دل‌نوشت

نوبتِ ما

آذر 25ام, 1389

نوبتی هم که باشد٬ وقت آن است که دلم بگیرد٬ که گرفت. چیزهای دیگر را ممکن است یادش برود٬ اما این یکی را نه که مانند ساعت حواسش هست که کی و کجا باید بگیرد و می‌گیرد. شرح و مثالش را پیشتر این‌جا نوشتم. این در و آن در زدم که باز شود و نشد. رفتم خرید٬ باز نشد. با دوستانم قرار اسکی برای هفته‌ی بعد گذاشتیم و باز نشد. شعر و دعا خواندم و باز نشد. یک بار فقط سرش را بالا آورد و نگاهم کرد که یعنی کی را می‌خواهی گول بزنی؟ تو که خودت می‌دانی مرگت چیست. این بازی‌ها را بگذار کنار. راست می‌گفت. خودم که می‌دانم مرگم چیست.


دست‌کم ۴ دلیل قرص و قایم و محکمه‌پسند دارم که هر دلی را می‌گیراند٬ چه برسد دل مستعدی مانند دل بی‌صاحب مرا.

اول این‌که شوهر عمه‌ام دیروز نه٬ پریروز به رحمت خدا رفت. رفتنش را که البته مدت‌ها بود همه باور کرده بودند که بعد از آن سکته‌ی مغزی یکی دو سال پیش٬ دیگر اوضاع و احوالش روبه‌راه نبود. آدم دست و دلباز و خوش‌خلق و مهربانی بود. البته عقاید مذهبی‌ و تعصب‌های عجیب و غریبی داشت و آن زمان که زورش به بچه‌هایش می‌رسید و حرفش در خانه برو داشت٬ به حد کفایت زورش را گفت. مثلن مائده٬ دخترعمه‌ی بزرگم را که باهوش و درسخوان بود٬ در خانه نگه داشت و نگذاشت بیشتر از ابتدایی بخواند که اصلن چه معنی دارد دختر بخواهد مدرسه برود. بعدها که مائده شوهر کرد و بچه‌دار شد٬ درس را از سر گرفت و خودش را بالا کشید٬ اثبات این‌که آدم لایق و پیگیر راهش را می‌یابد٬ حتی اگر سال‌ها از زمانش گذشته باشد. حالا این‌ها چه اهمیتی دارد. مهم این است که ما خاطرات خوبی از این شوهر‌عمه‌مان داریم که تا یادمان می‌آید رویش گشاده بود و در خانه‌اش باز. خوش‌صحبت و خوش مشرب بود و مهمان‌دوست. همیشه٬ در فراخی و تنگدستی٬ روضه‌ی ابی‌عبدالله‌ش به راه بود و دلش به امید خدا گرم. مادرم هم خاطرات خوبی از او به یاد دارد و نامش را همیشه به نیکی می‌برد که آن زمان که درِ خانه‌ی پدربزرگم به روی ما باز نبود٬ خانه‌ی عمه‌ام جای آن را برایمان پر کرده بود.

خاطرات قدیمی‌ای که از این شوهرعمه در یادم مانده است٬ بیشترشان برمی‌گردد به حدود ۲۰ سال پیش٬ آن زمان‌ها که خانه‌شان در محله‌ی سنگ‌پل بابل بود. تصویر کامل و دقیق خانه‌ی پدری با ایوان و حوض و انباری تودرتو و آشپرخانه و مبالی در گوشه‌ی حیاط. خودش را هم به یاد دارم که همیشه دست‌پر به خانه می‌آمد و پایش را که به خانه می‌گذاشت صدا می‌زد ملوک. عمه‌ام را می‌گفت که بیاید و اسباب و وسایلش را از دست و بالش بگیرد. عمه‌ام هم که آن زمان‌ها تپل بود و نمونه‌ی کاملی از تصویر یک عمه‌ی چاق و مهریان که قربان صدقه‌ی برادرزاده‌هایش می‌رود و در خانه‌اش همه شیطنتی آزاد است. تابستان‌های خانه‌شان را به یاد دارم که من و محمد (نوه‌ی عمه‌ام٬ پسر همان مائده که گفتم) در حوض آب‌بازی می‌کردیم و دختر‌عمه‌هایم کنار حوض ظرف می‌شستند و عمه‌ام لنگی٬ لچکی می‌آورد که ما را با آن خشک کند سرما نخوریم. عمه‌ی تپلم٬ که دیگر لاغر شده است٬ اما هنوز مهربان است. پیر شده است دیگر. نه فقط او٬ همه پیر شده‌اند. شوهر‌عمه‌ام هم که رفت به رحمت خدا. ای حسین‌آقا جان٬ خدا بیامرزدت.

دوم این‌که این داستان انفجار در چابهار دیگر چه مصیبتی بود. البته این را بگویم که من برای کسانی که می‌روند کربلا و آن‌جا بمبی چیزی ناکارشان می‌کند و یا مرضی وبایی می‌گیرند و برمی‌گردند٬ دلم نمی‌سوزد. آخر آدم عاقل جایی که خطر داشته باشد٬ نمی‌رود. خود امام حسین هم راضی نیست زوارش برای زیارت خودشان را ناکار کنند. این از این. اما این‌ها که در چابهار از دست رفتند چه؟ این‌ها که دیگر نرفته بودند کربلا. یارو جلوی در منزلش یا دو قدم آن‌طرف‌تر داشت راز و نیاز می‌کرد که یکهو زمین و آسمان به هم پیچید و همه‌چیز بر باد رفت. یکی دو نفر هم نبوده‌اند. ۳۰-۴۰ نفر را کشته و نزدیک صد نفر را زخمی کرده‌اند. بزرگ و کوچک و زن و مرد هم که نداشته است برایشان. بر پدر و مادرشان لعنت.

سومی‌اش وضعیت نوری‌زاد است و اخباری که ازش می‌رسد و نگرانی‌هایی که برای سلامتش وجود دارد. امروز شنیدم خانواده‌اش را هم گرفتند که رفته بودند مقابل اوین تا خبری از او دستشان را بگیرد. راست و دروغش را نمی‌دانم. اما دیشب نامه‌ای را که برای همسرش نوشته بود خواندم و عجیب برم اثر کرد. نفس گیرا و قلم دلنشینی دارد و از این مهم‌تر صداقتی در کلامش هست که خواننده را همراه و هم‌داستان خود می‌کند. خاطراتی از زندگی مشترک خود را با همسرش مرور کرد و از امید و آرزوهایی گفت –که به قول حمید مصدق- تبه گشت و گذشت و پیوندهایی که به آسانی یک رشته گسست.

آخرینش هم این داستان پناهجویان ایرانی و عراقی و کرد بود که در سواحل استرالیا گرفتار طوفان شدند و به فنا رفتند. مصیبت پشت مصیبت. بلیه از عقب بلیه. کجا می‌رفتید آخر با این وضع و فلاکت؟ چه کسی به‌تان گفت راهش این است؟ از کجا و چه می‌گریختید؟ به چه امیدی دل‌تان را گرم کرده بودید؟ گمان کرده بودید پایتان که برسد آن‌جا٬ فرش قرمز می‌گذارند پیش پایتان و مقدمتان را گرامی می‌دارند؟ حالا آن‌ها که فنا شدند هیچ٬ اما آن‌هایی هم که ماندند روز خوشی پیش رویشان نیست. نشنیده‌اید مگر حکایت آن پناهجویان را که در ترکیه و یونان گرفتار شده‌اند و نه راه پس دارند و نه راه پیش؟ می‌گویند دست‌کم ۴۰-۵۰ نفر جان باخته‌اند که تعدادی کودک هم در میان آن‌ها بوده است. این‌ها لابد خانواده بوده‌اند. پدر و مادری٬ با یکی دو بچه‌ی قد و نیم‌قد٬ به امید هوای تازه٬ به امید همه‌ی آن چیزهایی که باید می‌داشتند و نداشتند٬ حق‌شان بود و ازشان دریغ شده بود٬ زندگی‌شان را فروختند٬ از این‌جا و آن‌جا هم قرض و قوله کردند و دادند دست کارچاق‌کنی کسی که آن‌ها را به سرزمینی دیگر ببرد. کجا؟ چه فرقی می‌کند. به قول اخوان هر جا که این‌جا نیست. آن بابا هم لابد امیدوارشان کرد. از خطرهای سفر برایشان نگفت. نگفت که مسایل ایمنی را رعایت نکرده است. نگفت که راه امنی پیش رویشان نیست. عوضش گفت آن‌جا که می‌روید آزادی هست و احترام و تحصیل و دوا و درمان و هزار چیز دیگر که اگر در خاک خودتان بمانید باید آرزویشان را به گور ببرید. این‌چیزها را گفت لابد و تیرشان کرد که زندگی‌شان را پول کنند و از این و آن هم دستی بگیرند و تقدیم آقا کنند که ببرد و در دریای طوفانی به امید خدا رهاشان کند. تو گویی این قوم٬ مرغ‌هایی هستند که در عزا و عروسی سرشان را می‌برند. بمانند یا بروند٬ باید آرزو‌هاشان را به گور ببرند.


دل است دیگر. چاه ویل که نیست هرچه در آن بریزید توفیری نداشته باشد. کافی‌ست دو سه تا از این خبرها به گوش آدم برسد که حال آدم را دیگرگون کند. بعد این‌ها را بگذارید کنار این‌که دیگر شوهرعمه‌ای هم در کار نیست که شب‌ها دست‌پر به خانه بیاید و داد بزند ملوک٬ و محرم که می‌شود روضه‌ی ابی‌عبدالله بگیرد. خودتان هم آن‌قدر بزرگ شده‌اید که دیگر پیش نمی‌آید با نوه‌ی عمه‌تان بروید توی حوض به آب‌بازی و عمه‌تان با لنگ بیاید خشک‌تان کند. یعنی این‌ها کم چیزی است برای گرفتن دلی که منتظر بهانه است؟ خاصه این‌که امشب شام غریبان هم باشد. امشب چه شام غریبانی باشد.

بوهای آشنا

آذر 19ام, 1389

شما خواننده‌ی عزیز گاهک می‌توانید صاحب این وبلاگ را موش کوری فرض کنید که تنها به یاری قوای شامه‌اش در زیر زمین تاریکی زندگی خود را پی می‌گیرد و راه خود را بازمی‌شناسد. می‌توانید حتی پا را از این هم فراتر بگذارید و نگارنده را با سگ شکاری‌ای مقایسه کنید که کاری جز این ندارد که این‌جا و آن‌جا بو بکشد و بوهای آشنا و ناآشنا را از هم تمیز بدهد. اما این تصورات شما و این قیاس‌هایی که به کار می‌بندید٬ کمترین تغییری در این واقعیت نخواهد داد که بخش بزرگی از زندگی من را همین بوها معنا می‌دهند و خاطرات آشنا را به یادم می‌آورند.

بسیار محتمل است که من چهره٬ صدا٬ و یا حتی نام آدم‌هایی را که در زندگی‌ام دیده‌ام یا جاهایی را که رفته‌ام فراموش کنم؛ اما تقریبن محال است بوی آن‌ها از یادم برود. حالا نه این‌که وقتی کسی را می‌بینم سرم را جلو ببرم و بو بکشم و بعد بگویم سلام آقای فلانی یا خانم بهمانی. در این حد هم نه. ولی اگر قرار باشد چیزی از کسی یا جایی در یادم بماند٬ بوی اوست٬ بوی آن‌جاست.

مثال دم‌دستی‌اش این که اوایل امسال که به پراگ رفته بودم٬ به مجرد این‌که پایم را به اتاق هتل گذاشتم٬ بوی آشنایی را بازشناختم. بوی اتاق تنگ و تاریک آقای صفری٬ معلم خصوصی دوران راهنمایی‌ام که حوالی سال‌های ۷۳-۷۴ هفته‌ای دو بار به خانه‌اش می‌رفتم و مشق ریاضی می‌نوشتم. حالا این که چه عنصری در هر دوی این جاها –Cloister Inn Hotel در پراگ و منزل آقای صفری در چهارشنبه‌پیش بابل- بوی مشترکی تولید می‌کرده است را نمی‌دانم. این‌ها کار من نیست. کار من فقط باز‌شناسایی بوهای آشنا است. تشخیص ترکیبات این بوها را می‌سپارم به شیمی‌دان‌ها و کسانی که کارشان این است.

هیچ بویی نیست که از یادم رفته باشد. بوی ادوکلن Futurity که میثم در سال‌های اول دوم دبیرستان می‌زد٬ بوی Herera و Eternity که بعدها می‌زد و بوی Jean Paul Gaultier که حالا دیگر سال‌هاست می‌زند. بوی دست‌های مادرم که همیشه ته‌مایه‌ای از وایتکس می‌دهد –از بس که همیشه مشغول رفت و روب است- و گاهی هم بوی پیاز داغ. بوی خیابان‌های بابل که هر فصلش با هر فصلش فرق می‌کند: بهارها عطر بهارنارنج می‌دهد و پاییز که می‌شود٬ غروبش بوی اسپند سوخته می‌دهد و ذرت بو داده و بوی بچه‌های دبستانی‌ای که در کوچه و خیابان‌ها ولو شده‌اند و به خانه‌هایشان بر می‌گردند. بوی اذان مغرب می‌دهد به افق ساری. زمستان‌هایش هم بوی لباس‌های نفتالین‌زده‌ای را می‌دهد که از کاناپه و صندوقچه بیرونشان کشیده‌اند.

حیابان‌های پاریس بوی اسپرسو می‌دهد و خیابان‌های ژنو بوی پنیر و فاندو. استکهلم برایم بوی lappis می‌دهد و زندگی ساده‌ی دانشجویی و Kebab med bröd و صدای زنی که می‌گوید: NÄSTA T-CENTRALEN. پراگ بوی بلوط کبابی می‌دهد و اتاق شماره ۱۲۱ هتل Cloister بوی منزل آقای صفری. خیابان‌های کابل بوی کباب بره می‌دهد و پس‌کوچه‌های فلورانس بوی بستنی و گاهی هم بوی لازانیا.

همه‌ی این‌ها را می‌شناسم. بوی دانشگاه علم و صنعت را می‌شناسم و بوی دانشکده‌ی صنایعش را. بوی دانشگاه پیام‌نور واحد پرند را می‌شناسم. بوی مدرسه‌هایی را که رفتم می‌شناسم و و بوی هم‌کلاسی‌هایم را. من حتی بوی آن دختری را که سال‌های اول دوم دبیرستان با هم دوست شده بودیم و غروب‌ها که هوا تاریک می‌شد٬ پشت خانه‌ی هندی‌نژاد، دبیر ریاضی، یواشکی و با ترس همدیگر را می‌دیدیم، به یاد می‌آورم که چه عطری می‌زد و خودم را هم به خاطر دارم که آن دوران ادوکلن دیویدفZino از خاله‌ام کادو گرفته بودم و خودم و دور و بری‌هایم را خفه کرده بودم بس که می‌زدمش. کدام خاله‌ام؟ همان که همیشه بوی شیر‌پاک‌کن می‌داد و استونی که با آن لاک ناخن‌هایش را پاک می‌کرد. این را گفتم که اشتباه نگیریدش با آن خاله‌ی دیگرم که خانه‌شان زمستان‌ها بوی چراغ علاالدین می‌داد و تابستان‌ها بوی گل شمعدانی.

شاید یادتان بیاید چند سال پیش مسابقه‌ای در تلویزیون ایران ترتیب داده بودند که هر کس در هر رشته و مهارتی که داشت٬ می‌توانست در مسابقه شرکت کند و به سوالاتی مرتبط با تخصصش پاسخ دهد. نمی‌دانم هنوز هم برقرار است یا نه و نمی‌دانم آیا اصلن می‌پذیرند که آدمی به عنوان متخصص بوشناسی در آن شرکت کند یا نه. حتمن نمی‌پذیرند. حق هم دارند. یک بابایی را بنشانند جلوی ۷۰ میلیون آدم و از او مثلن بپرسند که فلان آدم چه بویی را به یاد تو می‌آورد و او هم بگوید بوی سیر داغ که چه؟ خل که نیستند تهیه‌کنندگان برنامه. حالا آن را بی‌خیال. ولی شما که دارید این یادداشت را می‌خوانید٬ اگر جایی در زندگی من داشته‌اید و دورانی را با هم گذرانده‌ایم٬ بدانید که حتی اگر خودتان را فراموش کنم٬ اسمتان را٬ قیافه‌تان را و همه‌چیزهای دیگرتان را از یاد ببرم٬ بویتان را فراموش نخواهم کرد. اگر روزی به من زنگ زدید و صدا و اسمتان را به یاد نیاوردم٬ دلگیر نشوید. نا‌امید هم نشوید. کافی‌ست به یادم بیاورید که شما همان هستید که مثلن بوی شکلات فندقی می‌دادید و یا ادوکلن‌تان ته‌بویی از آویشن داشت و بعد می‌بینید که چطور همه‌چیز جان خواهد گرفت و چطور همه‌چیز را به خاطر خواهم آورد. نشانی‌های خیلی عمومی ندهید. نگویید روزی که هم را دیدیم٬ باران گرفته بود و بوی خاک باران خورده همه جا را پر کرده بود. چون این بو هزاران یاد و خاطره را در من زنده می‌کند. نشانی‌های مشخض‌تر بدهید و خجالت نکشید. بگویید آن روز که هم را دیدیم٬ پیاز و سبزی خورده بودید و تندتند هم آدامس اربیت می‌جویدید که مثلن بوی پیاز را بپوشانید. بگویید چه ادوکلنی می‌زدید. بگویید آن‌جا که هم را دیدیم چه بویی می‌داد. و آن وقت می‌بینید که من بهتر از هر شرکت‌کننده‌ی آن مسابقه‌ی کذایی جوابتان را می‌دهم و به‌تان می‌گویم که کی هستید و چه بوهای دیگری را به یاد من می‌آورید.

امتحان کنید. مرد است و حرفش.

دوستم که پدر می‌شود

آبان 7ام, 1389

بابک٬ دوست قدیم و ندیم و هم‌کلاس دوران راهنمایی و دبیرستانم در استاتوس فیس‌بوکش نوشته است:

فقط ۲۰ ساعت مونده! چه حس عجیبیه!

بسیار خوب٬ این هم شد سومی‌اش. حالا می‌توانم بگویم در زندگی من سه واقعه رخ داد که اگرچه هیچ کدام از آن‌ها به طور مستقیم به من مربوط نمی‌شد و اگرچه هیچ ارتباط منطقی‌ای میان این سه واقعه‌ نمی‌توان یافت٬ اما هر کدام به طور شگفتی گذر زمان را به یادم آورد و مانند تلنگری بود که انگار به‌م می‌گفت٬ فلانی٬ حواست هست که چقدرش گذشته است؟ دقیقن مانند همان کلاغ در “بوی کافور٬ عطر یاس” که به فرمان‌آرا می‌گفت: حاجی وقتش رسیده!

اولی‌ش ۷ سال پیش بود. سال ۸۱ که محمود٬ از نزدیک‌ترین دوستانم از اول ابتدایی تا کنون٬ ازدواج کرد. این اولین ازدواج در دایره‌ی دوستان نزدیک و هم‌سن و سالم بود و هم از این رو حس عجیبی را برایم به همراه داشت. حسی نظیر این که من آن‌قدر بزرگ شده‌ام که هم‌کلاسی اول ابتدایی‌ام دارد ازدواج می‌کند. بعد از محمود٬ موتور باقی دوستانم هم گرم شد و یک‌به‌یک دم لای تله‌ی ازدواج دادند و پریدند؛ اما هیچ‌کدام دیگر آن حس عجیب نبودند. تنها تکرار وقایعی بودند که پیش از آن هم رخ داده بود و حتی عروسی برادرم میثم هم نتوانست چنین حسی –حس بزرگ شدن- را در من برانگیزاند.

دومی‌ش همین دو سه سال پیش بود که شهریار٬ پسرِ پسرخاله‌ام کنکور را از سر گذراند و پا به دانشگاه گذاشت. برای من که تولد شهریار را به خوبی به یاد می‌آورم٬ برای من که شهریار چند روزه را در بغلم گرفته بودم و در خانه چرخانده بودم٬ ورودش به دانشگاه تلنگری بود که حاجی! اگرچه وقتش نرسیده٬ ولی قبول کن که خیلی‌اش گذشته!

و این هم سومی‌اش. بابک پدر می‌شود. از میان همه‌ی آن دوستانم که در فاصله‌ی عروسی محمود تا امروز ازدواج کرده‌اند٬ این اولین دوست نزدیکم است که دارد پدر می‌شود و من امشب حسی دارم که مشابه‌ش را تنها دو بار پیش از این داشته‌ام. گفتم برایتان.


پدر شدن بابک برای من آن‌قدر عجیب و دور از باور است که دلم می‌خواهد در اتاق راه بروم و مدام آن را با خودم تکرار کنم تا باورم شود که هم‌کلاس دوران راهنمایی و دبیرستانم و دوست تمام سال‌های بعد از آنم٬ دوستی که تا همین چند وقت پیش با هم آتش‌های آن‌چنانی می‌سوزاندیم و پول توجیبی می‌گرفتیم و خلاف‌های کوچکمان را از پدر و مادرمان مخفی می‌کردیم٬ دارد پدر می‌شود و دیری نمی‌گذرد که فسقلی‌اش آتش بسوزاند و از پدرش –که بابک باشد- پول توجیبی بگیرد و لابد کمی بزرگ‌تر هم که بشود سعی کند یواشکی‌هایش را از پدرش –که باز هم بابک باشد- پنهان نگاه دارد. لابد بابک هم جانش برای او در می‌رود٬ نگرانش می‌شود٬ سر درس و مشقش به او تشر می‌زند و چقدر همه‌چیز تکرار می‌شود.

بابک عزیزم٬ دوست قدیم و ندیمم٬ می‌دانم هیچ‌کس حسی عجیب‌تر از آن‌چه را که تو امشب داری٬ نمی‌تواند داشته باشد. اما فقط این را بدان که یکی از دوستانت٬ امشب در خانه‌اش٬ هزاران کیلومتر دور از تو٬ او هم حس عجیبی دارد و همین حس است که او را واداشته است بنشیند و تمام خاطراتی را که با تو در این سال‌ها از سر گذرانده است٬ یک‌به‌یک مرور کند.

بابک٬ می‌دانم چند ساعتی بیشتر به لحظه‌ی پدر شدنت باقی نمانده است و لابد باید تمام این ساعات را در کنار گلناز عزیز باشی تا هم خیال خودت و هم او راحت باشد. اما فقط چند دقیقه از زمانت را هم به من بده. دلم می‌خواهد پیش از آن‌که این فسقلی پا به این دنیا بگذارد٬ پیش از آن‌که تو رسمن پدر شوی٬ چند دقیقه‌ای در گرمای شرجی تابستان بابل در خیابان‌ها دوچرخه‌سواری کنیم و وقتی عرق از همه جایمان سرازیر شد٬ برویم سه راه اوقاف٬ مغازه‌ی ابرام و نوشابه‌ی یخی‌ای را لاجرعه سر بکشیم. بعد سری بزنیم به منزل آقای خان‌پور دبیر عربی. همان‌جا که باقی بچه‌ها٬ پیمان و بازیار و داود هم هستند و بنشینیم به هره کره کردن و تو ادای عربی حرف زدن آقای خان‌پور را در بیاوری و ما ریسه برویم. بدو بابک! خیلی کار داریم. باید برویم باغ‌فردوس. همان جایی که سال‌های دبیرستان٬ هر روز ساعت ۷:۱۵ صبح قرار داشتیم تا با هم برویم مدرسه. خوش خوشان راهمان را بکشیم به سمت حمزه‌کلا و وقتی از سر کوچه‌ی مدرسه‌ی دخترانه‌ی رازی گذشتیم٬ زیر چشمی نگاهی بیندازیم و ببینیم هیچ‌کدام از دخترهای آن سال‌ها٬ هنوز آن‌جا هستند که جواب نگاه پسرهایی را که ۱۰-۱۲ سال بعد آمده‌اند بدهند. برویم تهران٬ در همان خانه‌ی نیلوفر شما. بنشینیم به تخته بازی کردن. خرمالو بخوریم و دهانمان گس بشود. بیا برویم پارک ملت و موقع رد شدن از جوی آب من بلند بگویم یا ابوا‌لفضل و تو دلت درد بگیرد از خندیدن. بیا شبی نصفه‌شبی در خیابان‌های شهر ول بگردیم و حرف‌های یواشکی‌مان را بزنیم.

بابک جان٬ می‌دانم وقتت تنگ است. اما لازم بود این راه‌ها را یک بار با هم برویم تا یادمان نرود از کجا‌ها آمده‌ایم و از کجاها گذشته‌ایم. بابک٬ این فسقلی که دارد می‌آید٬ ادامه‌ی ماست. قرار است بزرگ شود٬ دوچرخه‌سواری کند٬ نوشابه‌ی یخی سر بکشد٬ ادای معلم‌ها را دربیاورد٬ دخترهای هم‌سن و سالش را برانداز کند٬ با دوستانش ول بگردد و تو حتی اگر به اقتضای پدر بودن و برای حفظ ظاهر لازم باشد که به او سخت بگیری و مراقبش باشی٬ اما حق نداری پیش خودت یادت برود که ما هم روزگاری همین‌گونه بودیم؛ شاید هم بدتر.

بابک این فسقلی ادامه‌ی ماست. قرار است همه‌ی آن کارهایی را که ما کردیم او هم بکند٬ و همه‌ی آن کارهایی را هم که دلمان می‌خواست٬ اما جرئت یا فرصت انجامش را نیافتیم٬ باز او بکند. و چقدر خوب است که این داستان ادامه دارد و همیشه بچه‌های ما هستند و بچه‌های بچه‌های ما هستند که نوشابه‌ی یخی بخورند و دخترها را برانداز کنند.

بابک عزیزم٬ مراقب این فسقلی باش. او ادامه‌ی ماست. او خود ماست.

این روزها که تولد ماست

مهر 4ام, 1389

قضیه خیلی ساده است. بگذار یک بار برای همیشه سنگ‌هایمان را با هم وا بکنیم: من از آن‌چه رخ داده است٬ پشیمان نیستم. گیرم که دوره‌ای از زندگی‌م به این گذشت که هر فرصتی٬ هر آخر هفته‌ای را بهانه کنم و از بابل به تهران بیایم و خودم را در پس‌کوچه‌های یوسف‌آباد٬ ابن‌سینا٬ همان دور و بر خانه‌تان ولو کنم تا باد بویی از تو را به من برساند. هوا را به درون ریه‌هایم بکشم و مانند خل و چل‌ها با خودم بگویم این هوایی که فرو می‌دهم٬ چیزی از تو را با خود دارد. بعد هم مثل کارگری که مزدش را گرفته است٬ خوشحال راهم را بکشم و برگردم بابل٬ سر کار و زندگی‌م. منتظر بمانم تا تعطیلی‌ دیگری٬ آخر هفته‌ای که دست دهد و دوباره به تهران بیایم. به محله‌تان بیایم برای هواخوری. هوای تو خوری.

***

یکی دو روز دیگر تولد من است؛ ۶ مهر. از روز تولد آدم که مهم‌تر وجود ندارد. اما من سال‌هاست عادت کرده‌ام روز پیش از تولدم را بیشتر به یاد داشته باشم. ۵ مهر که روز تولد توست. انگار شرطی شده باشم و حتی حالا هم که سال‌ها از آن روزگار خل‌مشنگی من گذشته و از آن‌همه سوز و گداز و تمنا جز ردی کم‌رنگ در خاطری دور به جای نمانده است٬ وقتی پا به مهر می‌گذارم٬ اول تولد تو را به یاد می‌آورم و بعد خودم را. تو بگذارش به حساب این‌که تولدت یک روز قبل از تولد من است و آدم عاقل وقایع را به ترتیب زمانی‌شان به یاد می‌آورد: اول ۵ مهر٬ بعد ۶ مهر. تو بگذارش به این حساب٬ من هم می‌گذارمش به یک حساب دیگر. چه اهمیتی دارد؟ ما همیشه حسابمان از هم جدا بود.

[حالا که دارم این چند سطر را می‌نویسم٬ کم‌کمک دارد حالم از خودم به‌هم می‌خورد که مانند دخترهای دبیرستانی نشسته‌ام به بیرون کشیدن مرده از گور و بازگویی خاطرات یک عشق دور از دست رفته. اما برایت که گفتم؛]

می‌خواهم یک بار برای همیشه سنگ‌هایم را با تو وا بکنم تا بدانی من از آن‌چه رخ داده است٬ پشیمان نیستم. حتی معتقدم با این‌که همیشه من آویزان تو بودم و تو مرا هر جور که می‌خواستی بازی می‌دادی و این‌جا و آن‌جا می‌کشاندی٬ اما در نهایت من سود بیشتری از این بازی بردم. این را می‌گویم٬ چون کاملا محتمل بود که بزرگ بشوم٬ برای خودم کسی بشوم٬ زن بگیرم و بچه پس بیندازم و حتی بچه‌هایم هم ننه و بابا شوند و من پدربزرگ بچه‌هایشان شوم٬ اما در تمام زندگی‌م بویی از یک ماجرای عاشقانه٬ آن‌گونه که دل آدم را تکان دهد٬ نبرده باشم. درازگوشی شوم کنار درازگوشان دیگر. حکایت آن ابوالمشنگ شوم در داستان جامی که در زندگی‌ش هرگز عاشق نشده بود و خطیب مجلس دستش را گرفت و سپردش به خر‌گم‌کرده‌ای تا عوض خرش با خود ببردش خانه. این را واقعا می‌گویم که من با آن ابو‌المشنگ فاصله‌ی زیادی نداشتم و اگر داستان عاشقی‌م به تو ۱۰-۱۲ سال پیش رخ نمی‌داد٬ شاید خود او می‌شدم.

تصویری که من الان از خودِ آن زمانم دارم٬ پسر بچه‌ی شهرستانی ۱۵-۱۶ ساله‌ی گیج و گولی است که هفته‌ای یک‌بار می‌کوبید و از بابل به تهران می‌آمد و دل در گروی نمی‌دانم چه چیز دختری بسته بود که هم از او دور بود –جایش را می‌گویم- و هم از او دور بود -دلش را می‌گویم. تو هم که سرت گرم این‌جا و آن‌جا بود و من بیشتر برایت نوعی شاخ شده بودم که نمی‌دانستی با‌هام چه کنی. انگشت ششمی بودم که نه می‌توانستی بکنی‌م بیندازی دور و نه می‌توانستی نگهم داری. گوشه‌ی دوری از ذهنت جا داشتم٬ یا شاید هم اصلا نداشتم. این شد که نه رشته را رها کردی و نه نگهش داشتی. گذاشتی‌ش تا ببینی من با آن چه می‌کنم. گمانم بعدها همین را هم فراموش کردی و اصلا خبردار نشدی که من هم بالاخره یک روز سر رشته را رها کردم. کی و کجایش چه فرقی می‌کند.

نه با تو خوابیدم٬ نه بوسیدمت٬ نه دستت را گرفتم و نه حتی تعداد دیدارهایمان از انگشتان یک دست فراتر رفت. اما بی آن‌که خبردار شوی٬ کامی از تو گرفتم که تا آخر عمرم از خر شدن –آن گونه که جامی می‌گوید- جستم. ساده است گفتنش٬ اما تو ساده نبین که هنوز بعد از گذر ۱۲-۱۳ سال از آن روزگار٬ حتی شماره‌ی منزلتان را هم به یاد دارم که به ۴۵۲ ختم می‌شد. زنگ می‌زدم و حرف نمی‌زدم که صدای تو را بشنوم. زنگ می‌زدم و قطع می‌کردم. چه کارهایی که نمی‌کردم.

برایت نامه می‌دادم و روزها و –باورت نمی‌شود- ساعت‌ها را می‌شمردم تا کی جواب نامه‌ام را بدهی. جوابی چند خطی‌ در پاسخ نامه‌های چند صفحه‌ای‌م. همان چند خط را صدبار٬ هزار بار می‌خواندم. گمان می‌کردم در پس هر کلام و سطر این نامه رازی نهفته است. می‌گفتم لابد حرفی را که رو‌به‌رو نمی‌خواهی بزنی٬ پشت این کلمه‌ها پنهان کرده‌ای و من هم رسالتی جز این ندارم که این پیام پنهان را از لابه‌لای این سطور دریابم. به جان خودم همین الان هم که دارم این‌ها را می‌نویسم از شدت خل بودن خودم به عجب افتاده‌ام.

***

چه شد که این یادداشت به این‌جا کشید؟ نمی‌دانم. می‌خواستم چیزی درباره‌ی تولدم که نزدیک است بنویسم. اما مگر می‌شود تولد خودم را به یاد بیاورم٬ بی آن‌که یادی از تو کرده باشم؟ تولدت مبارک. تولد من هم مبارک. و چند خبر کوتاه:

۱- نامه‌های اندکی که آن سال‌ها در پاسخ نامه‌های بسیارم فرستادی٬ جایشان امن است. امن‌ترین جایی است که در زندگی‌م سراغ دارم.

۲- چند سال بعد از آن دوران٬ حدود سال‌های ۸۱-۸۲ ٬ یکی از دوستانم در همان کوچه‌ی شما٬ کوچه‌ی شهید شادمهر طالبی٬ خانه‌ای گرفت. حضور من در آن کوچه همان و گریزم به خاطرات همان. اردیبهشت ۸۲ شب‌های زیادی را در همان کوچه با دوستم قدم زدیم و شرح دلباختگی و شیدایی‌هایم را برایش گفتم. مانند زخم قدیمی‌ای بود که سر باز کرده باشد. آن‌جا بود که فهمیدم زخم‌ها خوب نمی‌شوند؛ تنها کهنه می‌شوند. آن سال‌ها دیگر شما از آن کوچه رفته بودید و داستان عاشقی من هم دیری بود که به پایان رسیده بود. نه از هم خبری داشتیم و نه از هم سراغی می‌گرفتیم. این‌طور شد که تو از این زخم کهنه‌ی سربازکرده خبردار نشدی. فرقی هم نمی‌کرد. گیرم خبردار می‌شدی که مثلا چه کار بکنی؟ مگر آن زمان که تازه بود چه کردی؟

۳- در همان دوران –اردیبهشت ۸۲- یک‌بار به کتابفروشی پدرت رفتم تا سراغی از تو بگیرم. پدرت نبود. کس دیگری بود که نمی‌شناختمش. کتابی خریدم و زدم بیرون٬ بی آن‌که چیزی از تو دستم را گرفته باشد. دستم را کتابی گرفت که به هوای تو خریده بودم: تفریحات سالم از عمران صلاحی.

۴- پاییز ۸۵ یک بار در ظفر دیدمت. تو مرا ندیدی؛ یا دیدی و نشناختی. اما من تا دیدمت٬ شناختم. از کنار هم گذر کردیم٬ بی سلامی؛ بی هیچ صحبتی.


حالا تنها نشانی از خاطره‌ای دور در یادم مانده است با طعمی از دوست داشتن که برایت گفتم خوش‌شانس بودم در زندگی تجربه‌اش کردم. دیگر چه مانده است؟ هیچ. جز این که در فیس‌بوک با هم دوست هستیم٬ تو ازدواج کرده‌ای و گاهی که من لینکی چیزی را به اشتراک می‌گذارم٬ می‌آیی و لایک می‌زنی و من هم از همه‌ی آن سوز و گداز و تمنا همین مقدار برایم به جا مانده است که آرزو دارم روزی دختری داشته باشم تا نام تو را بر او بگذارم.