حرف حساب

هنر خوار شد٬ جادویی ارجمند

اردیبهشت 2ام, 1390

این فیلم را یکی از دوستانم برایم فرستاد برای خنده. یکی از این برنامه‌های آشپزی صدا و سیماست که طرف دارد آموزش پخت پیتزا می‌دهد. بعد یکی از بینندگان زنگ می‌زند و می‌پرسد چرا خمیر پیتزایی که در خانه درست می‌کند٬ هیچ وقت خوب از آب درنمی‌آید. لابد منظورش این است که ایراد کارش را بداند که مثلن آردش کم است٬ جوش شیرینش زیاد است٬ چه‌ش است که به خوبی خمیر پیتزاهای بیرون نمی‌شود.

جواب آشپز این است (نقل به مضمون نمی‌کنم٬ دقیقن عین جوابش را این‌جا می‌آورم):

“من یک چیزی را می‌خوام بگم که امیدوارم بینندگان عزیز و حضار که این‌جا تشریف دارند٬ این را تصور نکنند که من خدای ناکرده می‌خواهم تظاهر کنم. ولی خمیری که من درست می‌کنم و خوب می‌شه٬ با وضو گرفتن خوب می‌شه. یعنی انرژی مثبتی که به این خمیر می‌دیم. این خیلی مهمه بینندگان عزیز…”

چند وقت هم پیش هم یک ویدیو دیده‌ بودم که یک آخوندی آمده بود در تلویزیون و برای ترک سیگار به بینندگان توصیه می‌کرد که شب٬ قبل از رفتن به خانه برای همسر خود پسته بخرند. دلیلش هم از نظر ایشان این بود اگر شما به زنتان پسته بدهید بخورد٬ شب در رختخواب بهتان حال اساسی می‌دهد و در نتیجه دیگر شما نیازی به سیگار کشیدن نخواهید داشت. باور ندارید٬ این هم لینکش.

شما را نمی‌دانم. ولی من یکی که باورم نمی‌شود همه‌ی این‌ها تصادفی باشد. یعنی عقلم قبول نمی‌کند خرافه‌پرستی و تظاهر و دورویی تا این حد همه چیز و همه جای ما را فرا گرفته باشد. توضیحی هم ندارم که چرا کار به این‌جا کشیده است و اصلن نمی‌توانم نظری درباره‌ش بدهم. بهترین حدسی که می‌توانم بزنم این است که پشت پرده‌ای٬ جایی مسابقه‌ای ترتیب داده شده است که در آن هر کس بیشتر دروغ بگوید و بیشتر تظاهر کند و جانماز آب بکشد و دین و ایمان مردم را به شوخی و مسخره بگیرد٬ امتیاز بیشتری می‌برد. مثل قلک٬ هر دروغی که گفته شود٬ هر خرافه‌ای که رواج داده شود یک امتیاز به حساب فرد واریز می‌شود. بعد این امتیازها را جمع می‌زنند و احتمالن ماه به ماه همراه یارانه‌ها به حساب فرد دروغگو و متظاهر پرداخت می‌کنند. نمی‌دانم این مسابقه کجا ترتیب داده شده است و شرایط ورودش چیست. ولی می‌دانم طرفدار زیاد دارد و عوایدش هم آن چنان که به نظر می‌رسد بدک نیست.

آخر هیچ کس آن دور و بر نیست که به این آشپز مشنگ بگوید٬ فلان فلان شده٬ اگر این که تو می‌گویی درست باشد٬ پس باید بگوییم تمام کارکنان آشپزخانه‌های ایتالیایی دائم‌الوضو هستند که خمیرشان این ‌قدر خوب از آب در می‌آید و پیتزا و لازانیاشان این‌قدر خوشمزه می‌شود. آخر این چه استدلالی است؟ تو آشپز هستی یا مسؤول پاسخ‌گویی به سؤالات شرعی بینندگان؟ یا از آن آخوند بپرسد در کجای دنیا آدم به زنش پسته می‌دهد که حال بیشتری بدهد؟ این چه توهینی است آخر؟

آدم حالش به هم می‌خورد از این همه ریا و تظاهر و نفاق و خرافه‌گرایی. از این همه بی‌حرمتی به مقدسات و بازی و شوخی با اعتقادات مردم. از جامعه‌ای که آشپزش به سوال شرعی جواب می‌دهد و آخوندش مؤسسه‌ی ترک اعتیاد باز می‌کند.

می‌شود راهش بیندازیم؟

فروردین 14ام, 1390

من معمولن نتوانسته‌ام پیش‌بینی درستی از استقبال دور و بری‌هایم از ایده‌ها و یادداشت‌هایی که می‌نویسم داشته باشم. بارها پیش آمد یادداشتی که برای نوشتنش ساعت‌ها زمان گذاشتم و خمیرمایه‌ش را هم چیز خوبی می‌دانستم زیاد مورد توجه قرار نگرفت و فراموش شد و نقطه‌ی مقابلش هم همین‌طور. یادداشتی که از نظر خودم دم‌دستی به حساب می‌آمد و با تردید و اما و اگر به انتشارش رضایت دادم٬ یکهو گل کرد و کلی لایک خورد و بازتاب‌های زیادی هم به دست و گوشم رسید. آخرین مثالش هم یادداشت آخرم٬ سفیکسیم که از نظر خودم چیز آن‌چنانی‌ای نبود٬ اما به هر حال مورد لطف و توجه دوستان زیادی واقع شد. حالا چرا این‌ها را می‌گویم؟

مدتی پیش ایده‌ای به ذهن دریا رسید که بر سرش صحبتی کردیم و از آن زمان در فکر هر دومان همچنان وول‌وول می‌خورد. فکر کرده بودیم جایی٬ مثلن در فیس‌بوک برایش صفحه‌ای باز کنیم و کمپینی چیزی –به خیال خودمان- راه بیندازیم. بعد من با توجه به تجربه‌ی ناموفقم در پیش‌بینی واکنش دیگران نسبت به ایده‌هایی از این دست٬ فکر کردم بهتر است اول در گاهک حرفی ازش به میان بیاورم که اگر پیشنهاد خام و نسنجیده‌ای بود٬ زیاد ضایع نشویم. نهایتش بشود یکی از یادداشت‌هایی که گمان می‌کردم خوب است٬ اما چندان مورد توجه قرار نگرفت.

قضیه خیلی ساده است. در زندگی مشترک٬ زمانی که به اختلاف کشیده می‌شود و گیس و گیس‌کشی پیش می‌آید٬ دو نکته‌ی اصلی وجود دارد که هر طرف می‌تواند از یکی از آن‌ها برای آزار طرف مقابل بهره بگیرد. یعنی در واقع نوعی گروکشی می‌شود و بسته به این‌که سنبه‌ی کدام طرف پرزورتر باشد٬ اوضاع به نفع او پیش خواهد رفت. اولی موضوع مهریه است و دومی حق طلاق. دختر مهریه‌ش را برای چزاندن پسر به کار می‌گیرد و پسر هم از آن سو از طلاق ندادن به عنوان ابزاری برای فشار به دختر و جبران مهریه‌خواهی‌ش استفاده می‌کند. داستان البته در درازمدت به نفع پسر خواهد بود. چرا که دختر بخشی از مهریه را به عنوان پیش‌پرداخت گرفته و باقی‌ش می‌شود اقساط شندرغازی که پسر ماهانه باید به حسابش بریزد. اما از آن سو٬ پسر اگر مشکل محکمه‌پسندی نداشته باشد می‌‌تواند دختر را طلاق نداده و خلاصه او را در وضعیت بلاتکلیفی نگه دارد که نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش. بدیهی است دختری که مهریه‌ی خود را به اجرا گذاشته است٬ از نگاه دادگاه به دلایل محکم‌تری برای طلاق نیاز دارد و به این سادگی‌ها نمی‌تواند قید زندگی مشترک را بزند و برود پی کارش. خلاصه این که آن پیش‌پرداخت مهریه خرج اتینا می‌شود و اقساط آن هم دیر و زود به آخر می‌رسد٬ اما ممکن است دختر حالاحالاها گرفتار زندگی‌ای باشد که دلبستگی‌ای به آن ندارد و یا در خانه‌ی پدرش مانده باشد٬ به امید روزی که نمی‌داند چیست و چه وقتی است. گفتم که کل داستان می‌شود نوعی گروکشی. نتیجه‌ش هم بر باد رفتن عمر دو طرف است و به هدر دادن فرصت یگانه‌ی زیستن.

حالا ما می‌گوییم اگر آدم‌ها همان ابتدای کار -که اوضاع خوب و خوش است و نقل و نبات پخش می‌کنند- توافق کنند که از یک سو از مهریه خبری نباشد و از سوی دیگر به دختر مجوز طلاق داشته شود٬ بازنده‌ای در کار نخواهد بود. هر دوطرف برنده هستند. بازی منصفانه‌ای می‌شود که اولن در آن خبری از چانه‌زنی‌های زننده بر سر مبلغ مهریه نیست و دوم این که طرفین در یک شرایط برابر –از حیث قدرت انتخاب برای ادامه یا ترک رابطه‌ی زناشویی- پا به زندگی مشترک می‌گذارند. حالا ممکن است کسی بگوید مهریه سنت پیغمبر است و نباید کنار گذاشته شود. بسیار خوب٬ قبول؛ شما بگذاریدش یک سکه٬ پنج سکه٬ چه می‌دانم چهارده سکه. اصلن بگذاریدش اشتراک ۵ ساله‌ی همشهری داستان.

مجموعن به نظرم آمد معامله‌ی منصفانه‌ای‌ست و شاید بتواند نتایج خوبی به همراه داشته باشد. یک معامله‌ی کالا به کالاست که برای هر دو طرف منافع و عوایدی دارد. احتمالن برای دختر بیشتر از پسر. این را همه‌مان هزار بار شنیده‌ایم که مهریه‌ی زیاد هیچ‌کسی را خوشبخت نکرده است. رویه‌ی قضایی فعلی ایران هم نشان می‌دهد که معمولن مهریه‌های سنگین نتیجه‌ای از پی ندارد و دختر در نهایت باید به دریافت بخشی از آن٬ آن هم با شرایطی رضایت دهد.

فکر کردم اول این‌جا با هم سبک‌سنگینش کنیم. ببینیم حرف حساب است یا نه. اگر هست نهضتی٬ جنبشی٬ کمپینی چیزی راه بیندازیم و پی‌ش را بگیریم. ازدواج بدون مهریه در مقابل حق انتخاب برابر برای هر دوطرف. یک وقت دیدید جایش را باز کرد. اگر هم باز نکرد٬ غمی نیست. کمترین فایده‌ش این است که دور هم گپی زده‌ایم و دو کلام یاد گرفته‌ایم.


پ.ن.۱. من در دعاوی خانواده کار نکرده‌ام. اگر کسی در این وادی صاحب‌نظر است٬ چه خوب می‌شود حرفی بزند.

پ.ن.۲. می‌دانم دو موضوع دیگر هم هست که باید در گیس‌کشی‌های خانوادگی مورد توجه قرار بگیرد: مقوله‌ی جهیزیه و حضانت بچه. اما نخواستم وارد آن بحث شوم. گفتم فعلن همین معامله‌ی یک‌به‌یک را سر و سامانی بدهیم؛ اگر توفیقی داشت سر باقی‌ش هم می‌رویم. ضمن این که به نظرم موارد مهریه و حق طلاق مشکلات شایع‌تری هستند. نمی‌دانم٬ شاید اشتباه می‌کنم.

درباره‌ی مصوبه‌ی اخیر مجلس

اسفند 14ام, 1389

این یادداشت را با کمی تغییر در روزنامه‌ی آرمان این‌جا بخوانید.


نمایند‌گان مجلس شورای اسلامی روز چهارشنبه ۱۱ اسفند کلیات طرحی را به تصویب رساندند که در صورت نهایی شدن٬ مدرک تحصیلی فوق لیسانس یا معادل آن را با لحاظ شرایطی برای نمایندگی مجلس الزامی می‌کند. سوال این‌جاست که آیا تصویب این طرح تأثیری بر سطح علمی و تخصصی مجلس خواهد داشت و کیفیت عملکرد نهاد قانونگذاری را بهبود خواهد داد یا خیر.

نکته‌ی اول مقوله‌ی مدارج تحصیلی و نحوه‌ی اعطای آن در سیستم آموزش عالی ایران است که گاه تا حدود زیادی مبتنی بر روابط غیر دانشگاهی و غیر علمی شده و از ماهیت آموزشی خود فاصله گرفته است. این که فلان مسؤول اجرایی٬ به اعتبار روابط کاری یا سیاسی‌ای که بر هم زده است٬ در دانشگاهی-عموما در همان حوزه‌ی مسؤولیتش- مشغول به تحصیل شود و باز به اعتبار همان روابط٬ بی‌آن‌که زمانی را در دانشگاه یا بر سر کلاس سپری کند یا پایان‌نامه‌اش را به درستی انجام دهد مدرک دلخواهش را به دست بیاورد٬ واقعیتی است که بسیاری از اهالی دانشگاه کمابیش به چشم خود دیده و از آن رنج برده‌اند. در چنین شرایطی اخذ یک مدرک بالاتر٬ بی آن‌که دانشی را بر فرد افزوده و یا تخصصی را در او ایجاد کرده باشد٬ تنها عنوان دکتر یا مهندس را برای دارنده‌اش به ارمغان می‌آورد٬ به همراه ارتقای مقامی که البته همین مقام بالاتر می‌تواند مقدمات کسب مدرک تحصیلی بالاتر را به همان شیوه‌ی پیشین برای فرد فراهم آورد.

نکته‌ی دوم این که اختلاف سطح آموزشی در دانشگاه‌های کشور واقعیتی است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت. نگارنده به عنوان کسی که سالیان بسیار (قریب به ۱۰ سال) در مقاطع و رشته‌های مختلف دانشگاهی در ایران به تحصیل پرداخته است٬ نمونه‌های معتنابهی از این اختلاف را به چشم خود مشاهده کرده است. این که مثلا یک فارغ‌التحصیل مقطع لیسانس از یک دانشگاه درجه یک (نظیر شهید بهشتی یا صنعتی شریف) ممکن است نگاه تخصصی‌تر و علمی‌تری به حیطه‌ی تحصیلی خود داشته باشد تا یک فوق‌لیسانس همان رشته از یک دانشگاه سطح پایین‌تر (نظیر یکی از این مؤسسه‌های غیرانتفاعی در شهرستان‌های محروم.) این نکته اگرچه خود حاکی از مشکلات ساختاری و ریشه‌ای در نظام آموزش عالی کشور است٬ لیکن در موضوع مورد بحث این یادداشت می‌تواند شاهدی بر این باشد که دست‌کم در نظام آموزشی فعلی٬ عنوان مدرک -به تنهایی و بدون توجه به دانشگاه محل اخذ آن- ملاک مناسبی برای سنجش سطح تخصصی و علمی افراد نیست.

نکته‌ی سوم این که موج مدرک‌گرایی که در سال‌های اخیر در کشور به راه افتاده و بسیاری را به تکاپو واداشته است تا به هر آب و آتشی بزنند تا مدرکی از جایی برای خود دست و پا کرده و عنوان پر طمطراقی –به زعم خود- بیابند٬ خود معضلی است که باید در جای درستش مورد موشکافی جامعه‌شناسان و صاحبان امر قرار گیرد. لیکن به نظر می‌آید تصویب این طرح در شرایط فعلی می‌تواند شدت این معضل را فزونی بخشیده و ابعاد آن را گسترده‌تر کند. به عبارت دیگر٬ این طرح تعداد آدم‌هایی را که دنبال راه دررویی می‌گردند تا مدرک دانشگاهی‌ای بیابند٬ افزایش می‌دهد و لذا می‌تواند مشکلات دیگری را به همراه بیاورد. البته نگاه کسانی که با تصویب این طرح مترصد هستند تا غربالی برای نامزد شدن افراد در انتخابات مجلس بگذارند تا هر کس با هر سطح ناچیزی از سواد و معلومات اجازه‌ی آن را نداشته باشد که خود را نامزد نمایندگی مجلس کند٬ تا حدود زیادی قابل درک است. اما اینان باید در نظر داشته باشند که حل این معضل به قیمت ایجاد معضلی دیگر یا شدت بخشیدن به آن تمام نشود.

و بالاخره این‌که تصویب این طرح٬ به شرحی که در جراید آمده است باز همان سوال قدیمی را در ذهن ایجاد می‌کند که آیا مرگ تنها برای همسایه خوب است؟ اگر قرار است داشتن مدرک کارشناسی ارشد شرط ورود افراد به مجلس شورای اسلامی باشد٬ چرا باید نمایندگان دوره‌های پیشین و فعلی از این شرط مستثنی بوده و برای آنان به همان مدرک کارشناسی بسنده شود؟ آیا نمایندگان محترم در وهله‌ی اول مصلحت خود را در نظر گرفته و می‌سنجند و بعد آن را برای باقی آحاد جامعه به تصویب می‌رسانند؟ هرچند با شرحی که داده شد٬ حتی تسری این قاعده به نمایندگان پیشین و فعلی هم مشکلی را حل نمی‌کند. بلکه تنها تعداد نمایندگانی را که در دوران مسؤولیت خود خواستار حضور در دانشگاهی در حوزه‌ی انتخابیه خود و کسب مدرکی از آن‌جا می‌شوند٬ فزونی می‌دهد و دردسر مضاعفی را برای دانشگاه‌ها و نظام آموزش عالی کشور به همراه خواهد آورد.

امثالِ بیضایی

بهمن 14ام, 1389

۱. من گاهی که پیش می‌آید یادداشتی چیزی بنویسم و اتفاقی گمش کنم٬ یا ذخیره نکرده پنجره‌ی ورد را ببندم٬ یا این که به هزار و یک دلیل که همه می‌دانیم و گفتن ندارد از انتشارش پرهیز کنم٬ تا مدتی حالم گرفته و اعصابم خط‌خطی است که چرا چیزی که برایش زمان گذاشته‌ام٬ از دستم پریده است. یا چرا یادداشتم نمی‌تواند این‌جا و آن‌جا خوانده و دیده شود و تکلیف و این توان و زمانی که صرفش کرده‌ام چه می‌شود و این حرف‌ها.


۲. داشتم این مستند “سوسن تسلیمی” را از بی‌بی‌سی می‌دیدم که در آن تسلیمی داستان زندگی حرفه‌ای پر افت و خیزش را در ایران و سوئد بازگو می‌کند. در جایی از مستند٬ که البته مانند تمام مستندهای بی‌بی‌سی خوش‌ساخت و با کیفیت است٬ تسلیمی به دو فیلم چریکه‌ی تارا و مرگ یزدگرد اشاره می‌کند و این‌که چطور این دو اثر به دلایل واهی برای همیشه در محاق توقیف ماندند و هرگز اجازه‌ی اکران و پخش نیافتند.


۳. چند سال پیش در ایران در شرکت خصوصی‌ای کار می‌کردم که طلب‌های کت و کلفتی از اداره‌های دولتی داشت٬ اما چندین سال بود سر می‌دواندندش و پرداختش را به تعویق می‌انداختند. پروژه‌‌های دیگری را زورچپانش می‌کردند و پرداخت پروژه‌های قبلی را منوط به انجام پروژه‌های بعدی می‌کردند یا این‌که قول می‌دادند مبلغ همه‌ی کارها را یک‌جا پرداخت کنند که نمی‌کردند. از این دست بازی‌هایی که اداره‌های دولتی برای آزار شرکت‌های خصوصی و گرفتن همین نیمه‌جانی که برایشان مانده است٬ زیاد در آستین دارند. یک‌بار از مدیرعامل شرکت پرسیدم چطور با این همه مشکل و دردسر و بدقولی هنوز دوام آورده و عطای این کار را به لقایش نبخشیده است. سر درد دلش باز شد و نشست به قصه گفتن از این‌جا و آن‌جا و جان کلامش هم این بود که دیگر گرگ باران‌دیده شده است. پوستش کلفت شده و انگار دردها را حس نمی‌کند. تنها چیزی که می‌داند این است که باید پیش برود. مانند دوچرخه‌سواری که با وجود خستگی و ناتوانی می‌داند اگر توقف کند٬ زمین خواهد خورد و چاره‌ای جز این برایش نمانده است که حرکت کند٬ جلو برود.


۴. دیده‌اید بعضی چیزها را که همه‌ی اجزایش سرجای درست خودش است؟ همه چیزش به هم چفت و بست است و هیچ جایش نمی‌لنگد؟ فکرش را بکنید: بیضایی فیلم‌نامه را بنویسد و خودش هم کارگردانی‌ش کند٬ سوسن تسلیمی بازیگر نقش اول باشد و کنار دستش هم منوچهر فرید و رضا بابک و مهین دیهیم و سیامک اطلسی بازی کنند٬ مهرداد فخیمی بیاید فیلمبردار‌ش شود٬ بعد خود بیضایی بنشیند و تدوینش کند٬ نمی‌خواهم بگویم همچین ترکیبی حتمن خروجی‌ش شاهکار خواهد بود. ولی اغراق نیست اگر انتظار اثری ماندگار و قابل توجه را داشته باشیم. که همین‌طور هم شد. چریکه‌ی تارا را دیده‌اید؟ مرگ یزدگرد را چطور؟ خیلی‌ها می‌گویند شاهکاری هستند هر کدام برای خود. من هم می‌گویم.


۵. من یک یادداشت یک‌‌صفحه‌ای می‌نویسم که نیم ساعت وقتم را گرفته است٬ هیچ شاهکاری هم نیست. قرار هم نیست دنیا را تکان بدهد یا تأثیر آن‌چنانی بگذارد. بعد که خودم را متقاعد می‌کنم منتشرش نکنم یا پاکش کنم٬ تا شب حالم گرفته است. نه از این بابت که کسی یادداشتم را نمی‌خواند. حالا مگر قرار بود چند نفر بخوانندش؟ این حس٬ این زور که هست و نمی‌گذارد کاری را که کرده‌ام٬ حرفی را که زده‌ام نشان این و آن دهم٬ رمقم را می‌گیرد.


۶. راست می‌گفت مدیر شرکتمان. آدم‌ها گرگ باران‌دیده می‌شوند. پوست‌شان کلفت می‌شود انگار. آدم هر چه بزرگ‌تر٬ پوستش کلفت‌تر. یکی می‌شود مثل من که از پاک کردن یادداشت پیزوری‌ای که نوشته‌ام تا چند ساعتی حالم گرفته است. یکی می‌شود مدیرعامل شرکت‌مان که طلب پروژه‌ی قبلی را نگرفته٬ ناچار می‌شود پروژه‌ی بعدی را شروع کند. یکی هم می‌شود بیضایی یا کسی مثل او. بخشی از عمرش را٬ همه‌ی توانش را می‌گذارد روی کاری. هزینه‌ی زیادی هم حتمن می‌کند. آخرش هم شاهکاری درمی‌آورد که وقتی کار به اتمام می‌رسد باخبر می‌شود نمی‌تواند به نمایش بگذاردش. بهش می‌‌گویند چریکه‌ی تارا باید بماند گوشه‌ای و خاک بخورد. از رو نمی‌رود. آستین بالا می‌زند و دو سال بعد شاهکار دیگری٬ مرگ یزدگرد را روی صحنه می‌برد و وقتی نوبت به نمایش فیلمش می‌رسد٬ همان داستان است: نمی‌گذارند اکران شود. باز از رو نمی‌رود و می‌رود سراغ کار دیگری. این راه را می‌بندند٬ از آن راه می‌آید. در را می‌بندند٬ از پنجره سرک می‌کشد و آنقدر بزرگ است که هیچ سانسور و فیلتر حقیری نمی‌تواند همه‌جایش را بپوشاند. کافی‌ست کمترین روزنی بیابد که چراغی بیفروزد. مانند آفتاب است که نمی‌تواند نتابد.


۷. چقدر خوب است که میزان بزرگی و کاردرستی بعضی آدم‌ها با پوست‌کلفتی‌شان نسبت مستقیم دارد. چقدر خوب است که بعضی آدم‌ها از رو نمی‌روند و پشت هیچ سد و مانعی نمی‌مانند. تردیدی نیست که از درون فرسوده می‌شوند٬ اما دست‌کم در ظاهر خم به ابرو نمی‌آورند. سر فرو نمی‌برند. با صلابت می‌آیند و با صلابت می‌روند. سفره‌ی دلشان را برای ما که از آن‌ها اسطوره ساخته‌ایم باز نمی‌کنند و ننه‌من‌غریبم سر نمی‌دهند. گیرم که در خلوت٬ با خودشان که تنها می‌شوند٬ می‌گویند: ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود.