حرف حساب
ما را چه میشود؟
فروردین 8ام, 1389در وبلاگ هادی مطلبی خواندم با عنوان “ما را چه میشود – ۴“.
من نمیدانم سهتای قبلی این “ما را چه میشود”ها چه بوده است. اما در مجموع از این گونه بررسیهای مقایسهای که برخی خصوصیات ایرانی را انتخاب میکند و با بزرگنمایی غیرمنصفانه آنها در مقابل خصوصیات ایدهآل و تحسین برانگیز ملیتهای دیگر بر سرِ مال میزند و دیگران را بالا میبرد٬ دل خوشی ندارم. خود کمبینی و دیگر بزرگبینی مگر چیست؟
برخی از مواردی که هادی به آنها اشاره کرده است٬ با فرض درست بودنشان٬ بیش از آنکه بتواند ابزاری برای زیر سوال بردن مردمانمان باشد٬ نیاز به تحلیل جامعهشناختی برای یافتن چرایی آنها دارد. برای مثال این که “چرا بعضی از مردان ما به محض رسیدن به فرودگاه، ثانیههایی بعد از چک گذرنامهشان، خود را به محل فروش نوشیدنیهای الکلی میرسانند و چند بطری از نامرغوبترینها را فوری در کیسه میگذارند.” اولا این نکته را به دست میدهد که شاید کسانی که دور و بر هادی بودهاند چنین رفتاری را داشتهاند که در ذهن او ماندگار و پررنگ شده است. که دست کم من تا به حال در سفرهای خود به چنین نمونههایی برنخوردم. دوم این که با فرض این که چنین چیزی صحت داشته باشد٬ سادهترین دلیلش محدودیتهای موجود در این زمینه در درون کشورمان است که به استناد “والمرء حریص على ما منع” میتواند نتیجههای اینچنینی را به دست بدهد. شاید اگر مردم کشورهای دیگر را هم برای امتحان از این باب در مضیقه و محرومیت قرار دهند٬ نتیجههایی به مراتب شرمآورتر حاصل شود.
“چرا ما با بلند و تهاجمی صحبتکردن مشخص میشویم؟”باز هم تا جایی که به یاد میآورم٬ نشنیدم که کسی ملیت ما را با چنین خصوصیتی بشناسد. حتی اگر نمونههایی هم در این باره وجود داشته باشد٬ هنوز تا تبدیل این خصوصیت به مشخصه ملی ما راه درازی باقی است. اما مگر ایتالیاییها هم همین ایراد را ندارند؟ مگر آنها هم با صدای بلند حرف نمیزنند و نمیخندند؟ مگر دمدمی مزاج نیستند و با یک غوره و مویز سردی و گرمیشان نمیکند؟ مگر آنها هم به هر بهانهای به هم نمیپرند و جر و بحث نمیکنند؟ چگونه است که این خصوصیات ایتالیاییها به گرم بودن و خوشمشرب بودنشان تعبیر میشود و برای ما سر از جای دیگری در میآورد؟ نمونههایی دیگری از بلند حرف زدن و دمدمی مزاجی را در میان مردم مکزیک هم دیدم.
“چرا هنوز هواپیما به زمین ننشسته بلند میشویم تا بارمان را برداریم و خودمان را به در خروجی برسانیم؟” آخرین شاهد من برای اینکه چنین خصلتی نه در انحصار ایرانیها و نه هیچ ملیت دیگری است٬ دو پرواز اخیر من در ۳ روز گذشته بوده است. اولی از ژنو به زوریخ (با سوییس ایرلاین) و دیگری از زوریخ به وین (با لوفتهانزا) که در هر دوی آنها به مجرد اینکه چرخهای هواپیما به زمین رسید٬ به رغم توصیههای مهمانداران٬ مسافران برای جمعآوری اسباب و وسایل خود از جای برخاستند و پیش از آنکه در هواپیما باز شود جلوی آن صف کشیدند.
نمیخواهم برای تکتک مواردی که هادی آورده است٬ مثال نقض بیاورم و نمیخواهم این را هم بگویم که همه آنچه گفته نادرست است. اما مجموعه این قبیل تحلیلهای سطحی و بدون عمق را فقط نوعی خود کوچکبینی و دیگر بزرگبینی برای کوبیدن اخلاق و خصایل ملی خودمان میدانم. چیزی از جنس “هر چه خارجیها میکنند خوب است” و “ما خیلی مانده است که مثل آنها شویم.” و امثال اینها. وگرنه چرا وقتی صحبت از مقایسه میشود٬ این را نمیگوییم که در اکثر دانشگاههای معتبر دنیا اساتید برجسته ایرانی بسیاری در شاخههای مختلف علوم داریم؟ چرا این را نمیگوییم که مثلا برخلاف عربها و فیلیپینیها و امثال اینها که نهایت موفقیتشان در کشورهای خارجی کار گرفتن در رستورانی٬ چیزی است برای گذران زندگی٬ بیشتر بچههای ایرانیای که به کشورهای دیگر آمدهاند٬ در دانشگاهها بهترین موقعیتها را برای خود آفریده و بهترین فرصتها را از دانشجویان کشورهای دیگر ربودهاند.
حکایت عجیبی است. نشنیدهام تا به حال که سوئدیها از سردمزاجی خود حکایتی بسازند و خود را ملامت کنند. نشنیدهام هندیها از اینکه با دست غذا میخورند شرمسار باشند. چینیها به این که باقی ملتها آنها را چندان تمیز نمیدانند٬ وقعی نمینهند. روسها از این که دخترانشان معروف هستند که در کشورهای اروپایی منتظر فرصتند تا پسری را تور بزنند و آویزانش شوند٬ ککشان هم نمیگزد. فرانسویها شلختگیشان را نوعی شیرینی در رفتار میدانند و آلمانیها به خشک و جدی بودنشان مفتخر هستند.
نمیدانم این چه رسم نامبارکی است که این اواخر باب شده که ما هزار خصلت داشته و نداشته را به خودمان بچسبانیم که به صد زبان بگوییم که رفتارمان اسباب شرمندگی است. هادی جان٬ این را هم در لیستت به عادات و خصلتهای ایرانیمان اضافه میکنی؟
فقط چند حدس
فروردین 4ام, 1389صدایم بدک نیست و معمولا در مهمانیهای خانوادگی و دوستانه ازم میخواهند که تصنیفی٬ ترانهای چیزی بخوانم. چند شب پیش هم که برای تحویل سال نو به دانشگاه EPFL در لوزان رفته بودم٬ در راه برگشت٬ به درخواست دوستان “امشب شب مهتابه” را خواندم. خواندنم که تمام شد٬ دخترخانمی جلو آمد و تشکر کرد و گفت که او عاشق این آهنگهای قدیمی است. بعد هم درخواست کرد که آهنگ سپیدهدم جوادی یساری را بخوانم. شنیده بودمش٬ اما از بر نبودم. بلافاصله ترانه درخواستی دیگری را جایگزین کرد: در بر آن بید مجنون٬ نون٬ نون.
برای من ترانههای درخواستی و سلیقه شنوندگان مقوله ناآشنایی نیست. اما کشف و تحلیل مسیری که میتواند ترانهها یا تصنیفهایی را در ذهن جمعی یک یا چند نسل ماندگار کند٬ برایم همیشه جالب و سوالبرانگیز بوده است. ساده بگویم و از همین آخرین مثال شاهد بیاورم؛ چه چیزی باعث میشود که ذهن یک شنونده پس از شنیدن تصنیف “امشب شب مهتابه”ی علیاکبرخان شیدا٬ به یاد سپیدهدم جوادی یساری بیفتد و اصولا در ذهن شنونده غیرحرفهای چه معیاری وجود دارد که میتواند تصنیفهای غیرهمگنی را نظیر امشب شب مهتابه٬ سپیدهدم و در بر آن بید مجنون٬ جملگی در دسته کلانی به نام ترانههای دوستداشتنی جای دهد. در پاسخ به این سوال حدسهایی دارم که برخی از آنها را اینجا میآورم. پیش از آن تذکار این نکته را ضروری میدانم که اولا آنچه از پی میآید٬ ارتباط زیادی به سلایق شخصی من ندارد و بیشتر به سلیقه مخاطبان برمیگردد. دوم اینکه منظور از مخاطبان سطح متوسطی است که در آن مخاطب نه سواد بالایی در موسیقی دارد و نه اصولا موسیقی را به عنوان یک مقوله جدی دنبال میکند.
حدسهای من:
۱- دستگاه: این فرضیه در همان ابتدا رد میشود. این که بخواهیم تمامی این تصنیفهای خاطرهانگیز و دوست داشتنی را به دستگاه خاصی در آواز ایرانی مرتبط بدانیم٬ دستکم به دو دلیل قاطع مردود است. اول این که بخش بسیار قلیلی از شنوندگان و مهمانان مجالسی که در آنها حضور داشتهام٬ آشنایی دقیقی با گوشههای موسیقی ایرانی داشتهاند که مثلا بتوانند تشخیص دهند که پس از تصنیف “امشب شب مهتابه” که در دستگاه بیات اصفهان اجرا شده است٬ ترانه بعدیای که درخواستش را میدهند در همین دستگاه باشد و یا دست کم در همایون باشد که همخوانیای با بیات اصفهان داشته باشد. دوم این که گوناگونی این ترانهها و تصنیفها چنان است که نگاهی ساده و گذرا به ترکیب آنها ( و برای مثال همین سه تصنیف امشب شب مهتابه٬ سپیدهدم و در بر آن بید مجنون) نادرستی این فرضیه را به تصویر میکشد.
۲- ریتم ضربی: اگرچه بخش زیادی از آهنگهای درخواستی ریتم ضربی دارند که شنوندگان را به همراهی با خواننده از طریق زمزمه کردن و یا کف زدن ترغیب میکند٬ اما لزوما این همه داستان نیست. یعنی نمیتوان تمام آهنگهایی را که ریتم ضربی دارند در رسته ترانههای دوستداشتنی و محبوب شنوندگان قرار داد. شاهدی بر این مدعا ترانه “تا من آن نرگس مست تو دیدم” ملوک ضرابی است که به رغم ضرباهنگ بسیار زیبا و نشاطآورش٬ تا کنون از من در هیچ مجلسی خواندنش طلب نشده است. همچنین نمیتوان گفت آهنگهایی که ریتم ضربی ندارند از دایره ترانههای درخواستی خارج هستند. برای مثال٬ آواز “مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه” مرحوم هایده از آنهایی است که معمولا در هر مجلسی که رفتهام٬ طرفدارانی داشته است.
۳- مضمون عاشقانه: این معیار میتواند تا حدی صادق باشد. این که در یک تصنیف شنونده بتواند با مضمون شعر همداستانی کرده و یا به خاطره عاشقانهای از خود مربوطش کند٬ میتواند در ورود ترانه به دایره دوستداشتنیهای شنونده موثر باشد. نمونههای موافق فراوان است: گلنار (داریوش رفیعی)٬ تو شادی گذشتهامی (معین)٬ در بر آن بید مجنون (عارف)٬ اشک من هویدا شد (مرضیه)٬ لرزون لرزون٬ ترسون ترسون (دلکش)٬ تو ای پری کجایی (قوامی) الهه ناز(بنان). مثال نقض: ترانه بسیار زیبای” نمیدونی، نمیدونی وقتی چشمات پر خوابه” (استاد عبدالعلی وزیری).
۴- حدی از لمپنیسم٬ داشمشتیگری٬ لوطیگری و امثال اینها: این معیار را میتوان در ارتباطی تنگاتنگ با معیار پیشین بازخواند. توضیحش کمی سخت و غلطانداز است. به این ترتیب که مضمون عاشقانه باید کمی از الوهیت و قداست خود بکاهد و جایی پایینتر بایستد تا مخاطب عام خود را بیابد. در این سقوط مقام٬ لمپنیسم٬ داشمشتیگری و لوطیگری میتواند به کمک بیاید و هم از این روست که “نامهربونی٬ نمیخواهی بدونی” الهه و “دوستت دارم میدونی” سوسن بارها و بارها در مجالس مختلف تقاضا شده و در نقطه مقابل ترانه بینظیر “تا آساید دل زارم” دلکش که در عمق معنای عاشقانه٬ در نوع خود بینظیر است در مجالس عام خریدار چندانی نداشته است. حتی اگر این عدم اقبال شنونده به “تا آساید دل زارم” را حاصل ریتم سنگین٬ فاخر و غیرضربی آن بدانیم٬ شاهد دیگری میتوان آورد و آن تصنیف “نه کسی آید به برم” دلکش است که به رغم برخورداری از ریتم ضربی و مفهوم عاشقانه٬ مخاطب عام نیافته است. مثالی که در بالا از هایده آوردم (مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه) دقیقا به این نقطه از تقاضای شنونده عام پاسخی در خور میدهد.
۵- شانس: مانند هر وادی دیگری٬ شانس نقش غیرقابل انکاری در ماندگاری برخی ترانهها داشته است. به دیگر کلام٬ برخی تصنیفها به واقع بیش از گوهر ماندگاریای که در درون خود داشتهاند در خاطرها ماندهاند که من این را به خوششانسی آنها یا سازندگانشان نسبت میدهم. نقطه مقابل آن ترانههایی هستند که اگر بخت یارشان میشد٬ میتوانستند برای همیشه محفلآرای بزم این و آن باشند و نشدند. شاید بعدها معیار دیگری به نظرم بیاید که این توفیق یا ناکامی را به گونهای توجیه کند. تا آن زمان٬ این را تنها به بخت و اقبال ترانه حواله میدهم.
سینما زینب
فروردین 2ام, 1389شاملو در سال ۷۰ در قراردادی دو نفر را به عنوان سرپرستان همیشگی یا مادمالعمر کلیه آثارش معرفی میکند: همسرش، آیدا و یار غارش، عسگری پاشایی. این هم تصویر قرارداد.
این چیزی است که جای بحث داشته باشد یا بتوان در آن تشکیک کرد که حالا مدیر انتشارات مازیار –که مجلدات پیشین کتاب کوچه را به چاپ رسانده است- کاسه داغتر از آش شده است و دایه دلسوزتر از مادر؟ میگوید برخی از فیشهای متن ارائه شده ازسوی آیدا برای انتشار جلد دوازدهم کتاب کوچه، زائیده ذهن و قلم شاملو نیست. میگوید آیدا خودش اینها را تکمیل کرده است. پایش را هم کرده است در یک کفش که چنین کتابی را چاپ نمیکند. انگار کسی هم ان دور و بر نیست که بگویدش پدرجان، تو قراردادی برای انتشارت مجلدات کتاب کوچه با شاملو داری و بس. اگر قرار بود درباره محتوای کتابها هم تو نظر بدهی، شاملو اسم تو را هم کنار نام پاشایی و آیدا میآورد. که نیاورد. دیگر حرف اضافه برای چیست؟ شاید هم کسی دور و برش هست و اینها را میگوید؛ اما گوش شنوایی نیست.
هر کدام برای خود دیکتاتوری هستیم. فرقی هم نمیکند کجا ایستادهایم و کدام نقطه از کائنات را در تصرف خود داریم. چند سال پیش از این، یک بار در جاده هراز، نزدیکیهای لاریجان، برای قضای حاجت ایستادم. توالت قراضه و کر و کثیفی بود که هیچ چیزی جر اضطرار آدمی را وانمیداشت آنجا توفقی کند. توالت که نبود. دو اتاقک ۱ متری در کنار هم که در هر کدام، سوراخی روی زمینش کنده بودند که سنت مستراح بودنش حفظ شود. با در آهنی پوسیدهای که بسته و باز بودنش توفیر چندانی نداشت. پیرمردی هم کنارش نشسته بود، با کاسهای جلو پایش که یعنی پول توالت فراموش نشود. خواستم بروم داخل که پیرمرد صدایش درآمد که برو تو آنیکی. گفتم چرا؟ تکرار کرد که از آن یکی مبال استفاده کن. کرمم گرفت و دوباره درآمدم که آخر چرا؟ من میخواهم بروم تو این. از جایش بلند شد و گفت:
چرا؟؟ برای اینکه من میگویم.
خندهام گرفت. دلم سوخت. نمیدانم چه شدم. ولی با خودم فکر کردم این هم بر سر دو توالت قراضهای که در بیغوله دارد، به این و آن زور میگوید و قدرتنمایی میکند. اگر به جای مبال، دو در اتاق داشت که اجارهشان داده بود، چه بر سر بیچاره مستاجرش میآورد. اگر چیز دیگری در دست و بالش میچرخید، مثلا مال و املاکی میداشت، با خلق خدا چه میکرد. گفتم که هر کدام برای خود دیکتاتوری هستیم.
از چند باری که برای تدریس به دانشجوهای افغان به کابل رفتم، دوستان افغانیای برایم ماندهاند. یکبار بعد از کلاس، با یکیشان گپ میزدم. پسر سیاهچردهای بود به نام محمدعارف. از طالبان برایم نقل کرد و این که چه دوران سیاهی را از سر گذراندند. اینکه مادر و خواهرش چطور در خانه زندانی شده بودند. این که چطور یکبار با پدرش در بازار بوده و یکی از طالبان سرِ هیچ پدرش را با باطوم زده است و امثال این حکایتها که افغانها در سینهشان فراوان دارند. پرسیدمش حالا که طالبان رفتهاند اوضاع و احوال بهتر شده است؟ گفت:
استاذ، اوضاع که بهتر شده است. ولی خاک این دیار طالبپرور است. هرکدام از ما یک طالب هستیم. طالبان قوهاش را داشت، به همه زور میگفت. ما قوهمان کمتر است، به آنهایی که بتوانیم زور میگوییم. مگر من در خانه به زنم زور نمیگویم؟
آنها که کتاب بادبادکباز را خواندهاند، شاید نام سینما زینب را در کابل به یاد بیاورند. همان سینمایی که امیر و حسن به آن میرفتند و رویاهایشان را بر پرده میدیدند.
از خیابان وزیر اکبرخان راه افتاده بودیم و قدمزنان میآمدیم. نرسیده به سینما زینب بود که محمدعارف این را به من گفت. نه سینما زینب را فراموش میکنم، نه حرفی که آن روز از این پسرک افغان شنیدم.
گفتم که هر کدام برای خود دیکتاتوری هستیم.
سلام گاهک دات بلاگاسپات دات کام
فروردین 1ام, 1389
در اولین روز از سال ۸۹ ٬ آخرین یادداشتم را در بلاگفا نوشتم و برای همیشه از آنجا به اینجا کوچ کردم. این مهاجرت دلیل سادهای داشت.
از حدود دو ماه پیش مشکلاتی در ویرایش قالب وبلاگم به وجود آمده بود. به این ترتیب که قالب وبلاگ بیدلیل به حالت پیشفرض بازمیگشت و وامیداشتم که هر روز چندین بار آن را بازبینی و اصلاح کنم. نامهای برای بلاگفا نوشتم و از آنان درخواست کمک و حل مشکل کردم. به این نامه هیچگاه جوابی داده نشد. این اولین نقطهای بود که مرا دچار تردید کرد. با خودم فکر کردم حالا که بحث بر سر موضوع سادهای همچون قالب وبلاگ است٬ دسترسیای به آنها ندارم و برای حل مشکل به دردسر افتادهام. فردا اگر مشکل بزرگتری مثلا برای نوشتههای وبلاگم رخ دهد٬ به کجا باید دست دراز کنم و از چهکسی جواب بخواهم؟ ضمن اینکه اصولا پاسخ ندادن به ایمیل یک کاربر را چیزی از جنس بیاحترامی و بیاهمیتشماری میدانم. این شیوه برخورد بلاگفا را مقایسه کنید با نمونهای از برخورد وردپرس با کاربرانش که مدام یادآور میشود که مثلا:
چنانچه با مشکلی مواجه شدید، لطفا با پشتیبانی تماس بگیرید، و ما همه چیز را درست میکنیم.
هنوز مطمئن به این جابهجایی نبودم و تنها به قصد کنجکاوی و کسب اطلاع از شیوه کار سرویسدهندههای دیگر به وردپرس و بلاگاسپات سری زدم. بعد تلاش کردم که با برون ریزی وبلاگم از بلاگفا و درونریزی آن در بلاگاسپات مقایسهای میان آنها و کاراییشان صورت دهم و تصمیم نهاییام را بگیرم. اینجا بود که فهمیدم بلاگفا مدتی است در پی افزایش مهاجرت کاربرانش به سرویسدهندههای دیگر٬ به صورت غیررسمی و بدون اطلاعرسانی٬ سیستم برونریزیاش را غیرفعال و به دیگرکلام کاربرانش را به گونهای زندانی کرده است.
اگر چه با این اقدام بلاگفا٬ امکان مقایسه میان دو سرویسدهنده را از دست داده بودم٬ اما چه باک که دیگر نیازی به این مقایسه نبود. آنجا که کمترین ارزش و احترامی برای کاربرانش قایل نباشد و پایینترین سطحی از امنیت را برایشان فراهم نیاورد٬ چه مقایسهای؟
یک نکته میماند:
با توجه به اینکه برونریزی از بلاگفا برایم وجود ندارد٬ برخی از نوشتههایم را که دوست دارم در وبلاگم موجود و در دسترس باشد٬ اینجا دوباره منتشر خواهم کرد. پیشاپیش از انتشار دوباره آنها عذرخواهی و نیز هرگونه شایعهای مبنی بر خوردن کفگیر به ته دیگ و روی آوردن به نوشتههای پیشین را تکذیب میکنم.
خداحافظ گاهک دات بلاگفا دات کام.
سلام گاهک دات بلاگاسپات دات کام.