دل‌نوشت

مهر 7ام, 1390

مادرم زنگ زده بهم می‌گوید: تو با این موسی چکار داری؟

سریع فکرم می‌رود پیش آقا موسی٬ سرایدار خانه‌ی خواهرم‌این‌ها. تعجب می‌کنم که موسی؟ کدام موسی؟

می‌گوید: همین موسی صدر. این چیزهایی که در روزنامه می‌نویسی خطرناک نباشد؟ (دوزاریم می‌افتد که یادداشتم را در روزنامه‌ی شرق دیده است.)

می‌گوید: صبح دکتر شهابی زنگ زد خانه و گفت یادداشتت را در روزنامه خوانده و خوشش آمده.

می‌گویم: نه مامان جان. حرف خطرناکی نزده‌ام که نگران باشی. یک بحث حقوقی و غیرسیاسی بوده است.

می‌گوید: حالا خطرش به کنار. تو چه کار به کار او داری؟ مگر نمی‌دانی آخوندها همه‌شان مثل هم هستند؟

می‌گویم: نه٬ این‌طورها هم که شما می‌گویی نیست. آدم‌ها با هم فرق دارند.

حرفم را قطع می‌کند که: شماها چه می‌فهمید این چیزها را؟ ما این موها را در آسیاب که سفید نکرده‌ایم… و سریع حرف را عوض می‌کند که: غذا خوب می‌خوری؟

خوشحال از این‌که بحث عوض شده است٬ می‌گویم: آره. خوبِ خوب.

می‌گوید خلاصه کاری به کار این چیزها نداشته باش!

یادها٬ نشانه‌ها

تیر 3ام, 1390

دیده‌اید بعضی چیزها٬ بعضی کارها یا حرف‌ها نیاز به هیچ توضیح اضافه‌ای ندارد؟ اصلا خودش سراپا توضیح است. سراپا ارتباط است و کافی‌ست بشنا‌سی‌ش و بدانی از کجا آب می‌خورد تا به ناگاه تک‌تک کلماتش٬ حرکاتش و حتی سکناتش برایت معنایی بیابد. چیزی که ممکن است برای کس دیگری کمترین نشانه‌ای از هیچ‌چیز نباشد٬ برای تو می‌شود دنیای یادها و نشانه‌ها. حرفم بر سر بوها نیست که پیش‌تر داستانش را این‌جا گفته‌ام. هر حرفی٬ هر کلام و رفتار و حرکتی می‌تواند یادی را به همراه داشته باشد و تنها کافی‌ست آن یاد در میان جمعی مشترک باشد تا آن جمع را به یکدیگر پیوند بزند. آدم‌هایی٬ بی آن‌که یکدیگر را دیده باشند و یا حتی بشناسند٬ با یاد مشترکی به هم پیوند می‌خورند و گاه این یاد مشترک٬ از هزار آشنایی و دیدار آن‌ها را بیشتر به هم وصل می‌کند.

چند سال پیش که رفته بودم سفر حج٬ دو همسفر داشتم که هر دوشان از آزاده‌های جنگ ایران و عراق بودند. بچه‌های خوب و پاک و مهربانی که البته یکی‌شان فشارهای دوران اسارت عصبیت‌های رفتاری‌ای را برایش به جا گذاشته بود. یک بار که با هم مشغول گفت‌وگو بودیم٬ یکی‌شان گفت در تمام دوران اسارت و زیر فشارها و شکنجه‌ها تنها چیزی که به او آرامش می‌داد خواندن زیارت عاشورا بوده است. می‌گفت هنوز هم همین‌طور است که هر جا و در هر حالی که باشد٬ همان ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ” اول زیارت عاشورا او را از هرچه هست و نیست جدا می‌کند و انگار وصلش می‌کند به جایی دیگر. این‌ها را که گفت٬ دوست آزاده‌ی دیگرمان یکهو چشمش برق زد و گفت او هم چنین احساسی دارد و بعد دوتاشان با هم شروع کردند به خواندن قسمت‌هایی از زیارت عاشورا و با همان کلمات معدود حالشان دگرگون شد. یکی‌شان که نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و خود را وا داد. به سادگی٬ همان چند کلمه چنان این دو نفر را به هم –و دوتاشان را به جایی دیگر- وصل کرد که هیچ وقت آن حس و حالشان فراموشم نمی‌شود. آن‌همه خلوص و اعتقادشان از یادم نمی‌رود.

نجف دریابندری جایی در کتاب “یک گفت‌وگو” درباره‌ی مرتضی کیوان و شخصیتش می‌گوید کیوان به حلقه‌ای واسطی می‌مانست در میان حلقه‌های بی‌شماری از آدم‌هایی که یکدیگر را نمی‌شناختند٬ اما تنها به نام نامی مرتضی کیوان به هم وصل می‌شدند. می‌گفت هنوز که هنوز است و پس از گذشت بیش از ۵۰ سال از رفتن کیوان٬ گاهی پیش می‌آید در جمعی نا‌آشنا اسم و یادی از کیوان به میان می‌آید و یکهو انگار تمام پرده‌ها کنار می‌رود و آدم‌هایی که هیچ قرابتی با هم ندارند٬ به اعتبار آشنایی‌ای که با کیوان یا نام او داشته‌اند٬ به هم نزدیک می‌شوند و دوری‌ها را فراموش می‌کنند. به هم وصل می‌شوند انگار. (نقل به مضمون کرده‌ام. کتابش دم‌دستم نیست.)


***

یاد‌ها این‌طور هستند؛ به هر چیزی٬ به هر کلمه و رفتاری می‌توانند آویزان شوند و آن را رمزدار کنند. بعد همین کلمه‌ها و رفتارهای معمولی و ساده و حتی بی‌معنا٬ برای کسانی که آن یاد را می‌شناسند٬ آن رمز را می‌دانند٬ می‌شوند دنیای معنا. دنیای حرف. حالا چرا این‌ها را می‌گویم؟

کسی در یکی از این وبلاگ‌های مینی‌مال نوشته بود:

اونجا که هامون میگه: خدایا٬ برای منم یک معجزه بفرست.

تکانم داد. اصلا برق گرفت مرا. همین چند کلمه مرا وصل کرد به جایی که انگار فقط کسانی که با هامون زندگی کرده‌اند٬ می‌توانند بفهمند چه می‌گویم. از یادآوری آن صحنه٬ از یادآوری هامونی که دیگر هیچ امیدی به هیچ چیز برایش باقی نمانده بود٬ از یادآوری آن جاده‌ی برفی و آن پیکان قراضه٬ آن عشق نافرجام و آخرین تلاش‌ها برای یافتن راهی. آرزوی معجزه‌ای.

رفتم در خیال. چشمم را بستم و با خودم باقی جمله‌ها را تکرار کردم و به تماشای صحنه‌هایی نشستم که صدها بار بیشتر دیده‌امشان:

خدایا یه معجزه… برای منم یه معجزه بفرست. مث ابراهیم. شاید معجزه‌ی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه این‌طرفی، یه اون‌طرفی…

آمدم لایک بزنمش که دیدم پیش از من صدها نفر دیگر هم لایکش زده‌اند. حس عجیبی بود. مشابه احساس همان آدم‌هایی را داشتم که در جمعی غریب٬ با یادآوری نام مرتضی کیوان همدیگر را پیدا می‌کنند و به هم نزدیک می‌شوند. مشابه حس همان همسفرهای آزاده‌ام که زیارت عاشورا آن‌ها را به هم وصل و در خودش غرقشان می‌کرد. بی هیچ حرف اضافه‌ای٬ کلماتی آشنا٬ یادهایی آشنا٬ آدم‌هایی ناآشنا را به هم وصل می‌کرد.

احساس این‌که آدم‌های دیگری هستند٬ همین دور و بر٬ که همدیگر را نمی‌شناسیم؛ ولی رشته‌های مشترکی ما را به هم پیوند می‌دهد. آدم‌هایی که اگر بگویی هامون٬ نمی‌پرسند کدام هامون. وقتی بگویی آن‌جا که هامون فلان کار را کرد یا فلان حرف را زد یا کاری نکرد و حرفی نزد٬ می‌دانند کجا را می‌گویی. آدم‌هایی که می‌فهمند از چه حسی سخن می‌گویی و حتی اگر کمترین اشتراکی در رفتار و قیافه و سن و تحصیل و اصالت و این حرف‌ها نداشته باشید٬ دلتان قرص قرص است که چیزی بین شماست که به هم وصلتان می‌کند.



پ.ن. درازنفس شده‌ام به گمانم. مثل آخوندها که وقتی سر حرفشان باز می‌شود٬ دیگر پایانش با خداست. مازندرانی‌ها می‌گویند: “پنج تمن گیرنه بوره منبر بالا٬ پنجاه تمن گیرنه بیه پایین.” یعنی پنج تومان می‌گیرد برود بالای منبر٬ پنجاه تومان می‌گیرد منبر را رها کند و بیاید پایین. حالا حکایت ماست.

خرداد 12ام, 1390

چرا دلم باز نمی‌شود؟ غصه روی دلم جا خوش کرده است که چه؟

یکی مرام بگذارد٬ بیاید بهش بگوید این‌جا که بختک زده و مانده است٬ چیزی خیرات نمی‌کنند. بهش بگوید برود در خانه‌ی دیگری را بزند. بگوید اصلا برود و دیگر در نزند.

خدا را چه دیدی؟ شاید خر شد و رفت. شاید دیگر در این خانه را نزد. شاید دیگر هیچ دری را نزد.

حیف

خرداد 11ام, 1390

حالا من بیایم این وسط چه بگویم؟ بگویم حیف شد سحابی فوت شد؟ که کاش نمی‌شد. بگویم آدم خوبی بود و چرا این‌قدر زود رفت و از این حرف‌ها؟

دیده‌اید بعضی وقت‌ها کلمه‌ها بارشان را از دست می‌دهند و نمی‌توانند آن چیزی را که آدم در ذهنش دارد به درستی بیان کنند؟ سربه‌سر آدم می‌گذارند انگار. کلمه‌ای که صد بار٬ هزار بار پیش‌تر به کارش گرفته‌ای و این‌جا و آن‌جا رامت بوده است و چنان‌که می‌خواستی بر گرده‌اش سوار می‌شدی و سواری می‌گرفتی٬ حالا چموش شده‌ است و جفتک می‌اندازد٬ یا خودش را زده به موش‌مردگی و راه نمی‌رود. کلمات هم گاهی این‌طور می‌شوند. رام نیستند. کام نمی‌دهند. کار آدم را راه نمی‌اندازند.

هزار بار پیش از این برای بیان حسرتم از چیزی نوشتم “حیف” و انگار همانی را که می‌خواستم می‌گفت. اما حالا وقتی می‌نویسمش٬ حقیر می‌آید در نظرم. کم است انگار.

خواستم بگویم حیف که زود از میانمان رفت. اما حرف مفت بود اگر می‌گفتم. پیرمرد ۸۱ سالی داشت و با در نظر گرفتن میانگین سنی در ایران٬ کمی هم بیش از حد مانده بود این‌جا. خواستم بگویم حیف از سال‌های زیادی از عمرش را که در زندان گذراند. بعد پرسیدم مگر همین یک نفر بوده است که حیف شده باشد؟ هر کسی٬ در هر گوشه‌ای از دنیا که برای اندیشه‌هایش در بند شده باشد٬ حیف شده است. سحابی هم یکی از آن‌ها. خواستم بگویم آدم خوبی بود و حیف از آدم‌های خوب که بروند. دیدم این را باید دوستان و نزدیکانش بگویند٬ نه من که در زندگیم او را از نزدیک ندیدم. خواستم بگویم حیف که از اندیشه‌هایش٬ از توانایی‌هایش درست استفاده نشد. خنده‌ام گرفت که اگر حیف این باشد٬ باید چراغ به دست بگیریم و تک‌تک دنبال آن‌ها که حیف نشده‌اند بگردیم. ما ساکنان ولایت حیف‌شدگانیم اصلاً.

دارم می‌پیچانم حرفم را٬ که نباید بپیچانم. وقت این بازی‌ها نیست. ساده است حرفم. حیف از سلامت و شرافت که کیمیای کمیاب زمانه‌ی ماست. حیف از ایمان و اعتقاد و اعتدال. حیف از جمع میان این‌ها که در زمانه‌ی گندی که درش گیر کرده‌ایم٬ کاری از پیش نمی‌برد.

حیف؛ نه فقط از سحابی‌ای که دیروز رفت. از نسل و تیره‌‌ای که دارد ور می‌افتد.