همين‌جوري

اسباب شرمندگی

آبان 18ام, 1391
نکته‌ی اول این‌که، ای کاش یکی از هزاران دانشجوی روان‌شناسی دانشگاه‌های کشور همت و ابتکاری به خرج دهد و موضوع پایان‌نامه‌اش را کشف علت علاقه‌ی سیاستمداران کشورمان به کت‌‌شلوارهای رنگ روشن و پیراهن‌های طرح‌درشت بدرنگ قرار دهد. بلکه در همین تحقیق دوا درمانی هم برای این عارضه پیدا شود و شر این بلا را از سر این مملکت دور کند. سوال این‌جاست که آیا واقعا در دستگاه عریض و طویل دیپلماسی کشور هیچ کسی نیست که همین نکته‌ی ساده را به ایشان یادآوری و توجیهشان کند که لباس رسمی فقط و فقط کت‌شلوار تیره، پیراهن بسیار روشن و کفش و جوراب مشکی است و لا غیر؟

نکته‌ی دوم هم این‌که، تصویر بالا کاروان پرتعداد مدیران دولتی ایران را نشان می‌دهد که همگی برای شرکت در شصت و چهارمین نمایشگاه کتاب فرانکفورت عازم آلمان شده بودند و احتمالا اگر دستشان بازتر بود اهل و عیال را هم با خود می‌بردند. مدیرانی که –به گفته‌ی مصطفی رحماندوست- بسیاری‌شان توان دو کلام انگلیسی صحبت کردن هم نداشتند و اساسا معلوم نبود حضورشان در این نمایشگاه چه ضرورت و فایده‌ای داشته است.

قیافه‌های ذوق‌زده‌ی آقایان مدیران و نیش‌های تا بناگوش باز شده‌شان نشان می‌دهد که چقدر از این که چنین فرصتی نصیبشان شده و پایشان به این‌جا باز شده است مسرورند. همین قیافه‌ها داد می‌زند که در خوابشان هم نمی‌دیدند روزی اوضاع مملکت چنین بی سر و صاحب و قحط‌الرجال شود که نوبت به آن‌ها برسد تا به عنوان نماینده‌ی کشورمان در چنین جایی حضور پیدا کنند و بابتش لابد حق مأموریت تپلی هم بگیرند. چشم‌بسته شرط می‌بندم اگر عقبه‌ی بسیاری‌شان را بررسی کنیم، نه در زندگی‌شان یک کتاب درست و حسابی خوانده‌اند، و نه هیچ درکی از موضوع نشر و کتاب و این چیزها دارند.

کت‌های بدرنگ، پیراهن‌های بدطرح، شکم‌های برآمده، خنده‌های ذوق‌زده‌ی از سر ندیدبدیدگی، ریش‌های چند روز نتراشیده که لابد خرت‌خرت می‌خارانندش و قیافه‌ی مبهوت و گیج‌شان وقتی کسی به انگلیسی سر صحبتی را باهاشان باز می‌کند. این‌ها نمایندگان ایران هستند.

چنین رفته‌ست بر ما ماجراها

آبان 11ام, 1391
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

(مثنوی معنوی – دفتر اول)

شما خواننده‌ی عزیز گاهک، به پاس یک عمر همراهی صادقانه با این وبلاگ، حتما باید در جریان این واقعیت مهم قرار بگیرید که ۴ سال و اندی پیش، زمانی که نگارنده برای اولین بار عازم سفر به بلاد فرنگ بود، پول و توشه‌ی سفر خود را درجیب مخفی‌ای در زیرشلواری خود قرار داد. برای ثبت در تاریخ، نگارنده ممکن است حتی پا را از این هم فراتر بگذارد و شما را در جریان جزییات بیشتری از این عملیات هوشمندانه قرار دهد. مثلا این‌که پول‌ها پیش از قرار گرفتن در جیب مخفی فوق‌الذکر، توسط ۲ فقره کیسه فریزر با برند معتبر پنگوئن به خوبی عایق‌بندی شدند تا در طی سفر چند ساعته و تعریق احتمالی نگارنده تبدیل به لاشه‌های شل و ول و پاره‌پوره‌ای نشوند. نتیجه این‌که اگر حافظه‌ی تاریخی مسافران پرواز قطر ایرلاین به مقصد استکهلم در مورخ ۲۹ مرداد ۱۳۸۷ خوب کار کند، جوانکی را به یاد می‌آورند که با هر تکان خوردن و قدم برداشتنش صدای جغ‌جغ کیسه فریزر از درون شلوار و مشخصا زیرشلواری‌اش به گوش می‌رسید.

ایده‌ی خلاقانه‌ی استتار پول در زیرشلواری توسط مادربزرگ نگارنده ارائه شد که با استناد به تجربه‌ی سفر ۶۰ سال پیش خود و همسر فقیدش به مصر و به کارگیری همین شیوه توسط آن مرحوم معتقد بود که اساسا در طی این ۶۰ سال تغییر چندانی در شیوه‌های امنیتی انتقال پول توسط مسافران به وجود نیامده است. البته حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم خودم هم چون در آستانه‌ی تجربه‌ی جدید و بزرگی بودم، اندکی جوگیر شده بودم و گمان می‌کردم طی این مرحله را حتما باید با مشورت کسانی که تجربیات مشابهی دارند به انجام برسانم.  و به واقع، برای انجام سفر به اروپا در سال ۲۰۰۸ میلادی، چه مشاور و امینی بهتر از مادربزرگی که ۶۰ سال پیش سفری به مصر داشته است؟

زیرشلواری لنگه‌داری با جنس ضخیم –برای استقامت بیشتر جهت حمل محتویات جیب و همچنین مقاومت در برابر سوقصد متعرضان- تهیه و برای انجام عملیات اجرایی، مانند هر پروژه‌ی مشابه دیگری، به خیاط خانوادگی، آقای نصیری سپرده شد. مادربزرگ گرامی، شخصا نظارت بر مراحل خرید زیرشلواری و عملیات اجرایی را بر عهده گرفت تا اثبات این باشد که دود از کنده بلند می‌شود. واقعیت این است که اگر هم ذره‌ای تردید بر سر جیب مخفی و به کارگیری آن داشتم، تأیید راهکار فوق‌الذکر توسط نصیری –به عنوان کارشناس عملیات اجرایی- و تأکید نامبرده بر این نکته که جیب درون زیرشلواری تنها راهکار تضمین شده برای انتقال ایمن وجه نقد در سفرهای بین قاره‌ای است، هر شبهه و تردیدی را از ذهنم زدود و خیالم را جمع کرد. نصیری تأیید کرد که به طور مستمر این راهکار را برای مشتریان دیگری هم که عازم سفرهای دور و دراز هستند به کار گرفته است و البته تنها مثال حی و حاضری که در دست داشت، همان پدربزرگ مرحوم بنده و سفر شصت سال پیشش بود.

در مقایسه با جیب پدربزرگ، تنها بهبودی که در سیستم داده شد این بود که به جای دوختن چهار طرف جیب به زیر شلواری –و در نتیجه یک بار مصرف شدن آن- جیب حقیر، در قسمت فوقانی، مجهز به زیپ قرص و قایمی بود که آن را برای استفاده‌های متعدد مناسب می‌کرد. مادربزرگم، بعد از مشاهده‌ی این بهبود و کنترل کیفیت آن، مانند بیانگذار شرکتی که حالا پیشرفت‌های نوینش را به دست فرزندان خود نظاره می‌کند، لبخندی زد و توصیه‌ی مشفقانه‌ای به نگارنده کرد که این زیرشلواری را تنها برای سفرها استفاده کنم و مدام و بی دلیل به کارش نگیرم که زود فرسوده شود. عین عبارتش این بود که همان‌طور که کیف و ساک سفر برای خودم دارم، این را هم به عنوان شورت سفر بشناسم.

اینجانب، خیلی دیر –و در واقع پس از پرواز هواپیما- فهمیدم که زیپ فوق‌الذکر بیش از آن‌که برای محافظت از محتویات جیب و استفاده‌ی چندباره از زیرشلواری تعبیه شده باشد، کارکرد اصلی‌اش زخم و زیلی کردن محدوده‌ی پر و پای نگارنده در طی سفر چند ساعته‌ است.

باقی داستان اهمیت چندانی ندارد و به گمانم قابل حدس زدن هم باشد. در طول سفر، خانم نروژی‌ای کنارم نشسته بود که با هر تکان خوردن نگارنده، زیرچشمی نگاه متعجبی به محدوده‌ی زیر کمر نگارنده می‌انداخت و لابد حدس‌های غریبی با خودش می‌زد. گاهی هم که زیپ لاکردار در موقعیت نامناسبی قرار می‌گرفت و نگارنده ناگزیر می‌شد با ور رفتن‌هایی از روی شلوار و یا –در مواقع اضطراری- از درون مشکل را برطرف کند، تعجبی که در نگاهش بود فزونی می‌گرفت. متاسفانه به دلیل تألمات ناشی از زیپ، حس و حوصله‌ی چندانی برای آشنایی و گپ و گفت و گو با وی نداشتم. ولی حالا که سال‌ها از آن زمان گذشته است، حقیقتا امیدوارم در طی اقامتش در ایران و یا بعد از آن با ایرانی‌های بیشتری در مراوده و آشنایی قرار گرفته باشد؛ وگرنه، اگر نگارنده تنها ایرانی دم دستش بوده باشد، هیچ بعید نیست کل جماعت ایرانی را به این ویژگی بشناسد که آن‌جاشان را با کیسه‌فریزری چیزی می‌بندند که صدای جغ‌جغش با هر تکان خوردنی در می‌آید. همچنان هر از گاهی سیخی چیزی انگار در جاییشان می‌رود که ناگزیر می‌شوند با تلاش مذبوحانه‌ای از رو یا زیر شلوار رفع تیزی کنند.

سرتان را درد نیاورم. غرض انتقال تجربیات سفر بود به آیندگان و کسانی که در شرف مسافرت هستند. همچنان که می‌گویند زکات علم نشر آن است و مادربزرگ حقیر، تصویر زیبایی را از عمل به این حدیث به نمایش گذاشت. حالا من که نوه‌ی او هستم، چرا بخل بورزم و چنین آموزه‌ی گران‌سنگی را فقط برای خودم نگاه دارم. تنها پیشنهادم البته این است که به جان خودتان رحم کنید و به جای زیپ دگمه به کار بگیرید. زیپ پلاستیکی هم البته می‌گویند به بازار آمده است با نرمی و انعطاف خوبی که ظاهرا به جای درد قلقلک می‌دهد. نمی‌دانم. ما نسل قدیم هستیم که با درد بزرگ شدیم. جوان‌ترها، اگر استفاده کرده‌اند، بگویند که قلقلکش چطور است. حال می‌دهد یا نه.

وصل هم نشدیم

مهر 22ام, 1391
چند سال پیش٬ در یک نمایشگاه نقاشی٬ روبه‌روی تابلوی سفید بزرگی که وسطش را نقاش با رنگ قرمز جیغی اسپری کرده بود ایستاده بودم و با خودم جان می‌کندم تا بفهمم ارزش و قدر این اثر هنری کجاست. تابلوها همه از این نقاشی‌های مدرنی بودند که آدم اصلا نمی‌فهمد این‌ها که می‌کشند نقاشی است یا خط‌خطی‌های بچه‌گانه‌ی از سر بی حوصلگی و تفنن. مشابه نقاشی‌های مهشید در هامون. رنگ را خالی می‌کرد روی بوم و بعد بوم را بالا پایین می‌کرد که رنگ این طرف و آن طرف بدود و آخرش خودش یک جا خشکش بزند. بعد اسمش را هم می‌گذاشت شاهکار معاصر٬ جان عمه‌‌اش. بازدیدکنندگان هم مدرن‌تر و جوگیرتر از نقاش. می‌آمدند و پای هر تابلو چنان ناچ‌ناچی راه می‌انداختند که انگار همین الان خود پیکاسو این را پیش چشمشان قلم زده است.

خلاصه جلوی یکی از این تابلوها ایستاده بودم٬ در تلاش برای فهم آن٬ که آقایی هم آمد و کنارم ایستاد. چند ثانیه‌ای به تابلو خیره شد و بعد چنان وای وایی از خودش راه انداخت و به چنان مغازله‌ای با تابلو مشغول شد که انگار واقعا خبری باشد. دست آخر هم رو به من پرسید: می‌بینید؟ انفجار رنگ را در این تصویر می‌بینید که چه کرده؟ می‌بینید آقا؟؟ جواب من البته منفی بود. سری تکان دادم و گفتم چیزی نمی‌بینم. دقیق اگر بخواهم بگویم٬ جواب دادم: متاسفانه بنده در این تابلو هیچ چیز خاصی نمی‌بینم. آقای هنردوست که گویی یکهو از ارگاسم درک هنری خود به آغوش متعفن آدم هنر ناشناس و بی‌قدری تبعید شده بود٬ با حقارت براندازم کرد و مانند کسی که از بوی بد کس دیگری حالش بد شده باشد٬ با کنفتی قیافه‌ای گرفت و رفت سراغ تابلوی بعدی که خانمی جلویش ایستاده بود و انگار بهتر از من انفجار رنگ‌ها را می‌دید و می‌فهمید٬ چون خیلی زود ایاغ شدند و صحبت‌شان بر سر رنگ‌ها و انفجارشان ادامه پیدا کرد.

الان ۸-۱۰ سالی از آن زمان گذشته است. نمی‌دانم اگر دوباره همان تابلو را ببینم٬ یا گذرم به همان نمایشگاه بیفتد٬ چه احساسی به نقاشی‌هایش داشته باشم. شاید هم واقعا فهم آن زمان من ناکافی بود و نقاشی‌ها٬ به واقع شاهکارهایی بودند که من توان درکشان را نداشتم. اما واقعیت این است که آن زمان٬ همان‌طور که به آن آقای انفجار رنگ گفتم هیچ حسی جز این نداشتم که فکر چندانی پشت این نقاشی نیست و چیزی از آن درنمی‌آید که حرفی برای گفتن داشته باشد. دلیلی هم برای این نمی‌دیدم که بخواهم حس خودم را پنهان کنم. حالا یا من نمی‌فهمیدم٬ یا آن دیگران خیلی جوگیر بودند.

چند روز پیش٬ در بابل همایشی برای روز جهانی حافظ برگزار شده بود که از دکتر محمد صنعتی هم دعوت کرده بودند بیاید درباره‌ی مفهوم رندی در اشعار حافظ صحبتی بکند. از خوب حادثه٬ من هم بابل بودم و بیشتر به هوای دیدار آشنایان و دوستان و همشهریان قدیم سری زدم آن‌جا. همایش خوبی بود و صحبت‌های صنعتی هم شنیدنی بود. فقط در ابتدای مراسم٬ دخترک ۶-۷ ساله‌ی فسقلی‌ای را بزک دوزک‌کرده بردند بالای سن که برای حضار غزلی از حافظ را بخواند. دخترک با آن حرکات دست و عشوه‌هایی که یادش داده بودند٬ غزلی را خواند با مطلع “سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم”. به نظرم نه غزل مناسبی برایش انتخاب کرده بودند و نه در حرکات و خوانشش خیلی زیبای‌شناسی و هماهنگی را مورد توجه قرار داده بودند. فقط دستانش را هی گرد باز می‌کرد و می‌بست و لحن خوانش و صدای جیغ جیغی‌اش هم لطف چندانی نداشت. آرایشش هم که اصلا توی ذوق می‌زد. بعد از خواندنش٬ به خانمی که کنارم نشسته بود٬ گفتم کاش غزل مناسب‌تری انتخاب می‌کردند که با لطافت دخترانه‌ی این فسقلی هم سازگارتر باشد. حتی از باب مثال گفتم به نظرم غزل “تاب بنفشه می‌دهد طره‌ی مشک‌سای تو” انتخاب مناسبی می‌توانست باشد. خانم بغل‌دستی٬ لبخندی زد و با نگاه عاقل اندرسفیهی بهم گفت: اگر وصل باشید با حضرت حافظ٬ هر کس هر غزلی از او بخواند برایتان فرقی نمی‌کند. مهم این است که شما و حضرت حافظ یکی شوید. گفتم یعنی اصلا انتخاب غزل و شیوه‌ی خوانش و بیان آن اهمیتی ندارد؟ سری تکان داد که یعنی نه. یکی از همان لبخندهایش هم زد که واویلا٬ یک وضعی. یارو خیلی وصل بود به حضرت حافظ.


جوانی است دیگر. اشتباه من این بود که همان ۸-۱۰ سال پیش شماره‌ی آن آقای انفجار رنگ را نگرفتم بدهم به این خانم دائم‌الوصل. بلکه واسطه‌ی خیری چیزی هم می‌شدم.

امکانش هست

مهر 20ام, 1391
همین اول بگویم که موضوع اصلا بحث علاقه‌ی شخصی من یا هر کسی به خاتمی و مشرب فکری و رفتاری‌ او نیست. یعنی اصلا نه کاری به خود خاتمی دارم و نه کاری به نوستالژی‌ای که نسل من با دوران خاتمی ساخته و به خاطر سپرده است. (نسل من که می‌گویم٬ منظورم نسلی‌ست که مشخصا دوران دانشجویی‌اش با حضور خاتمی در مصدر کار مقارن شده بود و شور و امید آن روزها٬ آن ماه‌ها و آن سال‌ها را تجربه کرد.) اصلا کاری به این‌ها ندارم. این‌که خاتمی انسان پاکیزه‌ای –در هر معنای آن- بود و هیچ زمان اسباب سرشکستگی و خجالت مردمش را فراهم نکرد و جز به احترام و ادب با کسی سخن نگفت و همه‌ی این‌ها را هم می‌گذاریم کنار. گلایه‌های بسیاری را هم که ازش داریم, نه فراموش می‌کنیم و نه قرار است نادیده بگیریم. اما می‌گویم٬ حرف من این‌ها نیست.

برای من٬ دست‌کم این روزها که هر جا گذرم می‌خورد٬ جز ناامیدی و نارضایتی و سرگشتگی چیزی نمی‌بینم٬ دوران ۸ ساله‌ی خاتمی یک معنای مهم دارد و آن‌هم این‌که منطقا این امکان وجود دارد که در یک بازه‌ی زمانی نه خیلی عجیب و غریب٬ اوضاع و احوال مملکت را سر و سامانی داد و با همه‌ی مشکلات و محدودیت‌هایی که هست٬ چراغ یا چراغ‌های پرنوری روشن کرد. به خدا اصلا کاری به خود خاتمی ندارم. من می‌گویم خاتمی٬ شما اگر به این اسم حساسیت دارید٬ اسمش را بگذارید قالیباف یا حسنعلی یا جعفرقلی یا هر چه دوست دارید. کاری به آدمش ندارم. حتی صحبتم بر سر انتخابات و مشارکت و این‌ها هم نیست. حرفم٬ فقط و فقط٬ بر سر امکان بهبود اوضاع در یک زمان منطقی و قابل قبول است٬ در پاسخ به کسانی که مرثیه‌هایی از قبیل “این مملکت دیگر درست نمی‌شود” و “بهبود و تغییر دیگر به عمر ما قد نمی‌دهد” از دهانشان نمی‌افتد.

تجربه‌ی ۸ ساله‌ی خاتمی نشان داد که عقلا و منطقا می‌توان با مدیریت و برنامه‌ریزی درست٬ حتی با وجود هزاران هزار سنگ‌اندازی و پدرسوخته‌بازی٬ نظمی به اوضاع داد. می‌توان ارز را تک‌نرخی کرد٬ تورم را کاهش داد٬ به بخش خصوصی جانی بخشید٬ فساد اداری را محدود کرد٬ رشد اقتصادی را افزایش داد و امثال این‌ها. می‌توان از انزوا درآمد و با درایت روابط حسنه‌ای را با دنیا برقرار کرد٬ می‌توان رضایت عمومی و امید اجتماعی را افزایش داد٬ می‌توان مسؤولانی پاسخ‌گوتر را به مردم معرفی کرد و می‌توان جلوی موج فرارها و رفتن‌ها را گرفت٬ یا دست‌کم سرعتش را کاهش داد. چیز غیرممکن و خارق‌العاده‌ای هم نیست و فرمول محیرالعقولی هم ندارد. مدیریت می‌خواهد و عزمی برای بهبود اوضاع. ده‌ها کشور همین دور و بر خودمان می‌شناسیم که همین ترکیب عزم و مدیریت را به کار گرفتند و در زمانی قابل قبول بارشان را بستند و حالا دیگر سلام ما را هم جواب نمی‌دهند. بعد٬ نوبت خودمان که می‌شود٬ از آن‌جایی که همیشه و در همه جهت – مثبت یا منفی- فکر می‌کنیم با همه‌ی دنیا متفاوت هستیم٬ تکیه کلاممان شده است این‌که “ایران دیگر درست‌بشو نیست” و از این حرف‌ها. چرا نیست؟ همه‌ جای دنیا هست؛ به ما که می‌رسد٬ نیست؟

این درست که شرایط فعلی با سال ۷۶ که خاتمی دولت را تحویل گرفت بسیار متفاوت است. قبول دارم که در این سال‌های اخیر٬ اساسا تپه‌ای باقی نمانده است که پشتش کار بد نکرده باشند و جایی نیست که به خرابی نکشانده باشند. اما حتی این واقعیت هم چیزی را در منطق این یادداشت عوض نمی‌کند که امکان تغییر و بهبود وجود دارد و دور از دسترس نیست. البته ممکن است شتاب حرکت را کم و زیاد کند و یا زمانی را برای جبران خراب‌کاری‌ها و ناکامی‌های گذشته از دست بدهد. اما مگر همین جبران کردن‌ها و تمیز کردن تپه‌های کثیف٬ چیزی غیر از آن بهبودی‌ست که آرزویش را داشتیم و داریم؟