دل‌نوشت

سبز

اسفند 12ام, 1396

این بخشی از مستند «یک صدای تنها» است که من و احمد غلامی کارگردانش هستیم و در مراحل پایانی تدوین است. خود مستند درباره دکتر مرتضی نصیری (حقوقدان) است و در بخشی از کار به دیدار دکتر مرتضی کاخی، دوست قدیمی و همکلاس سالیان دراز ایشان رفتیم. پیشاپیش امید داشتم که بتوانم کاخی را بر سر شوق بیاورم و راهی بیابم تا علاوه بر موضوع مستند، در مورد ادبیات و به خصوص اخوان ثالث هم سخن بگوید. این را هم می‌دانستم که شعرهای اخوان را عالی می‌خواند. شانسمان زد و آنقدری سرحال بود که هم برایمان شعر بخواند، هم از اخوان و بقیه و خیلی‌ها سخن بگوید. 

مستند احتمالا تا یکی دو ماه دیگر آماده می‌شود. ولی فعلا این خوانش کاخی از شعر «سبز» اخوان ثالث را به مناسبت زادروز اخوان در اختیار ماه‌آوا قرار دادیم و این‌جا هم به اشتراکش می‌گذارم.

خیلی دور، خیلی نزدیک

دی 3ام, 1396

IMG_0476_1

صبح، وسط شلوغی‌های روزمره، درگیر هزار کار و بار بیخود، خسته از کم‌خوابی دیشب، دوستی زنگ زد و پرسید: چل‌چراغ این شماره را خریده‌ای؟ بی‌حوصله گفتم همان که عکس ابتهاج روی جلدش است؟ خریده‌ام، اما هنوز بازش نکرده‌ام. گفت پاشو صفحه بیست و چهارش را ببین. و قطع کرد. مجله را از کیفم کشیدم بیرون و بازش که کردم، یکهو انگار پرت شدم به دنیای دیگری. پرت شدم به هوای شرجی بابل. به بیست و سه-چهار سال پیش.

این منم. این پسر ۱۲-۱۳ ساله که پشت ابتهاج ایستاده، لبش را لای دندانش گرفته، خودش را کج کرده و دارد یواشکی یادداشت پیش‌روی او را دید می‌زند، با موهای هردمبیل شانه نکرده، با بلوز یقه‌دار انگلیسی نوشته، منم.

داستان این روز را و میهمانی شبش را و طعم خورش ناردونی مادرم را پیش‌تر اینجا نوشته‌ام و قصد تکرارش را ندارم. اما از صبح که این عکس را دیدم، هی برمی‌گردم و پسربچه داخل عکس را نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم حالا او کجاست. چه می‌کند. چه شد که از آن دنیای شور و ترانه، از آن همه کتاب خواندن‌ها، داستان نوشتن‌ها و در مجله چاپ کردن‌ها، از دوچرخه‌سواری‌های دیوانه‌وار در کوچه‌های کاهگلی، از روزهای عاشق شدن و شب‌های کز کردن زیر لحاف، از آن عرق کردن‌ها در هوای شرجی بابل و یخ کردن‌ها زیر سرمای کولر گازی، یکهو پرت شد به دنیای دیگری. به دنیای مهم شدن‌های بی حاصل. دنیای کار و بارهای بیخود.

عکس را هزار بار نگاه می‌کنم. آدم‌ها همه برایم آشنا هستند. تنها آن پسربچه با بلوز آبی را نمی‌شناسم. اسمش چیست؟ کجاست اینجا؟ چه وقتی است؟

شمعدانی‌ها

مهر 11ام, 1394

این روزهای اول مهر که گرما فرو کشیده است، شمعدانی‌های روی ایوانم غوغا کرده‌اند. یک چیز می‌گویم و یک چیز می‌شنوید. عروسی گرفته‌اند انگار. مرا هم به عروسی‌شان دعوت کرده‌اند انگار.

IMG_5467   IMG_5470

چند خموش می‌کنم

شهریور 12ام, 1394

این روزهایم، همه به سکوت و دلکش می‌گذرد.

اول:

چند وقتی بود که حنجره‌ام اذیتم می‌کرد: زود از حرف زدن خسته می‌شدم و گاهی حس می‌کردم صدایم از ته چاه در می‌آید. رفتم دکتر و او هم میله‌ی درازی را تا اینجا کرد در دهانم و روی صفحه‌ی مانیتور، غار ترسناک و مهیبی را نشانم داد و گفت این که می‌بینی حنجره توست. میل را همانجا در حلقم نگاه داشت و با ماوس کامپیوتر قسمت‌های ملتهب حنجره را نشانم داد و گفت چرا این کار را با آن کرده‌ای؟ خواستم بپرسم کدام کار؛ اما میله در حلقم بود و نمی‌توانستم. گفت باید خیلی مراقبش باشم. گفت باید کمتر کار بکشم ازش و ضرورتی ندارد که هر صحبتی را با صدای رسا و با حرارت انجام دهم. میله را اما همانجا نگاه داشته بود و نمی‌دانم چرا درنمی‌آورد. معاینه تمام شده بود و می‌توانست میله را درآورد و توصیه‌ها را وقتی رو به روی هم، مانند دو مرد با شرایط برابر نشستیم، بکند. اما قاعده بازی را او تعیین می‌کرد. چشم در چشم من دوخته و میله را همان‌جا در خرتناقم نگاه داشته و برایم خطابه می‌کرد. گفت احتمالا من هم مانند جوانی‌های خودش هستم که می‌خواهم همه را متقاعد کنم. گفت او هم وقتی سر کلاس می‌رفته، چنان با حرارت درس می‌داده که انگار تک‌تک دانشجوها را باید شخصا نسبت به صحت مطالب متقاعد کند. صدایش را پایین آورد و گفت ولی اشتباه می‌کردم. تو هم نکن این اشتباه را. باز صدایش بالا رفت که حالا کار تو بدتر هم هست. هم دانشگاه می‌روی و هم وکیل هستی. لابد آن‌جا، در دادگاه‌ها هم می‌خواهی با صدای رسا از حقوق موکلت دفاع کنی و قاضی را متقاعد کنی. صدا را می‌بری بالا که حق مظلوم را از ظالم بستانی. هان؟ این تکه‌ی آخر را هم با پوزخندی گفت که انگار دیگر امیدی به عدالت نداشت. من اما امید داشتم وقتی ازم سوالی پرسیده و تایید خواسته است، میله را بیرون بکشد که بتوانم دست کم جواب سوالش را بدهم. اما بیرون نکشید. در عوض، خودش ادامه داد که ولی چه فایده؟ نه آن موکل قدر زحمت و انرژی تو را می‌داند و نه آن قاضی حرف را تو را می‌فهمد. بعد یکهو پرسید: الان همه قاضی‌ها آخوند هستند؟ اشتباه بزرگ زندگی من این بود که با ابرو جوابش را دادم که یعنی نه. اگر نمی‌دادم، مجبور می‌شد میله را دربیاورد تا صدایم را بشنود. اما او جوابش را گرفته بود و دیگر دلیلی نداشت که میله را بیرون بکشد. گفت: آخوندها هم که جز نجسی و پاکی چیزی حالی‌شان نیست. پس تو واسه کی این‌قدر مایه می‌گذاری؟ جمله‌اش سوالی بود، اما انتظار جوابی نداشت و طبیعتا انگیزه‌ای هم برای بیرون کشیدن میله در کار نبود. یک لحظه به فکر فرو رفت و بعد انگار یکهو چیزی یادش آمده باشد، گفت: خدا رحمت کند کسروی را. همیشه می‌گفت این آخوندها اگر مملکت را بگیرند دیگر کسی نمی‌تواند از دستشان بیرون بیاورد. راست می‌گفت. قبول داری که درست می‌گفت؟ فرصت طلایی‌ای پیش رویم قرار گرفته بود و نمی‌خواستم مانند بار پیشین از دستش بدهم. باید هوشمندانه‌ترین رفتار ممکن را در پیش می‌گرفتم تا مجبور شود میله را از حلقم بیرون بکشد. میله‌اش را تا فیها خالدونم فرو کرده و چشم دوخته بود در چشمم، به انتظار جوابی. دوباره پرسید قبول داری؟ آیا باید تایید می‌کردم کلام کسروی را؟ باید رد می‌کردم؟ خود بحث برایم کمترین اهمیتی نداشت. تنها چیزی که مهم بود، این بود که شرایطی را فراهم بیاورم که میله را بیرون بکشد و بحث را در فضایی منطقی‌تر پی بگیرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که هر جواب قاطع و روشنی مانند بله و خیر، مرا در همین آمپاس ابدی نگه می‌دارد. باید جواب را می‌بردم به سمت بحث‌های مبسوط و چالشی‌تر تا مجبور شود برای فهم حرفم، آن دیلاق را از وجودم بکشد بیرون. برای همین، بی آن‌که تایید یا ردی بدهم، اصواتی را ازگلویم خارج کردم که یعنی باید توضیحی در این باره بدهم. اما حریف کارکشته‌تر از این حرف‌ها بود. دست دیگرش را آورد بالا و گفت نه نه. جواب منو بده یک کلام. قبول داری یا نه؟ و میله به دست، فرو کرده در خرتناقم، چشم دوخت به چشمم که جوابم را بداند. گذشته و آینده‌ی سیاسی ایران از یک سو، و  تایید و رد نظریات کسروی از سوی دیگر، همه و همه منتظر اشاره‌ی ابرویی از من مانده بود و من، اما، تنها در این فکر بودم که کدام جواب احتمال بیشتری را فراهم می‌آورد که اینی را که فرو کرده است در من، بکشد بیرون.

اقبالم بلند بود و موبایلش زنگ خورد. اول، بی آن‌که رضایت به خروج دهد، نیم‌نگاهی به موبایلش روی میز  انداخت و گویا تماس مهمی بود که پس از لحظه‌ای تردید، با اندکی غیظ که نتوانسته جوابی ازم بیرون بکشد، میله را کشید بیرون.

نفسی از سویدای جان برکشیدم. به گمانم روحانیت و کسروی و تاریخ سیاسی ایران هم با من نفس راحتی کشیدند.

برایم دوا و درمان نوشت و ضمنا تاکید کرد که باید چند روزی (سه تا پنج روز) استراحت مطلق به حنجره‌ام بدهم و مطلقا سخن نگویم. گفت اگر گوش ندهم، چند ماه بعد باید برای جراحی بروم پیشش. برای این‌که بترساندم، تکه‌ای هم انداخت که جراحی دیگر به این راحتی‌ها نیست. انصافا اثرگذار بود تهدیدش.

حالا یکی دو روز است که با ایما و اشاره کارهایم را پیش می‌برم. موبایلم را هم خاموش گذاشته‌ام و با دنیا در سکوت به سر می‌برم. سیر آفاق را وا گذاشته‌ام و سیر انفس می‌کنم.

 

دوم:

در ماشینم، چند روزی است که فقط دلکش جا خوش کرده است. صبح که از خانه بیرون می‌آیم، دلکش می‌خواند. وسط روز که جایی می‌روم، دلکش می‌خواند. شب هم به خانه برمی‌گردم، باز دلکش است که می‌خواند، و من سیر نمی‌شوم. ۱۰-۱۲ سال پیش، حدود ۲۰-۲۲ سالگی‌ام هم، همچون دورانی داشتم که شب و روزم را با دلکش سپری کنم. با مرضیه هم داشتم. حالا اما حس دیگری از خواندن‌های دلکش می‌گیرم و جور دیگری دوستش دارم. تصنیف‌هایش را هزار بار شنیده‌ام و باز هم برایم خواستنی‌اند:

من از شهر تو چون نالان می‌گذرم

تنها سایه‌ی من باشد همسفرم

این عشق تو مرا، بنگر تا کجا کشانده

دست از دلم بدار، که دگر طاقتم نمانده

یا این:

من که رضا به رضای توام

همه شب به دعای توام

چه بنالم ز تو ای گل

که وفایم خطای من باشد

 

سوم:

خانم پروین اعتصامی می‌گوید:

ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی

نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان

حالا برایم فرصتی فراهم شده است که ببینم حرف سرکار خانم چقدر درست است. چاردانگ حواسم را جمع کرده‌ام ببینم از خواجه و بانو و انبان و شکر، کدامشان می‌مانند و کدامشان می‌پرند.

 

چهارم:

روزه‌ی سکوت و دلکش گرفته‌ام. با همشهری‌ام خلوت کرده‌ام. صدایم که درنمی‌آید؛ اما شب و روز در دلم همراهش می‌خوانم. تا کی دوباره صدایم دربیاید و همخوانش شوم.