دل‌نوشت

دیروز

آبان 27ام, 1392
یکی دو هفته پیش، اولین پرونده‌ی داوری تجاری داخلی‌ به من ارجاع شد و خلاصه رسما به جمع داوران مرکز داوری اتاق بازرگانی ایران پیوستم. پرونده‌‌های داوری تجارت خارجی البته چندتایی پیش از این داشتم و دارم، اما مانند هر کار دیگری که داخلی‌اش دردسر بیشتری دارد، این‌هم مدتی طول کشید تا به نتیجه برسد که بالاخره رسید.
ظهر وقت رسیدگی‌اش بود. کارم که در اتاق بازرگانی تمام شد، زدم بیرون و همان خیابان فرصت را صاف گرفتم آمدم پایین تا رسیدم به خیابان انقلاب. شروع کردم به پرسه زدن در شلوغی‌های خیابان انقلاب. آفتاب بی‌جان پاییز -که رنگش زرد‌تر از آفتاب فصل‌های دیگر است و خودش می‌داند که من می‌میرم برایش- پهن شده بود در خیابان و همه جا را گرفته بود. مردم، ماشین‌ها، دست‌فروش‌ها و مغازه‌دارها هر کس به کار خودش بود و با شتاب از کنار دیگری می‌گذشت. همیشه عاشق این آشغال فروشی‌های خنزر پنزری کنار خیابان انقلاب بودم و هستم. بیشتر دوست دارم بایستم و وسایل بندازی‌شان را نگاه کنم. از کاغذ یادداشت در سایزهای مختلف گرفته تا اسباب بازی‌های بنجل و ابزارآلاتی که دوزار نمی‌ارزد و هزار چیز دیگر که نمی‌دانم از کجا به عقلشان می‌رسد ممکن است مشتری داشته باشد.
در شلوغی خیابان گم بودم و چه حس خوبی است این گم بودن. مردم را نگاه می‌کردم و گوشم تیز بود که حرف‌ها و صداها را بشنوم. از کنار مردی گذشتم که مقاله و ISI و پایان‌نامه می‌فروخت. از کنار دو  دختر گذشتم که در مورد یک یارویی صحبت می‌کردند که اعتماد به نفس زیادی دارد. مردی که کتاب‌های کمیاب و نایاب می‌فروخت. ۳-۴ پسر تازه دانشجو که معتقد بودند دخترها زیادی پررو شده‌اند و باید آدمشان کرد. از جلوی آرایشگاهی که نوشته بود اصلاح مو به صورت رایگان. از ساندویچی‌های کر و کثیف دور و بر میدان. از بازارچه کتاب. از سی‌دی فروشی‌هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دارند. از همه‌شان گذر کردم و آفتاب زرد پاییز هم همه جا همراهم بود.
یک بابایی از کنارم رد شد و گفت پاسور، پاسور. یک خانمی هم پرسید خیابان اردیبهشت کدام است. آفتاب زرد پاییز بود و شلوغی خیابان انقلاب.
چه راهی طی شد. چه عمری گذشت. قرار بود این‌جا باشم؟ نمی‌دانم. قرار بود این‌کاره باشم؟ نمی‌دانم. راضی‌ام؟ هستم.

 

آبان 18ام, 1392
بی‌بی‌سی یک گزارشی پخش کرد از سرنوشت پناهجویانی که به صورت غیرقانونی عازم استرالیا می‌شوند و در آب‌های اندونزی جانشان را از دست می‌دهند. حالا خود داستان که دردناک است، بماند. اما یک گفت‌وگویی بود در گزارش با پسربچه‌ی ۱۰-۱۱ ساله‌ای به نام آرمین که پدر و مادر و خواهرش، همه در آب غرق شده بودند و او -از میان تمام مسافران قایق- به طور معجزه‌واری جان به در برده بود. مدت‌ها بود چیزی تا این حد دردناک ندیده بودم و این‌طور همه‌ی جانم درد نگرفته بود. نمی‌دانم، شاید چون سن و سالش به عرشیا می‌خورد و خیلی حرف زدنش واقعی بود برایم. گزارشگر می‌گفت که او را منتقل کرده‌اند به یک هتل دوری در نمی‌دانم کجای اندونزی تا زمانی که تکلیفش مشخص شود و کسی از اقوامش بیاید او را برگرداند ایران. به وضوح مشخص بود از این که گزارشگر فارسی‌زبان را دیده است خوشحال شده و کلا از این که فیلمش را می‌گرفتند هیجان داشت. صحبت‌هایش آن‌قدر غم داشت که اصلا نیازی نبود خودش غمی را نمایش دهد. هیجان صحبت کردنش با این غمی که داستانش داشت، یک ملغمه‌ای شده بود که دل و جان آدم را به هم می‌ریخت.
از لحظه‌ی غرق شدن می‌گفت که پدرش آمد او را نجات دهد، اما سرش خورد نمی‌دانم به میخ و رفت زیر آب و دیگر درنیامد. آن لحظه‌ای را گفت که جسد پدر و مادر و خواهرش را به خشکی آوردند و این‌که اول فکر کرده بود این‌ها خواب هستند که چشمشان بسته است. بعد که دید از دهان خواهرش کف می‌آید، فهمید مرده‌اند و گریه‌اش گرفت. بعد همه‌ی این‌ها را -شما تصور کنید که- با یک لحن ماجراجویانه‌ای تعریف می‌کرد، انگار دارد یک داستان پلیسی را که در فیلم دیده است، شرح می‌دهد. بعد که فکر کردم، دیدم اتفاقا بیشترین چیزی هم که در این گزارش دل آدم را می‌لرزاند همین لحن و زبان این بچه بود. بزرگی و باورنکردنی بودن ماجرا و کم بودن سن این بچه که هنوز نمی‌دانست چه بر سرش آمده است. می‌گفت فکر می‌کردیم می‌رویم خارج و عکس می‌فرستیم از خودمان برای این و آن. بعد می‌گفت الان‌ها خواب می‌بینم مادر و خواهرم می‌آیند بهم می‌گویند نگران نباش آرمین، تو برمی‌گردی ایران.
گزارش که تمام شد دیدم نادر سلطان‌پور و آن خانم مجری دیگر هم حالشان دگرگون شده است. اصلا یک وضعی بود. بر باعث و بانی‌اش لعنت.

سایه، خورش ناردونی و یاد آن سال‌ها

مهر 6ام, 1392
این یادداشت را در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی اعتماد این‌جا بخوانید.
 
در جایی از کتاب پیر پرنیان‌اندیش، میلاد عظیمی (همشهری بابلی ما که به همراهی همسرش این کتاب ارزشمند را سامان داده است) از سایه می‌پرسد چطور شد که در همه‌ی عمر و از میان همه جای ایران، فقط یک بار، آن هم در بابل شب شعر برگزار کرد. جواب سایه به این سوال، یک نمی‌دانم توام با تفکر و تحیر است، گویی خودش هم بارها به این موضوع فکر کرده و حالا که دیگر سال‌ها از آن گذشته است، تنها حیرتی به جا مانده است که چطور شد چنین اتفاقی، تنها یک بار، آن‌هم نه در تهران یا رشت –زادگاه خود ایشان- که در بابل رخ داد. سایه البته در ادامه جزییات شیرینی هم از آن روز نقل می‌کند و از جمله به استقبال و تعداد بالای شرکت کنندگان در شب شعر و همچنین به پذیرایی مفصلی که از ایشان شد و به خصوص خورش ناردونی خوشمزه‌ای که به خوردش دادند، اشاره می‌کند.
من که آن سال‌ها نوجوان ۱۲-۱۳ ساله‌ای بودم و به لطف قد کشیدن در خانواده‌ای مانوس با ادبیات و کتاب، عشق به فعالیت‌های فرهنگی و حضور در جمع‌های اینچنینی در در درونم ریشه دوانده بود، آن روز را به خوبی به خاطر می‌آورم. خاصه آن که در آن روز به خصوص، بزرگ‌ترها و برگزار کنندگان مراسم مرا گماشته بودند تا در مقام دستی کوتر (اصطلاحی مازندرانی به معنای کبوتر جلد) در کنار میز سخنرانی آقای سایه حضور داشته باشم و احتیاجات ایشان، نظیر آب خوردن و نگه داشتن میکروفون و امثال این‌ها را برآورده کنم و این‌گونه شد که آن عصر پاییزی سال ۷۳ فرصتی را برایم فراهم آورد که چند ساعتی در چند قدمی سایه –و نزدیک‌تر از هر کسی به او- بنشینم و اگرچه در آن سن و سال بسیاری از صحبت‌هایش را درنمی‌یافتم، اما برخورداری از نفس ایشان را غنیمت بشمارم.
واقعیت این است که شب شعر با حضور آقای ابتهاج، اگرچه اولین و آخرین تجربه‌ی خود ایشان برای برگزاری محفل‌های این‌چنینی بود، اما در تاریخ آن سال‌های بابل، تنها یکی از شب‌های شعر ماندگار و کم‌نظیری بود که بیش و پیش از هر چیز، به همت آقای کیاییان (مدیر فرهیخته‌ی نشر چشمه) و با استفاده از روابطی که ایشان با جمع شعرا و نویسندگان و هنرمندان داشت، برگزار شد. همین آقای کیاییان بود که در آن سال‌ها پای فریدون مشیری نازنین و فرهاد فخرالدینی و شمس لنگرودی و صدیق تعریف و حسن میرعابدینی و آدم‌های صاحب‌نام دیگری را به شهر کوچک ما، بابل باز کرد و امکان آن را فراهم آورد که فرهنگ‌دوستان  بابلی در فضای نسبتا بسته‌ی سال‌های ابتدایی دهه‌ی ۷۰، و در نبود اینترنت و ابزارهایی از این دست، حلقه‌های فرهنگی اینچنینی را سر پا نگه دارند. برای درک اهمیت و دشواری برگزاری چنین شب‌هایی، باید محدودیت‌ها و تنگ‌نظری‌های فرهنگی آن سال‌ها را به یاد آورد و همه‌ی این‌ها را در شهرستانی کوچک و سنتی، نظیر بابل متصور شد. قطب و یک سوی این ماجرا آقای کیاییان بود که با دشواری و نگرانی فراوان آدم‌های بزرگی را گلچین می‌کرد و به شهر پدری‌اش می‌آورد و سوی دیگر این ماجرا جمع اندکی از فرهنگ‌دوستان و علاقمندان بابلی –نظیر پدر اینجانب- بودند که با استفاده از موقعیت و روابط اجرایی‌ای که در سطح شهر داشتند، با تلاش فراوان امکان و تمهیدات لازم را برای برگزاری این جمع‌های سالم فرهنگی فراهم می‌آوردند. این‌که اکنون و پس از گذشت ۲۰ سال، سایه از یادآوری برگزاری چنین محفلی در شهرستانی دور و حضور خود در آن تحیر می‌کند، عجیب نیست؛ چه آن‌ها که یادشان می‌آید آن سال‌ها و سخت‌گیری‌های متداول آن دوران را، سترگی و دشواری این دور هم جمع شدن‌ها را نیک می‌دانند.
نکته‌ی دیگری هم که در صحبت‌های سایه و ذکر خاطره‌اش به بابل جالب است، یادی است که از خورش مرغ ناردونی‌ای بابل کرد. این خورش هم داستانی دارد برای خودش. آن شب و پس از پایان سخنرانی، آقای ابتهاج و همراهانشان و جمعی از فرهنگ‌دوستان بابلی مهمان خانه‌ی کوچک ما شدند و جالب است که خورش مرغ ناردونی‌ای که ایشان ازش صحبت کرد و آوازه‌اش حالا این‌قدر بالا گرفته است، دست‌پخت مادر من بوده است. همان شب، در جمعی که در خانه‌مان به یمن حضور آقای ابتهاج شکل گرفته بود، ایشان مثنوی سماع سوختن خود را –که آن زمان هنوز به چاپ نرسیده بود- برایمان خواند و شیفته‌ترمان کرد و بعد هم مهدی فلاح –خواننده و خطاط سرشناس بابلی- آواز افشاری “در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم” را سر داد. چه شکوهی داشت آن شب‌ها که با کمترین امکانات و زیر انواع تنگ‌نظری‌ها و سخت‌گیری‌های ناروا، چراغ فرهنگ در خانه‌ای، در شهری دور روشن می‌شد.
آن شب، مادرم هم که همیشه از صدای خوشی برخوردار بود، اما زمان و زمانه فرصت پرورش و نمایش این توانایی را از وی دریغ کرده بود، مجالی یافت که به اصرار دوستان و اطرافیان، تصنیف “در این سرای بی‌کسی” خود آقای ابتهاج را برایشان بخواند و مورد تشویق ایشان قرار گیرد. هنوز که هنوز است، گاهی که به آن شب فکر می‌کنم، از آن همه شکوه و افتخار، از تولد و نمو در شهری که امثال حسن کیاییان و مهدی فلاح و بسیاری دیگر را به خود دیده است، از داشتن پدری که همیشه و در هر موقعیتی حرکت‌های فرهنگی را الویت اول خود قرار می‌داد، از مادر خانه‌داری که خورش مرغ ناردونی را به آن خوبی درست می‌کرد و در عین حال با صدایی زیبا تصنیف دشواری از سایه را در کمال درستی و شیوایی از بر می‌خواند، غرق در غرور می‌شوم.
دمشان گرم؛ کارشان درست؛ آن‌ها که در زمانه‌ی عسرت، در کوچه‌پس‌کوچه‌های دور و در خانه‌های کوچک، جمع‌ها و بزم‌های فرهنگی را زنده نگه داشتند.

بوها مرا می‌کشند

شهریور 5ام, 1392
بوها بالاخره یک روز مرا فنا می‌کنند. جدی می‌گویم. ‌یک روز می‌بینید مرده‌ام و روی سنگ قبرم نوشته‌اند شهید راه بو. داستانش را این‌جا گفته‌ام و دیگر سرتان را درد نمی‌آورم.
حالا نکته‌ی جالبش این‌جاست که من از روز تولد تا به حال سینوزیت مزمن هم داشته‌ام و تقریبا نیمی از عمرم را با بینی کیپ و گرفته‌ای گذراندم که بویی را حس نمی‌کرد و وقعی از زندگی نمی‌برد. این یعنی همه‌ی این خاطراتی که با بوها به جانم نشسته است و هر کدامش رشته‌ی قوی‌ای دارد که مرا به خاطره‌ای، آدمی، جایی وصل می‌کند، فقط نیمی از آن چیزی‌ست که می‌توانست باشد. گاهی حسرت آن نیم از دست رفته را می‌خورم و گاهی هم با خودم فکر می‌کنم چه بهتر که چنین شد. دیوانه از مه دور بهتر. معلوم نیست اگر همه‌ی بوها در یادم مانده بود، حالا چه مجنون آشفته‌ای از آب در آمده بودم. گفتم که. بوها بالاخره یک روز مرا فنا می‌کنند و به قول شاملو مرا از این گریزی نیست.

 

فردا عازم استکهلم هستم. پنج سال پیش دقیقا همین روزها بود که برای اولین بار پایم را در اروپا گذاشتم. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از آن روزی که پسرک گیج و ویجی در فرودگاه آرلاندا روی اولین نیمکت خالی سرراهش نشست و با نگاهی شگفت دنیای جدیدی را نظاره کرد که پیش از آن تنها در تلویزیون دیده بود و وصفش را از دیگران شنیده بود. پنج سال از آن روزها گذشت که هر روز مکاشفه‌ی جدیدی از زندگی بود و حس‌ها و بوهای جدیدی که به جانم می‌ریخت. پنج سال از روزهای هم‌خانگی و زندگی با آن پسرک دیوث پاکستانی گذشت که نصف اجاره‌ی خانه را بهش می‌دادم، اما اتاق بزرگ‌تر را برای خودش برداشته بود و خودش را مالک خانه می‌دانست. پنج سال گذشت از آن اولین معاشرت‌ها با همکلاسی‌های خارجی، از آن همه رودربایستی‌ها و تعارف‌های بی‌حاصل ایرانی که هنوز هم کمی‌شان را با خودم نگاه داشته‌ام و این‌جا و آن‌جا می‌برم. از سختی‌ها و مشکلات زبانی که اگرچه حالا دیگر بسیار کم‌رنگ شده است، اما هنوز هست و دیگر یقین دارم این مقدارش تا پایان عمر هم برطرف نخواهد شد. از دقت کردن به صحبت‌های بچه‌ها و نفهمیدن موضوع آن‌ها. پنج سال گذشت از خندیدن‌های بی‌دلیل، تنها برای همراهی با جمع، بی آن‌که موضوع را دریافته باشم. پنج سال گذشت از آن همه تجربه و یاد گرفتن. چه عمری گذشت.

 

فردا برای شرکت در کنفرانسی عازم استکهلم هستم. اما کیست که نداند کنفرانس بهانه است و من می‌روم تا بو بکشم تمام خاطراتم را. می‌روم تا دوباره روی همان نیمکت در فرودگاه آرلاندا بنشینم و با همان شگفتی مردم را نگاه کنم. می‌روم دور و بر خانه‌ی آن پسر پاکستانی تا حال آن روزهایم را بو بکشم. بوی کاری غذاهایش را که تمام خانه را برمی‌داشت. بوی صابون دستشویی خانه‌اش را. بوی هر چه بود و نبود. می‌روم تا در جای‌جای دانشگاه استکهلم پرسه بزنم، یکی از آن کیک‌ها و کافی‌ها که سرجمع ۱۰ کرون می‌شد، بخرم و همین‌طور راه بروم و هی بوها را فرو دهم. به لاپیس بروم، در یکی از راهروها را باز کنم و ببینم آیا هنوز بوی غذا و سیگار می‌دهد یا نه. بوی ایستگاه‌های مترو، بوی زنی که از بلندگوی مترو می‌گوید nästa، بوی آن رستوران چینی، بوی kebab med bröd، و همه‌ی بوهایی که فراموش کرده‌ام. بوی فروشگاه‌های willey، بوی کنتور گذاشتن و شمردن یک قران دوزار خرج‌های روزانه. می‌روم تا آهنگ‌های آن روزها را در گوش دهم و در همان خیابان‌ها، در همان قطارها و اتوبوس‌ها، پرسه بزنم و بو بکشم.

 

رضا قاسمی –نویسنده‌ی کتاب همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها- جایی در یکی از مصاحبه‌هایش درباره‌ی داستان‌هایش می‌گوید باید آن‌قدر از اتفاقی فاصله بگیرد تا آن اتفاق دیگر برایش زنده نباشد، یعنی تبدیل به خاطره شده باشد و آن زمان است که می‌تواند از بیرون به آن اتفاق نگاه کند و درباره‌اش چیزی بنویسد. من البته این‌طور نیستم و مدام دوست دارم که خاطرات و اتفاقاتی را که از سرم گذشته است، نشخوار کنم و حتی بهشان سر بزنم و هی باهاشان ور بروم. برای همین، هنوز که هنوز است، وقت‌هایی که ایران –و به خصوص بابل- می‌روم، مدام به جاهای قدیمی‌ای که خاطره‌ای ازشان دارم، سرک می‌کشم و نمی‌گذارم در یادم کهنه شوند. یک جور مرض است دیگر، مثل آدمی که هی با ناخنش ور می‌رود.

 

اما در مورد خاطرات سوئد، در مورد زندگی یک ساله‌ام در استکهلم، عمد داشتم که زمانی دراز، مثلا همین پنج سال –که در مقیاس مرض من زمانی بسیار طولانی است- آن دور و برها پیدایم نشود و زیاد هم خاطراتش را زیر و رو نکنم. شاید به این دلیل که خاطرات زندگی در آن‌ یک سال به طرز عجیبی برایم خاص بوده است و می‌خواستم همه‌ش جمع شود تا یکدفعه، در همین روزهای آخر آگوست که مصادف است با روزهای اولین ورودم به آن‌جا، همه چیز را دوباره تجربه کنم. هی بو بکشم، هی بو بکشم. می‌خواستم انگار همه‌ی لذت این تجربه خاص را یک‌جا فرو دهم. مثل تخمه کدو خوردن‌های بچگی‌هایم که مغزها را همه در دهانم نگه می‌داشتم و وقتی خوب جمع می‌شد، یکجا فرو می‌دادمش. نگفته بودم برایتان؟

 

حالا دارم می‌روم آن‌جا. فردا می‌روم. به جز ایران –که همیشه برای رفتنش دلم تاپ‌تاپ می‌زند- یادم نمی‌آید پیش‌تر و برای سفر دیگری چنین هیجانی داشته بوده باشم. شما اگر فردا بتوانید حدود ساعت ۹:۳۰ – ۱۰ صبح خودتان را به فرودگاه آرلاندا برسانید، آدم اسکولی را می‌توانید ببینید که دماغش را مثل سگ آقای پتیبل بالا گرفته است و دارد همه جا را بو می‌کشد و کاری هم به نگاه متعجب مردمی که از کنارش رد می‌شوند ندارد.

 

اگر هم دیر رسیدید، نگران نشوید. بعد از فرودگاه هم راحت می‌توانید پیدایم کنید. کجا؟ معلوم است دیگر. دور و بر خانه‌ی آن پسر دیوث پاکستانی. این‌ها برنامه‌ی فردای من است.