دلنوشت
داستان آن روز
فروردین 30ام, 1390حکایتی از سالها پیش در یادم مانده است که هرچه اینجا و آنجا گشتم٬ نیافتمش. نمیدانم در کتاب درسیمان بود یا جایی دیگر و با اینکه حتی نام گویندهش را هم به خاطر ندارم٬ اما آنقدر دلنشین بود که هنوز بعد از گذر سالها بعضی جملههایش را از بر هستم. راوی خاطرهای از کودکیش را نقل میکرد که در مسابقهی بین مدرسهای برندهی جایزهای شده بود. روزی که قرار بود با مدیر مدرسهش برای گرفتن جایزه به محل اداره فرهنگ یا جایی برود٬ باران شدیدی میآمد که راهها و معابر را آب گرفته بود و ناگزیر مدیر مدرسه –برای اینکه جایزه از دست نرود- پاچههایش را بالا زده بود و کودک را در میان گل و لای به کول کشیده بود و در همین حال هم مدام سخنهای طیبتآمیز میگفت که او را بخنداند. بعد از نقل این خاطره٬ راوی چنین ادامه میداد که: آن روز در ذهن کودکانهی خود تعجب کرده بودم که چگونه مدیر مدرسه مرا به دوش گرفته است و از میان گل و لای میگذراند؛ اما امروز سالهاست که قدر آن بزرگواری را نیک میدانم و دریافتهام که آن سخنان دلنشین را هم برای این بر زبان میراند که من از بودن بر روی دوش مدیر مدرسهم احساس سختی و خجالت نکنم و راه بر من کوتاه شود.
کسی اگر نشانی از این حکایت دارد٬ دریغ نکند. حالا چرا این را گفتم؟
سال ۷۲ من تازه دستم به نوشتن باز شده بود. اولین یادداشت جدیای که نوشته بودم٬ داستان کوتاهی بود به نام “شانس” که در سروش نوجوان چاپ شده بود. دقیقن مانند قصههای مجید٬ من هم ۱۰-۲۰ تایی از آن شمارهی مجله خریده بودم و به هر کس که ارادتی داشتم یا میخواستم خودی نشان دهم٬ یکیش را امضا میکردم و هدیه میدادم. بالای امضا هم مینوشتم: به یار غار٬ آقا یا خانم فلانی. حالا این که چرا در آن مقطع تاریخی همه یار غارم شده بودند و اصلن آدمیزاد در یک زمان چند یار غار میتواند داشته باشد٬ خودش حکایت مجزاییست که باید مورد تحلیل روانشناسی قرار بگیرد. اما اجمالن قضیهش این بود که مدتی قبلترش یکی از دوستان نزدیک پدرم کتابی به او هدیه کرده بود که اولش این را نوشته بود و من هم که از این عبارت و طمطراقش خوشم میآمد٬ مترصد فرصتی بودم که جایی به کارش ببرم و خدا هم فرصت مناسبی را پیش پایم گذاشته بود تا خفه کنم خودم را با این اصطلاح یار غار.
خلاصه مدتی که گذشت و تمام مجلهها را به این و آن هدیه دادم٬ کمکمک سروصداها خوابید و یارهای غار هم رفتند و پشتسرشان را نگاه نکردند؛ علی ماند و حوضش. احساس نویسندهی مشهوری را داشتم که در حال فراموش شدن است و باید کاری کند تا جامعهی ادبی از یادش نبرد. گمان میکردم با همان یک داستان بندتنبانیای که نوشته بودم باید هر روز و هر شب به مجامع ادبی دعوت شوم و دستکم هفتهای یکبار مراسم بزرگداشتی چیزی برایم برگزار شود که البته نمیشد. امان از این مردم بیفرهنگ قدرناشناس؛ با خودم میگفتم و آه میکشیدم. تا این که جرقهای زد و فکری به سرم رسید. باید میرفتم دفتر مجلهی سروش نوجوان و خودی نشان میدادم. به هر حال من دیگر نویسندهای بودم که اثر مکتوبی در آن جریده داشتم و بدیهیترین حق من این بود که به دفتر مجلهای که اثرم را چاپ کرده بود٬ سرکشی کنم و با اهل قلم آشنا شوم و یقین حاصل کنم که همهچیز سر جای درستش است. بند و بلای خانواده شدم که باید بروم تهران و آنجا کلی کار مهم دارم. آن زمان تهران رفتن به سهولت و دسترسی امروز نبود که هر لحظه اراده کنیم٬ ۳ ساعت بعدش تهران باشیم. دنگ و فنگی داشت. باید دلیلی برای رفتن میبود. باید هماهنگیای میشد. با که بروم٬ کجا بمانم٬ کی برگردم. بلیط اتوبوس هم مقولهای بود برای خودش.
[همهی اهل بابل که در اوایل دههی هفتاد رفت و آمد به تهران داشتند٬ یادشان میآید آن ایرانپیمای قرمزی را که هر روز از میدان ۱۷ شهریور به مقصد تهران حرکت میکرد و البته آقای فتاحی٬ مدیر ایرانپیما را که در دورهای حکم خدا را داشت که هر کس را که دلش میخواست سوار اتوبوس میکرد و به هر کس هم که سر لج بود٬ میگفت بلیط تمام شده است. در واقع آن زمانها میزان دوری یا نزدیکی به فتاحی میتوانست پارامتر بزرگی در موفقیت آدمهایی باشد که رفت و آمد مکرر به تهران داشتند.]
به هر حال عجز و لابههایم جواب داد و غرزدنهای خانواده که آخر در تهران چهکار داری که باید بروی٬ به گوشم نرفت و بالاخره در یک جمعهی پاییزی و ابری مسافر ایرانپیمای قرمز فتاحی شدم. داستانها و یادداشتهایم را هم٬ ریز و درشت٬ همراه خود بار کرده بودم که دستخالی نباشم. به هر حال نویسنده باید ابزار کارش همراهش باشد. سوده٬ خواهرم که سال قبلش دانشجوی تهران شده بود٬ مرا در ترمینال تحویل گرفت و مهمان خانهی خالهم شدیم. اول قرار بود سوده مرا با خود ببرد خوابگاهشان که ظاهرن مسؤولان خوابگاه موافقت نکرده و گفته بودند به سن تکلیف رسیدهام و اشکال دارد به خوابگاه دخترانه پا بگذارم. آن زمان که نمیدانستم منظورشان چه بوده است٬ ولی الان فهمیدهام که اشتباه میکردند. به سن تکلیف نرسیده بودم.
علیایحال٬ شنبه صبح٬ اول وقت سوده مرا رساند انتشارات سروش٬ تقاطع مطهری و مفتح٬ و قرار شد عصر بیاید دنبالم. حالا کار من چیست که از صبح ساعت ۸ تا عصر ساعت ۵ بخواهم در دفتر سروش نوجوان بمانم و اصلن به دعوت چه کسی آمدهام و با چه کسی هماهنگ کردهام٬ خدا میداند.
نگهبان کارم را پرسید و این که چه کسی را میخواهم ببینم. لبخند بزرگوارانهای زدم و دست در کیف سامسونتی کردم که پدرم از کنفرانسی جایی گرفته بود و بخشیده بود به من. روی کیف هم با رنگ زرد درشت نوشته بود “بررسی راههای جلوگیری از پیشروی آب دریای خزر.” مجلهای که داستانم را چاپ کرده بود بیرون کشیدم و گذاشتمش جلوی نگهبان٬ همراه با نگاهی که تو نگهبان دون چه میدانی با کدام نابغهی ادبی طرف صحبت هستی. نیمنگاهی به مجله کرد و تلفن را برداشت و به کسی که آن طرف خط بود چیزی گفت با این مضمون که پسرکی آمده که کارش معلوم نیست و میخواهد بیاید بالا و از این حرفها. که طرف هم گفت بگذارید بیاید. طبقهی فلان٬ اتاق فلان.
در اتاق را که باز کردم٬ مردی را دیدم با ریش و موی خاکستری بلند٬ خوشچهره و دلنشین. سرش را از چیزی که داشت مینوشت بالا آورد٬ بلند شد و جلو آمد و خوشآمد گفت. تحویلم گرفت٬ بیشتر از آنچه فکرش را میکردم. بیشتر از آنچه شایستهش بودم.
قیصر امینپور را اولین و آخرین باری بود که میدیدم.
***
واقعیت این است که اگر بخواهم همهی جزئیات آن روز طولانی را برایتان بگویم٬ یادداشتم بدل میشود به یک چیز رمانتیک لوس و خستهکننده. پس به چند نکتهی کوتاه بسنده میکنم:
۱. تا عصر که آنجا بودم٬ دیگرانی هم آمدند: فریدون عموزاده خلیلی و بیوک ملکی٬ که در کنار قیصر امینپور٬ بهترین شورای سردبیری تاریخ سروش نوجوان را تشکیل داده بودند و نوجوانهای سالهای ۷۰-۷۵ میدانند آن ترکیب٬ پس از آن دیگر هیچ زمان در این مجله شکل نگرفت. مژگان کلهر هم آمد که همیشه صدای نازکش را از پشت تلفن میشنیدم و خیلی دلم میخواست بدانم چه شکلی است. مهرداد غفارزاده هم آمد که تعریف “سالهای آواز ساری”اش را زیاد شنیده بودم و بابل پیدایش نکرده بودم که بخوانم. پدرام پاکآیین هم آمد که میدانستم بچهی آمل است و شعرهایش را پیشترخوانده بودم. افشین علا هم آمد که بچهی نور بود و سالها قبل خانوادهشان همسایهی خالهاماینها بودند و دختر خالهم گفته بود اگر دیدمش٬ بهش سلام برسانم. همهی کسانی را که اسمشان را شنیده بودم یا یادداشتها و شعرهایشان را خوانده بودم و دلم میخواست ببینمشان دیدم. یکجا دیدم.
۲. اینکه میگویند شانس با بچههاست و خدا به دل بچهها رفتار میکند٬ دستکم برای من که ثابت شده است. نه آن روز٬ بعدها فهمیدم قیصر معمولن هفتهای یکی دو روز٬ آن هم چند ساعت محدود به دفتر سروش نوجوان میآمد. آن روز میتوانست روز دیگری باشد. مثلن فردایش باشد که من دیگر برگشته بودم بابل. ولی انگار خدا دیده بود با چه امید و آرزویی خودم را به آنجا رسانده بودم؛ انگار دیده بود ایرانپیمای قرمز فتاحی را که با چه دردسری بلیطش را گیر آورده بودم؛ انگار دیده بود که در خوابگاه خواهرم راهم نداده بودند و بعد با خودش گفته بود بگذار حال اساسی بهش بدهم. قیصر را نشانده بود آنجا٬ روبهروی من٬ یک صبح تا عصر کامل.
۳. آن روز٬ از همان صبح علیالطلوع تا عصر که خواهرم بیاید دنبالم٬ همانجا کنار دست قیصر امینپور نشستم و با سوالها و حرفهای صدمنیکغاز وقتش را گرفتم. یادداشتهای ریز و درشتم را برایش خواندم و او هم به تکتکشان گوش داد و راهنماییم کرد. این لابهلا به کارهای خودش هم میرسید که گاه میدیدم با حرفهای من حواسش از آنها پرت میشود. اما ندیدم ذرهای ادب و مهربانیش کم شود. بگوید پسرجان٬ مهمان یک ساعت٬ دو ساعت. نه مثل تو که از صبح تا عصر مثل بختک نشستهای کنار من و نمیگذاری به کارهایم برسم. سر ظهر دستم را گرفت و با خودش برد نهار. اصلن نپرسید چه کسی تو را دعوت کرده است که آمدهای اینجا. نگذاشت ذرهای احساس سختی و خجالت کنم. انگار او هم داستان ایرانپیمای فتاحی را میدانست.
۴. آن زمان بچه بودم. حالا نه این که الان بزرگ شده باشم. ولی سالهاست که وقتی برمیگردم و خاطرهی آن روز را مرور میکنم٬ قدر آن همه بزرگواری را که در حقم کرد٬ خوب میفهمم. مانند همان حکایتی که اول گفتم و کودکی که سالها بعد قدر محبت و بزرگواری مدیر مدرسهش را دریافت.
۵. عصر٬ موقع خداحافظی٬ کتاب “سالهای آواز ساری” مهرداد غفارزاده را –که فهمیده بود بابل پیدایش نکردهام- امضا کرد و بهم داد به یادگار. بالاش هم به خط خوش نوشت: تقدیم به دوست خوب و برادر صاحبذوقم آقای رضوانیان. تعارف کرد باز هم به سروش نوجوان سر بزنم. دیگر بیشتر از این امکان نداشت کسی یک جوجهنویسندهی ۱۲ ساله را تحویل بگیرد که او گرفت. همهی آنچه از این سفر و دیدار میخواستم گرفته بودم. چیز دیگری نمیخواستم.
۶. بعد از این دیدار٬ دیگر تا مدتها در اهدانامههایم٬ همین را که او برایم نوشته بود٬ من هم برای این و آن مینوشتم. یکهو همهی یارهای غارم تبدیل شدند به دوستان خوب و برادران و خواهران صاحبذوقم.
۷. دو سه روز دیگر سالروز تولد قیصر است. خدا بیامرزدش. اما من هنوز که هنوز است و پس از گذشت ۱۸ سال٬ وقتی از جلوی آن ساختمان ۷ طبقهای نبش تختطاووس-مفتح میگذرم٬ یاد روزی میافتم که خدا قیصر را یک صبح تا عصر کامل نشاند آنجا تا به حرفهای بیخود و باخود من گوش دهد. انگار هر دو٬ هم خدا و هم قیصر٬ ناگفته میدانستند داستان امید و آرزوهایم را. داستان فتاحی و آن اتوبوس قرمز بابل-تهرانش را.
نشد این مرغکِ پربسته رها
بهمن 12ام, 1389خل شدهام به گمانم. دیوانه شدهام.
رفته بودم به سایت صدا و سیما تا برنامهی نود امشب را به صورت زنده ببینم. هنوز یک ربعی به شروع برنامه مانده بود. گفتم صدایش را قطع میکنم و میگذارم گوشهی صفحهی کامپیوترم باشد تا هروقت نود شروع شد صدایش را بلند کنم.
نتوانستم. دستم نرفت صدایش را قطع کنم و تصویر را کوچک کنم گوشهی صفحه. داشت تصاویری از زمان انقلاب را نشان میداد با آهنگ “بهمن خونین جاویدان” لابد به مناسبت دههی فجر که از فردا شروع میشود. نشستم به تماشا. همیشه دیدن این تصویرها را دوست داشتهام و همیشه هم با دیدنشان بغض کردهام. برای هزارمین بار نشستم به تماشا. به آدمها نگاه کردم. به چهرهها و امیدی که درشان بود. به مردمی که یکپارچه شده بودند و شوری که همه جا را گرفته بود و امید٬ امید٬ امید… امیدی که همه جا بود.
قبلترها فقط بغض میکردم. الان یکی دو سالیست که از دیدن این تصویرها واقعن گریهام میگیرد. گفتم که خل شدهام. مخم تاب برداشته است انگار. دکتری چیزی سراغ ندارید؟
خیلی دور، خیلی نزدیک ۲
دی 26ام, 1389۱- نشستم حساب کردم و دیدم الان دقیقن ۱۲ سال است من و امیر همدیگر را ندیدهایم. یعنی از همان زمان که دانشگاه قبول شدیم و از بابل رفتیم به شهر و دیار دیگری، هر کدام به سیِ خودمان. او مهندسی برق تبریز قبول شد و من عمران خواجهنصیر که بعدها البته تبدیل شد به مهندسی صنایع علم و صنعت. حالا اینها اهمیتی ندارد. مهم این است که از آن زمان تا به حال دیگر پا نداد همدیگر را ببینیم و تماس دورادور و تلفنی آنچنانی هم نداشتیم؛ سه چهار بار به گمانم، شاید هم کمتر.
۲- پیش از قبولی دانشگاه البته داستان دیگری بود. همکلاس بودیم و هر روز هم را میدیدیم و کلاسهای تقویتیمان هم مشترک بود. تو گویی خرج مدرسهی غیرانتفاعی به تنهایی کافی نبود، که کلاسهای کمکی هم باید سر و کلهش پیدا میشد و به سهم خود تلکهمان میکرد. از این کلاس تقویتی، به آن کلاس تست. از این آزمون به آن امتحان. معلمها هم که هر کدام برای خودشان دکانی باز کرده بودند و اوضاع و احوال بیشتر به بازاری میمانست که هرکس به هر اندازه که تیغش میبرید، ما پشتکنکوریهای بدبخت را سرکیسه میکرد. الان را نمیدانم؛ اما به گمانم اگر بدتر نشده باشد، بهتر هم نشده است.
این کلاسها و استرسها و هزینهها، هیچ خاصیتی اگر نداشت، دستکم این را برایمان به جا گذاشت که به هم نزدیکمان کرد و دوستیهامان آنچنان ریشهدار شد که هنوز که هنوز است و با آنکه سالها از آن روزگار گذشته است، هیچ دوری و دیریای نتوانسته بر آن رنگ غربت و ناآشنایی بپاشاند.
۳- من آدم منزوی و گوشهگیری نیستم. هیچزمان نبودم. معمولن هر زمان هر جا که پایم رسید، دور و برم را با دوستان و رفقا پر کردم و هر کدام از این دوستها دورهای از زندگی مرا رنگ و بویی دادند و جای پایی از خودشان به جا گذاشتند؛ بعضی کمرنگتر، بعضی پررنگتر. (داستان بوها را هم که میدانید و حکایتش را پیشتر اینجا نوشتم.) حالا این را بگذارید کنار این که روند زندگیم، به خصوص در سالهای اخیر به گونهای پیش رفت که پایم به جاهای مختلفی باز شد و آدمها و موقعیتهای بسیاری سرِراهم سبز شدند. دستِکم در ۵ دانشگاه -در مقاطع مختلف- درس خواندم، در چندین شرکت داخلی و خارجی کار کردم و خودم هم سرم درد میکرد برای اینکه اینجا و آنجا سرک بکشم و ببینم چه خبر است. میپرسید چرا اینها را میگویم؟ برای اینکه بدانید از میان همهی این آشناییها و دوستیهایی که رخ داد و بسیاریشان تا به امروز ادامه یافت -بدون در نظر گرفتن چند استثنا- هنوز نزدیکترین دوستان زندگیم آنهایی هستند که در مدرسه با هم آشنا شدیم، پشت یک نیمکت نشستیم، به معلمهای مشابهی خندیدیم و دلهرههای یکسانی را از سر گذراندیم. امیر یکی از اینهاست. پیمان، مهدی، بازیار، امید، دامون، بابک و دهها اسم دیگر را هم میتوانم کنار نام امیر اضافه کنم. اسم که اهمیتی ندارد. مهم این است که این آدمها انگار به جایی از دل آدم پیوند خوردهاند که قرصِ قرص است. هیچ چیزی نمیتواند تکانشان دهد. بتنآرمه شدهاند انگار.
۴- چند روز پیش امیر مرا در فیسبوک به جمع دوستانش اضافه کرد. از دیدن دوبارهاش میخواستم پر دربیاورم. برایش پیام دادم که چقدر دلم برایش تنگ شده است. یاد روزهای خوب قدیم را کردم و خاطرات خوبی که با هم داشتیم. او هم جوابم را با محبت فراوان داد و یادی از یک خاطرهی خندهدار آن روزها کرد. گفت برای ادامهی تحصیل آمده است آلمان (کی نیامده است؟ کی مانده است؟) و با این حساب خیلی از هم دور نیستیم. میتوانیم برنامهای بگذاریم و ببینیم هم را. بعد من جوابش را دادم و ضمن آن، خاطرهی شوخی بیادبیای را هم که آن زمانها بهش زیاد میخندیدیم کشیدم وسط و خلاص. خلاص که میگویم یعنی به همین سادگی همهی این دوازده سال ندیدن و دوری از میان برداشته شد و ما شدیم همان بچههای ۱۶-۱۷ سالهی ۱۲ سال پیش که شب و روز هم را میدیدیم و از سر و کول هم بالا میرفتیم. انگار نه انگار فاصلهای این میان بود. انگار نه انگار اصلن دور بودهایم.
۵- به کتاب قدیمی و پرقیمتی میماند که جایی، گوشهی خانه دست نخورده و خاک رویش نشسته است. کافیست برش داری، دستی بکشیش و فوتش کنی و بعد میبینی که هیچ چیزش فرقی نکرده است؛ همهچیزش همان است که قبلن بود. مهم نیست چند سال گذشته باشد و چقدر از هم دور افتاده باشیم. دوستیهای قدیمی اگر ریشه دوانده باشد، که دوانده است، اگر دورهای از زندگیمان به هم گره خورده باشد و روزگاری به دیدن هم و گفتن و خندیدن با هم عادت کرده باشیم، محال است آن صمیمیتها به دوری و ناآشنایی بدل شود. غبار فاصلهها ممکن است برش بنشیند. اما خرجش فقط همان یک فوت است که غبار را از کتاب بتکاند. مایهاش همان خاطرهای است که امیر گفت، همان شوخی بیادبانهای است که من یادش را کردم.
دور بودنها و ندیدنها غلط بکند پیش اینهمه خاطره که ما از هم داریم و دوستیهایی که اینقدر در دل و جانمان محکم شده و ریشه دوانده است، بخواهد عرض اندام کند.
پ.ن.۱. امیر در عکس بالا نیست. هرچه گشتم عکسی که او هم درش باشد، پیدا نکردم. حالا فرقش چیست؟ مهم این است که این عکس مال همان ۱۲-۱۳ سال پیش است. آن زمان که این پیوندهای ماندگار داشت جان میگرفت.
پ.ن.۲. خیلی دور، خیلی نزدیک ۱ را اینجا بخوانید.
دی 14ام, 1389
چه میشود کرد. این است دیگر. صد بار میشود, یک بار هم ممکن است نشود. خوب نیست آدم همان یک بار را پیراهن عثمان کند و همهی آن نمکها که چشیده است و همهی آن محبتها که دیده است نادیده بگیرد و لب به شکوه و شکایت باز کند.
مانند ایاز -غلام سلطان محمود غزنوی- که وقتی خربزهی تلخی را از دست سلطان گرفت, خورد و تعریف بسیار کرد. سلطان که خربزه را به دهان خود برد و تلخیش را دریافت, از او حال پرسید. گفت من همه عمر از دست تو شیرینی گرفتم. حال چگونه به یک تلخی همه را فراموش کنم و گلایه سر دهم؟
صد بار صدایش کردم و جوابم داد, حالا یک بار هم ممکن است حوصلهاش نکشیده باشد جوابم را بدهد. شاید صلاحم ندید. شاید خواست سربهسرم بگذارد. شاید گفت خیلی پررو شده است, بگذار کمی رویش را کم کنم. چه میدانم.
به آنچه دادی, شکر. به آنچه ندادی هم شکر. به هر آنچه میخواهی بدهی یا نمیخواهی بدهی شکر. به همه چیزت شکر. همهش شکر.
پ.ن. این غزل را از دیوان شمس با صدای سروش اینجا بشنوید و لذت ببرید.