مالِ ديگران

پنجاه سال هم بیشتر است

خرداد 21ام, 1391
پدرم در صفحه‌ی فیس‌بوکش این‌طور نوشته است:

پایم را که داخل کتابفروشی گذاشتم، نیمرخش را دیدم، گرفته و دل‌مشغول، و در یک «آن‌»، پیش از آن‌که ببیندم و به استقبالم بایستد، بی‌اختیار نیم قرن به عقب برگشتم.

***

کمی بیش از پنجاه سال پیش، یکم مهر سی و هفت، در یکی از قدیمی‌ترین محله‌های شهر بابل، و در یکی از قدیمی‌ترین مدرسه‌های شهر. باران ریز پاییزی در حیاط کوچک مدرسه و های و هوی بچه‌هایی که سرحال پس از سه چهار ماه به امان خود چریدن، به هم رسیده‌اند و اندوه بچه‌هایی که برای اولین بار به قفس انداخته‌اندشان. دو تا بچه هم هستند که انگار ترس‌خورده‌تر از بقیه، موج پر های و هوی آن‌ها را به کناری رانده و از سر تصادف مثل دو گنجشک باران‌خورده‌ی کز کرده، زیر پیش‌آمدگی سفالی سقف کلاس‌ها، کنار دیوار آجری پناه گرفته‌اند و با دلتنگی به خانه‌ی امن خود فکر می‌کنند.

زنگی می‌خورد، قیل و قال به نظم کشیده می‌شود و فوج اولی‌ها، به صف، به کلاسی تنگ و نیمه‌تاریک –مثل بقیه‌ی کلاس‌ها- رانده می‌شوند و به محض ورود، خانم ایمانی، آراسته و دلنشین و تر و فرز جابه‌جایشان می‌کند و …

–          شما دو تا! دوتای آخری، همین جا کنار هم بنشینید.

و به این ترتیب، از همان لحظه رفاقتی پا می‌گیرد که تا امروز بیش از پنجاه سالی‌ست که ادامه یافته است.

به همه‌ی این پنجاه سال می‌بالم و آرزو دارم این رشته هرگز پاره نشود؛ چرا که در طول عمرم مثل او کمتر دیده‌ام. نه من، همه‌ی آنان که او را می‌شناسند، به پاکی و درستی و سلامت نفس او کم دیده‌اند.

این مختصر که گفتم درباره‌ی حسن کیاییان، مدیر اندیشمند نشر چشمه بود، یا آن‌طور که ما از قدیم و ندیم می‌شناسیمش، سید محمد حسن کیاییان موسوی که این روزها سخت مورد آزار و بی‌مهری قرار گرفته است. خودش تن‌درست و عزمش راسخ و سوگندش به قلم پایدار باد.

***

… مرا دید که از در وارد شدم. گرفته و دل‌مشغول به استقبالم برخاست.

به بهانه‌ی این جدایی‌ها

دی 30ام, 1390
این یادداشت را نازنین٬ یکی از دوستانم در فیس‌بوکش گذاشته بود که خواندم و به دلم نشست. گفتم این‌جا بیاورمش که شما هم بخوانید و به دلتان بنشیند:


جدایی نادر از سیمین یا جدایی سیمین از نادر. فکر می‌کنم دومی درست‌تر است. برای من این فیلم جدایی سیمین است از نادر و نه برعکس، از آن رو که نادر در نهایت بی‌تفاوتی است به جدایی یا اتصال. انگار که در این زندگی حاضر نیست. انگار مسخ شده است.
جدایی سیمین از نادر فیلم ساده‌ای‌ست. برای همه‌ی کسانی که از شاهکار انتظار معجزه دارند، بی معنی و شکننده است. مگر می‌شود یک شاهکار این‌قدر ساده باشد؟ این‌قدر شبیه یک زندگی باشد؟ اینقدر روایت معمول آدم‌های ساده، زندگی‌های ساده، و روزهای بی‌اتفاق باشد؟
اصلا مگر می‌شود؟ این‌ها همه هیاهوست بر سر هیچ. مگر درباره‌ی الی چه حرفی داشت که ما نمی‌دانستیم؟ مگر جدایی سیمین از نادر چه حرفی برای گفتن دارد به جز همه‌ی روزمرگی‌های آشنای ما؟ مگر چه چیزی به جز خود ما روایت می‌شود؟ پس کجاست این شاهکار؟؟؟


آری، جدایی سیمین از نادر حکایت روزمره‌ی ماست. ما که خود شاهکاریم، و زندگی‌های روزمره‌مان شاهکار است، و حکایت جنگمان برای بقا شاهکار است، و تلاش جانفرسایمان برای زیستن و بردن و احقاق حقوق ساده‌ی انسانیمان شاهکار است.  ما که هر حرکتمان شاهکار است در صفحه‌ی شطرنج جامعه‌ای که جهان سوم است، که منفور است، که یک‌تنه در برابر دنیایی ایستاده است، که گیر کرده است بین تمدن باستانی و تکثر جهانی، بین سنت و مدرنیته، و بین دیروز و فردا، اما هنوز می‌خواهد مغرور باشد و سرفراز.
ما شاهکاریم، برای اینکه ما مثل حامد هنوز پایمان در زمین گیر است، و هنوز هر که می رسد حقمان را می‌خورد، و عشقمان را می زند، و بچه مان را می‌کشد؛ اما هنوز گردن می‌افرازیم و  سرمان را به زور به ابرها می‌رسانیم. ما مثل ساره حقمان را می‌خواهیم، اما چه معصومانه آن را به ذره‌ای عشق و انسانیت می‌بخشیم. ما مثل سیمین برای آزادی و برابری و حقوق مساوی می‌جنگیم، اما ته قلبمان حاضریم این جنگ را به عشق و خانواده ببازیم. و ما همه مثل نادر اینقدر مغروریم که همه‌ی این‌ها را نمی‌بینیم و همه دارایی عاطفیمان را به لجبازی‌های کودکانه‌مان می‌بازیم.


ما شبیه آن‌ها هستیم و آن‌ها شبیه ما. و ازین روست که این فیلم این‌قدر آشنا می‌نمایاند. ما همان بازیگرانیم. ما همه‌مان نقشی داشته‌ایم در نگارش این داستان. ما همه‌مان کارگردان نمایش‌هایی بوده‌ایم این چنین. آری، ما همه‌مان شاهکار هنری هستیم و این فیلم نگاره‌ای‌ست واقع‌گرایانه از همین ما و زندگی های روزمره‌مان.


جدایی نادر از سیمین ظاهر ساده‌ای دارد، اما فیلم ساده ای نیست؛ بلکه درامی چند بعدیست که قضاوت‌های ما را به چالش می‌کشاند و روایت‌های متعدد و متضاد از حقیقت و عدالت و هزار مفهوم بنیادی دیگر ارائه می‌دهد. جدایی سیمین از نادر فیلم ساده‌ایست که نباید آن را ساده نگاه کرد.


جدایی سیمین از نادر شاهکار است؛ همانطور که دزد دوچرخه، و درباره الی شاهکار است همانطور که امبرتو د. شاهکارهایی که برجستگیشان نه در نمایش وقایع شگرف و باورنکردنی، که در روایت پیچیدگی لایه‌های ملموس ولی ناپیدای این زندگیست؛ بدان زبان که تو دانی.

اسماعیل ۱۶-۱۷ ساله

دی 28ام, 1390
پدرم٬ اسماعیل٬ در صفحه‌ی فیس‌بوکش نوشته است:

از سر بیکاری٬ آلبوم‌های قدیمی را ورق می زدم. رسیدم به عکس‌های سیاه و سفید و رنگ و رو رفته‌ای که از دوران نوجوانی و جوانی به یادگار مانده بود. یکی بیشتر از بقیه نظرم را جلب کرد؛ اسماعیل ۱۶-۱۷ ساله، ایستاده زیر آفتاب زمستانی، کنار شمشادها، در باغ ملی بابل. داشتم به تکه ابر تیره‌ای نگاه می‌کردم که در گوشه‌ی چپ بالای عکس خودنمایی می کرد. تکه ابر به تدریج بزرگ و بزرگ‌تر شد. بعد آرام‌آرام شروع به باریدن کرد. اول عکس خیس شد، بعد آلبوم، بعد همه‌ی اتاق کوچکم… ازپنجره به بیرون نگاه کردم. عجیب بود. آفتاب زمستانی می‌درخشید. فقط در خانه‌ی من باران باریده بود.

پ.ن. در کامپیوترم٬ لابه‌لای عکس‌های قدیمی گشتم تا عکسی را که می‌گوید پیدا کنم و بگذارمش کنار این یادداشت تا بیشتر جان بگیرد. یافت می‌نشد. عوضش این عکس به تورم خورد که احتمالا کمابیش مربوط به همان دوران –اسماعیل ۱۶-۱۷ ساله- باشد. کت و شلوار و کراوات (از نوع قصه‌های مجید)٬ آن ژست کجکی نشستن٬ آن صندلی چوبی و دیوار قدیمی پشت سر و باقی چیزها.

این عکس هم برای خودش ابر و بارانی دارد حتما. اصلا خاطرات گذشته مگر بی ابر و باران هم می‌شود؟


از بابل تا سوییس

آبان 1ام, 1390

امروز علاوه بر یادداشتم در صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اعتماد٬ یک یادداشت دیگر هم در صفحه‌ی آخر روزنامه به من مربوط می‌شود. علیرضا خامسیان٬ دبیر یکی از سرویس‌های روزنامه که از دوستان قدیم و همکلاسی دبستان و دبیرستانم بوده است٬ از دیدار اتفاقی‌مان پس از ۱۵ سال بی‌خبری می‌گوید. خواندنش خالی از لطف نیست. اصل یادداشت را در صفحه‌ی آخر روزنامه می‌توانید این‌جا بخوانید:


اصولا آدمی نیستم که ستون کسی را اشغال کنم مخصوصا وقتی این ستون متعلق به مهران کرمی عزیز باشد که سندش را به نام او زدند. ولی وقتی موضوع مورد اشاره در این یادداشت کوتاه را به مهران گفتم٬ پیشنهاد خودش بود که استثنائا ستون پشت صفحه را به مدت یک روز اجاره کنم و در صورت دریافت حقوق، اجاره‌بها هم به ایشان پرداخت شود.

موضوع از این قرار است که چهارشنبه هفته گذشته که طبق معمول مشغول رتق و فتق امور بودم تلفن سرویس سیاسی به زنگ درآمد و پوریا عالمی که در حال آوردن شخصیت مورد نظر روی کاناپه بود تلفن را برداشت و بعد از یک مکالمه کوتاه گوشی تلفن را به من داد. پشت خط فردی از کشور سویس بود که خواهان ارسال یادداشتی برای روزنامه بود و برای این کار آدرس ایمیلی درخواست کرد. در حال گفتن آدرس ایمیل خودم بودم که بعضی از اعضای سرویس با ایما و اشاره به من می‌گفتند آدرس ایمیل خودم را ندهم چون طرف از خارج است و حتما اجنبی است و من را از دادن آدرس ایمیلم برحذر داشتند؛ ولی در نهایت بر اساس مثل معروف «آن را که حساب پاک است٬ از محاسبه چه باک است» ایمیل خود را دادم. بعد از دقایقی ایمیلم را چک کردم و یادداشت مورد نظر را دریافت کردم. نام نویسنده یادداشت برایم بسیار آشنا آمد: اویس رضوانیان. حدس زدم از همشهری‌های خودم یعنی بابل است. به اویس ایمیل زدم و از او خواستم که بگوید به کدام شهر ایران تعلق دارد. خودش از ایمیلم متوجه شد که دوران دبستان و دبیرستان را با هم گذرانده‌ایم. فکرش را نمی‌کردیم بعد از مدت‌ها بتوانیم از طریق فضای مجازی همدیگر را پیدا کنیم. واقعا دنیا چقدر کوچک است.