روزنامه شهروند

سطل آب یخ یا چه؟

شهریور 13ام, 1393

این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحه‌ی آخر روزنامه شهروند از این‌جا بخوانید.

 

نمی‌دانم شما هم از طرفداران یا پیگیران این داستان چالش آب یخ هستید یا این‌که اصلا خودتان هم جزئی از آن شده و انجامش داده‌اید یا خیر. داستان از این قرار است که موسسه‌ای در آمریکا که بر روی بیماری ALS (اسکلروز جانبی آمیوتروفیک) تحقیق و فعالیت می‌کند، کمپینی را به راه انداخته است که در آن از افراد دعوت می‌کند برای شناسایی و کمک به این بیماری، سطل آب یخی را روی سر خود خالی کنند و یا مبلغی معادل ۱۰۰ دلار به این انجمن کمک برسانند. افراد مشهور زیادی تا کنون به این کمپین پیوسته‌اند و روال کار هم بر این است که هر کسی که وارد بازی می‌شود، پس از خیس شدن یا کمک مالی، ۳ نفر دیگر را به این چالش دعوت می‌کند و اینطور است که بازی ادامه می‌یابد و بزرگ می‌شود.

اما این‌که این بازی چه ارتباطی به ما دارد و چطور شد که ما هم خودمان را جزئی از آن یافتیم بر نگارنده مشخص نیست. همچین، این‌که چه علقه‌ای به تحقیقات موسسه‌ای احساس کردیم که دولت آن در سال‌های اخیر بی‌رحمانه‌ترین و شدید‌ترین فشارها و تحریم‌ها را بر تمام اجزای اقتصادی کشورمان (و از جمله همین صنعت دارو و واردات آن) وارد کرد هم سوالی است که باید جوابی برایش یافت. اما از این‌ها هم که بگذریم، بد نیست نگاهی به گزارشی که وبسایت خبری Health Impact News از عواید این طرح و محل مصرف آن منتشر کرده است بیندازیم. این گزارش، از یک سو عواید حاصل از این طرح مفرح را برای انجمن بیماری ALS حدود ۲۴ میلیون دلار تخمین زده است و از سوی دیگر، آمار حقوق و درآمدهای کارکنان این انجمن را هم درآورده است که سالانه حدود ۱۲.۵ میلیون دلار می‌باشد. به بیان ساده‌تر و با یک حساب سرانگشتی، بالغ بر نیمی از درآمدهای ناشی از این طرح صرف پرداخت حقوق یک سال کارکنان این انجمن شده است. البته این گزارش، توضیحات بیشتری هم دارد که نشان می‌دهد حتی آن نیمه‌ی کمتر باقی‌مانده هم تماما مصروف هزینه‌های مورد انتظار نشده و این‌جا و آن‌جا دررو داشته است. ضمن این‌که برای خود من شخصا جالب بود که بدانم این انجمن از سال ۱۹۸۵ که شروع به کار کرده است، تا کنون نتوانسته است درمان جدید و موثری در زمینه بیماری ALS ارائه دهد و چنین هم به نظر می‌رسد که در معرفی جایگزین‌های غیر دارویی بیماری ALS هم صداقت چندانی نداشته است.

البته این‌ها که برای ما مهم نیست. مهم این است که جزئی از این بازی مفرح شویم و سطل آب یخ (یا نیمه یخ و ولرم را، کسی چه می‌داند؟) روی سرمان خالی کنیم و حالی ببریم. ما که در سوگ استیو جابز از خود آمریکایی‌ها بیشتر عزا می‌گیریم و مناسبت‌هاشان را از خودشان بیشتر و بهتر به یاد داریم، حالا هم باید در این مراسم دست و بال بسوزانیم و حس نوع‌دوستی‌مان گل کند.

حالا خدا را شکر که به دلیل تحریم‌ها امکان و سهولتی در پرداخت آن صد دلار نداریم و ناچار دور آن یکی را باید قلم بگیریم. وگرنه هیچ بعید نبود همین مایی که از دو قران یارانه ماهانه نمی‌گذریم و حاضر نیستیم با تمام آگاهی‌ای که از مشکلات دولت داریم (و بخش قابل توجهی از آن هم ناشی از همان تحریم‌هاست) از یارانه ناچیزمان چشم بپوشیم، برای پرداخت آن صد دلار سر کیسه را شل کنیم و دست به جیب شویم.

ما که جو می‌گیردمان. ما که جوگیر شدگانیم.

باز هم زورگیری‌های نرم

مرداد 15ام, 1393

این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحه‌ی آخر روزنامه شهروند از این‌جا بخوانید.

 

داستان کودکان خیابانی انگار تمامی ندارد. سر هر چهارراهی که بایستی، یکهو میبینی یک یا چند کودک کنار پنجره‌ی ماشین ایستاده‌اند و مشغول عجز و لابه شده‌اند. بعضی‌هاشان اسپند دود می‌کنند و بعضی دیگر دستمال چرکی دارند که با آن مشغول تمیز کردن شیشه‌های خودرو می‌شوند. اندکی هم که می‌خواهند ظاهر قضیه را بهتر حفظ کنند، بسته‌ی آدامس یا کبریت و امثال این‌ها دستشان می‌گیرند که نشان دهند کارشان فروشندگی است. داستان همه‌شان اما یک چیز است: پول می‌خواهند. برای چه کاری؟ مشخص نیست. از کجا دستور گرفته‌اند و چه کسی اجیرشان کرده‌اند؟ این هم مشخص نیست.

سال‌هاست که هر از گاهی یکهو سروصدای جمع‌آوری متکدیان خیابانی و به کارگیری روش‌های اصولی برای سر و سامان دادن کودکان خیابانی بالا می‌گیرد و برای مدتی بگیر و ببندی راه می‌افتد. اما مانند باقی فعالیت‌های اجتماعی‌مان که منحنی سینوسی دارد و با یک غوره سردی‌مان می‌کند و با یک مویز گرمی، مدتی بعد همه چیز به فراموشی سپرده می‌شود و دوباره هر چهارراهی میزبان کودکانی است که روز به روز کارشان را بهتر یاد می‌گیرند و شیوه‌های نوینی را در گدایی می‌آزمایند.

از ساماندهی اصولی این کودکان که بگذریم، شیوه‌ی برخورد هر یک از ما هم با ایشان موضوعی است که گاهی دشوار می‌شود. چند روز پیش، شاهد بودم که کودکی خود را به اتومبیل کناری چسبانده بود و مطالبه‌ی پول می‌کرد. چراغ سبز شده بود و ماشین‌های پشتی بوق می‌زدند، اما راننده از ترس این‌که مبادا آسیبی به کودک وارد شود –مثلا پایش زیر چرخ برود- نمی‌توانست حرکت کند و تنها تلاش می‌کرد که کودک را از خودرو دور کند و در نهایت هم ناگزیر شد با پرداخت وجهی به او راضی‌اش کند که فاصله بگیرد. احتیاط این راننده البته به جا بود. چرا که برخی از این کودکان منتظر فرصت یا بهانه‌ای هستند که با تظاهر به آسیب دیدن، طرف مقابل را در عمل انجام شده‌ای قرار دهند تا هزینه‌ای به ایشان پرداخت کند. برای خود من که عادت به پرداخت وجهی به این کودکان ندارم، بارها پیش آمد که وقتی ناامید شدند، فحش آبدار و رکیکی را نثارم کردند و راهشان را کشیدند و رفتند. یک بار هم یکی‌شان لگد محکمی به در عقب خودرو پراند و بلافاصله از صحنه‌ی جنایت دور شد. در چنین مواقعی، یک واکنش محتمل هر یک از ما می‌تواند این باشد که از خودرو پیاده شده و به قصد تادیب کودک به سویش برویم. غافل از این که این دقیقا همان چیزی است که آن‌ها به دنبالش هستند که با کمترین برخوردی، خود را بر روی زمین انداخته و نمایشی برپا کنند. باز کسی تعریف می‌کرد که هنگام سوار شدن به اتومبیل، کودک فال فروشی به او نزدیک شد و مانع بسته شدن درب خودرو گردید. تلاش راننده برای از سر باز کردن کودک به جایی نرسید و نهایتا برای این‌که بتواند درب خودرو را ببندد، ناگزیر کودک را کمی به عقب راند و همین باعث شد کودک خود را به زمین بیندازد و داد و هوارش بالا برود. در پایان داستان، دوست ما که در خرید فال صرفه‌جویی کرده بود، ناگزیر به پرداخت مبلغ بیشتری برای جلب رضایت کودک شد.

شاید تا زمان سازماندهی این کودکان و جمع‌آوریشان از خیابان‌ها، یک راهکار البته نه چندان کارآمد، بالا دادن شیشه‌ها در چهارراه‌ها و بی‌توجهی مطلق به ایشان باشد تا هیچ امکانی برای آویزان کردن خود به خودرو نیابند. اما همه می‌دانیم که راه حل نهایی این نیست و کسانی که متولی اصلی این آسیب‌های اجتماعی هستند، باید فکر اساسی‌ای به کار بیندازند.

وصل هم نشدیم

تیر 25ام, 1393

این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحه‌ی آخر روزنامه شهروند از این‌جا بخوانید.

 

چند سال پیش٬ در یک نمایشگاه نقاشی٬ روبه‌روی تابلوی سفید بزرگی که وسطش را نقاش با رنگ قرمز جیغی اسپری کرده بود، ایستاده بودم و جان می‌کندم تا بفهمم ارزش و قدر این اثر هنری کجاست. تابلوها همه از این نقاشی‌های مدرنی بودند که آدم اصلا نمی‌فهمید این‌ها که می‌کشند نقاشی است یا خط‌خطی‌های بچه‌گانه‌ای از سر بی حوصلگی و تفنن. مشابه نقاشی‌های مهشید در فیلم هامون. بازدیدکنندگان هم البته مدرن‌تر و جوگیرتر از نقاش، می‌آمدند و پای هر تابلو چنان وای‌وایی راه می‌انداختند که انگار همین الان خود پیکاسو این را پیش چشمشان قلم زده است.

جلوی یکی از این تابلوها ایستاده بودم٬ که آقایی هم آمد و کنارم ایستاد. چند ثانیه‌ای به تابلو خیره شد و بعد با هیجان زایدالوصفی رو به من پرسید: می‌بینید آقا؟ انفجار رنگ را در این تصویر می‌بینید که چه کرده است؟ جواب من البته منفی بود. سری تکان دادم و گفتم که متاسفانه در این تابلو هیچ چیز خاصی نمی‌بینم. آقای هنردوست، چنان که گویی یکهو از اوج درک هنری خود به آغوش آدم هنرناشناس و بی‌قدری تبعید شده باشد٬ با حقارت براندازم کرد و انگار از چیزی حالش بد شده باشد٬ قیافه‌ای گرفت و رفت سراغ تابلوی بعدی که خانمی جلویش ایستاده بود و انگار بهتر از من انفجار رنگ‌ها را می‌دید و می‌فهمید؛ چون خیلی زود ایاغ شدند و صحبت‌شان بر سر رنگ‌ها و انفجارشان ادامه پیدا کرد.

الان سالها از آن زمان گذشته است و نمی‌دانم اگر دوباره گذرم به همان نمایشگاه بیفتد٬ چه احساسی به نقاشی‌هایش خواهم داشت. شاید هم واقعا فهم آن زمان من ناکافی بود و نقاشی‌ها٬ به واقع شاهکارهایی بودند که من توان درکشان را نداشتم. اما واقعیت این است که آن زمان٬ همان‌طور که به آن آقای انفجار رنگ گفتم، نه ارزش آن نقاشی برایم قابل درک بود و نه آن‌همه ذوق و هیجان تصنعی بازدیدکنندگان.

چند روز پیش٬ جایی به همایش حافظ‌خوانی‌ای دعوت شدم. در ابتدای مراسم٬ دخترک ۶-۷ ساله‌ی فسقلی‌ای را بزک دوزک‌کرده بردند بالای سن که برای حضار غزلی از حافظ را بخواند. دخترک با آن حرکات دست و عشوه‌هایی که یادش داده بودند٬ غزلی را خواند با مطلع “سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم”. به نظرم نه غزل مناسبی برایش انتخاب کرده بودند و نه در حرکات و خوانشش خیلی زیبایی‌شناسی و هماهنگی با سن و سالش را مورد توجه قرار داده بودند. فقط دستانش را هی گرد باز می‌کرد و می‌بست و لحن خوانش و صدای جیغ جیغی‌اش هم لطف چندانی نداشت. آرایشش هم که اصلا توی ذوق می‌زد. بعد از خواندنش٬ به خانمی که کنارم نشسته بود٬ گفتم کاش غزل مناسب‌تری انتخاب می‌کردند که با لطافت دخترانه‌ی این فسقلی هم سازگارتر باشد. حتی از باب مثال گفتم به نظرم غزل “تاب بنفشه می‌دهد طره‌ی مشک‌سای تو” انتخاب مناسبی می‌توانست باشد. خانم بغل‌دستی٬ لبخندی زد و با نگاه عاقل اندرسفیهی به من گفت: اگر وصل باشید با حضرت حافظ٬ هر کس هر غزلی از او بخواند برایتان فرقی نمی‌کند. مهم این است که شما و حضرت حافظ یکی شوید. گفتم یعنی اصلا انتخاب غزل و شیوه‌ی خوانش و بیان آن اهمیتی ندارد؟ سری تکان داد که یعنی نه. یکی از همان لبخندهایش هم زد که واویلا٬ یک وضعی. خانم خیلی وصل بود به حضرت حافظ.

فکر کردم اگر زمان به عقب برمی‌گشت، حتما شماره‌ی آن آقای انفجار رنگ را می‌گرفتم و می‌دادم به این خانم دائم‌الوصل. بلکه واسطه‌ی خیری هم بین این آدم‌های اهل وصل می‌شدم.

این استدلال‌های عجیب

تیر 20ام, 1393

این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحه‌ی آخر روزنامه شهروند از این‌جا بخوانید.

 

از عجایب زمانه، یکی هم این است که با رسیدن ماه رمضان، برخی یکهو نگران سلامتی روزه‌داران می‌شوند و تمام توصیه‌های پزشکی که از اوان کودکی تا کنون در مورد آب خوردن و خالی نگذاشتن معده و مفید بودن صبخانه و این‌ها به گوششان خورده است، پیش چشمشان ردیف می‌شود. بعد هم اصرار دارند که هر روزه‌داری را که به پستشان می‌خورد، متقاعد کنند که به فلان دلیل پزشکی، روزه گرفتن برای او جایز نیست و نباید با جسم خود چنین کند که می‌کند. حالا انگار خودشان در تمام سال اصول تغذیه و سلامت و بهداشت را در عالی‌ترین شکلش به کار گرفته‌اند و تنها مشکلی که برای نوع بشر در نظرشان باقی مانده، سو تغذیه‌ی روزه داران در این یک ماه است. یک کسی هم نیست ازشان بپرسد که چطور به سیگار کشیدن و کم‌تحرکی و استرس و هزار عامل خطرساز دیگری که خودشان و دور و بری‌هاشان به آن مبتلا هستند کاری ندارند و تنها کم خوری و کم‌آشامی دیگران، آن هم در همین مدت محدود به چشمشان آمده است.

دیروز شاهد یکی از همین گفت‌وگوها بودم که یک طرف از هر علم و استدلالی که به ذهنش می‌رسید، مایه می‌گذاشت تا طرف دیگر را متقاعد کند که روزه گرفتن برایش مضر است. شواهد تاریخی راست و دروغ می‌آورد و از جامعه‌شناسی و پزشکی شاهدهای من‌درآوردی فراهم می‌کرد تا حرفش را به اثبات برساند. سوی دیگر اما، استدلالش ساده‌تر، مطمئن‌تر و البته خدشه‌ناپذیرتر از این حرف‌ها بود. می‌گفت با روزه گرفتن احساس بهتری دارد و آرامش بیشتری را تجربه می‌کند. حالا نوبت نفر اول بود که بالای منبر روانشناسی برود که این حس و آرامشی هم که ازش سخن می‌گویی اشتباه است و ریشه در فلان و بهمان دارد و باید تربیتش کنی و این‌ها.

به نظرم یک بار برای همیشه باید این آدم‌ها را جمع کرد و ازشان پرسید به شما چه؟ شما که خودتان همواره خواستار حفظ حریم شخصی شهروندان و معترض به دخالت حکومت در امور خصوصی ایشان هستید –و راست هم می‌گویید- آیا حواستان به خودتان نیست که چطور در محرمانه‌ترین وجوه ذهنی و اعتقادی دیگران سرک  می‌کشید و بدون اجازه‌ای، سعی می‌کنید ایشان را متقاعد کنید که مانند شما فکر کنند. وانگهی، مگر کسی از شما راهنمایی خواسته است که خودتان را موظف به ارایه‌ی این‌همه استدلال و اطلاعات می‌دانید.

این درست که یک سوی این داستان نگاهی است که به زور می‌خواهد همه را به روزه‌ گرفتن وا دارد و به قول آقای رییس جمهور بهشت را به ایشان تحمیل کند. همان نگاهی که کمترین حقوقی را برای آن دسته از شهروندان که به دلایل مختلف قادر به روزه گرفتن نیستند برنمی‌تابد و حتی از تعبیه‌ی محل‌های مشخصی برای تغذیه این دسته از شهروندان هم خودداری می‌کند. سوی دیگر ماجرا اما، شهروندانی هستند که همان نگاه را در شکل دیگرش و در روابط شخصی و اجتماعی خود به کار گرفته‌اند و عزم کرده‌اند که همه را متقاعد کنند که با خودشان و استدلال‌های صدمن‌یک‌غازشان همراه شوند.

یک کلام، هیچ کدام این‌ها درست نمی‌گویند.