حرف حساب
عمو استیو٬ نرو…
مهر 14ام, 1390در این که استیو جابز آدم بسیار بزرگ و تأثیرگذاری بود٬ تردیدی نیست. اصلا فرض را بر این میگیریم که تمامی تعاریفی که دیگران از او کردهاند تمام و کمال درست است. (گو اینکه به رغم سرمایهی بالایش٬ به خلاف دوستش گیتس٬ در فعالیتهای بشردوستانه دست زیادی نداشت و کسانی هم که با او از نزدیک کار کرده بودند٬ شخصیتش را دمدمیمزاج و کار با او را دشوار توصیف کرده بودند.) اما ما همهی آن تمجیدها و آفرینها را میپذیریم و بحثی درش نمیآوریم. اما نکتهای که میخواهم بگویم٬ چیز دیگریست. بحث بر سر جوگیری ماست.
با یک حساب سرانگشتی٬ حدود نیمی از دوستان فیسبوکی مرا غیر ایرانیها تشکیل میدهند. از صبح که خبر درگذشت استیو جابز منتشر شد٬ من بارها و بارها صفحات فیسبوکم را بالا و پایین رفتم و شاهد این نکته بودهام که به جز یکی-دو مورد٬ تمام کسانی که شروع به خبرپراکنی و مرثیهسرایی دربارهی جابز و مرگ او کردهاند٬ از دوستان ایرانی من هستند. سوال اینجاست که آیا مردم کشورهای دیگر دنیا این خبر را نشنیدهاند و یا جابز را نمیشناختهاند؟ به نظر من جواب این سوال را تنها در دو نقطه میتوان جستجو کرد. اولیش روحیهی فردپرستی ماست که بسیار علاقمندیم آدمهای بزرگ را هی بالا و بالاتر (از آنچه هستند) ببریم و انگار با این بالا بردنها خودمان هم تخلیهی روانی میشویم. اصلا اصرار عجیبی داریم بر این که از آدمها بت بسازیم و حتی اگر خودشان هم راضی نباشند٬ بهشان بقبولانیم که بالاتر از آن چیزی هستند که فکر میکنند.
(نمیدانم یادتان میآید یا نه که همین دو سال پیش کجا سر و صدایی درآمد که قرار است روز تولد مهندس موسوی جشن تولد بگیرند و این حرفها که البته خود مهندس ماجرا را در نطفه مهار کرد و نگذاشت این قبیل فردپرستیها و دیکتاتورسازیها جایی برای خود باز کند. البته عکس این داستان هم صادق است که وقتی به شیر مرده میرسیم٬ آنقدر بهش لگد میزنیم که دیگر چیزی ازش باقی نماند. نمونههایش هم کم نیست. در مملکتی که با اختلاس نمیدانم چند هزار میلیاردی هم کک کسی نمیگزد و مدارک دانشگاهی همینطور کیلو کیلو بین علاقمندان خیرات میشود٬ یکهو بخت یک کردان نامی نمیخواند و دستش رو میشود. آن وقت همهمان تیز میکنیم تا آنجا که بشود بیآبروترش کنیم و دیگر چیزی ازش باقی نگذاریم. انگار همین یکی است و باقی همه پیغمبرند. پرت نشویم از حرفم.)
خلاصه نکتهی اول این که انگار روح استبدادزدهی ما نمیگذارد از چنبرهی آدمها بیرون بیاییم و دست از تعریف و تمجید یا هجو و تخریب برداریم. دوست داریم همیشه کسی باشد دم دستمان که بالا و بالاتر ببریمش یا پایین بکشیم و لگدمالش کنیم. در سیاست هم همینگونه هستیم. اصلا دوست داریم با نامها و آدمها ور برویم. عشق میکنیم. در تمام این سالهایی که در سوییس زندگی کردهام٬ و پیش از آنکه سوئد بودم٬ حتی یک بار نام رهبران و دولتمردان این کشورها را جایی از زبان کسی –از جمله شهروندان این کشورها- نشنیدم و اصلا انگار مهم نبود برای مردمانشان که چه کسی آن بالاست و نامش چیست. آنها نگاهشان به مجموعهی ساختار مدیریتی کشور بود و نه فرد فرد آدمها. درست نقطهی مقابل ما که حتی تا سطح مدیران کل هم برای خودشان خدایی میکنند و نامشان برو دارد. سطوح بالاتر که دیگر بماند. اگر هر روز نام چند تا کلهگنده را در صدا و سیما نگویند و قیافهشان را به یاد مردم نیاورند٬ انگار روزشان شب نمیشود.
نکتهی دوم هم به نظرم روحیهی مردهپرستی ماست که تا کسی اشهدش را میگوید و سرش را زمین میگذارد٬ یکهو محسناتش به یاد همه میآید٬ مرثیه سراییها شروع میشود و دیگر نکات خوب و مثبت است که –راست یا دروغ- از همه جا به او چسبانده میشود. امروز در لابهلای آگهیهای تسلیت و مراسم ترحیم و بوی گلاب٬ دوستانی هم شروع کرده بودند به نقل محاسن شخصیتی مرحوم جابز و خاطراتی از شیوههای مدیریتیاش. لابد باید از فردا منتظر جملات قصار و خاطرات دلنشین و رفتارهای آموزندهای هم باشیم که در کنار دکتر شریعتی و مرحوم حسابی و کوروش کبیر و شاملو به استیو جابز٬ مدیر فقید شرکت اپل هم چسبانده میشود.
۷-۸ ماه پیش که بیژن پاکزاد درگذشت و یکهو تمام دوستان ما در شبکههای اجتماعی سیاهپوش شدند و عکسهای پروفایل خود را عوض کردند و مدام RIP برای ایشان فرستادند٬ خواستم یادداشتی بنویسم و بپرسم آیا واقعا نیازی به این همه اغراق وجود دارد یا نه. بپرسم که آخر من٬ من نوعی٬ چه آشنایی و صنمی با پاکزاد داشتهام و چه خیری از او به من رسیده بود که حالا بخواهم برایش عزاداری کنم. جز اینکه یک ایرانیای بود که در حیطهی کاری خود صاحب اسم و رسمی شده بود و امثال این آدمها هم در دنیا کم نیستند. خواستم بنویسم اینها را٬ اما پروا کردم که همه بریزند سرم که وطنفروش هستم و قدر مفاخر ملی کشورمان را نمیدانم و چه و چه. حالا انگار اینهمه بلایی که دارد سر کشورمان میآید و سرمایههای آن به فنا میرود و خروار خروار طلای بی صاحبش میرود ترکیه و مفت و مجانی نصیب ترکها میشود و آن طرف گونهی کمیاب خرس ایرانیاش با دو بچهاش کشته میشود و هزار خبر تأثربار دیگر٬ هیچکدام اهمیتی ندارد٬ فقط مانده همین که نام بیژن پاکزاد روی زمین نماند. آن موقع پروا کردم و با خودم گفتم شاید من نمیفهمم. شاید وطنپرستی واقعی این است که من هم برای ایشان اینجا و آنجا RIP بفرستم و عکس پروفایلم را عوض کنم و با اینکه واقعا نمیدانم ایشان در زندگیاش چه غلطی کرده که رنجی از رنجهای آحاد بشر را کم کند یا فایدهاش به هموطنان خودش رسیده باشد٬ سنگش را به سینه بزنم. آن زمان چنین فکری کردم. اما امروز که در صفحهی فیسبوکم بالا و پایین رفتم و دیدم باز هم غیر از همین دوستان ایرانیام و یکی-دو مورد دیگر –که از قضا آنها هم از کشورهای استبدادزدهای بودهاند- هیچکس RIP نداده و عکس پروفایلش را عوض نکرده و ناله و شیون سر نداده٬ دوباره فکرم رفت آنجا که شاید واقعا خصلت ماست که دوست داریم به آدمها٬ به نامها بچسبیم و آنها را بالا و بالاتر ببریم. آخر بابا جان٬ این که دیگر بیژن پاکزاد نیست. اینجا دیگر اگر قرار است کسی عرق ملیاش گل کند٬ آمریکاییها هستند٬ نه ما. آخر چرا اینقدر جوگیریم ما.
صفحهی اول سایت اپل تصویری از جابز را گذاشته است٬ با تاریخ تولد و درگذشتش. بی هیچ حرف اضافهای. بعد کلیک که میکنی و وارد میشوی٬ در یک پاراگراف موجز و مختصر خبر درگذشت او را همراه با ابراز تأسفی بیان کرده است. حالا دوستان ما کم مانده است سر در خانهشان را هم پارچهی سیاه بزنند و بنویسند درگذشت جوان ناکام٬ مرحوم مغفور استیو جابز. بعضیها هم گمانشان این است که اگر او را با نام کوچکش صدا بزنند٬ نشان از صمیمیت بیشترشان با او دارد. باور نمیکنید٬ ولی یکی از دوستانم٬ انگار عزیزش را از دست داده است٬ نوشته بود:
Oh, Steve… don’t go… please…
که با خودم فکر کردم اینطور که او با استیو نزدیک بوده و عزادار شده است٬ باید در اولین فرصت با چند نفر از دوستان دستهگلی چیزی بگیریم و برویم خانهاش برای تسلیت و سرسلامتباد.
یکی هم نیست به اینها بگوید اگر اوباما و بیل گیتس و دیگران برای درگذشت جابز پیامی دادند٬ احتمالا یا به مناسبت آشنایی و دوستیای بود که با او داشتند٬ یا اینکه موقعیت اجتماعی و سیاسیشان طلب میکرد از کنار وقایع اینچنینی بیتفاوت نگذرند. حالا ما چه؟ پدرمان بود؟ عمومان بود؟ معلم ابتداییمان بود؟ افتخار ملیمان بود؟ کیمان بود؟
خدا آخر و عاقبت همهی ما را ختم به خیر کند.
پ.ن. در لابهلای شلوغیهای درگذشت جابز٬ چشمم خورد به خبر درگذشت دکتر مهرداد مشایخی٬ استاد جامعهشناسی دانشگاه جرجتاون که البته دوستان عزادار از مرگ عمو استیو٬ فرصتی برای توجه به این واقعه نداشتند. خدا رحمتش کند.
مشکلات حقوقی پیگیری پرونده امام موسی صدر
مهر 5ام, 1390
این یادداشت را در روزنامهی شرق اینجا بخوانید.
با سقوط معمر قذافی، رهبر دیکتاتور لیبی، بار دیگر امیدها و آرزوها برای یافتن نشانی از امام موسی صدر، در دلهای دوستداران و علاقهمندان این معلم بزرگ مدارا و گفتوگوی میان ادیان زبانه کشیده و اطلاع از وضعیت وی را در کانون توجهات قرار داده است. سرنوشت امام موسی صدر که ۳۳ سال پیش در چنین روزهایی- به احتمال بسیار زیاد- توسط عاملان امنیتی حکومت قذافی ربوده شد تا امروز در هالهای از ابهام باقی مانده است و هیچ زمان خبر قطعیای مبنی بر حیات یا درگذشت او به دست نیامده است.
اگرچه طی این سالها شواهد جستهوگریختهای از زنده بودن امام منتشر شده است اما سخنان اخیر عبدالمنعم الهونی، نماینده شورای انتقالی ملی لیبی در قاهره که از شهادت امام موسی صدر به دست قذافی در همان روزهای ابتدایی ناپدید شدن امام خبر میداد، امیدها را تا حدودی به یأس بدل کرد. هرچند در این میان بسیاری از مومنان حقیقی و دوستداران این رهبر مترقی شیعه، دل به رحمت خدا بستهاند و همچنان به شنیدن خبری از او امیدوارند.* اما فارغ از مقوله حیات یا شهادت امام موسی صدر، نکتهای که باید بیش از پیش مورد بررسی و موشکافی قرار بگیرد، ابعاد حقوقی این پرونده است. به دیگر کلام، چه مشکلی بر سر راه این پیگیریها قرار داشت که جز با سقوط حکومت دیکتاتوری قذافی، راه برای کشف واقعیت هموار نشد و چگونه میتوان شرایطی را فراهم آورد که در صورت وقوع جرایم مشابه در آینده سرعت و سهولت پیگیریهای حقوقی را فزونی بخشید.
حقیقت این است که در کنار تمام مشکلات طبیعیای که بر سر راه حقوق بینالملل برای پیگیری جرایم اینچنینی وجود دارد- و البته با حضور یک دیکتاتور در یک سوی ماجرا این مشکلات بیشتر هم میشود- بخش عمدهای از دشواری پیگیری پرونده امام موسی صدر به مشکلی در حقوق کیفری ایران برمیگردد و آن عدم پذیرش اصل «صلاحیت شخصی منفعل» است. این اصل در واقع به معنای گسترش صلاحیت تقنینی و قضایی یک کشور نسبت به جرایمی است که در خارج از قلمرو حاکمیت آن کشور، علیه اتباع آن کشور ارتکاب مییابد. عدم پذیرش این اصل در حقوق کیفری ایران به این معناست که چنانچه یکی از اتباع ایرانی در کشور دیگری مورد جنحه یا جنایتی قرار بگیرد، محاکم ایران صلاحیت رسیدگی به این امر و مجازات جانی را ندارند و در نتیجه تنها چاره کار این است که محاکم کشور محل وقوع جرم، خود دست به کار رسیدگی شوند. به این ترتیب، حمایت از اتباع که از مهمترین وظایف دولتها به شمار میرود، در کشورهایی که این اصل را نپذیرفتهاند، با مشکلات جدی مواجه میشود.
با فرض اینکه پس از انقلاب اسلامی تابعیت ایرانی امام موسی صدر به وی بازگردانده شده است، یکی از مهمترین دلایلی که هر دو کشور ایران و لبنان در پیگیری پرونده او دچار مشکل شدهاند، این است که محاکم هیچ یک از این کشورها صالح به رسیدگی به جرایمی که در کشورهای دیگر بر اتباعشان وارد میشود، نیستند. این در شرایطی است که حقوق کیفری ایران صلاحیت شخصی فعال (یعنی نقطه مقابل این اصل) را در کاملترین شکل خود پذیرفته است و در این خصوص، حتی اعتبار امر قضاوت شده را هم قبول ندارد. به دیگر کلام، چنانچه تبعه ایران در کشور دیگری مرتکب جرمی شود، نه تنها محاکم ایران صالح به رسیدگی هستند، بلکه حتی اگر مجرم در کشور محل جرم مورد مجازات قرار گرفته باشد، محاکم ایران میتوانند آن را نادیده گرفته و پس از رجعت فرد به ایران بار دیگر او را محاکمه و در صورت محکومیت مجازات کنند.
به هر رو، پرونده امام موسی صدر بار دیگر اهمیت پذیرش اصل «صلاحیت شخصی منفعل» را به تصویر کشید و مشکل دولتها را در دفاع از اتباع خود در موقعیتهای اینچنینی نمایان کرد. با توجه به توصیههای مکرر و فراوان شریعت اسلامی بر ضرورت دفاع دولت از اتباع خود در برابر بیگانگان و در شرایطی که کشورهای زیادی در جهان این اصل را در قوانین کیفری خود به رسمیت شناختهاند و همچنین با در نظر گرفتن این واقعیت که پذیرش این اصل هیچگونه تعارض و منافاتی با اصول حقوق کیفری ایران و موازین شرعی ندارد، به نظر میرسد تجربه تلخ امام موسی صدر بهانه خوبی برای بازبینی اصل صلاحیت شخصی منفعل در قوانین کیفری ایران و فراهم آوردن شرایطی برای پذیرش آن باشد.
* یعقوب به پسرانش گفت: اى پسران من٬ بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا نومید مباشید. (سوره یوسف٬ ۸۷)
اصلاحطلب خوب٬ اصلاحطلب مرده است
مرداد 29ام, 1390این یادداشت را در روزنامهی روزگار اینجا بخوانید.
گفتوگوی اخیر آقای علی مطهری با خبرگزاری فارس نکات جالب توجهی را در درون خود جای داده است که اگرچه تمامی آنها به زعم نگارنده منطبق با واقعیت و انصاف نیست٬ اما به مصداق لنگه کفشی در بیابان٬ باید در روزگاری که حق و حقیقتگویی به کیمیایی نایاب بدل شده است و اصولا حرف حقی به گوش نمیرسد٬ قدردان کسی بود که دستکم بخشی از حقیقت را بر زبان میآورد.
صرفنظر از دیدگاههای شخصی ایشان دربارهی افراد و جریانها سیاسی -که از سلیقهای به سلیقهای میتواند متفاوت باشد- دستکم یک ایراد اساسی به سخنان ایشان وارد است که این ایراد در جایجای صحبت تکرار شده است. آقای مطهری در چندین بخش از صحبتهای خود از اصلاحطلبان –به زعم ایشان- تندرو سخن گفته و به طور مشخص از آقایان بهزاد نبوی و تاجزاده به عنوان نمونههایی از این طیف نام برده است. در نظر ایشان بازی و رقابت سیاسی میان اصولگرایان و اصلاحطلبان زمانی قابل قبول است که این آقایان پیش از شروع بازی توسط شورای نگهبان رد صلاحیت شده و به دیگر کلام٬ حق حضور در این رقابت را نداشته باشند. جانمایهی صحبتهای آقای مطهری در این جملهی کلیدی نهفته است که:
تصور من در آن زمان این بود که ممکن است افرادی تندرو مثل بهزاد نبوی و تاجزاده مجلس را به دست بگیرند. اما وقتی وارد مجلس شدم دیدم اصلاحطلبان موجود در مجلس هشتم کبریت بیخطر هستند.
به این ترتیب٬ آقای مطهری رقابت سیاسی را نه به معنای واقعی آن و با حضور رقبای جدی و قدر٬ که به شکلی نمایشی و برای خالی نبودن عریضه ترجیح میدهند و به دیگر کلام٬ در نظر ایشان اصلاحطلب خوب اصلاحطلب کبریت بیخطری است که نه در رقابت و انتخابات برای ایشان و دوستانشان ایجاد مشکل و دشواری کند و نه بعدتر در تصمیمگیریهای مجلس قدرت عرض اندامی داشته باشد. اصلاحطلبان باید باشند تا آقای مطهری و دوستانشان بتوانند در رقابتی آبرومند شرکت کنند٬ اما نباید این بودن چنان باشد که برای ایشان ایجاد اشکال و مشکلی کند.
تا اینجای کار ایرادی ندارد. یعنی میتوان پذیرفت که نگاه آقای مطهری به عرصهی رقابت انتخاباتی اینگونه است و مانند بسیاری دیگر ترجیح میدهد با رقبای قدرتمند طرف مقابل روبهرو نشده و تنها با کبریت بیخطرهایی مواجه باشد که هم ظاهر قضیهی انتخابات را برای ایشان و یارانشان حفظ کنند و هم پیروزی در عرصهی رقابت را برای ایشان دشوار نکنند. اما ایراد اینجاست که ایشان به راحتی پذیرفته و اظهار هم میکنند که حذف آن رقبای قدرتمند وظیفهی شورای نگهبان است و اگر هم پیش از این در انتخاباتی این افراد مجال حضور پیدا کردند٬ از ضعف و کوتاهی این شورا بوده است:
مجلس ششم در شرایطی به وجود آمد که شورای نگهبان در انفعال قرار داشت و علیرغم میل خود نتوانست بسیاری از کاندیداهای اصلاحطلب را رد صلاحیت کند. هرچند میخواست امثال تاجزاده و بهزاد نبوی را رد صلاحیت کند اما فضای جامعه به نفع دوم خرداد و خاتمی بود، بنابراین شوراینگهبان تساهل به خرج داد. اما امروز این گونه نیست و آنها بسیار دقیق عمل میکنند. بر همین اساس چنین افرادی امکان ورود به انتخابات را ندارند؛ از این رو کسانی که تأیید صلاحیت میشوند، شبیه اصلاحطلبان فعلی مجلس هشتم خواهند بود.
به این ترتیب٬ ایشان هیچ ابایی از طرح این نکته ندارند که نه تنها بازی سیاسی را با حضور حریفی ضعیف و ناتوان میپسندند٬ بلکه از سازوکارهای نظارتی هم انتظار دارند به هر طریق ممکن جلوی حضور رقیب توانمند را بگیرند تا انتخاب ایشان و دوستانشان به اشکال و مشکلی برنخورد. این شیوهی حضور دقیقا به این میماند که در بازی فوتبال یکی از دو طرف اسامی چند نفر از قویترین بازیکنان طرف مقابل را به داور مسابقه بدهد و از او بخواهد پیش از شروع بازی این چند نفر را از زمین بیرون کند تا طرف اول بتواند با آسودگی خاطر وارد زمین شده و بازی را به تصاحب خود درآورد.
آقای مطهری اگر به درستی مواضع خود اعتقاد داشته و از موقعیت خود و دوستانشان در میان رایدهندگان مطمئن هستند٬ اگر یقین دارند حتی با حضور اصلاحطلبان اصلی و قدرتمند –و نه فقط کبریت بیخطرهایشان- همچنان مردم ایشان و دوستانشان را مورد اعتماد و انتخاب قرار خواهند داد٬ به جای تشویق نهادهای نظارتی برای حذف این رقبا از این نهادها بخواهند راه را برای حضور همه باز کنند تا مشخص شود جایگاه و وزن هر طرف تا چه اندازه است.
به راستی اگر اصول بازی در نگاه آقای مطهری –که از معتدلترین اصولگرایان است- تا این حد غیرمنصفانه و دور از واقعیتها و الزامات رقابتهای سیاسی جهان امروز است٬ از دیگر اعضای این طیف چه انتظاری میتوان داشت و اصلا سوال اینجاست که چرا اصولگرایان که –به زعم خودشان- از موقعیت سیاسی و پایگاه اجتماعی خود مطمئن هستند٬ تا این حد از قرار گرفتن در رقابتی واقعی و برابر هراس دارند؟ مگر نه اینکه علیالقاعده آن را که حساب پاک است٬ نباید از محاسبه و امتحان باکی باشد؟
سیاه٬ سفید٬ خاکستری
مرداد 8ام, 1390در همین چند هفتهی اخیر٬ دستکم دو خبر مشابه به گوشم خورد با این مضمون که در جریان امر به معروف و نهی از منکر کار به درگیری کشید و منجر به ضرب و جرح آمر به معروف شد. صورت دو خبر شباهتهای زیادی دارد. در هر دوی اینها شخص مضروب روحانی جوانی بود که در ساعات پایانی شب در خیابان به همراه ۲ نفر از همراهان خود در حال تردد بود و پس از مشاهدهی ایجاد مزاحمت چند تن از اراذل و اوباش برای یک یا چند خانم جوان٬ به دفاع از مظلوم برخاست و در نهایت توسط توسط اشرار مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
روال معمول در شرح اخبار اینچنینی این است که یکهو یک سوی ماجرا –که همان آمر به معروف است- تبدیل میشود به فرشتهی پاک و معصومی که با نیت کاملا خیر و با هدف اصلاح جامعه جانش را کف دستش گذاشت و آمد جلو و سوی دیگر شیطان دیوسیرتی میشود که با شرارت خود جامعه را آلوده و به آن فرشتهی پاک آسیب زده و حالا سزاوار سختترین مجازاتهاست. در صورتی که قضیه میتواند به کل متفاوت باشد.
نکتهی اول اینکه آدمها درک و برداشتهای متفاوتی از تعاملهای اجتماعی دارند. رفتاری که ممکن است در نظر یک فرد مصداق شرارت و مزاحمت باشد٬ میتواند در نگاه فرد دیگر رفتاری کاملا عادی تلقی شود. در این شرایط٬ مرجعی که میتواند در خصوص این رفتارها قضاوت نهایی و قطعی داشته باشد٬ قانون است که حد و مرز این تعاملها را مشخص میکند. با این توضیح٬ سوال اینجاست که مرجع تشخیص این که عمل آن پسر جوان مصداق شرارت بوده است با کیست؟ جراید مینویسند در ساعات پایانی شب٬ چند نفر اراذل و اوباش مشغول ایجاد مزاحمت برای چند خانم جوان بودهاند و به ناگاه طلبهی جوان از راه رسید و به دفاع از مظلوم برخاست. همین داستان را میتوان به گونهی دیگری هم نقل کرد و آن این است که ساعت ۹-۱۰ شب پسری در خیابان مشغول گپ زدن و یا اصلا بگوییم شماره دادن به دختری بوده است و بعد طلبهای که از آنجا میگذشته٬ حالا یا واقعا با نیت خیر یا از لج اینکه خودش دستش به جایی بند نیست٬ خودش را انداخته است وسط داستانی که هیچ ربطی بهش نداشته است. پسرک هم لابد از این دخالت نابهجا عصبانی شده و جواب طلبه را داده و کار بالا گرفته است. وسط دعوا هم که نقل و شیرینی پخش نمیکنند؛ بالاخره یکی میزند٬ یکی هم میخورد. اینها را که میگویم٬ من حقیقتا از شرح ماوقع اطلاعی ندارم. اما شباهتهایی که میان شرح این وقایع وجود دارد که یک طرف را سفید و پاک و سوی دیگر را سیاه و پلشت نشان میدهد٬ آدم را به این تردید میاندازد که شاید ماجرا غیر از اینی باشد که به گوش ما رسیده است. از کجا معلوم طلبهی نامبرده آدم فضولی نبوده است که در کاری که بهش ربطی نداشته٬ دخالت کرده و اسباب عصبانیت طرف دیگر را فراهم آورده باشد؟
نکتهی دوم اینکه٬ با فرض حسن نیت طلبه و شرارت جوان مزاحم٬ آیا اطمینانی وجود دارد که طلبه تمام اصول و قواعد امر به معروف و نهی از منکر و مراحل آن را به درستی اجرا کرده باشد؟ آیا اصلا طلبهی مزبور شرایط لازم برای امر به معروف را داشته است که پا پیش گذاشته است؟ این شرایط و طی درست آن اصول و مراحل کجا و کی بررسی شده که چشمبسته همه حق را به طلبه دادهاند؟ از کجا معلوم آن طلبه آدم بیادب و پرخاشگری نبوده است که بدون مقدمه شروع به فحاشی کرده باشد؟ این موارد آیا جملگی مورد بررسی دقیق قرار گرفته است؟
نکتهی سوم اینکه٬ با فرض حسن نیت طلبه و شرارت جوان مزاحم و همچنین با فرض طی درست تمام مراحل امر به معروف و احراز شرایط شخص آمر٬ سوال اینجاست که مگر مملکت پلیس و نیروی انتظامی ندارد که هر کس از راه برسد٬ بخواهد شخصا قانون را به اجرا بگذارد و جلوی تبهکاران را بگیرد؟ این طلبه اصلا چه کاره بوده است که بخواهد با دست خالی و بدون حکم قضایی جلوی وقوع جرم را بگیرد؟ ایشان در بهترین حالت٬ وظیفهاش این بوده است که پس از امر به معروف زبانی (که آنهم جای بحث و نقد دارد) و مشاهدهی بیاثر بودن تلاشش٬ موضوع را پلیس یا مراجع ذیربط اطلاع داده و درخواست کمک کند. وانگهی مگر خود آن خانمها زبان نداشتند که پلیس را در جریان بگذارند؟ این طلبه سمتش در این ماجرا چه بوده است؟
همچنان که پیشتر هم گفتم٬ من اطلاعی از ماجرا ندارم و دانستههایم محدود به همین شنیدههای اینجا و آنجاست. امیدوار هم هستم که همه چیز همانطور باشد که نقل شده است و طلبهی داستان ما واقعا بیگناه و معصوم باشد. ولی عجیب اینجاست که داستانهایی از این دست٬ همه جا از زبان همان آمر به معروف نقل میشود و طبیعی است که هیچ بقالی نمیآید بگوید ماست من ترش است. کاش دستکم یک بار هم داستان از زبان سوی دیگر ماجرا شنیده شود تا درستی تصویرهای سیاه و سفیدی که در داستانهای اینچنینی میشنویم محک بخورد. همهی ما در ایران نمونهها و تجربههایی را از دخالتهای نابهجای آدمهای فضول در زندگی و روابط شخصیمان دیدهایم و به یاد داریم؛ از همسایه و فامیل گرفته تا آدمهای غریبه. این حوادثی هم که نقل کردم٬ میتواند یکی از همین دخالتهای نابهجا باشد که یکهو لباس قداست پوشیده و رنگ و بوی معطری به خود گرفته است.
پ.ن. با هر شرح و توجیهی٬ تردیدی نیست که فرد ضارب مجرم است و باید طبق قانون مورد مجازات و کیفر قرار بگیرد. بحث بر سر آن نیست. بحث بر سر نگاهی است که به داستانهای اینچنینی وجود دارد و فضایی که جراید از این حوادث میسازند. ای کاش در کنار مجازات فرد ضارب٬ موضوع دخالت طلبه هم مورد بررسی قرار میگرفت و در صورت لزوم٬ مجازاتی هم برای دخالتهای نابهجا در امور شخصی دیگران در نظر گرفته میشد.