مثالش ساده است. فرض کنید شما در محل کارتان همکار یا رییسی داشتید که باعث آزارتان بود و یا –به هر دلیلی- مایل به دیدار و کار کردن با او نبودید. این آزار و نارضایتی تا حدی پیش رفت که حتی یک لحظه ماندن در این محیط برای شما عذابآور شد و بالاخره به نقطهای رساندتان که تمام هزینههای تغییر شغل را پذیرفتید و پس از جستجو و دشواریهای فراوان٬ کار جدیدی را در محیطی جدید شروع کردید. کار جدیدتان همانی بود که ازش تعریف زیادی شنیده بودید و یقین داشتید از کار پیشینتان بهتر خواهد بود.
پس از گذشت مدتی٬ کمکمک مشکلات کار جدید هم به چشمتان میآید: راهش به خانهی شما دور است٬ کارش ساده و پیشپا افتاده است و شما را ارضا نمیکند٬ فضای زیرآبزنی همهجا حاکم است٬ حراست به پوشش و حجاب گیر میدهد و چیزهایی از این دست که بالاخره همهمان دستکم با بعضی از آنها سر و کار داشتهایم. مشکلات محل کار جدید آنقدر زیاد و متنوع است که گاهی حتی شما را در درست بودن تصمیمتان برای تغییر شغل به تردید میاندازد. اما همیشه یک نکته را به یاد خود میآورید و آن هم این که کار جدید٬ با وجود تمام مشکلات٬ دستکم این حسن بزرگ را دارد که از شر آن همکار یا رییس پدرسوختهی کار اول خلاصی یافتهاید و آزاری از او به شما نمیرسد. راست هم میگویید. از او خبری نیست. اما سوال اصلی این نیست. سوال اصلی -که شاید حتی از فکر کردن به آن هم واهمه داشته باشید- مقایسهی ساده و منصفانهایست میان مجموع مشکلات کار اول و کار دوم و اینکه آیا این جابهجایی کار درستی بوده است یا خیر. چه بسا اگر مشکلات کاری هر کدام را جمع بزنید٬ ببینید در کل تفاوت چندانی با هم ندارند٬ ضمن اینکه کار دوم فاصلهاش تا خانهی شما به مراتب بیشتر از کار اول است.
اما مشکل اینجاست که هیچکدام از ما دلمان راضی نمیشود اشتباه خود را بپذیریم و –اگر امکانش باشد- برگردیدم به سر کار پیشینمان. دلیلش هم مشخص است: بازگشت٬ نوعی اعتراف به شکست است و سرشکستگی دارد.
من همیشه برای کسانی که برای رفتن از ایران از من مشورت میخواهند٬ مشابه این مثال را میزنم و تلاش میکنم با این مقایسه در شرایطی قرارشان بدهم که تصویر واقعیتری از داستان رفتن داشته باشند. بهشان میگویم مهم نیست که تا چه اندازه در ایران درگیر مشکلات هستند. مهم این است که ذهنیت درست و واقعبینانهای از زندگی خارج از ایران داشته باشند و مقایسهی منطقیای میان اینجا و آنجا کنند. جالب اینکه تقریبا همیشه هم تلاشم بیثمر بوده است. گویا تب رفتن٬ وقتی به جان کسی میافتد٬ چنان خواب و خیالش را میرباید که انگار به قول سعدی٬ دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشش.
۱- این درست که در ایران مشکلات و مصیبتها چنان همهی ابعاد زندگیمان را فرا گرفته و عرصه و همه چیز را بر ما تنگ کرده است که حتی نفس کشیدنهامان هم به شماره افتاده است. این هم درست که بسیاری از کشورها امکانات و کیفیت بسیار بهتری از زندگی را برای مردم خود فراهم آوردهاند. اما هیچکدام از اینها توجیه این نمیشود که ما –در مقام یک مهاجر که تفاوتهای بسیاری با مردم خود آنها داریم- پیش از رفتن٬ مقایسهی منطقی و واقعبینانهای از شرایط این طرف و آن طرف انجام ندهیم و واقعیتها را نادیده بگیریم.
۲- بخش زیادی از مشکلات رفتن چیزهاییست که جز با ورود به آن فضا و از طریق مشاهده و لمس مستقیم قابل درک نیست. گمان این هم که سفرهای یکی دو هفتهای و توریستی بتواند تصویر واقعیای از زندگی آن طرف نشان دهد٬ بسیار سادهلوحانه است. تصویر واقعی چیز دیگریست. تصویر واقعی مشکلات غربت است و تنهایی و دور بودن از دوستان و خانواده. مشکلات زبانی است و ناتوانی از برقراری ارتباط درست و رضایتبخش با آدمهای دور و بر. زندگی در یک اتاق ۲ در ۳ متر است با یک خط اینترنت که میشود ارتباط آدم با همهی دنیا و کسانی که دوستشان داریم٬ ولی دور از ما هستند. میشود دهها مشکل دیگر از این دست. البته خوبیهایش هم بسیار زیاد است. اما٬ گفتم٬ بحث مقایسه و سبک سنگین کردن است. مثلا اگر شما آدمی هستید که تنهاییهای طولانی و مفرط افسردهتان میکند٬ دیگر مهم نیست که چه مشکلاتی در ایران آزارتان میدهد. مهم این است که سرتاپایتان را هم اگر در خارج از ایران طلا بگیرند٬ شما نباید بروید. میروید و افسرده میشوید. آدم دیگری میشوید که آن طلاها هم به هیچ کارتان نمیآید.
۳- این یک واقعیت است که بخش زیادی از کسانی که رفتهاند و برنگشتهاند٬ نه از این رو ماندگار شدهاند که از شرایط زندگی آنجاشان رضایت کامل –یا حتی نسبی- دارند. به سادگی معنایش این است که برگشت را نوعی شکست میدانند و از این سرشکستگی فرار میکنند. باور کنید یا نکنید٬ من کسانی را میشناسم که همهی عمرشان را برای فرار از همین سرشکستگی در غربت گذراندند و حاضر به بازگشت نشدند.
آدمها با هم فرق دارند. نگاه آدمها هم در گذر زمان عوض میشود. من خودم هم که دارم اینها را مینویسم٬ قبلا –مثلا ۴-۵ سال پیش- نگاهم به داستان رفتن چیز دیگری بود. اما الان٬ این لحظه٬ اگر کسی را ببینم که پس از مدتی زندگی در خارج از ایران به خانه بازگشته و زندگی سابقش را از سر گرفته است و ابایی هم از طرح این نکته ندارد که زندگی خارج از ایران به مذاقش خوش نیامده است٬ نه سعی میکنم منصرفش کنم و نه به تحقیر نگاهش میکنم. سوال چندانی هم ندارم که ازش بپرسم. حتی اگر بدانم آنجا شغل یا موقعیت تحصیلی خوبی داشته است و خیلی چیزهای دیگر که همه را نادیده گرفته و رها کرده و بازگشته است٬ باز هم تعجب نخواهم کرد.
بلند میشوم. به احترام کسی که شجاعت برگشت را دارد و تنها فرصت زندگیاش را با خجالت کشیدن و رودربایستیهای احمقانه تاخت نزده است و انتظارهای نابهجای اطرافیان را بر رضایت درونی خودش ترجیح نداده است٬ بلند میشوم و تمامقد میایستم. کلاه که ندارم. ولی اگر داشتم ٬ کلاهم را هم برمیداشتم.