همين‌جوري

آدم‌های خوبی که می‌بینم

مهر 14ام, 1391
چند روز پیش, در دادگستری قزوین, اتفاقی چشمم به یک پرونده‌ی کیفری افتاد با موضوع شرب خمر. خلاصه‌ی داستان از این قرار بود که جوانک ۲۰-۲۲ ساله‌ای مست می‌کند و در خیابان بدمستی درمی‌آورد و مزاحم دو دختر هم می‌شود تا این‌که ماموران بسیج از راه می‌رسند و دستگیرش می‌کنند. تمام شواهد و نشانه‌ها و اعتراف خود جوان در کلانتری و گزارش مأموران و باقی چیزها در تأیید بزه شرب خمر بوده و حتی جزییات مصرفش را هم در اعترافاتش در کلانتری مشخص کرده بود که عرق از نوع سگی‌اش بوده و این حرف‌ها.

جرم سه جنبه داشت. اول آزار و اذیت آن دو خانم که جنبه‌ی خصوصی داشت و گویا هم‌محلی‌ای چیزی بودند با جوان و خانواده‌اش که در میانه‌ی رسیدگی به پرونده به وساطت این و آن آمدند و شکایتشان را پس گرفتند و ماجرا تمام شد. دوم, همان شرب خمر. سوم هم اخلال در نظم عمومی که بدمستی و عربده‌کشی راه انداخته بود و محله را به هم ریخته بود.

موضوع ساده‌تر از آن بود که بخواهم تا پایان پرونده پیش بروم. چشم‌بسته می‌دانستم قاضی با توجه به اعتراف‌های صریح متهم, برای شرب خمر حکم شلاق می‌دهد و برای اخلال در نظم عمومی هم جزای نقدی یا باز هم شلاق در نظر می‌گیرد. اما با کمال تعجب دیدم که قاضی متهم را –به رغم اعتراف‌های مکررش در کلانتری و بازپرسی در خصوص شرب خمر- به استناد انکار بعدی‌اش در دادگاه از این اتهام تبرئه کرد و تنها برای اخلال در نظم عمومی مجازاتی تعیین کرد.

جالب و عجیب شده بود برایم. چطور با وجود این‌همه مستندات, اتهام شرب خمر را برای او ثابت ندانسته بود. در فرصتی که دست داد, پیش قاضی رفتم و سوالم را پرسیدم. جوابش آن‌قدر ساده و خالصانه بود که یادم نمی‌رود. گفت در اجرای حدود باید خیلی محتاط باشیم. گفت حدود حق‌الله هستند. وقتی خدا می‌بخشد, ما که باشیم که نبخشیم؟ گفت باید تمام سعیمان بر این باشد که در اجرای حدود تا حد امکان شبهه‌ای بیندازیم از انجامشان معاف شویم. گفت برای من, همین که این آدم یکبار در حضور خودم شرب خمر را انکار کرده است, کفایت می‌کند که اجرای حد را متوقف کنم ولو این‌که پیش‌تر و در حضور دیگران اعتراف کرده باشد. دست آخر هم صدایش را پایین آورد و گفت: خیلی از بزرگان معتقد هستند که اجرای حدود مختص به زمان معصوم است و اصلا بعد از معصوم, حق اجرای حدود را نداریم. حالا ما هم تنها کاری که از دستمان برمی‌آید این است که تا حد امکان از اجرای آن‌ها پرهیز کنیم و محتاط باشیم.

یک قاضی گمنام بود در شهرستانی جایی. آدمی بزرگ که سترگی کار و مسؤولیتی که بهش سپرده شده بود را نیک می‌دانست و تا آن‌جا که در توان داشت, می‌کوشید تا حقی را ناحق نکند و ظلمی به کسی روا ندارد. انسانی شریف که شرافتش را در بوق و کرنا نکرده بود و از میزی که پشتش نشسته بود, دکانی برای عقده‌گشایی و کینه‌توزی نساخته بود.

سیرک و باغ‌وحش ما

شهریور 5ام, 1391

جایی در سریال friends ٬ شش نفرشان در کافه نشسته‌اند به گپ و گفت‌وگو. صندلی‌های پشتی و این‌طرف و آن طرف هم٬ چند نفر مشغول خوردن و حرف زدن هستند. راس بلند می‌شود و می‌رود دستشویی. دقیقه‌ای بعد٬ چندلر و مونیکا و جویی و فیبی خداحافظی می‌کنند و می‌روند بیرون. به طور اتفاقی٬ باقی کسانی هم که در کافه نشسته بودند٬ کم‌کمک بلند می‌شوند و می‌روند و خلاصه کافه خالی می‌شود. ریچل فنجان‌ها را جمع می‌کند و وقتی می‌بیند دیگر مشتری‌ای در مغازه نیست٬ در را می‌بندد٬ چراغ‌های زیادی را خاموش می‌کند و می‌ایستد به نظافت و جاروکشی کافه. یعنی تمام این اتفاقات بگویم مثلا در پنج دقیقه رخ می‌دهد. بعد راس از دستشویی بیرون می‌آید و می‌بیند کافه‌ی شلوغ و روشن و پرهیاهو یکهو شده است قبرستان خلوت و تاریک. با تعجب از خودش می‌پرسد: من چه مدت آن تو بودم؟

حالا حکایت ماست. این محله‌ای که درش زندگی می‌کنم میدانگاه بزرگی دارد به نام Plainpalais که در واقع زمین لخت و عور و مسطحی است. در طی این سال‌ها بارها دیده‌ام که به مناسبت‌های مختلف این‌جا را تبدیل کرده‌اند به شهر بازی٬ سیرک٬ باغ‌وحش و امثال این‌ها. یعنی می‌آیند و اسباب و وسایلشان را اینجا علم می‌کنند و مثلا می‌بینی یک شبه –واقعا یک شبه- این زمین بایر شده است یک شهر بازی مجهز با چه وسایل عظیم‌الجثه‌ای. یا مثلا شده است سیرک با چه دم و دستگاه و حیوانات و عجایبی. بعد یک‌ماهی این‌طوری می‌ماند٬ تا یک روز صبح که از خانه می‌آیی بیرون و می‌بینی کمترین اثر و نشانه‌ای از همان شهربازی و سیرک و باغ وحش نیست. هیچ. حالا شب قبلش به چشم خودت دیده‌ای که تا دیروقت همه چیز به راه بوده است و نمی‌دانم فان‌فار به آن عظمت داشته خدا نفر را در آسمان‌ها می‌چرخانده یا کلی فیل و زرافه و پلنگ این‌جا داشتند برای خودشان می‌چریدند. ولی صبح اول وقت٬ چنان همه‌ی آن تجهیزات و بند و بساط را جمع کرده‌اند و میدانگاه را جارو کرده و تمیز٬ مثل روز اولش تحویل داده‌اند که آدم باورش نمی‌شود. انگار همه چیز را در خواب دیده است. این‌جاست که آدم٬ عینهو راس٬ از خودش می‌پرسد چند شب مگر خواب بوده‌ام من؟ یا اگر بخواهیم به مقیاس‌های معمول در ایران بسنجیمش که اصلا باید بپرسیم چند ماه خواب بوده‌ام من.

دیده‌اید در ایران وقتی مثلا یک جایی را نمی‌دانم برای فاضلاب یا هر بلایی می‌کنند٬ تا ماه‌ها آن کنده‌کاری همان‌جا برای خودش می‌ماند و کسی نمی‌آید مرمتش کند؟ آخرش هم دعوا می‌شود میان شهرداری و آب و فاضلاب که چه کسی باید گند زده شده را ترمیم کند. بعد آن قدر همان‌طور برای خودش می‌ماند تا یک روز ماشینی٬ دوچرخه‌سوار سیاه‌بختی کسی بیفتد در چاله و بلایی سر خودش یا ماشین و دوچرخه‌اش بیاید و کار به دادگاه بکشد تا در نهایت دادگاه٬ ضمن رسیدگی به شکایت زیان‌دیده و تعیین میزان خسارت٬ نهاد مسؤول برای مرمت خرابی را هم مشخص کند. البته همه‌ی این‌ها مشروط به این است که بعد نهاد مسؤول زیر بار حکم دادگاه برود و اعلام نکند که نمی‌دانم اسمش از سازمان به صندوق تغییر کرده است و به ریش دادگاه بخندد. حکایتش را که شنیده‌اید؟ یعنی همچین داستان‌هایی داریم ما.

این‌جا در یک میدان بیکار شهر سیرک و باغ‌وحش و شهربازی یک ماهه راه می‌اندازند و سر وقت هم جمعش می‌کنند. ما را بگو که همه‌ی سال٬ سیرک داریم. هر جای مملکت را نگاه کنی٬ سیرکی به راه است برای خودش لامصب.

 پ.ن. اکانت فیس‌بوکمدوباره از دستم خارج شده و تا این لحظه برنگشته است. برایش نان خرد می‌کنم و می‌ریزم٬ شاید از همان راهی که رفته٬ برگردد.

عاشقانه: من و هکرم

مرداد 20ام, 1391
من تجربه‌ای از هک شدن را با این وسعت نداشتم. تمام اطلاعات من از چنین فاجعه‌ای برمی‌گشت به ۷-۸ سال پیش که یک ویروسی چیزی به جان کامپیوترم افتاد و بخشی از اطلاعات هاردم را پاک کرد که البته بعدش توانستم آن‌ها را بازیابی کنم. دوستی که برای بازیابی اطلاعات کمکم کرد٬ بهم گفت که یک جایی٬ این ویروس چیزی ازم پرسیده است که باید می‌گفتم نه و البته گفتم آره و همین مجوزی شد برای ویروس که چنین بلایی سرم بیاورد. دوست متخصصم٬ همچنان که -مانند مارگیری که برای کشیدن مار دستش را در سوراخ می‌کند- مشغول بیرون کشیدن اطلاعاتم از هارد بود٬ بهم توصیه‌ی اکید کرد که هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشده‌ام٬ جواب مثبت به آن ندهم. و این شد نهایت آموزه‌ی امنیتی من در فضای مجازی و بلکه همه‌ی زندگی.  سال‌ها بعد٬ شبی در استکهلم٬ در کلابی جایی بودم و دختری از من چیزی پرسید که چون درست سوالش را نفهمیده بودم٬ بی‌درنگ به آن جواب منفی دادم. حالا که فکرش را می‌کنم٬ آن شب می‌توانست برایم شب بهتر و خاطره‌انگیزتری باشد٬ اگر توصیه‌های دوست متخصصم مانند آینه‌ی دق جلوی چشمانم نمی‌آمد.

نتیجه این‌که تصویر احمقانه‌ای که از حمله‌های اینترنتی و ویروس‌های کامپیوتری در ذهن من ماند٬ این بود که اولا همواره این موجودات برای آسیب‌رسانی اذن ورود می‌گیرند و ثانیا سوالشان را طوری مطرح می‌کنند که اگر جواب منفی بهشان بدهی٬ همه‌ی نقشه‌ها و برنامه‌هایشان به هم می‌ریزد.

این بار اما این‌طور نبود. از ایمیل‌هایم شروع کرد و یکی‌یکی‌شان را ازم گرفت. بعد سر وقت فیس‌بوکم رفت و ترتیب آن را هم داد. تیر آخر را هم به گاهک زد و پاکش کرد از صحنه‌ی تاریخ. احساس شخصی‌ام این است که هدف نهایی همین گاهک بود. وگرنه هزار کار دیگر هم می‌شد کرد با این پسووردها و اکانت‌ها. ولی این‌که صاف رفت سر وقت گاهک٬ به گمانم چیزی آن‌جا بود که آزارش می‌داد. یا شاید هم دچار توهم شده‌ام٬ نمی‌دانم.

حالا این‌ها مهم نیست. چیزی که من واقعا دوست دارم با شما به اشتراک بگذارم و اصلا جایتان خالی بود که با چشم خودتان ببینید٬ تصویر دیروز من بود. نمای کاملی از یک موجود مفلوک و ناتوان در برابر قادر مطلق. مانند این بازی‌های کامپیوتری که غول مرحله‌ی آخر قد و قواره‌اش ده برابر شماست و هرچه شلیک می‌کنید و شمشیر می‌کشید٬ اثری بهش ندارد. آن‌جا ایستاده است و نگاهتان می‌کند و هر از گاهی با فوتی یا تلنگری پرتتان می‌کند آن دورها. داستان دیروز من و این هکر بود. گفتم. باید می‌بودید و می‌دیدید که چطور با فلاکت نشسته بودم پشت کامپیوتر زپرتی‌ام و تند‌تند تلاش می‌کردم پسووردهایم را بازیابی و عوض کنم و تا یکی‌شان را انجام می‌دادم و می‌آمدم نفسی بکشم٬ می‌دیدم یکی دیگر را عوض کرده است. انگار خوشش آمده بود از این بازی. تلاش مذبوحانه‌ای می‌کردم٬ مانند گوسفندی که می‌داند دیگر دست و پا زدن فایده‌ای ندارد و سر و کارش با سلاخ است. عینهو بازی دوران بچگی‌ام که دور مورچه‌ها آب می‌ریختم و راه فرارشان را می‌بستم٬ به هر جا که سرک کشیدم٬ راهم را بست و از هر طرف که رفتم٬ جز وحشتم نیفزود. کفاره‌ی گناهانم بود انگار که در این ماه عزیز می‌دادم.
از یک جایی به بعد دیگر بازی را رها کردم و ژست آدمی را گرفتم که می‌داند با فضاحت در حال باخت است و برای همین٬ ترجیح می‌دهد پیش از اتمام بازی با احترام از این جدال نابرابر بیرون بکشد. عقب نشستم و برای این‌که دست‌کم پیش خودم عزت نفس لگدمال شده‌ام را ترمیم کنم٬ این شعر شاملو را زمزمه کردم که:

هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،

که پیش از آن که باره برانگیزی

آگاهی

که سایه‌یِ عظیمِ کرکسی گشوده‌بال

بر سراسرِ میدان گذشته‌است:

تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده در خاک کرده‌ است

و تو را
از شکست و مرگ

گزیرنیست.

گاهی هم که خیلی لجم می‌گرفت٬ به سبک دایی‌جان ناپلئون سری تکان می‌دادم و این را می‌خواندم که:

در کف شیر نر خون‌خواره‌ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای

تا غروب دوستانی که خبردار شده بودند٬ به دادم رسیدند و هر کدام راهنمایی‌ای کردند. تا پاسی از شب هم طول کشید کارم. تمام توصیه‌های امنیتی دوستانم را به کار گرفتم و به توصیه‌ی آن دوست متخصصم هم عمل کردم و به هر سوالی که ازم شد٬ جواب منفی دادم. کلی هزینه کردم و آنتی‌ویروس پولی با محافظت بالا گرفتم. ایمیل‌هایم را به هزار مصیبت بازیابی و همه‌ی اطلاعات ورودشان را عوض کردم. با بلاگر تماس گرفتم و متقاعدشان کردم که از آرشیو خودشان گاهک پاک‌شده را دوباره به من برگردانند. وقتی مثلا خیالم راحت شد که همه چیز امن و امان است٬ بیهوش روی رختخواب افتادم. صبح بیدار شده نشده٬ کامپیوتر را روشن کردم و با دلهره سراغ ایمیل‌هایم رفتم. دیدم از یکی از ایمیل‌های خودم برایم پیام داده است که:
Long and busy day?!

This is not the last time. See you again for more fun.

واقعیت از این روشن‌تر نمی‌توانست خودش را به من نشان دهد. انگار تمام دیروز٬ هر چه بیشتر تلاش کردم دورش کنم٬ به من نزدیک‌تر شده بود. به خودم نگاه کردم و یکهو حقیقت مانند پرده‌ی روشنی جلوی چشمم بالا رفت. فهمیدم باید این را هم مانند جزیی از زندگی خودم بپذیرم؛ مانند صدها واقعیت دیگر که وجود دارد و بخشی از من شده است. مثل این واقعیت که اسمم اویس است و زود به زود دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شود. مثل این‌که موقع راه رفتن شکمم را جلو می‌دهم و بوی عطرهای خنک را دوست دارم. مثل این‌که ۱۲ سالم بود که با اولین دختر زندگی‌ام آشنا شدم و ۱۶ سالم بود که عاشق شدم. برگشتم و دیدم تمام دیروز ما به هم نزدیک و نزدیک‌تر شده بودیم و تمام تلاش‌های من برای فرار٬ به واقع در نگاه او دلبری‌های عاشقانه‌ای بود که بیشتر دنبال من می‌کشاندش و حالا که خوب فکرش را می‌کردم٬ می‌دیدم ناقلا به دل من هم نشسته است.


چهره‌اش را در ذهنم تصور کردم. آن طرف کامپیوتر٬ جایی در این دنیا نشسته بود و به من لبخند می‌زد.

ما و این‌ها

مرداد 18ام, 1391
این هم از آن چیزهایی‌ست که همیشه چشمم را گرفته است. این‌که ما چقدر زندگی و متعلقات آن را سخت می‌گیریم و چطور چیزهای کوچک را در ذهن خودمان بزرگ می‌کنیم، و این‌ها که این‌جا زندگی می‌کنند، چطور همه چیز زندگی را با هم پذیرفته‌اند و اساسا مشکلات زندگی را نه به عنوان دردسری که باید از سر بگذرانند, که به عنوان جزیی از زندگی و اصلا خود زندگی می‌بینند.

نشسته بودم در کتابخانه که دختری آمد و رو به رویم کیف و وسایلش را روی صندلی گذاشت و همان‌طور که خودش را تکان‌تکان می‌داد, کتابی را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن و کتاب خواندن. از تکان‌خوردن‌هایش نگاهم جلب شد و دیدم که با چادرشبی پارچه‌ای چیزی بچه‌اش را به خودش قنداق کرده است. آن قدر هم تمیز و مرتب این کار را کرده بود که اصلا در نگاه اول به چشم نمی‌آمد که یک نفر نیست و دو نفر است. نیم ساعتی همان جا قدم زد و نشست و کتابش را خواند. گاهی بچه ونگی می‌زد و مادرش هم پیش‌پیشی می‌کرد برایش که آرام شود. بعد هم رفت.

یادم آمد دو ماه پیش که با چند نفر از دوستان متاهلم در ایران می‌خواستیم یک روزه برویم دشت و دمنی جایی و دلمان را باد بدهیم, یکی از این دوستان که چند ماهی است پدر شده است, عذر خواست و توجیهیش هم این بود که همراه بچه به پیک‌نیک آمدن سخت است برایشان. که من فکر کردم به همین راحتی، با آمدن اولین بچه، بخشی از زندگی و تفریحات خود را نادیده گرفتند و به استقبال پیر شدن رفتند.

مثال دیگرش هم مهمانی گرفتن‌های ماست که مثلا اگر قرار باشد شبی خاله و شوهرخاله‌ام به خانه‌ی ما بیایند، مادرم از صبحش مشغول پخت و پز و بشور و بساب است که حالا انگار قرار است مهمانی سلطنتی برگزار کند. تعداد اگر بالاتر باشد و درجه‌ی دوری مهمانان هم بیشتر باشد که دیگر واویلا. این‌جا حالا می‌بینی عصر تصمیم می‌گیرند مهمانی‌ای چیزی بگیرند. بعد هر کسی چیزی می‌آورد و گوشه‌ای از کار را می‌گیرد و می‌شود یک دور همی راحت و بی دردسر. بعدش هم هر کی می‌رود به سی خودش.

در مجموع زندگی را سخت می‌گیریم. یا سختگیرمان کرده‌اند شاید. نمی‌دانم.

پ.ن. البته به نظرم بچه‌های این‌ها هم آدم‌تر از بچه‌های ما هستند. در تمام نیم‌ساعتی که مادرش این‌جا بود، دو بار ونگ زد که آن دو بار هم با با یک تکان دادن الکی آرام شد. حالا بچه‌های ما اگر باشند, آسمان را به زمین می‌آورند. از بس که کولی‌اند.