفتن کیفیت بالا یا پایین این مجموعهی تلویزیونی٬ فروش چشمگیر آن را به خودی خود میتوان دستاورد بسیار ارزشمندی دانست.
۴. نکتهی بسیار عجیب و قابل تعمق این که مهران مدیری -که در ابتدای مجموعه جد و آباء همه را پیش چشمشان میآورد و به جان تکتک عزیزانشان قسمشان میدهد که به حقوق مادی و معنوی مؤلف احترام بگذارند و این مجموعه را کپی نکنند- خود کمترین یادی از استاد علیاکبرخان شیدا –خالق تصنیف امشب شب مهتابه- نکرده است و حتی در تیتراژ ابتدایی نامی از او هم نبرده است. یادمان باشد که اینجا دیگر بحث پول و این حرفها نیست. فقط و فقط موضوع همان احترام به حقوق معنوی دیگران است در جامعهای که هیچکس به هیچ چیزی احترام نمیگذارد. چه میدانم. شاید هم همهی حق و حقوق تا آنجا که به جیب خودمان مربوط میشود٬ باید محترم شمرده شود و بیشتر از آن دیگر اهمیتی ندارد که کی به چی احترام میگذارد یا نمیگذارد.
نمایشگاه دفاع مقدس در یاسوج
مهر 18ام, 1389دوم این که٬ آخر آدم چقدر میتواند کوتهفکر باشد. برداشتهاند یکی را شبیه حیوان درست کردهاند با آن آرایش و سر و شکل٬ با انگشتانش که اینجوری بالا گرفته است٬ با قوطی آبجو یا نمیدانم ویسکیای که دستش است و دور و برش هم پر از سیدی و سیگار و این چیزها. یک بابایی هم آن طرفتر در همین گند و کثافتها و مظاهر فساد مثلن غرق شده و مرده است و من نمیدانم این چه جور مردنی است که سیگارش از دهانش نیفتاده است. حتمن این هم شاهدی است بر اینکه خیلی آدم منحرف بوده است. جلوی این دو نفر نوشتهاند “علت بدبختی من…” و “نه با تفنگ نمیشه… باید” که البته این جملهی دوم را به گمانم همهی اساتید ادبیات و فلاسفه هم اگر دور هم جمع شوند نمیتوانند به معنای واقعیش دست یابند.
اما آن طرفتر یک بابای دیگری را هم نشاندهاند؛ اینیکی با یقهی آخوندی و ریش و محاسن مرتب –به زعم خودشان- و اگر به فکرشان میرسید حتمن عطر مشهد هم بهش میزدند. پشت میزی که روی آن پر است از کتابهای کت و کلفت لابد حوزوی و دینی. حالا این که کدام آدم عاقلی همهی این کتابها را در یک زمان روی میزش میگذارد خودش سوال علیحدهای است که تنها از عهدهی طراح این صحنه بر میآید. لابد منطقش این بوده است که وقتی آن آدم منحرف خودش را در سیگار و مشروب و سیدی غرق کرده است٬ این یکی باید خودش را پشت میز و زیر کتابها دفن کند. راه میانه یا گزینهی دیگری وجود ندارد
انگار. جلوی این یکی نوشته است: “رمز نجات من…”. باز هم البته کسی نمیداند که چگونه و با کدام سروش آسمانی به این بابا الهام شده است که او از رستگاران است و اصولن در شرایطی که بزرگترین اولیای خداوند هم به خود جرات چنین جسارتی را نمیدهند که به یقین خود را از رستگاران بدانند٬ این بابا چه میگوید و از کجا سر و کلهاش پیدا شده است که چنین ادعایی میکند.
سوم اینکه من نمیدانم این طراحان از کدام سیاره آمدهاند که اینقدر گیج و بدسلیقهاند. آخر در این روزگار کدام آدم خل و چلی را سراغ دارید که بر روی سیدی پورنو با ماژیک درشت و بدخط بنویسد “سوپر” و اینجا و آنجا ولوش کند. آدم مگر مغز خر خورده است؟ شانس آوردیم که به جای سیدی نوار VHS نگذاشتند.
چهارم این که طراحان صحنه این ایده را که بچهی خوب حتمن باید جوانک با محاسنی باشد با یقهی آخوندی و عطر مشهد و کتابهای حوزوی روی میز٬ از کجایشان درآوردهاند؟ یعنی نمیشود این بچهی خوب تیشرت پوشیده باشد٬ یا کت شلوار به تن کرده باشد با کراوات خوشرنگ و برازندهای٬ به جای ادوکلن Tea Rose هم مثلن Cool Water Davidoff زده باشد و اصلن بگویم که به جای این که طلبه باشد دانشجوی دکترای IT باشد؟ البته اثبات شیء، نفی ما عدی نمیکند و اینها که میگویم معنیش این نیست که این بندهی خدای با محاسنی که اینجا گذاشتهاند آدم خوبی نیست یا نمیتواند باشد. من چه میدانم. من که نمیشناسمش. حرف من هم این نیست. حرف اینجاست که آیا این تصویر تنها تصویر مثبت از یک چهرهی قابل قبول در روزگار امروز ماست؟
یا حتی آن آدم فاسد و جرثومهی شرارت که آنطرفتر ایستاده است٬ نمیتوانست به جای آن آرایش و انگشت بالا گرفتن و نشان دادن قوطی مشروبش٬ مثلن آدم ظاهرصلاحی باشد که هزار جور گند و کثافت را زیر ظاهر فریبندهاش پنهان کرده است؟
پنجم این که٬ باز هم همان سوال اول؛ اینها که اینجا گذاشتهاند٬ چه ربطی به دفاع مقدس و رشادتهای بهترین و پاکترین بچههای این آب و خاک دارد؟ آخر هیچکس آنجا٬ آن دور و بر نیست که گوش آنها که این بساط مسخره را به راه کردهاند٬ بگیرد و بکشد و بگوید مشنگها! آنها که روزگاری نه چندان دور جانشان را کف دستشان گذاشتند و بی کمترین ادعایی چنان صحنههای ماندگاری را در تاریخ از خود به جای گذاشتند که آدمی هنوز از دیدار آن صحنهها دلش میخواهد از سینه بیرون بیاید و چشمش تر میشود٬ آن بهترین بچههای این آب و خاک که از هر آب و آیینهای زلالتر بودند٬ آن جانفشانیها و رشادتها را برای این نکردند که مشنگهایی چون شما امروز به نام بزرگ و مقدس آنها اسباب خندهی این و آن را فراهم آورند.
گفته بودم آن دوستم این را فرستاده بود که ببینم و لابد بخندم. دیدم بالایش نوشته نمایشگاه دفاع مقدس در یاسوج. نفهمیدم گریهام میآید یا خندهام. به گمانم بیشتر گریه بود که میآمد.