دلنوشت
ما سبزهکچلها – تکراری
اسفند 26ام, 1390
من پارسال پیش از عید این یادداشت را نوشتم و البته بعدش هم پیشمان شدم و در یادداشت بعدیم حرفم را پس گرفتم. این را میگویم. اما حالا که سال دارد تمام میشود و عید از راه میرسد٬ باز همین که میخواهم چیزی بنویسم٬ حس و نگاهم همان است. فلاکت و بدبختی این مردم همان است که بود. بیشتر هم شده است. بگوییم سال به سال٬ دریغ از پارسال.
دستم نمیرود چیز دیگری بنویسم. چیز دیگری به چشمم نمیآید که بنویسم.
***
چند روزیست این پا و آن پا میکنم تا چیزی دربارهی عید و بهار که در راه است بنویسم. اما دستم به نوشتن نمیرود انگار. آخر وقتی میتوان از بهار نوشت که بوی بهار همه جا پیچیده باشد و سر هر گذر و چهارراهی عطر سنبل آدم را مست کند و سبزی سبزه و قرمزی ماهی چشمها را خیره کند. اما انگار از هیچکدام اینها خبر چندانی نیست. خبر که هست. اما شوری ندارد. انگار از سر تکلیف و انجام وظیفه است که سبزهها سبز میشوند و آدمها به خیابانها میآیند و تقویمها شروع بهار را نشان میدهند.
امروز از خانه زدم بیرون که مثلن گشتی در شهر و دیار بزنم و بوی بازار شب عید را پس از چندسال دوری به درون ریههایم بکشم. اما چه خیالی!
چرا مردم اینقدر دلمرده و افسرده هستند؟ چرا خندهای بر لبها دیده نمیشود؟ چرا دست بچهها پر از خرید لباسهای نو و دلخوشیهای شبعید نیست؟ در بازار٬ پیرمردی را دیدم که روی چرخدستیاش لوازم هفتسین گذاشته بود و آدمهایی را هم دیدم که میایستادند و گاهی چیزی ازش میخریدند. اما ندیدم هیچ کدام از آنها٬ نه پیرمرد و نه مشتریانی که میآمدند و میرفتند٬ خندهای بر لب داشته باشند. ندیدم شوخیای بکنند و گپی بزنند. ندیدم سال نو را پیشاپیش به هم تبریک بگویند. دیدم اما که پیرمرد حوصلهی چندانی نداشت و یکی دو باری هم با مشتریها حرفش شد. دیدم کسانی را که میآمدند و فقط قیمت چیزی را میپرسیدند و میرفتند. دیدم آدمهایی را که دست خالی میرفتند. باور ندارید٬ این هم عکس پیرمرد و چرخدستی ومشتریهایش:
در خیابانها گشتم و روی گشادهای ندیدم. دل خوشی ندیدم. برق امید و شادی در نگاه کسی ندیدم. بچهایی را دیدم که گوشهی چادر مادرش را میکشید و اصرار میکرد چیزی برایش بخرد. مادرش را هم دیدم که کشانکشان او را از مغازه دور میکرد. مردی را دیدم که چانهاش را گرفته بود و داشت فکر میکرد. آدمهایی را هم دیدم که با هم جر و بحث میکردند به هم میپریدند. از اینچیزها زیاد دیدم.
نه امیدی – چه امیدی؟ به خدا حیفِ امید! –
نه چراغی – چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟ –
نه سلامی – چه سلامی؟ همه خون تشنهی هم! –
نه نشاطی – چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟ – *
در خیابانها گشتم و دیدم بهار خنده نزده و ارغوان نشکفته است.** دیدم نسیمی بوی فروردین را با خود نیاورده است. *** اینها را دیدم و باورم شد که حتی اگر همه تقویمها حلول سال جدیدی را گواهی بدهند٬ عید آن زمانی از راه میرسد که مردم این خاک بخندند و دستهایشان از خرید شب عید پر باشد. آن زمان که هیچ مردی دست به چانه نگیرد و شرمندهی خانه و خانوادهاش نباشد و هیچ مادری کودکش را کشانکشان از جلوی مغازه دور نکند.
مردی ایستاده بود و سبزه میفروخت. سبزههایش کچل بود و هیچکس نمیخریدش. دانهای هزار تومان:
خم شدم٬ یکیش را برداشتم و هزاری را دادم دستش. خوشحال شد. انگار خودش هم انتظار نداشت کسی مشتری این سبزههای تنک باشد. با خودم فکر کردم این سبزه مثال شادیهای ماست که کچل شده است. این سبزه برازندهی ماست.
راه که افتادم٬ صدایم زد. گفت اگر دلم میخواهد میتوانم یکی دیگر هم ببرم؛ با همان هزار تومان اول که داده بودم. خواسته بود محبتم را جبران کند به خیالش. شاید هم میدانست مشتری دیگری ندارد و خواسته بود از شرشان خلاص شود. سری تکان دادم به تشکر که نمیخواهم. به حرفم گوش نداد. یک سبزهی دیگر برداشت و داد دستم که ببرم. دو سبزهی کچل در دست٬ راه افتادم. در راه٬ بعضی مردم با تعجب نگاهم میکردند. همان مردمی که کیسههایشان خالی بود و خنده بر لب نداشتند٬ از سبزههای بهدردنخورم تعجب میکردند٬ اما از شادیهای بربادرفتهشان نه.
ما سبزه کچلها. ما شادی کچلها.
* و ** از شاملو
*** از سایه
ولیپورهایی که ما بودیم
آبان 5ام, 1390دوران دانشجویی لیسانس اولم٬ تابستان ۸۰ دو سه ماهی رفته بودم در یک کارخانهای جایی اطراف قائمشهر برای کارآموزی. وقتتلفکنی. در آن قسمتی که ما بودیم یک ولیپور نامی بود٬ آبدارچی یا نمیدانم پستچی شاید؛ همه کاری میکرد به گمانم. از این آدمهای آچار فرانسه که بودنشان به چشم نمیآید٬ اما نبودنشان زمین میزند همه اداره و تشکیلاتش را. چهل و خردهای داشت و عیالوار بود. چه عیالواری؛ خودش میگفت با خانوادهش قطع رابطه کرده است. میگفت خانواده او را فقط برای خرجی دادن میخواهند٬ او هم ماه به ماه خرجیشان را میگذارد لب طاقچه و دیگر کاری به کارشان ندارد تا ماه بعد. اوضاع مالیش البته بد نبود. هم از کارخانه حقوق میگرفت٬ هم زمین کشاورزی داشت که سر سال مواجبی بهش میداد و کمک حالش میشد. میگفت وقتی خانه نیست٬ زن و بچههایش مینشینند پشت سرش به حرف زدن. نوعی وسواس و بیماری داشت به گمانم؛ وگرنه چه حرفی داشت ولیپور که خانواده بخواهند پشت سرش بگویند. لابد آنها هم از همین اخلاق و وسواسش خسته شده بودند. میگفت دوستش ندارند و او هم مهری بهشان ندارد. در همان چند ماهی که آنجا بودم٬ ده بار اینها را برایم گفت. همیشه هم اینجای حرف که میرسید٬ سرش را میآورد زیر گوشم پچپچی میکرد که مهندس٬ باور کن خدا وکیلی ۱۵ سال است با زنم روی یک تشک نخوابیدهام. حالا انگار باور کردن و نکردنش چه توفیری به حال من داشته باشد. خلاصه اینقدری دستگیرم شده بود که زندگیش را سوا کرده بود از اهل و عیالش. آنها به سی خودشان٬ او هم به سی خودش.
همان ماه اول کارآموزیم مصادف شد با سفر یک هفتهای ولیپور به ترکیه. داستان از اینجا دستگیرم شد که دیدم همه با خنده این موضوع را به هم میگویند که فلانی دارد میرود ترکیه و ولیپور را هم که میدیدند شوخیای باهاش میکردند که آقا ولی٬ رفتی خارج ما را فراموش نکنی که او هم مثلا تواضعی میکرد که ای آقا٬ شما توی دل ما جا دارید. مخلص کلام٬ ولیپور که حساب زندگیش را سوا کرده بود از خانوادهش٬ هوس کرد مجردی با یکی از این تورهای ارزانقیمت اتوبوسی برود ترکیه٬ که رفت. آنجا هم بردند چرخاندنشان اینطرف و آنطرف و از قضا یک شب هم بردندشان کافهی ایرانیای حوالی اِمینونو (Eminönü) که شهناز تهرانی برنامهی زنده اجرا میکرد. هی آنجا نشست به عرق خوردن و شهناز تهرانی با آن باسن و دم و دستگاهش جلوش قر داد و بالا و پایین رفت و خلاصه اینطور شد که وقتی ولیپور برگشت٬ دیگر ولیپور سابق نبود. آدم دیگری شده بود؛ چشم و گوشش باز. خودش میگفت مهندس نگاهم به زندگی عوض شد از وقتی رفتم خارج. میگفت پیشرفت ترکها در صنعت برام حیرتآور بوده. که دروغ میگفت. معلوم بود از تمام سفر همان دم و دستگاه شهناز تهرانی چشمش را گرفته بود و باقیش دیگر برای حفظ ظاهر و آبرو بود که میگفت. چشمانش داد میزد اگر ولش کنی٬ همین الان دوان دوان خودش را میرساند امینونو که دوباره بنشیند آنجا به عرقخوری و شهناز با آهنگهای دمبلی برایش قر بدهد.
حالا اینها هیچ. مشکل از اینجا شروع شد که بعد از این سفر٬ معیار خوش گذشتن برای ولیپور شد سفر ترکیه. بیچارهمان کرده بود با این تجربهی سفرش. هر تقی که به توقی میخورد٬ ولیپور مقایسهای با سفر ترکیه میکرد و آخرش هم نتیجه میگرفت که بعدِ آن سفر دیگر هیچ چیزی بهش نمیچسبد. اصطلاحش این بود که مهندس٬ ارضام نمیکند چیزی. چنان هم تأکید روی ارضا میکرد که انگار همین الان آرزویش را دارد. آخرهای تابستان همکارها تور سد لفور گذاشته بودند که ولیپور نیامد. با همان استدلال معروفش که خاطرهی ترکیه و خوشگذرانیهاش٬ مزهی هر سفر دیگری را برایش بیرنگ کرده است. خلاصه ولیپور ماند در همان خاطرهی سفر ترکیه و امینونو و دم و دستگاه شهناز تهرانی. بعد آن تابستان٬ یکی دو سال بعدترش٬ دوباره برای کاری رفته بودم همان کارخانه. ولیپور را دیدم و درآمدیم به حال و احوال. مقر آمد که تابستان سال بعدش هم رفته ترکیه به هوای همان خوشگذرانی سال قبل. که انگار دیگر از آن خبرها نبود و به دلش ننشسته بود. خودش میگفت مهندس٬ هر چیزی اولین بارش به دل آدم مینشیند. که باز هم دروغ میگفت. کمی که پاپیاش شدم٬ حرف دلش را زد که تابستان دوم٬ شهناز تهرانی دیگر در آن کافه برنامه نداشت و اصلا ترکیه چه صفایی دارد بدون شهناز و دم و دستگاهش.
یکی دو ماه پیش٬ اتفاقی یکی از همکاران همان کارخانه را روی فیسبوک پیدا کردم. هر دو از دیدار هم خوشحال شدیم. ازش حال و احوال ولیپور را پرسیدم. گفت خوب است و روابطش با خانوادهش بهتر شده است. خوشحال شدم٬ اما سوال من این نبود. از خاطرات ترکیه و سفرهای بعدیش پرسیدم. خندید که بعد بار دوم٬ که رفت و بهش نچسبید٬ دیگر جایی نرفت. دلش را خوش کرد به همان خاطرات سفر اول. گفت همچنان از هر فرصتی برای تکرار صدبارهی خاطرات آن سفر استفاده میکند و البته این دو سه سال اخیر٬ تکهی جدیدی هم٬ راست یا دروغ٬ به خاطرات سفرش اضافه کرده که میگوید بعد از اجرای شهناز تهرانی رفته بالا و –لابد به بهانهی تجلیل از هنرمند مردمی- او را بغل کرده و بوسیده و خلاصی دستی به ضریح رسانده است. چه میدانیم. شاید تخیلاتش باشد. آدم است دیگر. ۱۰ سال که بنشیند فقط به یک چیز فکر کند٬ شاخ و بالش هم میدهد ناخواسته.
اینها همه را گفتم که بگویم این روزها که همه جا صحبت برچیده شدن بساط گودر است و همه دارند بارشان را می بندند که کوچ کنند به جای دیگری٬ خانه دیگری٬ احساس میکنم گودر هم برای بعضی از ما حکم سفر اول ولیپور را خواهد داشت به ترکیه که دیگر بعد از آن هیچ چیزی جایش را نگرفت. آدم میماند با مشتی خاطره از چیزی که دیگر در میان نیست و صدبار حکایتش را برای دور و بریهایش گفته است. تنها چیزی که به جا میماند٬ این است که آدم بنشیند به تعریف برای این و آن که این فیسبوک و گوگلپلاس و فرندفیدی که شما اینقدر با آن حال میکنید٬ پیش آن گودری که من میشناختم و اختش بودم٬ حکم همان سد لفور را دارد پیش ترکیهای که ولیپور رفت. میترسم مثل ولی شویم آخرش همهمان.
ارضامان نکند؛ با همان تأکیدی که ولی میگفت.
گل من، پرندهای باش و به باغ باد بگذر
مهر 20ام, 1390پاییز سال ۷۹ یک روز غروب به طور اتفاقی٬ م. آزاد* را در خیابان دیدم.
شما خوانندهی عزیز اگر آزاد را نمیشناسید و هیچ ارادت و علاقهای هم به خودش و اشعارش ندارید٬ میتوانید با خیال راحت یادداشت را از همینجا٬ نیمهکاره رها کنید و یقین داشته باشید جز غر زدنهای نگارنده و ابراز نارضایتی از پارهای مشکلات رفتاریاش و همچنین شرح دیدار کوتاهش با یک پیرمرد شاعر در سال ۷۹ چیز دیگری را از دست ندادهاید.
***
نمیدانم چرا همیشه فکر میکنم وقت همهی دنیا تنگ است و ملت همه دارند چنان میدوند دنبال کار و زندگیشان که اگر من الان یک دقیقه بیشتر معطلشان کنم٬ از همهچیزشان میمانند. این تصور سالهاست در من خانه کرده و گاهی که خوب فکرش را میکنم٬ میبینم بخش زیادی از تعاملها و برخوردهایم با دیگران از آن تأثیر گرفته است. این نگرانی که نباید بیش از این وقت کسی را بگیرم. بیش از کدامش را خدا میداند. این که اصلا خطکشم برای اندازهگیری وقت ملت چیست٬ آن را هم خدا میداند. شاید چون خودم همیشه در حال دویدن از اینجا به آنجا بودهام٬ شاید چون هنوز هم وقتی کسی وقتم را زیاد میگیرد و کارم را عقب میاندازد٬ کلافه میشوم و بر خودم لعنت میفرستم که چرا سر صحبت را باز کردم٬ شاید همینها باشد که در من مانده است و مدام یادم میآورد که وقت این و آن را نگیرم. که فکر کنم ملت هم در عجلهاند همیشه. در تلفنزدنهایم هم همینطور هستم. دیروز پریروز زنگ زده بودم سرویس بینالملل روزنامهی شرق که یادداشتی برایشان بفرستم. گفتند باید با دبیر سرویس٬ آقای خسروی نامی٬ صحبت کنم. گوشی را که برداشت٬ موضوع یادداشت را به اختصار برایش توضیح دادم و بعد از اینکه اظهار علاقه کرد٬ آدرس ایمیلش را گرفتم. نمیدانم یکجایی در آدرس ایمیلش مازیار داشت که ذهنم جرقه زد و پرسیدم شما همان مازیار خسروی هستی که یک بار هم گرفتندت. خندهای کرد که دوبار آقا! اجرمان را ضایع نکن! من هم خندیدم. گفتم یک بارش را یادم میآید که ملت در فیسبوک و اینجا و آنجا برایت چراغ روشن کرده بودند که فلانی را آزاد کنید و این حرفها. خوشحال شد از شنیدن این حرفم و این که نامش در یادم مانده است. احساس کردم دلش میخواهد بیشتر حرف بزنیم. نمیدانم شاید هم اشتباه حس کرده بودم. ولی هر چه بود٬ بلافاصله آن وسواس لعنتی آمد سراغم که نکند دارم وقت بندهی خدا را میگیرم و شاید اصلا دوست نداشته باشد دربارهی اینچیزها حرف بزند. شاید هم این چیزهایی را که میخواهم بهش بگویم خودش میداند و گفتن من لطفی ندارد. یک نفر هم نبود بهم بگوید اگر دوست نداشت که خودش نمیخندید و نخ نمیداد که دوبار گرفتهاندش و از اینکه اسمش را یادم مانده است خوشحال نمیشد. به هرحال وسواسم کار خودش را کرد. بحث را برگرداندم به یادداشت و گفتم برایش ایمیل میزنم و خلاص. عذرخواهی هم کردم که ببخشد وقتش را گرفتم و تمام کردم.
وقتی میخواهم ادارهای جایی زنگ بزنم یا حضوری بروم پیگیر کاری شوم٬ باز هم داستانی دارم. حتی اگر مشکل نیاز به توضیح مفصل داشته باشد٬ با خودم فکر میکنم نباید وقت خلقالله را بگیرم و برایشان قصهی حسینکرد شبستری بگویم. باید موجز بگویم که در کوتاهترین زمان لپ مطلب را بگیرند. نتیجه این میشود که گاهی آنقدر موجز میگویم که طرف اصلا نمیفهمد طرح مسأله کردهام. بعضی وقتها هم بعد از توضیحات من٬ تازه خودش شروع میکند به سوال کردن تا بفهمد مطلب از چه قرار است. بیست سوالی باشد انگار. بعد میبینم اگر خودم مثل بچهی آدم توضیح داده بودم٬ نصف این زمان را میگرفت. اینها حالا اسمش ضعف شخصیتی است یا مأخوذ به حیا بودن یا هر چیز دیگر٬ نمیدانم. به نظر خودم حد افراطیای از ملاحظهکاریای است که همیشه داشتهام که به وقت و برنامه و داشتهی دیگران لطمهای نزنم. سعیام این بوده است دستکم.
پیاش را که میگیرم و عقبهاش را که درمیآورم٬ میبینم قبلاها اینطور نبودم. یعنی بچگیهایم. شاهدش همان داستان دیدارم با قیصر امینپور که ناخوانده رفتم پیشش و یک صبح تا عصر نشستم ور دلش و تکان نخوردم. داستانش را هم که اینجا نوشتهام. اینطور بگویم که انگار از یک جایی به بعد ملاحظهکاری در من چراغش را روشن کرد یا دستکم رشد افراطیای را در پیش گرفت. ۷-۸ سال پیش٬ سر دوراهی جلفا -که سمت چپش میرود طرف پارک شریعتی و خواجه عبدالله و مستقیمش میخورد به سیدخندان- داشتم قدم میزدم که یک پژو ۴۰۵ ایستاد کنارم٬ شیشه را پایین داد و پرسید فرهنگسرای ارسباران کدام طرف است. نگاه کردم٬ دیدم بهزاد نبوی است. خانمش هم کنارش نشسته بود. چه سالی بود؟ گمانم ۸۰ یا ۸۱ که مجلس ششم سرکار بود و نبوی هم نایب رییسش بود. ما هم آن زمان از دانشجوهای پرتوقع و ایدهآلاندیشی بودیم که حسابی کفرمان درآمده بود از مماشاتهای بیاندازهی خاتمی و شلدادنهای مجلس و گمان میکردیم حالا که مجلس و دولت با هم یکی هستند٬ باید فلان آسمان را پاره کنند و این حرفها. حالا کاری به درست و غلط بودن فکرهای آن زمانم ندارم. اما هرچه بود٬ خیلی دلم میخواست دستم به یکی از کلهگندهها –مثل همین نبوی- برسد که بهش بگویم چطور دارند جامعه را سرخورده میکنند. که با این شل دادنها و ماستبازیها٬ ذرهذره دارند تمام بازی را واگذار میکنند و اگر اینطور پیش برود٬ فردا پسفردا همهمان باید برویم غاز بچرانیم. سلام و علیک و ابراز علاقهای کردم. خوشحال شد که شناختمش. خانمش هم سلام و علیک کرد باهام. بعد تا آمدم دو کلام حرف بزنم٬ همان وسواس آمد سراغم که نکند دارم وقت آقای نمایندهی مجلس را میگیرم. فکر کردم حالا این چیزهایی را که من میخواهم بهش بگویم٬ حتما خودش خوب میداند. به هر حال او دستش در کار است و بهتر از ما میداند. وانگهی درست نیست وقت نایب رییس مجلس را که سر دوراهی جلفا ایستاده است تا از من نشانی فرهنگسرای ارسباران را بپرسد تلف کنم. ممکن است پشیمان شود از این آدرس پرسیدنش. حالا یکی نبود بهم بگوید گیرم پشیمان هم بشود. نهایتش بخواهد بعدتر با خانمش بگوید عجب سریشی بود یارو یا اینکه چه غلطی کردیم آدرس پرسیدیم. بگذار بگوید. کمترینش این است که من حرفم را به او زدهام. بگذریم از این که خوش و بش و ظاهرشان به آدمهایی نمیخورد که عجله داشته باشند. اما چه فایده. وسواس و ملاحظهکاریام آمد سراغم و بهم نهیب زد که وقت آقای نایب رییس را نگیرم که از طلاست. نشانی فرهنگسرا را که دادم٬ فقط آخرش ازش پرسیدم آیا آن بالاها حواسشان هست که امیدهایمان را ناامید نکنند؟ لبخندی زد و گفت توکل بر خدا! حالا حرفم را فهمید یا نه٬ خدا میداند. دیگر چیزی نگفتم که وقتش را نگیرم تا دو دقیقه زودتر برسد به فرهنگسرا و لابد به اندازهی دو دقیقه چرخ اصلاحات را بهتر بچرخاند. بعدها همیشه با خودم فکر میکردم اگر تعداد آرای مجلس او را به زمان چهار سال نمایندگیش تقسیم میکردم٬ بالاخره دو دقیقهاش که به من میرسید. نمیرسید؟ همان دو دقیقه را هم پراندم.
یعنی در واقع خوب که نگاه میکنم٬ میبینم مبنای ملاحظهکاریام همیشه وقت و زمان طرف نیست. بخشیش هم این است که گمان میکنم چیزی را که میخواهم به او بگویم٬ خودش بهتر از من میداند و طرح دوبارهی آن از سوی من لطفی ندارد. حتما خودش به همهی این چیزها قبلا فکر کرده و ته و تویش را درآورده است. اگرچه تجربه به من نشان داده که این فکر در بیشتر مواقع درست نیست٬ اما همچنان این وسواس٬ به قول شهریار٬ در درونم زنده است و زندگانی میکند.
حالا چرا اینها را میگویم؟ چون گاهی این افراط در ملاحظهکاری حسرتهای ماندگاری را در دل آدم به جا میگذارد که کاریش هم نمیتوان کرد. حالا مازیار خسروی و بهزاد نبوی و اینها چندان اتفاقهای مهمی نبودند. نهایتش این است که دوباره زنگ بزنم روزنامه شرق و به مازیار خسروی بگویم تعریف کن ببینیم آن داخل چه خبر بود. بهزاد نبوی هم که الان دیگر اصلا گفتن حرفهای آن زمانم بهش موضوعیتی ندارد. اینها چندان مهم نیست. چیزهای دیگری را میگویم که در دل آدم میماند حسرتشان.
پاییز ۷۹ تازه یک سالی میشد که دانشجو شده و آمده بودم تهران. یک روز عصر یا غروب بود داشتم در خیابان دولت٬ همین ابتدای دولت که از شریعتی واردش میشویم٬ میرفتم جایی که م. آزاد را دیدم. پایینتر یک سمبوسهای هم خریده بودم و همینطور خوشخوشان داشتم به نیش میکشیدم که چشمم افتاد به پیرمرد ریزهمیزهای که تا چهرهاش را دیدم٬ شناختمش. یک سبدی هم دستش بود که نمیدانم داشت میرفت برای خرید یا برمیگشت. جلو رفتم و سلام و عرض ادب کردم. متعجب فکر کرد اشتباه گرفتهام. وقتی گفتم میشناسمش و از علاقمندانش هستم٬ رویش باز شد. تشکر کرد ازم. حالا بابت چهاش را نمیدانم. لابد اینکه شناختمش یا از علاقمندانش بودم. خواستم بگویم چقدر دوستش دارم و با شعرهایش زندگی کردهام. برایش بشمارم که چه شعرهایی ازش را حفظ هستم و همیشه با خودم میخوانم و این حرفها که دوباره سر و کلهی ملاحظهکاری مزخرفم پیدا شد. چرا وقت شاعر بزرگ معاصر را میگیری؟ فکر میکنی کم از این حرفها شنیده است؟ شاید جایی میخواهد برود که داری وقتش را میگیری. یکی هم نبود به این حس لعنتیام بگوید آخر پیرمرد با این سبد خرید چه جای مهمی دارد میرود که نباید معطلش کنم. وانگهی اگر از این حرفها زیاد شنیده بود که اینقدر از اینکه شناختمش متعجب و خوشحال نمیشد. اما هیچ کس اینها را بهم نگفت. لاجرم من هم به ذکر همین نکته بسنده کردم که چقدر اشعارش را دوست دارم. بعد بوسیدمش و رفتم. که وقت گرانبهایش را نگرفته باشم. پشت سرم شنیدم که دوباره ازم تشکر کرد و یک لحظه چشمهایش را دیدم که برق میزد. چه بسا دلش میخواست بیشتر برایش بگویم. چه میدانم٬ شاید هم او فکر کرد من عجله دارم و باید بروم. چه دنیای پر از سوتفاهمی است این دنیای ملاحظهکاریهای احمقانه.
فکرش را بکنید؛ من آزاد را به طور تصادفی در خیابان دیدم و شناختم. او هم از دیدنم خوشحال شد. اما کل دیدارمان٬ از ترس اینکه نکند وقت پیرمرد را – که حالا با آن سبد خرید انگار داشت کجا میرفت- بگیرم٬ به یک دقیقه هم نکشید. شاید باور نکنید؛ اما نگاهش از آن نگاهها بود که به گمانم اگر بهش میگفتم بیا برویم همین نزدیکیها٬ پارکی جایی بنشینیم و گپی بزنیم قبول میکرد. خوشحال هم میشد که از تنهایی درآمده است. بعد مینشستیم به حرف زدن. برایم شعر میخواند. من هم شعر “گل من، پرندهای باش و به باغ باد بگذر”ش را از حفظ برایش میخواندم تا پیرمرد ببیند شعرهای ۴۰-۵۰ سال پیشش هنوز مانند ورد بر زبان جوانهای نسلهای بعد جاریست و مانند ورق زر اینجا و آنجا میچرخد. کاش میدید اینها را. میدانید چه میگویم؟ حسرت خودم برای از دست دادن فرصت گپ زدن با او به کنار٬ حسرت اصلی این است که شاید اگر باخبر میشد چه جایی در دل منِ ۱۸-۱۹ سالهی آن زمان دارد٬ چیزی در درونش فرق میکرد. شادتر میشد از دانستنش. نگفتم و او هم باخبر نشد. ۴-۵ سال بعدش هم که مرد و دیگر هیچوقت به گوشش نرسید. سر یک ملاحظهکاری نابهجای من یا او شاید.
حسرتهای اینطوری کم ندارم. این یکیش بود. بگویم مهمترینش بود.
* محمود مشرف آزاد تهرانی. اینجا را ببینید.
ما اد کنندگان
مهر 10ام, 1390این روزها٬ هر بار که میروم سراغ ایمیلم٬ پیغامی دارم که فلانی و بهمانی ادِد یو آن گوگل پلاس. اینجا و آنجا هم میبینم ملت از همین گوگل پلاس حرف میزنند که ترکانده است و فیسبوک ناخن گرفتهاش هم نمیشود و از این حرفها. حالا انگار قرار است چه غلطی بکند و چه گلی به سر دنیا بزند که قبلیها نکرده و نزده بودند.
جیمیلم٬ چند روز که بهش سر نمیزنم٬ پر میشود از پیامهای فلانی ادِد می فلان جا. اینها را که میبینم٬ با خودم فکر میکنم لابد گوگل تحقیق کرده و فهمیده است من آدم تنهایی هستم. که باید دور و برم را شلوغ کند تا بیش از این احساس تنهایی نکنم و وقتی هوس کردم با یکی گپ بزنم٬ همیشه چند نفر حاضر و آماده باشند تا حرفهای این آدم تنها را بشنوند. آدمهای دوبعدی که در یک صفحهی ۱۵ اینچی خلاصه میشوند و کافیست من در لپتاپم را ببندم تا دیگر نباشند٬ یا آنها ببندند که من نباشم.
همیشه همینطور بودهام. به چیزهای جدید٬ به تازهواردها نگاهی آمیخته با تردید و بدبینی داشتهام. که این دیگر چه شامورتی بازیای است و چه بامبولی میخواهد در بیاورد. این دیگر میخواهد کدام اطلاعات مخفی زندگیام را از زیر زبانم بیرون بکشد و نگهش دارد جایی٬ گوشهای برای روز مبادا تا یک جایی بالاخره همهش را بریزد بیرون که مثلا من یادم بیاید یک زمانی پای عکس فلان دختر نوشته بودم چطوری جیگر و فلان دوستم یادش بیاید در گوگل راههای درمان انزال زودرس را جستجو کرده بود و آن یکی دیگر آبرویش برود که فلان مصنوعی سفارش داده بود برای خودش تا تنهاییهایش را با آن پر کند. حالا بعد اینهمه سال که خود آدم هم یادش رفته است٬ دوباره برش دارند بیاورند جلوی چشم که مثلا بگویند آنها یادشان نمیرود.
بدبینیهایم تمامی ندارد. این دیگر آمده است تا کدام تنهایی آدمها را کمتر کند و اینها همه دارند چه غلطی میکنند که آدمها روز به روز تنهاتر میشوند و احساس عدم امنیت است که همه جا رژه میرود. که دوستم بهم میگوید پای تلفن دربارهی اینترنت و اینچیزها حرف نزنیم و این اواخر٬ هر بار که در ایران مهمانیای جایی میروم٬ به تعداد آدمهایی که موقع خداحافظی از همه خواهش میکنند عکسهای بیحجابیشان را روی فیسبوک نگذارند اضافه میشود و باز هم وقتی چیز جدیدی از راه میرسد٬ همه دنبالش هستند که ببینند چه کوفتی است این گوگل پلاس یا هرچه. ایرانی و خارجی هم ندارد. دوست آلمانیام بهم میگفت اگر موتور جستجوی اصلیت گوگل است٬ ترجیحا از گوگل کروم استفاده نکن. چون اینطوری تمام اطلاعات زندگیت دارد یکجا٬ دست یکنفر جمع میشود. از فایرفاکس استفاده کن یا اکسپلورر که دستکم امید این باشد که اینها سر رقابتشان اطلاعات تو را به هم ندهند. که مثلا دل آدم خوش باشد اطلاعات زندگیاش چهل تکه است٬ هر کدام یک گوشه و انشاا… اینها هیچزمان به هم وصل نمیشود که تصویر تمام قدی از من دوبعدی پای کامپیوتر نشان دهد.
همیشه همینطور بودهام که با چیزهای جدید سر خوشی نداشتهام. همیشه هم آنها برندهی ماجرا بودهاند که مرا٬ همه را کشاندهاند داخل. چه آن زمان که اورکات و یاهو ۳۶۰ آمده بود٬ چه بعدها که فیسبوک همه جا را قبضه کرد و چه حالا که گوگلپلاس مدام پیام میدهد که فلانی ادِد می و از این حرفها که به خیالش مرا اغوا کند بروم ببینم کیست این فلانی که ادِد می. من این مسیر را میشناسم. اولش مقاومت است که مگر همین الانش کم دوست و رفیق دارم در همین فیسبوک. مگر یک آدم چند نفر را میخواهد دور و برش باشند که این چند صد نفر کفایتش نمیکند و باید برود جاهای دیگر و همین دوستها را آنجا هم کپیپیست کند که مثلا سهم بیشتری از دوستی آنها داشته باشد یا چه. یکی هم نیست بگوید مرگ ما اینها نیست. مرگ ما صفحهی دوبعدی ۱۵ اینچی است که نمیتوانی از پشتش دستی را بگیری٬ بغل کنی و محکم فشار دهی و ببوسیاش. نمیتوانی بنشینی و چایی چیزی بخوری. نمیتوانی برق چشمها را درش ببینی و خواستن را حس کنی. و وقتی قرار است آدم نتواند بغل کند و چایی بخورد٬ دیگر چه فرقی میکند اورکات با فیسبوک یا گوگلپلاس و نمیدانم امثال اینها.
رفته بودم آیفونم را بدهم برنامه بریزد رویش. پرش کرد با برنامههای اجق وجق و به درد نخور. بعد که کارش تمام شد٬ برای مزه یکی از برنامههایش را نشانم داد که تصویر قلیان بود و نمیدانم از این تهش فوت میکردی٬ آیفون هم یک غلغلی میکرد و در تصویر دودی میداد بیرون که اصلا غمم گرفت از اینهمه کثافتی که این زندگی را گرفته است و شادیهای زندگیمان که اینقدر حقیر شدهاند. خودم را تصور کردم بنشینم در آلونکم٬ تنها٬ بعد آیفونم را بگیرم دستم و فوت کنم که غلغل کند و تصویر دود را نشان بدهد. بعد توی فیسبوک برای رفیقی که جایش کنارم خالی است٬ بنویسم حاجی کاش اینجا بودی. دلم تنگیده برات. بعد منتظر بمانم تا فردایی٬ پس فردایی٬ کی بتواند فیلترشکنش را ران کند و به مصیبتی خودش را برساند به این صفحه که در جوابم بنویسد قربونت برم داداش. منم دلم تنگه برات.
دلتنگ بازاری که درش گیر کردهایم.