روزنامه شهروند
جهان را از این دست بیش باد
مهر 23ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
یکی از دوستانم عکسی برایم فرستاده که در آن، کسی بالای درب پارکینگ خانهاش نوشته است: اگر ناچار به پارک ماشین در جلوی در هستید، شماره همراه خود را پشت شیشه بگذارید. از لحظهای که این عکس را دیدهام، مدام با خودم فکر میکنم چقدر ما نیازمند رفتارهایی از این دست هستیم و چقدر خوب است که هنوز کسانی در شهر و فضای خشونتزدهای که میزییم، پاکیزگی کلام و رفتار خود را از دست ندادهاند و در روابط خود با دیگران، اصل را بر مدارا گذاشتهاند. باز به این فکر میکنم که خودم در موقعیتهای اینچنینی که امکان استفاده از دو ادبیات متفاوت (نرم و خشن) را دارم، کدامیک را برمیگزینم. به گمانم بیشتر ما، ترجیح میدهیم از ابزارهای قهری مانند تهدید به پنچر کردن و امثال اینها استفاده کنیم و این رویکرد را موثرتر میدانیم.
عکس را گذشتهام گوشهی صفحهی نمایشگرم و هر از گاهی بالا میآورمش و نگاه میکنم. با خودم فکر میکنم این خانه کجاست؟ خانه دوست کجاست؟ میخواهم بروم خانهاش را پیدا کنم و ماشینم را جلوی در خانهاش پارک کنم و زیر شیشه هم برایش شمارهام را بگذارم. بعد وقتی پایین آمد و ماشینم را دید و خواست شمارهام را بگیرد، مانند برنامههای تلویزیونی جلو بروم و با او دست بدهم و بهش بگویم: تبریک میگویم. شما برندهی مسابقهی ما و همهی مسابقهها هستید. شما توانستید در جامعهای که همه منتظر ایستادهاند تا به کمترین بهانهای پاچهی هم را بگیرند و از کمترین فرصتی برای اعمال قدرت بر دور و بریهایشان استفاده کنند، همرنگ جماعت نشوید. شما توانستید فرقی با آن رانندهی تاکسی که در روز بارانی کرایهاش را دو برابر میکند، با آن کارمندی که بیدلیل کار ارباب رجوع را به فردا حواله میدهد، با آن استادی که نام خودش را به زور در مقاله دانشجویش میچپاند و با آن پزشکی که از بیمار مضطرش هزینهای بیش از هزینهی متعارف طلب میکند داشته باشید. شما برنده مسابقه شهروند خوب در شهری هستید که خیلی از خوبیها فراموش شده است.
برایش بگویم کافی است لحظهای، تنها لحظهای اتومبیلتان در خیابانی شلوغ خاموش یا خراب شود تا از هوار بوقهای اتومبیلهای پشتی متوجه شوید که آستانه تحمل این مردم تا چه اندازه پایین آمده است. کافی است در ادبیات و لحن پلیس راهنمایی و رانندگی که پشت خودرویش نشسته است و از بلندگو به رانندگان دیگر تشر میزند دقیق شویم تا ببینیم چطور ناخودآگاه زبان و بیانمان خشونت و قهر را برمیگزیند. از همه اینها مهمتر، کافی است گاهی در سکنات و ادبیات کودکان امروزمان باریک شویم تا به چشممان بیاید که چطور خشونت و رفتار خشونتزده را داریم سینه به سینه منتقل و مستقرش میکنیم.
اینها را که برایش گفتم، دوباره دستش را بفشارم و بهش بگویم که مهم نیست شورای شهر و شهرداری و باقی مراجع رسمی چه کسی را به عنوان شهروند نمونه انتخاب میکنند. برای من، شما شهروند نمونه هستید. بله، همین شما. حالا هم لطفا اجازه دهید ماشینم را از جلوی درب خانهتان بردارم.
خیلی دور، خیلی نزدیک
مهر 15ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
۱- بعد از ۲۵ سال، امسال اولین سالی است که دانشآموز یا دانشجو نیستم. ۲۵ سال گذشت از آن روزی که من و امیرحسین، همکلاس سالهای ابتداییام، گوشهای از حیاط کوچک مدرسه بدر بابل ایستاده بودیم و همانطور که ساندویچهایمان را به نیش میکشیدیم، از آرزوی مشترکمان گفتیم که مدرسه و بساط درس و مشق زودتر تمام شود. آرزو کردیم روزی بیاید که دیگر مجبور نباشیم مدرسه برویم. لحظهای هر دو به این آرزوی شیرین فکر کردیم و بالاخره امیرحسین با افسوس سری تکان داد و اینطور ناامیدیاش را اعلام کرد که حیف، خیلی مانده است تا تمام شود. فعلا که هنوز ثلث اول را هم ندادهایم. زنگ را زدند و رفتیم سر کلاس. تا پایان روز به این فکر میکردیم که چقدر راه دوری است تا فراغت از مدرسه، برای همیشه، وقتی آدم هنوز امتحانات ثلث اول را هم نداده باشد.
۲- مهر، ماه مدرسه، از راه رسید. امروز صبح که از خانه بیرون آمدم، در هر کوچهای که چشم میگرداندم، تک و توک خانههایی را میدیدم که درشان باز بود و کنارش مادری با آب و آینه و قرآن ایستاده و فسقلی آماده به تحصیلی را بدرقه میکرد و یا پدری که داشت سوار ماشینش میکرد تا ببرد و به مدرسه برساندش. قیافه فسقلیها ملغمهای از نگرانی و هیجان و نارضایتی و تردید بود. بعضی که سادهتر بودند بغض کرده بودند و آنها که مغرورتر بودند، به روی خودشان نمیآوردند که ترسی در دلشان میخلد. ترس از چه؟ از دنیای ناشناختهی جدیدی که پیش رویشان است. از اولین تجربههای دور از پدر و مادر.
۳- مهر آمده است و دوباره ساعتها را عقب کشیده و روزها آب رفتهاند و دوباره آفتاب زرد پاییز هر غروب در هر برزنی پهن میشود. دوباره کتاب و دفترهای جلد شده توی کیفهای کوچک جا میگیرد و دوباره در هر گوشه و کناری سر و کله پسرها با کلههای تازه اصلاح شده و دخترها با مانتو و مقنعههای یکدست پیدا میشود. لابد دوباره تا مدتی تلویزیون آهنگ همشاگردی سلام را پخش میکند و مجری صدا و سیما هم میرود سوالهای کلیشهای از بچههایی که در صف مدرسه ایستادهاند میپرسد که چه احساسی دارند و حتما یادشان هم دادهاند که همه بگویند خوشحالیم و از این حرفها.
۴- مدرسهها دوباره باز میشود و صبحها در خانههایی که هنوز سنت رادیو را حفظ کردهاند، صدای برنامه تقویم تاریخ و آهنگ زمان پینک فلوید میپیچد و کسی خبر میدهد که سیصد و نمیدانم چند سال پیش در کجای دنیا چه کسی به دنیا آمد و چه کسی مرد. دوباره مادرها و پدرها بچهها را به زور از رختخواب بیرون میکشند و با صورتهای شسته و ناشسته سر سفره مینشانند که لقمهای به نیش بکشند و به زور چای فرو بدهند. دوباره دلدردها و ناخوشیهای الکی برای فرار از مدرسه سر و کلهاش پیدا میشود و هر بچهای در دلش آرزو میکند که امروز معلمشان نیاید. دوباره بچههای هنوز خوابآلود را در حیاط مدرسه به صف میکنند و برایشان نیایش صبحگاهی و شعار هفته میخوانند و ناظمهای مدرسه نطقهای آتشینی درباره ضرورت توجه به مسایل انضباطی و عاقبت سربههوایی و بیتوجهی به درس و مشق ایراد میکنند.
۵- من اما همانجا ماندهام. در حیاط مدرسهی بدر، کنار آبخوری. آنجا که مسوول آبخوری میایستاد و بعد از اتمام زنگ تفریح نمیگذاشت دیگر کسی آب بخورد. همانجا که من و امیرحسین با ساندویچهای کوچکمان در دست، روزها را شماره کردیم و نتیجه گرفتیم که راه درازی تا خلاصی از درس و مشق مانده است. همانجا که سکه زرد پنج تومانی توی جیبم را لمس کردم و دلخوش شدم که بعد از مدرسه میتوانم تمبرهندی بخرم و با همین شادیهای کوچک منتظر بمانم تا امتحانهای ثلث اول و امتحانهای همهی ثلثهای همهی سالهای بعد از آن سپری شود و بالاخره روزی برسد که دیگر از مدرسه و درس و مشق خبری نباشد. روزی مثل امروز برسد که بعد از ۲۵ سال، نه دانشآموز باشم و نه دانشجو. همین امروز که وقتی از در خانه بیرون آمدم و خیل فسقلیهای عازم مدرسه و مادرهای آب و آینه به دست را دیدم، دلم خواست برگردم به آن آبخوری و طعم آن تمبرهندی. به روزهای قبل از ثلث اول.
بساط ارباب و رعیتی
شهریور 27ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
چند روز پیش، گذرم افتاد به مطب یکی از پزشکان در تهران. از همان ابتدای ورود، توجهم به این نکته جلب شد که منشی در پاسخ به تلفن بیماران٬ مدام این جمله را تکرار میکرد که وقتهای ما “آنتایم” نیستند و ممکن است تا ۲ ساعت “تلرانس” داشته باشند. ولی البته تأکید داشت که بیمار باید راس ساعتی که به او اختصاص داده شده است٬ در مطب حاضر شود و منتظر بماند. این را هم میگفت که زمان آمدن آقای دکتر به مطب مشخص نیست. بنابراین زمانها از ساعت ۱۵ به بیماران اختصاص داده میشود٬ ولی در نهایت٬ بسته به زمان ورود آقای دکتر٬ تغییر خواهد کرد.
این کلام سادهی خانم منشی که ترجیعبند تمام صحبتهای تلفنیاش با بیماران بود –و لابد اعتراضی را هم از سوی بیماران به دنبال نداشت- دستکم دو معنای مشخص دارد:
اول اینکه وقت و زمان هیچیک از بیماران در برابر وقت و زمان آقای دکتر ارزش چندانی ندارد. بیماران٬ هر تعداد که باشند٬ باید ساعتها منتظر بمانند و وقت خود را خالی نگه دارند٬ تا مبادا خدای ناکرده آقای دکتر چند دقیقهای بی مریض و بی مراجعه بماند. آقای دکتر حتی حاضر نیست خود را مقید به ساعت مشخصی برای حضور در مطب کند. ایشان هر زمان کارهای دیگرش تمام شود٬ یا خواب بعد از ظهرش را کامل کند٬ افتخار حضور میدهد. بیماران هم که البته منتظر ایشان میمانند.
دوم اینکه خانم منشی –لابد به سفارش آقای دکتر- آنقدر وقتها را به طور فشرده و با بازههای زمانی کوتاه چیده است که امکان مدیریت و برنامهریزی بر روی این زمانها وجود ندارد. این فشردگی برای آن است که دکتر بتواند بیماران بیشتری را در مدت زمان مشخص ملاقات کند و در نتیجه پول بیشتری نصیب جناب دکتر و زمان کمتری نصیب هر بیمار شود.
باید اعتراض کرد. باید به برخوردهای اینچنینی اعتراض کرد. باید به منشی تأکید کرد که وقت هر بیمار به اندازهی وقت همان آقای دکتر محترم و ارزشمند است. که آقای دکتر هم یکیست مانند باقی ملت با شرح وظایف و جایگاه مشخص. که نشستن آقای دکتر پشت میز آن اتاق٬ جوازی نمیشود برای این که از جایی بالاتر به مراجعین نگاه کند. که ممکن است خیلی از همین بیمارانی که در اتاق انتظار نشستهاند٬ مرتبهی علمی یا موقعیت اجتماعیشان از آن آقای دکتر بالاتر باشد.
باید اعتراض کرد به این شیوهها و اجازه نداد بیش از این باب شود. نباید بگذاریم هر کسی به اعتبار میزی که پشتش نشسته است٬ برای خودش دکان ارباب و رعیتی باز کند. اگر همهی مراجعین شأنی برای خود قائل باشند که چنین رفتار موهنی را از طرف فلان دکتر برنتابند٬ اگر همه به این شیوهی وقتدهی اعتراض کنند و و اگر اعتراضشان نتیجه نداد٬ از او روگردان شوند و به پزشک دیگری مراجعه کنند٬ آقای دکتر کجا به خودش جرأت و جسارت چنین رفتاری را میدهد؟ اصلا اگر بیماری برایش باقی نماند٬ برای که میخواهد دکتری کند؟ اینطوری٬ کمی که بگذرد٬ کمکمک یادش میآید از کجا آمده و جایگاهش کجاست. میآید پایینتر٬ سر جای درست خودش مینشیند و جایگاه دیگران را هم میشناسد. میشود یکی مثل دیگران٬ با شرح وظایف و مسؤولیتهای اجتماعی مشخص.
ماییم که اربابها را میسازیم. ماییم که بساط ارباب و رعیتی را بر هم نمیزنیم.
از زرنگیهای ما
شهریور 19ام, 1393این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
بعد از آنکه تمام تلاشهای دولت برای منصرف کردن شهروندان از دریافت یارانه ناموفق ماند و ملت همیشه در صحنه با حضور افسانهای خود در صفوف یارانه حماسهای خلق کرد، یادداشتهای چندی در توضیح این رفتار شهروندان نگاشته شد. از میان همهی آن توضیحات، یکی هم این بود که ذهن حسابگر هر شهروند، ناخودآگاه حساب خود را از بقیه جدا کرده و پس از آنکه سهم خود را از یارانه دریافت میدارد، مدافع انصراف سایر شهروندان از دریافت آن میشود. این تحلیل، علت چنین رفتاری را هم اینگونه شرح میداد که از یک سو، هر شهروند میداند که در صورت انصراف تعداد بیشتری از شهروندان از دریافت یارانه، عواید آن میتواند صرف بهبودهای اجتماعی و مدنی و بهداشتی و رفاهیای شود که برای همه مفید و مثمر ثمر است. اما از سوی دیگر، همان ذهن حسابگر ترجیح میدهد که خود را در این بازی استثنا قرار داده و انصراف را به دیگران وا نهد و به این ترتیب، هم از خود یارانه و هم از عواید و منافع اجتماعی ناشی از انصراف آن بهرهمند شود. جالب اینجاست که حتی همان کسی که هم یارانه را دریافت کرده است، در مواجهه با تعداد شگفتانگیز دریافت کنندگان یارانه سری به تاثر تکان میدهد و ثبتنام کنندگان را به انواع صفات مینوازد. یعنی باز هم خود را چیزی جدا از جمع میبیند و در جایی دیگر مینشاند.
حالا البته داستان یارانهها قدیمی شده و دیگر کسی کاری به کار آن ندارد. اما واقعیت این است که منطق و استدلالی که در ذهن ما برای دریافت ناروای یارانهها وجود داشت و دارد، در بسیاری از مسایل اجتماعی دیگر هم به کار میآید و میتواند توضیحی بر کنشهای ما باشد.
چند روز پیش در کلاس آموزشیای بودم که قرار بود مباحث فشردهای از اقتصاد ایران را در چند جلسه بیان کند. در ابتدا به دانشجویان تذکر داده شد که به دلیل محدودیت زمان و فشردگی مباحث، از طرح سوال شفاهی پرهیز کنند و سوالات خود را به صورت کتبی تحویل دهند تا دقایق پایانی هر جلسه به پاسخگویی به آن سوالات اختصاص داده شود. با اینکه علیالظاهر تمام شرکتکنندگان افرادی تحصیل کرده و از سطوح فرهنگی بالا بودند، اما بارها در جریان کلاس سوالهای شفاهیای مطرح شد که رشتهی کلام مدرس را قطع کرد و وقت سایرین را گرفت. توجه که کردم، دیدم در اینجا هم همان منطق یارانهای حاکم است که هر کس با خود میگوید من سوالم را مطرح میکنم، اما دیگران چنین کاری نکنند. به این ترتیب هم منفعت طرح سوال را بردهام و هم منفعت اینکه دیگران نباید وقت کلاس را بگیرند.
مثالهایی از این دست زیاد است: آشغالی که خودمان از شیشهی ماشین بیرون میاندازیم، در نظرمان مهم نمیآید، اما وقتی دیگری چنین کاری میکنند با تاثر سر تکان میدهیم و تقبیحش میکنیم. سر چهارراهی که راه بند آمده است و همه در هم پیچیدهاند، اگر مفری بیابیم که خودمان را از مهلکه برهانیم، در استفاده از آن درنگ نخواهیم کرد، حتی اگر بدانیم که این مفر ما راه دیگرانی را سد خواهد کرد. اما همان دیگران اگر مفر ما را به کار بگیرند و راه را مسدود کنند به انواع بد و بیراهها مینوازیمشان. اگر دست بدهد، خودمان را در جایی از صف که حقمان نیست وارد میکنیم، اما ورود ناحق دیگری را بر نمیتابیم. اینها همه شکلی از همان منطق یارانهای است که بر اساس آن، خودمان را در جایی متفاوت از دیگران (با حق و امتیازی برای استفاده از راههای میانبر) قرار میدهیم و در مقابل، انتظار داریم دیگران همه مقید به همان قانون و قاعدهای باشند که ما دورش زدهایم.
امان از ما؛ ما که فکر میکنیم خیلی زرنگیم.