حرف حساب

بیماری وصل‌بینی

دی 1ام, 1390
من اسمش را گذاشته‌ام بیماری وصل‌بینی.

وصل‌بینی نوعی بیماری‌ست که در میان ایرانی‌های خارج از کشور –به خصوص آن‌هایی که ایران را با بغض و کینه یا از سر ناچاری ترک کرده‌اند- به وفور یافت می‌شود. مهم‌ترین علامت بیماری هم این است که فرد بیمار به مجرد این‌که کمترین کلامی در دفاع یا حمایت از هر یک از سیاست‌های فعلی ایران به گوشش می‌رسد٬ برآشفته شده و بی کمترین بحث و استدلالی٬ گوینده را به “وصل بودن به حاکمیت و نظام”٬ “مزدور بودن” و چیزهایی از این دست متهم می‌کند. خوب که فکرش را بکنیم٬ می‌بینیم این‌ بیماری نسخه‌ی خارجی شده همان بیماری‌ای‌ست که برخی در داخل ایران دچارش شده‌اند و به دلیل منافع شخصی یا تعصب‌های جهالت‌بار٬ چشم و گوش خود را به روی تمام واقعیت‌ها بسته‌اند و هر آن‌چه را که در ایران رخ می‌دهد٬ بی کمترین تحلیلی می‌پذیرند و ازش دفاع می‌کنند. جان‌مایه‌ی هر دوی این بیماری‌ها یکی است: تعصب.

حالا چرا این را گفتم؟ چند وقت پیش من یادداشتی در روزنامه‌ی اعتماد نوشتم درباره‌ی اتهام اخیر آمریکا به ایران در خصوص ترور سفیر عربستان. در آن یادداشت به این نکته اشاره کردم که حواشی و ظواهر این اتهام آن‌قدر ناشیانه و احمقانه و غیرواقعی است که کمتر عقل سلیمی باورش می‌کند و بعد به چند نکته‌ای اشاره کردم که به نظرم ایران باید در مواجهه با این اتهام مورد توجه قرار دهد. از همان روز انتشار این یادداشت٬ انواع تهمت‌ها و حمله‌های مستقیم و غیرمستقیم به من شروع شد که نقطه‌ی اشتراک همه‌شان اتهام وصل بودن به حاکمیت و مزدور بودن و حقوق‌بگیر بودن و امثال این‌ها بود. عجیب این‌که برخی از این افراد عصبانی مرا و نوشته‌هایم را خوب می‌شناختند و می‌دانستند که تا چه اندازه با رویه‌های فعلی و موجود در ایران مخالف هستم و آرزوی روزی را دارم که وضعیت فعلی کشورمان بهبود یابد. برخی حتی از دوستان نزدیکی بودند که با هم بارها پای میز چای و قلیان نشسته و گپ زده بودیم. اما هیچ‌کدام از این آشنایی‌ها و سوابق سبب نشد که وقتی یک کلام مخالف میلشان از دهانم شنیدند٬ عنان از کفشان خارج نشود و تعصب جلوی چشمشان را نگیرد. طرفه آن‌که در میان این‌همه اتهام و بد و بیراه٬ حتی یک مورد نقد و انتقاد و تحلیل بر روی یادداشتم ندیدم که بتوانم با گوینده‌اش به بحث بنشینم.

حالا مشابه این داستان برای یکی دیگر از دوستانم پیش آمده است. رضا نصری٬ دوست و همکلاسی‌ام در دانشگاه ژنو٬ چند روز پیش یادداشتی نوشت درباره‌ی این ادعای اخیر آقای رضا پهلوی در خصوص طرح شکایت از رهبر ایران در دادگاه بین‌المللی کیفری. در این یادداشت رضا به خوبی توضیح داد که طرح این ادعا تا چه اندازه خام‌دستانه بوده و اصولا در نگاه کسی که کمترین آشنایی با اصول حقوق بین‌الملل داشته باشد٬ به شوخی خنده‌داری می‌ماند. رضا در تحلیلی مستدل ابعاد حقوقی این ادعا را مورد بررسی قرار داد و بی‌پایه بودن آن را به تصویر کشید.

حالا از روز انتشار این یادداشت تا کنون٬ ناسزا و هجمه است که از زمین و زمان دارد برایش می‌بارد. شدت فشارها تا حدی بوده است در همین چند روز ناچار به انتشار دو یادداشت متعاقب آن شد تا بتواند موضوع را بازتر کرده و توضیحات خود را ساده‌تر بیان کند تا شاید بتواند از شدت اتهام‌زنی‌ها و بدگویی‌ها بکاهد. بنده‌ی خدا گمان می‌کرد اشکال کار در این بوده که که توضیح کافی نداده است. نمی‌دانست مشکل جای دیگر است. مشکل آدم‌هایی هستند که حتی یادداشت را کامل نخواندند٬ اما همین که ماحصل کلام را بر خلاف ذایقه و طبع خود یافتند٬ به خود اجازه دادند سیل اتهام و بد و بیراه را روانه‌ی نویسنده یا گوینده‌اش کنند.


این هم لینک یادداشت‌هایش:
یادداشت اول: http://www.rahesabz.net/story/46495
یادداشت دوم: http://www.rahesabz.net/story/46567
یادداشت سوم: http://iranissues.wordpress.com/2011/12/21/meandcarlos

برای من که رضا را از نزدیک می‌شناسم و بارها نگاه سبز و نگران -و بسیار منطقی و واقع‌بینانه‌اش- را به ایران و آینده‌ی این آب و خاک دیده‌ام و می‌دانم برای همین سبز بودنش چه هزینه‌هایی را پرداخته است٬ بسیار سخت و ناگوار است که حالا ببینم تنها برای بیان یک کلام مخالف -و البته مستدل و حقوقی- تا این حد مورد هجمه و بی‌انصافی قرار گرفته است.
اشتباه نکنیم. تعصب و جهالت شاخ و دم ندارد. این‌که خارج از ایران زندگی می‌کنیم و در فلان دانشگاه معتبر دنیا درس می‌خوانیم٬ به خودی خود شأنی به ما اضافه نمی‌کند. مادامی که تحمل شنیدن کمترین کلام مخالفی را نداریم و جواب منطق و استدلال را با اتهام‌زنی و فحش و بد و بیراه می‌دهیم و به سادگی و بدون کمترین ملاحظه‌ای بدترین انگ‌ها را به گوینده‌اش می‌چسبانیم٬ فرقی با آن شعبان بی‌مخ‌هایی که در خیابان‌های تهران باطوم به دست می‌گیرند و همه جا را به کثافت می‌کشند نداریم.
فرقمان شاید این باشد که نسخه‌ی خارجی شده‌ی همان‌ها هستیم. خوش آب و رنگ‌تر و البته با کلاس‌تر.

من٬ بهروز٬ ابراهیم گلستان

آذر 26ام, 1390
۱.    به نظرم نعمت بزرگی‌ست که آدم دوست و رفیق‌هایی دور و برش داشته باشد که حواسشان به کار و بار آدم باشد. حالا نه این‌که هر لحظه و همه‌جا سایه به سایه آدم را دنبال کنند و در مستراح هم تنهایش نگذارند٬ که این البته توقع نابه‌جایی‌ست و آزاردهنده هم می‌شود در بلند مدت. اما همین که کسی –یا کسانی- دورادور حواسشان به آدم باشد و گاه‌گداری روند کلی جلو رفتن‌های آدم را نگاهی بیندازند و اگر چیزی به نظرشان آمد که باید بابتش گوشی کشیده شود و عتاب و خطابی شود٬ دریغ نکنند٬ نعمتی‌ست که –دست‌کم در نظر من- کمتر چیزی با آن برابری می‌کند.

۲.    یکی از دوستانم٬ بهروز٬ از باهوش‌ترین آدم‌هایی‌ست که در زندگی‌ام شناخته‌ام. باهوش که می‌گویم٬ نه به معنای عام آن که مثلا وقتی کسی کلکی سوار می‌کند یا راه میان‌بری می‌یابد یا معمایی را حل می‌کند٬ می‌گوییم آدم باهوشی‌ست. باهوش به معنای دقیق کلمه و البته به عنوان یک صفت دایم برای یک انسان. در مثال من٬ منظور آدمی‌ست که از قوه‌ی ادراک و تحلیل بالایی برخوردار باشد٬ وقایع و رویدادها را –از هر نوع که باشند- در جای درست خود ببیند و  به مدد همین نگاه منطقی و قوه‌ی تحلیل بالا٬ برای درک مسائل –حتی از نوع پبچیده‌اش- نیاز به توضیح و شرح و بسط چندانی نداشته باشد. در تمام این سال‌های دوستی و رفاقتم با بهروز٬ همیشه این حس را داشته‌ام که برای صحبت با او نیاز به هیچ پیش‌زمینه‌ای ندارم. این‌که در هر موضوعی –از عاشقانه تا اقتصادی و خانوادگی و تحصیلی و هرچه- می‌توان با او سر صحبت را باز کرد و یقین داشت با مختصر توضیحی کنه مطلب را درمی‌یابد و یا اگر درنیابد٬ با اولین سوال سنجیده‌ای که می‌کند٬ خیال آدم راحت می‌شود که در مسیر درست درک موضوع قرارگرفته است. کافی‌ست چند سوالی را که در ذهن دارد٬ بپرسد و پاسخش را بگیرد تا دیگر همه‌ی آن‌چه را که باید بداند٬ دریافته باشد. گمانم این است که همه‌ی آدم‌هایی که این مجال را یافته‌اند تا از نچسبی و یبوست اولیه‌ی بهروز عبور کرده و سطح نزدیک‌تری از دوستی و هم‌صحبتی را با او تجربه کنند٬ با من در این‌باره هم‌عقیده خواهند بود که هوشمندی غالب‌ترین وجه مشخصه‌ی اوست و اصلا همین هوشمندی‌ست که او را در زمینه‌های دیگر هم سرپا نگه داشته است.

۳.    این دو مقدمه را چیدم تا بگویم برای من سعادتی‌ست که آدمی مانند بهروز٬ به هر دلیلی٬ حواسش به کارم جمع شده است و دورادور نگاهی به امورم دارد تا آن‌جا که نیازی باشد٬ تعریفی کند یاتشری بزند.

۴.    گاهی آدم خیلی تلخ و گندی می‌شوم. از گاهی هم بیش‌تر. یعنی خوب که فکرش را می‌کنم٬ می‌بینم حواسم اگر به خودم نباشد٬ این احتمال در موردم وجود دارد که یک روز تبدیل شوم به آدمی که همه از خودش و زبانش فرار می‌کنند و هر جا پا می‌گذارد همه ابرو در هم می‌کشند که باز فلانی آمد که زر زر کند و کار بقیه را زیر سوال ببرد و ایراد بگیرد و از این حرف‌ها. بشوم آدمی نظیر ابراهیم گلستان –حالا نه با آن دانش و کمالات دریاوار٬ ولی- به همان تلخی و گزندگی و نچسبی و البته تنهایی.

کافی‌ست در همین فضای مجازی نگاهی به مجادله‌های چند وقت اخیرم با ملت بیندازید تا ببینید چطور به هر چرت و پرت نادرستی که سر راهم سبز می‌شود گیر داده‌ام و با این و آن سرشاخ شده‌ام. یکی هم نیست از من بپرسد مگر تو ناظم مدرسه هستی که در هر سوراخی انگشت می‌کنی؟ گیرم حق هم با تو باشد؛ اما آیا این دلیلی می‌شود بر این‌که در این فضای بی‌در و پیکر که سگ صاحبش را نمی‌شناسد٬ ذره‌بین دستت بگیری و به خودت اجازه دهی هر چیز و هر کسی را نقد کنی؟ تو اصلا چه‌کاره‌ای؟
برای این‌که نمونه‌ای از این گیردادن‌ها دستتان بیاید تا بدانید از چه سخن می‌گویم٬ چندتاییش را این‌جا برایتان مثال می‌زنم:

       گیر دادن به عکسی از آنجلینا جولی و برادپیت که زیرش ملت را سرکار گذاشته  و نوشته بودند به ازای هر بار شیر کردن این عکس٬ یک پولی نمی‌دانم به گرسنگان سومالی یا جای دیگری داده می‌شود که متعاقب آن خلق‌الله حمله آورده بودند به شیر کردن عکس و شریک شدن در این ثواب اخروی و مجانی و البته دروغین و مسخره؛

         گیر دادن به شعر سست و بی‌مایه‌ای که کسی به نام شاملو ولش داده بود در فضای مجازی و خدا نفر -به گمانم بالای ۲۰۰۰ نفر- پایش را لایک زده و با هر لایک روح شاملوی بدبخت را در قبر لرزانده بودند؛

         اعتراض‌های متعدد به انتساب مطالب دروغین و مسخره به دکتر شریعتی و مرحوم حسابی و کوروش کبیر و امثال این‌ها؛ 
         اعتراض‌های پراکنده به شیوع عکس‌های رقت‌آور و ناخوشایند در فضای مجازی –نظیر پای کپک‌زده‌ی فلان آدم کراکی یا تصویر یک جنین مرده در سطل آشغال؛ 
و مواردی از این دست. آخرین مورد این گیردادن‌هایم هم همین پریروز بود که دوستی عکسی از چند کودک فقیر را به اشتراک گذاشته بود با جمله‌ای زیرش که: ” من از کودکان فقیر و بی سرپرست وطنم حمایت می کنم …”  من هم رفتم زیرش نوشتم چگونه؟ آیا با شیر کردن عکسشان در فیس‌بوک این حمایت را انجام می‌دهید یا اقدام عملی‌ای براشان در نظر گرفته‌اید و از این حرف‌ها که البته معلوم بود اصل حرفم گیردادن است.
۵.    به نظرم شدت گیردادن‌ها و گزندگی‌هایم این اواخر بالا رفته بود. وگرنه دلیلی نداشت امروز که ایمیلم را باز کردم٬ پیام کوتاهی از بهروز ببینم به این شرح:

اویس عزیز٬ 

در زندگی گاهی ما خطوطی را رد می‌کنیم. دوستانی به ما تذکر می‌دهند. اینها می‌شوند دوستان خیرخواهگاهی هم داریم راه درستی را می‌رویم، دوستانی زر می‌زنند. اینها می‌شوند مثلاً دوستان الدنگخلاصه این‌که من الان می‌خواهم در مقام یک دوست خیرخواه یا الدنگ نکته‌ای را بگویم.

این که آدم نگاهش اسیر عادت نشده باشد و ورای چارچوب ساده‌گیری و سهل‌انگاری به همه چیز نگاه کند یک امتیاز است. این که شروع کند به گیر دادن به همه چیز و همه کس، نه چندان.

کامنت تو درباره‌ی” از کودکان فلان حمایت می‌کنم” به نظر من عبور از این خط بود.

کلام معترضه:
گاهی اصلاً آدم دلش می‌خواهد عمداً به همه چیز گیر بدهد و دقیقاً همان آدمی باشد که مطلوب سایرین نیست. نمی‌شود گفت چرا دلت می‌خواهد این جوری باشی. به قول خودم «اگر دوست ندارید، با من دوست نباشید.»

۶.    گفته بودم سعادتی‌ست داشتن دوست‌هایی از این دست که گاهی گوش آدم را بگیرند و همچنان که می‌پیچاننندش٬ بپرسند: چه مرگته؟ کجا داری می‌ری؟

۷.    اگر چرت و پرت‌هایی از قبیل شعر منسوب به شاملو و شیر کردن عکس آنجلینا جولی برای کمک به گرسنگان سومالی و خاطرات سفره‌ی هفت‌سین دکتر حسابی آزارم می‌دهد٬ می‌توانم صفحه‌ی این دوستانم را ببندم که نبینمش. می‌توانم از لیست دوستانم حذفشان کنم. می‌توانم اصلا وارد فیس‌بوک نشوم و خیال خودم و دیگران را راحت کنم. اما هیچ‌چیزی این حق را به من نمی‌دهد که خط‌کش دستم بگیرم و این و آن را مستقیم نقد کنم و کارهاشان را زیر ذره‌بین ببرم. گفتم که٬ من چه‌کاره‌ام مگر؟

۸.    تا اطلاع ثانوی٬ گیردادن و مجادله‌ی مستقیم و ذره‌بین به دست گرفتن ممنوع. حرف‌هایم را٬ اگر گفتنی باشد و روی دلم سنگینی کند٬ می‌آیم همین‌جا٬ در خانه‌ی خودم می‌زنم. این‌جا که دیگر حق حرف زدن دارم؟ اصلا مگر این خانه را برای کاری غیر از این علم کرده‌ام؟

همایش عظیم سیاه‌پوشی

آذر 22ام, 1390

دو سه هفته پیش که ایران بودم٬ در میدانی جایی چشمم افتاد به بیل‌بورد بزرگی با عنوان همایش عظیم سیاه‌پوشی. خلاصه‌ی حرفش هم این بود که بیاییم ده روز ابتدایی محرم را همه یکسره سیاه بپوشیم و شهر را سیاه‌پوش کنیم و خلاصه در همه عالم جز سیاهی چیزی باقی نگذاریم.

کاری به این ندارم که چطور استاد شده‌ایم در اغراق‌ها و ظاهرسازی‌های بی‌حاصلی از این دست و این‌که عادت کرده‌ایم از نوک دماغمان آن‌طرف‌تر را نبینیم و همه‌ی شریعت را در سطحی‌ترین ظواهر نمایشی‌اش خلاصه کنیم.* اما نکته‌ای که از آن روز تا به حال در فکرم بالا و پایین می‌رود این است که چرا کسانی که پیش‌قراول چنین طرحی شده‌اند٬ در مناسبت‌های جشن و سرور سر و کله‌شان پیدا نمی‌شود که همایش‌های عظیم شاد‌پوشی و رنگی کردن شهر و خیابان‌ها و رقص و خنده به راه بیندازند؟ آیا این‌ها تنها متصدی غم و ماتم و مصیبت مردم هستند و با شادی و شادمانی این ملت کاری ندارند؟

اصلا این‌ها را ولش! بگذارید سوالم را جور دیگری طرح کنم. آیا همان‌طور که برای برگزار کنندگان این مراسم امنیت و امکانات مالی لازم فراهم است تا به مناسبت ایام محرم و عزاداری سیدالشهدا (ع) –یا هر مناسبت اندوه‌بار دیگری- همایش عظیم سیاه‌پوشی برگزار کنند و بیل‌بوردهای خود را در میدان‌های بزرگ شهر بیاویزند و لابد به همین بهانه بودجه‌ای از اداره‌ای جایی بگیرند و مواجبش را به جیب بزنند٬ برای کسان دیگری هم این امنیت و امکانات وجود دارد که در مناسبت‌های شادمانی٬ مردم را به پوشیدن رنگ‌های شاد و رقص و پایکوبی دعوت کنند و بیل‌بوردی چیزی هم در اختیار آن‌ها قرار بگیرد تا به اطلاع ملت برسانندش؟ امکانات مالی و بودجه و مواجبش پیشکش٬ آیا امنیتی برای این کار وجود دارد؟

در شرایطی که آب‌بازی و شادی و خنده‌ی چند جوان در یک پارک می‌تواند تبدیل به موضوعی امنیتی شود که پلیس و باقی نیروهای انتظامی را وارد ماجرا کند٬ سخن گفتن از شادپوشی و رنگی کردن شهر و خیابان‌ها به شوخی مسخره‌ای می‌ماند. در روزگاری زندگی می‌کنیم که غم و اندوه و تشویق به سیاه‌پوشی را در میدان‌های شهر به بیل‌بوردها می‌آویزند و کمی آن‌سوتر٬ ملت برای عروسی‌ها و شادی‌های خود باید به خارج از شهر و باغ‌های ناشناخته پناه ببرند و کلی هم حق حساب و پول چایی بدهند تا شادی‌شان بی دردسری به پایان برسد. البته اگر از خانه‌ها و باغ‌های اطراف اراذل و اوباشی نریزند به مهمانی و دست‌وپای مردها را نبندند و به زن‌ها تجاوز نکنند.

سال‌ها پیش –بگویم ۱۵ سال پیش٬ شاید هم بیشتر- یادداشتی از گلشیری خوانده بودم در مجله‌ی آدینه‌ی آن زمان که موضوع و حتی عنوان یادداشت را به درستی به یاد نمی‌آورم. اما آخرین جمله‌اش هنوز در یادم مانده است که نوشته بود:

سیاه می‌پوشیم. سیاه‌پوشانیم.

حالا که این چند سطر را نوشتم و خواستم یادداشتم را تمام کنم٬ یاد این جمله‌ی او افتادم. برگشتم٬ نگاه کردم و دیدم ۱۵ سال –بلکه بیشتر- از آن زمان گذشته است و ما همچنان سیاه می‌پوشیم. همچنان سیاه‌پوشانیم.



* شب تاسوعا یکی از دوستانم مرا با خودش برد مسجد محلشان. از یک ساعتی که آن‌جا نشسته بودم به عزاداری٬ بیش از نیمی از صحبت‌های مداح بر سر شرح زیبایی‌های ظاهری حضرت عباس (ع) بود. از موی بلند و قامت رشیدش گرفته تا این‌که حضرت یوسف در برابرش هیچ بوده است و اصلا هیچ کس در زیبایی به گرد پایش نمی‌رسیده است و این حرف‌ها که به واقع آدم می‌ماند که این تصویرهای اغراق‌گونه چه هدفی را دنبال می‌کند و چه شأنی را به حضرت عباس یا چه معرفتی را به شنونده می‌افزاید.

تک‌همسری یا چه

آبان 29ام, 1390
این یادداشت بخش پایانی نامه‌ای‌ست که یکی از دوستانم به نام “یانجین مون” برایم نوشته است و حقیقتا حیفم آمد دیگران را در لذت خواندنش شریک نکنم. متن اصلی را هم در انتها آورده‌ام که البته خواندنش لذت مضاعفی دارد. در این سه سالی که با این دختر کره‌ای دوست و همسایه و هم‌دانشگاهی بودم٬ همیشه از گفت‌وگو و هم‌صحبتی‌اش لذت بردم. لابد برای او هم همین‌طور بوده است٬ وگرنه هر از گاهی صبح اول وقت نمی‌آمد در خانه‌ام را بزند که با هم برویم صبحانه بخوریم. بی کمترین اغراقی٬ صبحانه خوردن‌هایمان را می‌توانم یکی از بهترین لحظه‌های زندگی‌ام در خارج از ایران بدانم. این نامه را یانجین بعد از آخرین دیدارمان برایم نوشت. به گمانم از آن رو که هر دومان عازم سفر دور و درازی هستیم و احتمال این را می‌دهیم که شاید دیگر هیچ‌گاه فرصت دیدار و صبحانه‌ای دست ندهد. و البته فرصت گفت‌وگوی رو در رویی.


ترجمه‌ی کارتون: همه همیشه از من می‌پرسند که چطور توانسته‌ایم
این مدت طولانی با هم زندگی کنیم!

…من هنوز با مفهوم تک‌همسری (به معنای متعارف و معمول آن) کنار نیامده‌ام٬ چرا که وقتی سخن از روابط به میان می‌آید٬ اصولا چیزی به نام مالکیت در باورم نمی‌گنجد. از سوی دیگر٬ چون به داشتن شرکای عشقی متعدد هم علاقه‌ای ندارم٬ پس نمی‌توانم خودم را آدم چند‌عشقه‌ای بنامم. به نظر من دو واژه‌ی چند همسری و تک‌همسری در مقابل هم قرار نمی‌گیرند٬ چرا که در هر دوی این واژه‌ها نوعی مالکیت تحمیلی یا اجباری یک انسان را بر انسان یا انسان‌های دیگر می‌توان یافت.
جدا از مشکل شخصی من با مقوله‌ی چند عشقه بودن٬ این قضیه توجه مرا به چند جایگزین جالب برای آن جلب کرد. برای مثال٬ واژه‌ی comperison که عموما از آن به عنوان معنای مخالف حسادت یاد شود. comperison نوعی احساس شادمانی و رضایت همدلانه در درونمان است٬ زمانی که شریک عشقی فعلی یا گذشته‌مان شعف و لذتی را –اعم از عشقی یا غیر عشقی- در بیرون از رابطه با ما تجربه می‌کند. این احساس –بسته به شخصیت‌ هر کدام از ما- می‌تواند شکلی شهوانی یا احساسی به خود بگیرد. (منبع: ویکیپدیا)

وفاداری نقطه‌ی کلیدی‌ای است: هم در روابط تک‌همسره‌ها و هم در روابط چندعشقه‌ها. مراد از وفاداری همان ثابت‌قدم بودن است که نه فقط در تعهد با دیگران٬ که در همخوانی گفتار و کردار نیز نمایان می‌شود. با این تعریف٬ خیانت عبارت است از شکستن قواعد و پیمان‌هایی که میان دو یا چند نفر تعریف و محکم شده است. من با آلبر کامو موافقم که: “امانتداری و راستی نیاز به هیچ قاعده‌ای ندارد.” نقطه‌ی مقابل آن –که احترامی را در من برنمی‌انگیزد- آدم‌هایی هستند که نمی‌توانند به درستی به وعده‌هایی که می‌دهند پای‌بند بمانند. منافعی که افراد از یک رابطه‌ی انحصاری و تک‌عشقی حاصل می‌کنند با آن‌چه در یک رابطه‌ی باز و چند عشقی به دست می‌آید٬ قابل جمع نیست؛ کسی که خواهان آزادی نامحدود است٬ نمی‌تواند انتظار داشته باشد همزمان از مزایای یک رابطه‌ی انحصاری هم بهره‌مند شود. باید از یک سو کاست٬ تا بتوان به سوی دیگر افزود. هرچند٬ بسیاری ترجیح می‌دهند مجبور به انتخاب در این باره نشوند٬ چرا که شجاعت از دست دادن چیزی را ندارند. اینان٬ همان کسانی هستند که خیانت می‌کنند.

من با این عقیده مخالفم که کسانی که عاشق یکدیگر هستند باید هر شب به هم زنگ بزنند و هر جا که کمترین احتمال حسادتی می‌رود٬ توضیح مبسوطی برای رفع شبهه بدهند. برایم بهت‌آور است که حسادت –در نوع بیمارگونه‌ی فردی یا اجتماعی‌اش- می‌تواند این باور را به وجود آورد که خیانتکار باید مورد تنبیه قرار گیرد. بی آن‌که بخواهم محدودیتی بر رفتار دیگران اعمال کنم٬ مایلم کسی را که عاشقش هستم٬ در فرصت یگانه‌ای که برای زیستن دارد٬ آزادِ آزاد ببینم. او نه روحش را به من بدهکار است و نه جسمش را. اگر از آشفتگی‌های او آزار می‌بینم٬ من هم این حق را دارم که ترکش کنم؛ نه برای تنبیه او٬ که برای شادمانی خودم. با این همه٬ هیچ دلیلی برای عصبانیت وجود ندارد٬ جز آن‌جا که رفتار و کلام فرد با هم نخواند.

این‌که بخواهیم همواره در کنار کسانی که دوستشان داریم باشیم٬ زیباست. هرچند٬ من ترجیح می‌دهم در این باره محتاط باشم؛ چرا که مهربانی‌ها و مراقبت‌های سرشاری از این دست الزامی برای طرف مقابل ایجاد نمی‌کند که آزادی‌اش را در اختیارم بگذارد. دست آخر این که٬ این مناقشه مثال دیگری‌ست از این که چگونه گویش دووجهی می‌تواند قوه‌ی ادراک ما را محدود کند. سوال نهایی بر سر انتخاب میان “یک نفر” یا “چند نفر” نیست. بلکه بر سر هنر زندگی در کنار یکدیگر است و این که چگونه کسانی را که دوستشان داریم٬ به بهترین وجهی شاد نگه داریم. راهی جز مراقبت و اعتماد نیست.

یانجین مون

کارتون از مارک استیورز (http://www.markstivers.com/)

…I’m not fully convinced of conventional monogamy because I don’t believe in possession when it comes to a relationship. I’m not a polyamorist either, as I’m uninterested in having a multitude of partners. I oppose to employing the term polygamy as the antithesis of monogamy, because it is based on the same imposition of property right of one person upon another or many.

Regardless of my discomfort with the actual practice, “polyamory” has brought my attention to a number of interesting alternatives. “Compersion”, for instance, is often referred to as the opposite of jealousy. It is “a state of empathetic happiness and joy experienced when an individual’s current or former romantic partner experiences happiness and joy through an outside source, including, but not limited to, another romantic interest. This can be experienced as any form of erotic or emotional empathy, depending on the person experiencing the emotion.” (Source: Wikipedia)

Loyalty is a crucial value for both monogamists and polyamorists. To be loyal is to be constant not only in support of others but also between one’s words and acts. Cheating means breaking rules or promises established between two or more people. I agree with Camus who said that “integrity has no need of rules.” By contrast, I have little respect for people who make commitments that they cannot stand true to. The major benefits of an exclusive relationship and those of an open relationship are mutually exclusive; with full independence, you can’t expect to enjoy undivided attention. One must sacrifice one side of the benefits if he wishes to maximize the other. However, many refuse to make a choice because they lack the courage to give up on either of them. And they cheat.

I reject the point of view that two people in love should call each other every night and provide thorough explanation whenever there is the slightest chance of jealousy. It’s astounding that jealousy can even lead to a belief in the right to punish the “cheater” when it reaches its pathological zenith in a person or a society. I have no interest in restricting what others do but I’d like to see the one I love prosper freely in his one and only life. He owes me neither his heart nor his body. If I happen to suffer from his distraction, I may as well choose to leave him, not for punishment but for my happiness. None the less, there’s no sense in getting angry unless his act betrayed his words.
Wishing to be fully present for those we love, it’s beautiful. Nevertheless, I’d like to remain cautious so that such overflowing affection and caring do not create an obligation for the other to submit his freedom to my supervision. After all, this debate is another example of how the dichotomous language may limit our perception. The ultimate question is not about choosing between “one” and “many,” but about the art of living together, that is, how to keep our loved ones happy the best way we can – both care and trust are indispensable.

Yeonjin Moon
Cartoon by Mark Stivers (http://www.markstivers.com/)