حرف حساب
ما پراکندهخوانها
آذر 1ام, 1391به نظرم باید یک کمپینی، نهضتی چیزی راه بیفتد که پراکندهخوانیهای بی سر و ته اینترنتی را به نفع مطالعهی درست و حسابی محدود کند. مطالعه که میگویم، منظورم فقط کتاب خواندن نیست. بلکه هر نوع خواندنی که به صورت هدفمند انجام شود و اینطور نباشد که همینجوری مثل قارچ سر راهمان سبز شده باشد.
چرا به ایران برمیگردم
شهریور 17ام, 1391۱. به نظرم کسانی که زندگی خارج از ایران را تجربه کردهاند٬ حالا یا برای تحصیل٬ یا کار یا هرچه٬ و بعد تصمیم به برگشت گرفتهاند٬ یکی از بزرگترین مشکلاتشان توضیح دادن چرایی این تصمیم برای کسانیست که اساسا هیچ درکی از علت آن نمیتوانند داشته باشند. سوالها معمولا مشخص و ساده است: چرا وقتی کسی امکان زندگی در جایی بهتر و با شرایط مناسبتر را دارد٬ و بخشی از راه را هم رفته و سختیهای اولیهاش را از سر گذرانده است٬ باید برگردد و دوباره خود را اسیر مشکلاتی کند که همه در حال فرار از آن هستند. سوال همین است که حالا بسته به دوری و نزدیکی سوالکننده لحن بیانش فرق میکند. آنها که نزدیکتر هستند میگویند دیوانهای که میخواهی برگردی؟ آنها هم که دورتر ایستادهاند میپرسند نمیخواهی بیشتر دربارهش فکر کنی؟ حرف اما همان است که گفتم. سوال همان یک چیز است. جواب اما به تعداد آدمهایی که تصمیم به برگشت میگیرند٬ متفاوت است و البته عمق بیشتری هم نسبت به سوال طرح شده دارد. عمق که میگویم٬ یعنی سوالکننده سر جای خودش نشسته است و از جایی بیرون گود٬ بی آنکه هزینهای بدهد٬ سوال روتین و بدیهیای را٬ بدون در نظر گرفتن تفاوت آدمها و تجربههای آنها و عموما بدون فکر کردن خاصی میپرسد. این طرف کسیست که بخشی از زندگی خود را گذاشته ٬ هزینههایی داده و هزاران تجربه و سختی را از سر گذرانده است٬ بارها و بارها سبکوسنگینهای زیادی کرده و آخرش هم سر بسیاری از آنها به نتیجه نرسیده است و حالا خودش هم تردیدهای زیادی دارد که خیلیشان را در جیب شلوارش نگاه داشته و همه جا با خود میبرد. این آدم به آن آدم چه توضیحی باید بدهد؟ اصلا باید توضیحی بدهد؟
۲. من از اول سنگهایم را با دور و بریهایم وا کنده بودم. همان اول آب پاکی ریختم روی دستشان و گفتم میروم که برگردم. میروم درسی چیزی بخوانم و برگردم. هم اولش این را گفتم٬ هم وسطش و هم همین الان. کسی به من توصیه نکرده بود اینطور بگویم. اما به تجربه میدانستم هر جا سطح توقع آدمهای دور و بر بالا برود٬ ناخودآگاه مشکلاتی برای آدم ایجاد میشود که عبور از آنها نیازمند وقت و انرژیایست که در واقع به هدر رفته است. به تجربه یاد گرفته بودم انتظارها را بالا نبرم٬ چون واقعا حوصله و صرافت آن را که بخواهم پایینشان بیاورم نداشتم. الان هم همین توصیه را به کسانی که مشورتی چیزی برای رفتن میخواهند میکنم که از اول نگویید میخواهید بروید و بمانید. بگویید موقتی است و برمیگردید. بلکه رفتید و دیدید به ذایقهتان سازگار نیست. اینطور نشود که برگشت برایتان نوعی شکست تلقی شود و خدا نکند که ترس از این شکست و رودربایستی و نگاه و انتظار دیگران شما را وادارد یک عمر در جا و راهی که دوست ندارید بمانید. بگویید میروید که برگردید. هم حس بهتری به خودتان میدهد و هم کارتان را بعدا راحت میکند. اگر هم ماندگار شدید که دیگر کسی سوالی نمیپرسد: دیفالت ذهنی مردم ما این است که آدمها میروند خارج که دیگر برنگردند.
۳. ما فکر میکنیم خیلی کاردرست و زرنگیم. اخیرا هم اینطور شدهایم به گمانم. اخیرا که میگویم یعنی مثلا در این چند دههی اخیر که یادمان دادند چطور لقمه را از دهان هم بدزدیم و مدام دنبال راههای دررو باشیم و پا روی سر و چشم هم بگذاریم که بالا برویم و اینها. لابهلای همین زرنگ شدنهامان٬ ذره ذره باورمان شد که زندگی چیزی جز پیشرفتهای مستمر و بالا کشیدنهای متوالی نیست. از این پله به پلهی بالایی. از آنجا به چهارتا بالاترش و چه میدانم. از شهرستان به تهران٬ از تهران به مالزی٬ از مالزی به اروپا و آمریکا و لابد از آنجا به کرهی ماه و مریخ یا یک جهنم دیگر. هیچ وقت هم راضی نمیشویم٬ خوشحال نمیشویم. این روزها پای صحبت هر آدم تختهپارهای که مینشینی٬ تکیهکلامش این است که نباید دچار احساس و عواطف شد و باید دنبال موفقیت و پیشرفت را گرفت. ملت بچههاشان را بزرگ میکنند و بعد٬ درست آن وقتی که باید ثمرش را ببینند٬ میفرستندشان آن سر دنیا و خودشان آخر عمری٬ مینشینند در سوت و کور خانه و فشار خونشان را اندازه میگیرند. خیر سرشان خوشحالند که اسیر عواطف و احساسات نشدند و بچههاشان را خوشبخت کردند. خوشبختی سر آدم را بخورد وقتی میخواهد بیش از این تنهامان کند. مگر چقدر قرار است دور هم باشیم و همدیگر را ببینیم که همین مدت را هم از خودمان بگیریم؟
۴. یک جدول مقایسهای بود میان سبک زندگی اروپایی و آسیایی که یک جاییش برای اروپاییها علامت چشم گذاشته بود و برای آسیاییها علامت دوربین. یعنی آنها در لحظه زیبایی را میبینند و لذت میبرند. ما اما دنبال آن هستیم که همان زیبایی را سندی چیزی کنیم که همیشه ثابت کند آنجا بودهایم و آن را دیدهایم. داشتههای همین الانمان را از دست میدهیم که شاید چیزی در آینده دستمان را بگیرد. لذتها و دلبستگیهای الانمان را نمیبینیم٬ به امید اینکه شاید جای دیگری منفعت بیشتری در انتظارمان باشد. یکی از دوستان اروپاییام که ۶ ماهی رفته بود کره جنوبی و چین و تایوان و برگشته بود٬ میگفت برایش عجیب بوده که مردم بیش از آنکه زندگی کنند٬ دنبال پول هستند. میگفت people were crazy for money. خواستم بگویم ایتز ایون وورس این ایران. آبروداری کردم و نگفتم البته. سری تکان دادم و گفتم اوه٬ ایتز تریبل. فکرش را که میکنم٬ تریبل هم هست واقعا.
۵. دلایل من برای برگشتن ساده است. دستکم به نظر خودم که ساده میآید. زیاد با منطق دودوتاچارتای امروز جور نیست٬ ولی به هر حال لابد وزنی دارد برای خودش که مرا میکشاند. اول اینکه این مملکت خراب شده بالاخره که باید از این وضع دربیاید و سر و سامانی بگیرد. آخر یعنی چه که اینهمه هزینه برای تکتک ما شده است و بعد ما کوچ کردهایم رفتهایم به سلامت. زیاد شعاری شده است این حرف٬ میدانم. ولی مگر واقعیت غیر از این است. برمیگردم و یک گوشهی کار را میگیرم. تخصصی دارم که میتواند به کاری بیاید و گرهی را از جایی باز کند. چارهی درد و بلای این مملکت هم هر چه باشد٬ قطعا رفتن و پشت سر را هم نگاه نکردن نیست.
۶. صاف و ساده من دلم برای خانوادهام تنگ میشود. پدر و مادری دارم که پا به میانسالی گذاشتهاند و دلم میخواهد نزدیکشان باشم. اینطور نباشد که شبی نصفهشبی اگر قرار شد یک لیوان آب بدهم دستشان مجبور باشم بیایم در سایت ترکیش ایرلاین و قطر و امارات و کوفت و زهر مار دنبال ساعت پروازها بگردم تا کی بتوانم خودم را بهشان برسانم. گفتم که٬ چقدر مگر قرار است هم را ببینیم که حالا همین اندک را هم از خودمان دریغ کنیم. برادری دارم که پشتم است و میخواهم کنارش باشم و هوای هم را داشته باشیم. دلم تنگ میشود وقتی صدایش را از پشت وایبر و اسکایپ و اینها میشنوم. خواهرم٬ شوهر خواهرم و بچههایشان را هم همینطور. دلم میگیرد وقتی درسای ۳ ساله روی oovoo صفحهی مونیتور را میبوسد که یعنی مثلا مرا بوسیده است. ضمن اینکه همهی مونیتور را تفمالی میکند و همه جا را به گند میکشد و از لحاظ بهداشتی هم اصلا درست نیست. دوست دارم زود زود ببینمشان و هر روز خراب شوم خانهشان. عرشیا ۱۰-۱۱ سالش شده است و میخواهم دوران بلوغ نزدیکش باشم که یک وقت اگر دلش خواست با کسی چیز خصوصیای بگوید یا داستان عاشق شدنش را رو کند٬ داییای ور دلش باشد که بشنود. بعد اینکه بهترین دوستانم آنجا در ایران هستند. حسام هست٬ گل سر سبد همهشان. خیلی دوستانم هم البته رفتهاند از ایران. ولی دیگر چارهای نیست. یعنی دست من نیست که کاریش بکنم. من برمیگردم خانه. آنها هم اگر دوست دارند٬ برگردند.
۷. بعد اینکه همهی مشکلات و بدبختیهای ایران را هم که بگذاریم کنار هم و همهی خوبیها و امکانات و مزایای زندگی در یک کشور پیشرفته را هم که جمع کنیم٬ تغییری در این واقعیت نمیدهد که من –و به نظرم خیلیهای مانند من- در ایران آدمهای شادتری هستیم و لذت بیشتری از لحظهلحظهی زندگی را تجربه میکنیم. یعنی اینطور بگویم که مجموع آن امکانات و مزایا٬ اگرچه کیفیت بالاتری از زندگی را به همراه میآورد٬ ولی برای آدمهایی مثل من٬ با پیشینه و هویت فکری و علقه و ریشهای که در ایران دوانده است٬ لزوما زندگی شادتری را رقم نمیزند. من اینجا کنار دریاچهی ژنو٬ در هوایی که از تمیزی برق میزند و زیر آسمانی که آبی است قدم میزنم و با خودم فکر میکنم کی برمیگردم ایران که در خیابان انقلاب (با آن دود و کثافتش) جلوی کتابفروشیها پرسه بزنم و از آنجا راهم را کج کنم بروم کریمخان٬ نشر چشمه و یا بروم کلاس آواز استاد فلاح. این درست که آدمیزاد همیشه حسرت چیزهای نداشتهاش را میخورد. اما میشود جای اینها را عوض کرد. یعنی میشود من در ایران باشم و گاهی یادی از خاطرات خوش کنار دریاچهی ژنو هم بکنم. اینطور شادترم. تازه میخواهم سهتار را هم دوباره شروع کنم و این خودش کم چیزی نیست.
۸. من در ایران انگیزه و داشتهی بیشتری برای حرکت و همان –به قول خودمان!- پیشرفت دارم. در ایران روابط را بهتر میشناسم و تواناییهای گفتاری و نوشتاریام هم به کمکم میآیند که در کنار تخصصم از من آدم به نسبت توانمندی بسازند. اینجا٬ به عنوان یک غریبه٬ من آدم متوسطی هستم که مزیت ویژهای از دیگران دور و برم جدایم نمیکند. در ایران٬ دستکم امید این را میتوانم داشته باشم که منشا اثر بیشتر و رضایتبخشتری برای خودم و دیگران باشم.
۹. من میخواهم حلقههای دوستانهی دور و بر خودم را گسترش دهم و با کسانی که انتخاب میکنم مراوده داشته باشم. زندگی در غربت حق انتخاب را از آدم میگیرد. در واقع انتخابی وجود ندارد. گزینههای محدودی دور و بر آدم هستند که یا باید به آنها قناعت کرد و یا تنها ماند. دوستان خارجی هم هستند. اما تجربهی شخصی من برای برقراری ارتباط عمیق و ریشهدار با آنها چندان امیدبخش نبود: همدیگر را میبینیم و مهمانی میرویم و گپ میزنیم و خوش میگذرانیم؛ اما هیچ کدام از این دوستیها به عمق روابطی که آدم با هموطن خود میتواند شکل دهد٬ حتی نزدیک هم نمیشود. در ایران٬ به تعداد آدمهایی که وجود دارند٬ فرصت هست که آدم با دقت و وسواس حلقهی دوستانش را شکل دهد و نگهداریاش کند. بعد هم اینکه من میخواهم در ایران تشکیل زندگی بدهم. زن ایرانی بگیرم. حالا اینکه یکبار تلاش کردیم و به نتیجه نرسید٬ معنایش این نیست که قرار است تا آخر عمر عزب و یالقوز بمانم. این هم داستانی میشود برای خودش در غربت.
۱۰. من با دوستانم که میگویند اگر اوضاع در ایران خوب شود٬ برمیگردند موافق نیستم. یعنی در واقع٬ هر وقت این را میشنوم حس آدمی را پیدا میکنم که دوستدخترش بهش میگوید برو و هروقت وضعت خوب شد و پولدار شدی بیا سراغ من. خوب شدن اوضاع یک کشور مفهوم خیلی کلیای است که بر اساس آدمها و خطکشی که در دست دارند٬ از کسی به کس دیگر میتواند متفاوت باشد. ضمن اینکه این خوب شدن یکهو از آسمان فرود نمیآید روی ملاج ما. فرایندیست که به نظرم همه باید جزیی از آن باشیم. گیرم حالا شرایط جوری شده است که نمیگذارند یا نمیخواهند جزیی از آن شویم. ولی باز هم چارهاش رفتن و برنگشتن نیست. مشابه همان حرفی که اصغر فرهادی نمیدانم کجا دربارهی رفتن از ایران زده بود و گفته بود آدم بچهی بیمار خود را در خانه رها نمیکند و برود٬ ولو اینکه بداند ماندنش هم دردی از او دوا نمیکند. فرمول “اگر ایران اوضاعش خوب شود٬ برمیگردم” نوعی عافیتطلبی درش هست که یعنی من حاضر نیستم هزینههای این بهتر شدن اوضاع را بپردازم. یعنی آنها که ماندهاند٬ زحمت بکشند و اوضاع را بهتر کنند. حالا هر وقت بهتر شد٬ من هم برمیگردم. داستان همان احمدآقای کلیدسازیست که بهنود مثالش را زده بود. نمیدانم خواندهاید یا نه.
۱۱. مادرم بهم میگوید حالا که چند سال آنجا ماندهای٬ چند سال دیگر هم بمان تا شهروندیای چیزی بگیری. ممکن است شما خوانندهی گرامی مادرم را از جمله آدمهایی تصور کنید که وقت و زمان و عمر دیگر آدمها را علف خرس میدانند و از کیسهی خلیفه میبخشند. در صورتی که به واقع اینطور نیست. در تمام سالهای تحصیل و حتی بعد از آن مادرم با شعار استفادهی بهینه از وقت ما را سرکیسه میکرد و سر درس و مشق مینشاند. مادرم از جمله کسانیست که معتقد است آدم باید از کمترین فرصتی استفاده کند و “پشتش بگذارد” و “خودش را بالا بکشد” و “کسی شود”. اما اینکه چرا چنین پیشنهاد زمانبر و پرهزینهای میدهد٬ عمدتا ناشی از دو دلیل میشود. اول اینکه به گمانم اطلاعات و برآورد دقیقی در خصوص زمان مورد نیاز برای اخذ شهروندی در کشوری مانند سوییس ندارد. دوم اینکه٬ مادرم سالهاست دلهرهی این را دارد که جنگی چیزی دربگیرد و اوضاع مملکت “از اینی که هست بدتر شود” و دیگر “سگ صاحبش را نشناسد.” من اما حاضر نیستم چنین معاملهای با خودم بکنم و برای گرفتن شهروندی یا گرینکارت یا هر کوفت دیگری بخشی از عمرم را داو بگذارم. من هنوز از این که چهار سال از زندگی خودم را صرف گرفتن دکترا کردم٬ شرمندهی خودم هستم و معتقدم این زمان میتوانست به گونهی بهتری صرف شود. این درست که خیلی چیزها یادم داد و در پایان راه هم تخصص و عنوانی بهم میدهد که تا آخر برایم میماند. اما من مدتهاست که اصل و اساس زندگی را بر لذت گذاشتهام و معتقدم اگر آدم از انجام کاری لذت نمیبرد٬ معنایش این است که در جای درست خودش قرار نگرفته است. به نظرم در هر سختکوشی و تلاشی باید لذت باشد و اگر آدم لحظهشماری میکند که چیزی تمام شود٬ اساسا برای آن کار ساخته نشده است. دو سال اول دکترای من به این امید گذشت که کمکم به Research علاقمند بشوم که نشدم. دو سال پایانی هم به این دلیل دارد میگذرد که زحمات دو سال اول را هدر نداده باشم. حالا من بیایم و برای به دست آوردن اقامت و شهروندی و پاسپورت و اینها سالهای بیشتری از زندگی در غربت را که دوستش ندارم و لذتی بهم نمیدهد قبول کنم؟ نمیکنم. ترجیح میدهم به جایش منتظر بمانم روابط ایران با دنیا خوب شود تا بتوانیم (مثل سینت کیتس!) بدون ویزا به ۱۳۰ کشور جهان سفر کنیم. این که خیلی بهتر است.
۱۲. به نظر من اوضاع و احوال مملکت منطقا نمیتواند همینطور بماند. حالا نه اینکه بخواهم مثل اینهایی که در هپروت هستند و هر روز وعده میدهند که فردا قرار است انقلاب شود حرف بزنم و اساسا منظورم هیچ تغییر رادیکالی در اوضاع سیاسی کشور نیست. من میگویم مجموع شرایط اقتصادی٬ سیاسی و بینالمللی فعلی به دلایل متعدد شرایط پایایی نیست و دیر یا زود بهبود و تغییر را خواهد پذیرفت. به نظرم فارغ از این که این تغییر در کدام جهت باشد و ساختار قدرت را به کدام سمت هدایت کند٬ صریحترین و سادهترین نتیجهاش خروج از بنبست فعلی خواهد بود که به دنبال خودش گشایشهایی خواهد داشت. من واقعا به چنین اتفاقی خوشبینم و این که همین امروز سفارت کانادا در ایران تعطیل شد٬ آسیبی به خوشبینیام نمیزند. عقل ناقص من میگوید شرایط فعلی ایران مانند سکهایست که دارد روی لبهاش راه میرود و بالاخره به یک طرف غش خواهد کرد و آرام خواهد گرفت. همین عقل ناقص باز به من میگوید این غش کردن به هر طرف که باشد٬ ثبات نسبیای ایجاد میکند که در میانمدت اوضاع و احوال دستکم اقتصادی را بهبود خواهد داد. البته این احتمال هم وجود دارد که همهی این حدسها پرت و پلایی بیش نباشد و از خوشبینی مفرط نگارنده که با مقداری اختلال مشاعر همراه شده است نشأت بگیرد. اما به هر حال دیریست که نگارنده تصمیمهای زندگیش را با همین مشاعر مختل پیش برده است و به جز یکی دو بار فاجعهی چندانی رخ نداد. شاید هم سه چهار بار بود یا بیشتر. ولی مطمئنم زیر ده بار بود. یا بیستبار؟ خلاصه زیاد نبود. یا شاید هم بود. نمیدانم.
گربههای خانم سانفلاور
شهریور 15ام, 1391
باز هم رسانهی ملی
خرداد 22ام, 1391آن یکی پرسید اشتر را که هَی
از کجا میآیی ای اقبالپَی
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو