حرف حساب

کمی تا قسمتی ترسناک

اردیبهشت 9ام, 1393

در این یکی دو هفته‌ی اخیر، چند باری با مدیر حقوقی یکی از این شرکت‌های دولتی جلسه‌ داشتم. پسر خوب و دوست‌داشتنی و صمیمی‌ای است، حدودا ۳۷-۳۸ ساله، با زمینه‌های مذهبی. در یکی از دانشگاه‌های خوب داخل، دکترای حقوق جزا می‌خواند و البته در کارش هم –که چندان مرتبط با رشته‌اش (جزا) نیست- مسلط است. امروز بعد از جلسه، نگهم داشت برای ناهار و صحبت به آشنایی‌های بیشتر کشید. برایم از پسر ۳ ساله‌اش گفت که نامش امیر حسین است و خانمش که فوق لیسانس فیزیک دارد و خانه‌دار است. از من پرسید که چرا متاهل نمی‌شوم و چه شد که به ایران برگشتم و از همین حرف‌های معمول. کلام به درس و مشق و دانشگاه کشید و من هم موضوع پایان‌نامه‌ی دکترایش را پرسیدم. عنوانش را برایم گفت که «بررسی رابطه‌ی افزایش جرایم با حضور غیرضروری زنان در جامعه» است و با دقت برایم شرح داد که تا به حال چه کار کرده است و کی قرار است دفاع کند و چه و چه. نتایج درخشانی هم گویا دستگیرش شده بود که تایید می‌کرد فرض اول تحقیقش را که هر چه زنان فرصت کمتری برای حضور در انظار داشته باشند، می‌توان انتظار داشت که جرایم کمتری در آن جامعه رخ دهد. من اما، از جایی به بعد دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و در فکر و خیال خودم به این‌جا و آن‌جا سرک می‌کشیدم.

برای من، قسمت هولناک ماجرا این نیست که کسی ممکن است اعتقادش واقعا بر این باشد که هر چه زنان بیشتر در آشپزخانه‌ها مشغول باشند و کمتر فرصت حضور در جامعه را بیابند، آمار جرم و جنایت آن جامعه پایین می‌آید. بلکه آن‌چه مرا می‌ترساند، دو نکته‌ است:

اول این‌که، این موضوع در قالب رساله‌ی دکترا در دانشگاهی در کشور در حال انجام است و این یعنی این‌که پیشنهادیه‌ی آن پیش‌تر به رویت و تایید جمعی از اساتید آن دانشگاه رسیده است و لابد زمان دفاعش هم که برسد، همان اساتید و کسان دیگری پای دفاعش می‌نشینند و هیچ چیز این داستان هم براشان عجیب نیست. این تعداد آدم دانشگاهی که می‌توانند چیز عجیبی در این ماجرا نبینند، ترسناک به نظرم می‌آید. حالا پایین آمدن سطح دانشگاه‌ها و کیفیت موضوع تحقیق‌های دانشگاهی و این‌ها بماند به جای خود.

دوم این‌که، آدمی که از او سخن می‌گویم، به هیچ رو آدم غریبه‌ای نیست. یعنی از جنس همین آدم‌هایی است که دور و برمان زیاد می‌بینیم و باهاشان دوست می‌شویم و می‌گوییم و می‌خندیم و اصلا هم آدم‌های بدی نیستند. گفتم برایتان. یعنی خود من، هیچ بعید نمی‌دانم که دوستی‌ام با او بیشتر شود و یک پنج‌شنبه بعدازظهری هم قرار بگذاریم و با هم برویم استخر و بعد در راه برگشت تخمه بخوریم و درباره‌ی فلان فیلم حرف بزنیم و از هوای بهار لذت ببریم. اما واقعیت –و ترسناک- این است که این آدم خیلی عادی و از جنس خودمان، در لایه‌هایی از ذهنش آن‌قدر صلب و مرتجع است که آدم باورش نمی‌شود.

شخصا، در همچین موقعیت‌هایی است که ریسک و خطر حرکت‌های شتابزده‌ی سیاسی و اجتماعی بیشتر به چشمم می‌آید و اهمیت تدریجی بودن تغییرات را درمی‌یابم. آن لحظه‌ای که می‌فهمم حتی در نزدیک‌ترین حلقه‌های دور و برمان هم هیچ تضمینی نیست که آدم‌ها به گونه‌ای کاملا متفاوت با ما قضایا را نبینند و با وجود تمام قرابت‌ها و شباهت‌هایی که داریم، بدون قصد و غرضی، سر بزنگاه، در نقطه‌ی مقابل ما نایستند. 

این و آن

آذر 8ام, 1392
به هر حال این واقعیتی‌ست که ما مارگزیدگانی هستیم که محکومیم حالا حالاها از ریسمان سیاه و سفید بترسیم. یعنی آن‌چنان خاطرات نحسی از این هشت سال و زمامدارانش در یادمان مانده است که هر چیزی که ذره‌ای شباهت به آن دوران داشته باشد یا گوشه‌ای از نحوست آن را به یادمان بیاورد، نگران‌مان می‌کند.
حالا حکایت این گزارش تلویزیونی پریشب رییس جمهور است که ناخودآگاه مرا یاد مصاحبه‌های حیدری با احمدی‌نژاد می‌انداخت، آن‌جا که حیدری در مقام گلدان روبه‌روی رییس‌جمهور می‌نشست و کاری جز لبخند و سر تکان دادن و پرسیدن سوال‌های بی‌بخار و از پیش تعیین شده نداشت. البته نه این‌که هر دوشان –این مصاحبه و آن مصاحبه‌های احمدی‌نژادی- یک‌جور بوده باشند. تفاوت‌های زیادی هم داشتند. اما گفتم که. ما مارگزیده‌ایم و هر شباهتی می‌تواند به وحشتمان بیندازد. از جمله این‌که این استایل پاچه‌خواری از رییس‌جمهور و بز اخفش بودن مجری‌ها و فقط تایید کردنشان باید ور بیفتد. آخر صدا و سیما کی می‌خواهد آدم شود.
البته به نظرم این موضوع تا حدی هم به مشاوران رییس‌جمهور برمی‌گردد که باید یاد بگیرند دست‌کم در ظاهر مصاحبه‌ها را طوری برنامه‌ریزی و اداره کنند که شکل چالشی‌تری داشته باشد و حقیقتا بیننده حس کند کسی که آن‌جا نشسته و با رییس‌جمهور صحبت می‌کند، غیر از پاچه‌خواری هنر دیگری هم دارد. مثلا در این صحبت‌ها، اولا روحانی در موضوع سیاست داخلی قسر در رفت و هیچ حرف خاص و جدی‌ای نزد. در مورد مسایل فرهنگی هم که گفت ممنوع‌القلم‌ها را نمی‌دانم به سریع‌القلم تبدیل کردیم و این‌ها، که هم خود رییس‌جمهور، هم آن مجری‌ها و هم خلق دو عالم می‌دانند که حرف راست و درستی نبوده و خلاصی داشته است. نمونه‌های خلاصی‌ش هم زیاد است و اسم آوردن ندارد. در مورد موفقیت‌های ورزشی اخیر و چسباندنش به دولت جدید هم باید گفت ای آقا! حالا گفتیم بابت همه چیز مچکریم. ولی دیگر شما هم فهم مخاطب را دست‌کم نگیر و از این حرف‌های پوپولیستی مدل احمدی‌نژادی نزن. یعنی بگذار امضای انتصاب وزیر جدید ورزش خشک شود، بعد دستاوردهایش را بیاور در ویترین دولت نمایش بده.
البته این‌ها –و نمونه‌های دیگر- را، این‌جا، من در وبلاگم نباید بگویم. باید آن مجری پاچه‌خوار رو‌به‌روی رییس‌جمهور می‌گفت و از همین ابتدای کار پیچ ماجرا را سفت می‌کرد که همه بدانند نشان انحصاری پوپولیسم و حرف‌های بی چرتکه زدن مال شخص شخیص احمدی‌نژاد بوده است و لا غیر. از رییس‌جمهور جدید انتظار نمی‌رود که چنین حرف‌هایی را -حتی در محدود‌ترین سطحش هم- به کار گیرد.
حالا همین‌ها را هم که می‌گویم، ته دلم خوشحالم. یعنی همین که سطح توقعمان از آن خنده‌های کریه و ادبیات لمپنی و حرف‌های پرت و پلا و پر هزینه‌ی احمدی‌نژاد رسیده است به آدم حسابی‌ای مثل روحانی که کمترین کلام غیر واقعی و پوپولیستی را هم در حرف‌هایش برنمی‌تابیم، خودش خیلی است. از سطح انتظارات و توقع‌هامان سخن می‌گویم که بالا رفته و خوب هم هست. مایی که بزرگ‌ترین آرزومان شده بود این‌که رییس‌جمهورمان درست لباس بپوشد، پاکیزه صحبت کند و خلاصه در قد و قواره‌ی رییس‌جمهور ظاهر شود، حالا نشسته‌ایم و چند ایراد شکلی به گفت‌وگوی رییس‌جمهوری می‌گیریم که خدایی‌ش هیچ کدام از سکناتش باعث خجالت و سرشکستگی مردمش نیست. حالا بماند که دستاوردهای واقعی دولت هم در این صد روز کم نبوده است.
خلاصه همه‌ی انتقادها به جای خود. اما یادمان هم نرود از چه گند و سیاهی‌ای جان به در بردیم.

آدلف؛ با ترجمه‌ی مینو مشیری

تیر 16ام, 1392


آدلف را بخوانیم. آدلف را همه‌مان باید بخوانیم. همه‌ی مایی که جرات و شهامت آن را نداریم که به رابطه‌ای که از آن لذت نمی‌بریم یا خود را سزاوارش نمی‌دانیم، پایان دهیم. مایی که ترحم را با علاقه و علاقه را با عشق اشتباه می‌گیریم و احمقانه گمان می‌بریم که دلسوزی و نگرانی می‌تواند مبنای قابل اتکایی برای شروع یا ادامه‌ی یک رابطه باشد. مایی که حاضر نیستیم برای تمام کردن رابطه‌ای پیش‌قدم شویم، اما امید داریم که طرف دیگر، یا شاید هم زمان، این کار را به جای ما انجام دهد. ما که با ادامه‌ی یک رابطه به خیالمان داریم فداکاری‌های طرف دیگر را جبران می‌کنیم. ما که برای پرهیز از ناراحت کردن آدم پیش‌رومان به رابطه‌ای ادامه می‌دهیم و نمی‌دانیم که روزی این رابطه تلخ‌تر از آن‌چه فکرش را کنیم، پایان خواهد گرفت. مایی که هر زمان حرف از جدایی می‌زنیم و او را می‌رنجانیم، برای آن‌که از دلش دربیاوریم، وعده‌های جدید و تازه می‌دهیم و از آن‌چه هست امیدوارترش می‌کنیم. مایی که فقط کار را از آنی که هست، خراب‌تر می‌کنیم.

این کتاب را باید خواند. چه ما خود آدلف باشیم: انسانی ضعیف که توان متوقف کردن یک رابطه‌ی انسانی معیوب را ندارد. چه النور باشیم: زنی که مدام با فداکاری‌هایش آدم زندگی‌اش را در بندتر می‌کند و زندگی خود و او، هر دو را به تباهی می‌کشد. باید بفهمیم که فداکاری‌های اینچنینی که یک سوی رابطه را مدیون –و اصلا بگوییم مسخر- سوی دیگر می‌کند، خود شیوه‌ای از نادیده گرفتن آزادی و بدیهی‌ترین حقوق همان کسی است که فداکاری را ارزانی او کرده‌ایم.

باید بخوانیم تا یادمان بیاید روابط انسانی تا چه اندازه می‌توانند مهلک شوند و ساده‌ترین امیال و هوس‌ها –که هیچ جدی‌شان نمی‌گیریم- تا کجا می‌توانند پیش بروند و چه راحت همه چیز را به فنا بکشند.

کتابی کم حجم، اما سهمگین و تاثیرگذار. همه‌ی ما باید بخوانیمش.

ما که در روابطمان با دست پس می‌زنیم. ما که همه چیز را با پا پیش می‌کشیم.

به شیوه‌ی کیان فتوحی

اسفند 13ام, 1391
یعنی ما برویم بوق بزنیم. خودم را می‌گویم مثلا که وقتی یادداشت سه-چهار پاراگرافی‌ام را برای روزنامه‌ای، جریده‌ای، جایی می‌فرستم و –حالا به هر دلیلی- چاپ نمی‌شود، زمین و زمان را به هم می‌دوزم و چنان شاکی می‌شوم که انگار ارث پدرم را خورده‌اند.

بعد کار دنیا این‌طور می‌شود که آدم یکهو چشم باز کند و ببیند آن طرف‌تر، همین دور و بر، یک بابایی هم هست که نشسته و رمانی نوشته است با این حجم و کیفیت و آخرش هم هیچ. هیچ یعنی این‌که روزها و ماه‌ها دنبال ناشر و مجوز و هزار کوفت و زهر مار دیگر دویده است و آخرش هم اجازه ندادند که منتشرش کند و او هم از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده، چاره‌ای ندیده است جز این‌که نسخه‌ی الکترونیکی‌اش را مفت و مجانی روی اینترنت بگذارد، بلکه دست‌کم کارش خوانده شود.

درد دارد آقا جان. شوخی نیست این ماجرا. رمان نوشتن شوخی نیست. افشردن جان است به معنای واقعی. بعد آدم بیاید ببیند ثمره‌ی کار، حتی اجازه‌ی عرضه شدن را هم نیافته است. باید بماند گوشه‌ی کتابخانه‌‌ای جایی بی‌ثمر، تا کی تقی به توقی بخورد و چه می‌دانم مثلا دولتی عوض شود که فضا را بازتر کند و نویسنده فلک‌زده بتواند دوباره دنبال مجوزش برود و بدود، به امیدی که شاید نتیجه بگیرد. (البته اگر تا آن زمان موضوع کتاب بیات نشده و هنوز خواننده داشته باشد.) راه دیگری هم دارد البته. این‌که قید زحمت‌هایی را که کشیده و پولی را که می‌توانسته از انتشارش به دست بیاورد، بزند و بگذاردش در اینترنتی جایی در دسترس من و شما، به امید این که دست‌کم این‌همه زحمتی که برایش کشیده است، چهار نفر ببینند و بخوانندش. بعد من می‌گویم درد دارد شما بگویید نه. اینجوری قرار است ادبیات مملکت جان بگیرد و پا بگیرد و این‌جوری قرار است نویسنده‌های جوان جای دولت‌آبادی و احمد محمود و این‌ها را پر کنند. با این حمایت‌های بی‌شائبه از نویسندگان نوپا، ارواح عمه‌شان.

من رمان را خواندم و خوب ارزیابی‌اش می‌کنم. خوب یعنی این‌که شاهکار نیست، عالی هم نیست. اما قلم رام و نثر روان و پاکیزه‌ای دارد و داستان و سیر روایی‌ش آن‌قدر جذاب است که یک نفس دنبال خود می‌کشاندتان. بعضی شخصیت‌ها خیلی خوب پرورانده شده‌اند و این را هم بگویم که خداوکیلی چیز آن‌چنانی‌ای نداشته است که مجوزش ندادند. شما هم بخوانیدش. این کمترین کاری‌ست که ازمان برمی‌آید. ضمن این‌که به فرموده‌ی مفت باشد و کوفت باشد، نباید چنین موقعیت مفت و مجانی‌ای را از دست داد. خاصه این‌که کوفت نیست و خیلی هم شیرین است و نوید تولد نویسنده‌ای را می‌دهد که اگر بیش از این جان به لبش نکنند، چیزهای بهتری هم دارد که بنویسد برایمان.



پ.ن. کتاب را از اینجا بگیرید و بخوانید.