روزنامه شهروند
این کارهای نادرست
آبان 28ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
بالاخره برای یک بار هم که شده، باید مسوولی کسی پیدا شود و صاف و پوستکنده به شهروندان توضیح دهد که داستان این فیلمهایی که از بیمارستانها، از اتاقهای جراحی و از خصوصیترین لحظههای زندگی افراد به بیرون درز میکند چیست و چرا کسی پیگیر آنها نمیشود.
آخرین مثالش همین فیلم لحظههای آخر زندگی خواننده تازه درگذشتهی پاپ بود که درست در هنگام جان دادن، کسی موبایل به دست بالای سرش ایستاده بود و از این رقتانگیزترین صحنه فیلم میگرفت تا لابد آن را بعدتر به کسانی نشان دهد و آنها هم دست به دست کنند و هر کسی هم که میبیند، قیافه ناراحتی به خود بگیرد و آخ و واویلایی راه بیندازد که یعنی دلمان به درد آمد از دیدار این صحنهی جانگذاز. اما این میان، یکی هم نیست که دلش به درد بیاید از نقض این سادهترین حریم خصوصی شهروندان که گویا دیگر هیچ نقطهای امن و آرام و دنج نیست. هیچ جایی در این خاک باقی نمانده است که آدم بتواند سرش را بگذارد زمین و آرام بمیرد، بی آنکه دوربینی، موبایلی، چیزی نظارهگرش باشد.
کاری به ابعاد اخلاقی ماجرا ندارم که چگونه ممکن است شهروندان جامعهای تا این حد حساسیت خود را نسبت به صحنههایی اینچنین دلخراش از دست داده باشند. حتی به این موضوع هم نمیپردازم که کسانی که امثال این فیلمها را دست به دست میچرخانند و برای دیدنش سر و دست میشکنند، روی دیگر همان آدمهایی هستند صبح زود با تخمه و خوراکی راهی تماشای مراسم اعدام میشوند. کاری به این چیزها ندارم که پیشتر از این هم زیاد گفته شده است و جامعهشناسان و تحلیلگران اجتماعی در بابش هشدارها دادهاند.
برای نگارنده، آنچه اهمیت دارد، مسوولیت حقوقی کسانی است که چنین کنشهای مجرمانهای را بسط میدهند و کمترین نگرانی و درنگی را هم بر خود روا نمیدارند. جرمی رخ داده است که هم عنصر قانونی برای تعقیب آن وجود دارد و هم کشف و شناسایی مجرم مقدور است. پس چرا نباید پیگیری و عقوبتی در کار باشد؟
از یک سو، ماده ۶۴۸ قانون مجازات اسلامی پزشکان و تمامی کسانی را که به مناسبت شغلشان محرم اسرار شهروندان میشوند (نظیر پرستاران و حتی کادر خدماتی بیمارستانها) ملزم به حفظ اسرار مردم نموده و در صورت نقض این مهم، مجازات حبس و جزای نقدیای را برای ایشان در نظر گرفته است. این الزام متعاقبا در ماده ۴ آییننامهی انتظامی رسیدگی به تخلفات صنفی و حرفهای شاغلان حرفههای پزشکی ۱۳۷۴ نیز مورد تاکید قرار گرفته است.
از سوی دیگر، کشف اینکه ضبط این صحنهها و انتشارشان از سوی چه کسی بوده است، به هیچ رو کار دشواری نیست. امروز که خدا را شکر در همه جا دوربینهای مدار بسته وجود دارد و تمام رفت و آمدهای مراجعین ثبت و ضبط میشود و لذا تنها زحمتی که برای کشف مرتکب وجود دارد، بازبینی و دقت در فیلمهای ضبط شده است. وانگهی، در بسیاری از این فیلمهایی که از اتاقهای جراجی و بخشهای مراقبتهای ویژه بیمارستانها منتشر میشود، وضعیت بحرانی بیمار و موقعیت مکانی وی چنان است که منطقا تنها پرسنل پزشکی و خدماتی بیمارستان میتوانند حضور داشته باشند و اساس امکان تردد افراد متفرقه وجود ندارد. بنابراین حتی دایرهی افرادی هم که باید مورد تجسس قرار گیرند، آنچنان محدود است که کشف مرتکب جرم به سادگی میسر میشود.
نیازی به حرکتهای نمایشی و سخنرانیهای آتشین نیست. کافی است آقای وزیر بهداشت و دادستان محترم نظام پزشکی، موضوع را جدی گرفته و تا انتها پیگری نمایند و به تخلف کس یا کسانی که مرتکب چنین رفتارهایی شدهاند، وفق قوانین و مقررات رسیدگی کنند. تنها در چنین وضعیتی است که میتوانیم امیدوار باشیم رفتارهایی از این دست تکرار نشده و یا بسیار کاهش یابد. وگرنه هر روز و هر ساعت باید منتظر فیلمهای جدید و پردهدریهای تازه باشیم.
فینگلیش را تحریم کنیم
آبان 21ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
فینگلیشنویسی هم از آن بلاهایی است که باید از شرش به خدا پناه برد. همهی ما در فضای مجازی دور و برمان آدمهای زیادی را میبینیم –و خدا نکند خودمان از همین قماش باشیم- که بی کمترین حساسیتی، قید فارسینویسی درست را زده و فینگلیش را جایگزین آن کردهاند و از این بابت کمترین شرم و درنگی را هم بر خود روا نمیدارند.
داستان عجیبی است. هیچ چیزمان با هیچ چیزمان نمیخواند: طرف چنان سنگ فرهنگ کهن ایرانی را به سینه میزند که گویی خود شخصا همنشین پادشاهان ایران باستان و همپیالهی شعرا و دانشمندان دوران بوده است. صفحهاش در شبکههای اجتماعی هم ملغمهای است از عکسهای پاسارگاد و کوروش کبیر و تندیس فردوسی و جملات بیربط و باربطی در ستایش فرهنگ و گذشته و تاریخ ایرانی. اما همین آقا یا خانم وطنپرست و دوستدار فرهنگ اصیل ایرانی حاضر نیست زحمتی به خود بدهد و دست از فینگلیشنویسی بردارد. پای صحبتش هم که مینشینی، دلایلی دارد که به نظر خودش منطقی میآید: زبان فارسی روی کامپیوترش نصب نیست یا سرعت تایپ فارسیاش پایین است یا صفحهکلیدش برچسب حروف فارسی ندارد و دهها توجیه دیگر از این دست که البته هیچ کدامش قابل قبول نیست.
دیدهاید بعضی چیزهای زشت و ناپسند، به دلیل تکرار و وفور، قبحشان میریزد و دیگر آنقدرها بد به نظر نمیآید؟ فینگلیشنویسی هم در فضای مجازی انگار به چنین بلایی گرفتار آمده است. دانشجوی کارشناسی ارشد به استادش ایمیل میزند و به فینگلیش گزارشی از پیشرفت پایاننامهاش میدهد و –با کمال تعجب- استاد هم به جای مواخذهی دانشجو به دلیل این بیاحترامی، به فینگلیش جوابی میدهد و از پیشرفت کار ابراز رضایت میکند. رییس در اتوماسیون اداری شرکت به فینگلیش کاری را به کارمند زیر دستش محول میکند و کارمند هم با همین زبان عجیب و غریب درخواست مهلت بیشتری برای انجام کار میکند. آقا عکسی را از خود در صفحهاش به اشتراک میگذارد و زیرش به فینگلیش زمان و مکان عکس را توضیح میدهد و دیگران هم زیرترش به همین زبان از تیپ و قد و بالای آقا تعریف میکنند. باورتان بشود یا نه، نمونههای عجیبتر و ترسناکتری هم رویت شدهاند که اشعاری از حافظ و سعدی و فردوسی و اینها را به فینگلیش مینویسند و دیگرانی هم بودهاند که زیرش به همین زبان از حسن انتخاب ایشان تعریف کرده و البته بر روان شاعر درودها فرستادهاند.
چارهی رفع چنین بلیهای، شاید یکی این باشد که هر کدام از ما که حساسیت و نگرانیای به این ماجرا داریم، مشیای برای خود تعریف کنیم و بر اساس آن، به هیچ پیام فینگلیشی جواب ندهیم و هر چیزی را هم که چنین رنگ و بویی دارد تحریم کنیم. این مشی، اگرچه ممکن است در نگاه اول به مذاق بعضی دوستان و آشنایانمان خوش نیاید و سبب دلخوریهایی شود، اما نرمنرم جای خود را در روابطمان با آدمهای دور و بر باز میکند و چه بسا جمع این برخوردها در گذر زمان بتواند منشا تغییراتی شود.
اگر صفحه کلیدمان فارسی ندارد یا سرعت تایپمان پایین است و آزارمان میدهد، یا باید مشکل را حل کنیم و یا اینکه پیاممان را به انگلیسی یا هر زبان دیگری بنویسیم که هویت و رسمیتی داشته باشد. ولی فینگلیش هیچ کدام از این هویت و رسمیت را ندارد و در بیشتر مواقع، تنها نتیجهی تنبلی و بیتوجهی مایی است که در دفاع از راست و دروغهای تاریخی و فرهنگی کشورمان رگ گردنمان ورم میکند، اما حاضر نیستیم زحمت به این کوچکی را بر خود هموار کنیم و فارسی را آنگونه که درست است بنویسیم.
در حاشیه
آبان 7ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
درباره داستان اسیدپاشی بسیار اینجا و آنجا صحبت شده و هر کس ماجرا را از نگاهی واکاویده است و شاید تکرار آن سخنان دیگر لطفی نداشته باشد. اما از میان تمام حواشی این حکایت تلخ، یکی که بیشتر از بقیه به چشمم آمد و برایم آزار دهنده شد، این بود که هم خود قربانیان و هم خانوادههای ایشان، و هم دیگرانی که خبر را نقل میکردند، در گفتوگوهایشان تا حد امکان تلاش میکردند قربانی را از منظر اخلاقی منزه نشان داده و به این ترتیب ثابت کنند که وی مستحق چنین اتفاقی نبوده است. برای مثال، پدر یکی از قربانیان دخترش را محجبهای معرفی میکرد که هیچ گاه نمازش ترک نشده بود و همیشه در کار خیر پیشقدم بود و با این مقدمات این سوال را میپرسید که گناه دختر من چه بوده است که چنین بلایی را سرش آوردند؟ یکی دیگر از قربانیان، خود را از خانواده مذهبیای معرفی میکرد که هیچٰگاه با پوشش نامناسب در جامعه ظاهر نشده بود و آن روز هم با لباس فرم دانشگاه در تردد بود و با این توضیحات، این ادعا که هدف جانیان افراد بدحجاب بوده است را رد میکرد. همسر یکی دیگر از قربانیان هم با اصرار بر این که نام همسرش افشا نشود، بر این نکته تاکید میکرد که همسرش شهروند محجبهای بوده و در اثبات این فضیلت همسرش، پای شهادت دوستان و آشنایان را هم به میان میکشید.
به اعتقاد نگارنده، توجیهاتی از این دست، بدترین شیوهای است که برای به تصویر کشیدن زشتی و نادرستی جنایتهای اینچنینی میتواند به کار گرفته شود. چرا که این بیان، ناخواسته این معنای مخالف بسیار نادرست را در ذهن متبادر میکند که اگر کسی این اوصاف و فضیلتها را نداشته و برای مثال از حجاب مناسبی برخوردار نبوده یا حسن شهرت نداشته باشد، ایرادی ندارد که قربانی چنین جنایتی شود. به عبارت دیگر، اگر چه قطعا مورد نظر گویندگان چنین نبوده است، اما نحوه بیان ایشان چنین است که انگار، نه به اصل ماجرا، که تنها به انتخاب خود یا عزیزانشان برای قربانی شدن در این جنایت معترض هستند و از این منظر است که آن برنمیتابند.
حادثه آنقدر هولناک است که نیاز به هیچ توضیحی در توصیف شخصیت قربانی ندارد. امنیت شهروندان، با هر مشی و عقیدهای، باید تامین شود و این تامین مقید به وجود هیچ وصفی نیست. همچنانکه قانون هم در برخورداری شهروندان از حقوق شهروندی، تفاوتی میان محجبه و بدحجاب، یا شهروند نیکوکار و بیخیر قائل نشده است.
در جامعهٰای که حتی ذهن شهروندان عادی هم نوعی تفکیک نانوشته را میان آحاد جامعه در برخورداری از ابتداییترین حقوق شهروندی پذیرفته است، و حتی قربانیان هم در توصیف ظلمی که بر ایشان رفته است، ناگزیر به توجیه اوصاف و خصایص شخصی و اعتقادی خود میشوند، زنگ خطری وجود دارد که باید برای درمان آن گامی به پیش نهاد.
صافکاری بدون رنگ
مهر 30ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
شاید شما هم در بزرگراه صیاد شیرازی، چشمتان به این صافکارهای غیر مجازی افتاده باشد که تابلوهای کج و کولهای را در کنار بزرگراه علم کرده و خودشان هم همان دور و برها به انتظار مشتری پرسه میزنند. حضورشان با آن تابلوهای نازیبا، هم منظرهی بزرگراه را خراب کرده است و هم اصل وجودشان نوعی ناامنی را به دنبال دارد؛ چرا که کافیست برای کاری در حاشیه بزرگراه توقف کنید تا یکهو سر و کلهی چند تاییشان دور و برتان پیدا شود و همچنان که سراپای اتومبیلتان و خودتان را برانداز میکنند، بهتان پیشنهاد صافکاری بدون رنگ بدهند.
چند هفته پیش، در جای جای بزرگراه بیلبوردهای بزرگی نصب شد که از طرح ضربتی جمعآوری این صافکاریهای غیرمجاز خبر میداد. خبر در وهلهی اول البته نوید بخش و خوشحال کننده بود، اما برای مایی که دیگر با طرحهای ضربتیای از این دست خو کردهایم و میشناسمیشان، مثل روز روشن بود که این هم از آن طرحهایی است که تب تندش زود عرق میکند و بعد از چند هفته به فراموشی سپرده میشود. نشان به آن نشان که در هفتهی اول، ماجرا را سفت و سخت پی گرفتند و دیگر صافکاریای در حاشیه بزرگراه به چشم نمیآمد. در هفتهی دوم پیگیریها اندکی تق و لق شد و نرم نرم سر کلهی صافکارهایی که یکی دو هفته به مرخصی رفته بودند، در گوشه و کنار پیدا شد، ضمن اینکه چند تا از بیلبوردها هم با سنگ و تیزی پاره شده بود و دیگر جلای اول را نداشت. هفتهی سوم یا چهارم هم بود که کلا یبلبوردها را برچیدند و بزرگراه دوباره به تصرف برادران صافکار بدون رنگ درآمد و روز از نو، روزی از نو.
در فضای اجتماعی و انتظامی کشورمان، این اولین و آخرین طرح ضربتیای نیست که چنین آغاز و فرجامی داشته است. یک روز یکهو تصمیم میگیرند قلیانها را از قهوهخانهها جمع کنند، هفتهی بعدش اما همه چیز فراموش میشود و دوباره به وضع سابق بازمیگردد. یک روز یکهو میریزند در محلهای و معتادان و توزیع کنندگان مواد مخدر را قلع و قمع میکنند. مدتی بعد اما دوباره همان آش و همان کاسه در محل برپا میشود. یک روز یکهو تصمیم میگیرند مزاحمین نوامیس مردم را از خیابانها جمعآوری کنند، روز دیگر اما نشانی از این بگیر و ببند نیست. بی آنکه قصد قضاوت در مورد درستی یا نادرستی اصل این طرحها را داشته باشم –که بعضیشان به واقع نادرست است- شیوهی انجام آنها که یک روز اجرا میشود و روز دیگر از یاد میرود، جز وهن قانون و مجریان آن و بیاعتباری مقررات در نگاه شهروندان عایدی از پی نخواهد داشت.
بالاخره یک روز هم آقایان علاقمند به طرحهای اینچنینی باید متوجه شوند که جامعه و نظم عمومی آن بیش از آنکه نیاز به طرحهای ضربتی داشته باشد، نیازمند استمرار در اجرای طرحهای غیر ضربتی و قطعیت در اجرای قوانین است. وگرنه اگر به ضربت باشد، ما قهرمان حرکتهای ضربتی و البته فراموش کردنهای تدریجی هستیم.