همين‌جوري

از نکردن‌هایم

مرداد 17ام, 1391
چند سالی‌ست که این خانه را علم کرده‌ام؛ اما هنوز که هنوز است، وقتی مدتی چیزی نمی‌نویسم، غریبی می‌کنم و دیگر دستم به نوشتن نمی‌رود. مانند کسی می‌شوم که مدتی‌ست بهش زنگ نزده‌ام و حالا دیگر رویم نمی‌شود سراغش را بگیرم. چاره‌اش این است که شانس بیاورم و تصادفی همدیگر را جایی ببینیم که سلام و علیکی کنیم و یخمان باز شود. یا این‌که کسی و چیزی بهانه‌ی دیداری شود برایمان که این غریبی بشکند.

زندگی‌ام پر است از زنگ‌هایی که باید می‌زدم و نزدم. نامه‌هایی که باید می‌دادم و ندادم. جاهایی که باید می‌رفتم و نرفتم. احوالی که باید می‌پرسیدم و نپرسیدم. حالا هم چند سالی‌ست که یاداشت‌هایی که باید می‌نوشتم و ننوشتم، اضافه شده است به این سیاهه.
نمی‌دانم هیچ‌کدام از این پشت صحنه‌ی گفت‌وگوهای صدا و سیما با ملت و سوتی‌های ملت را دیده‌اید یا نه. دیدنشان هم دل آدم را درد می‌آورد از خنده و هم گاهی می‌سوزاند از سادگی‌ها و بدبختی‌های این مردم. در یکی از این فیلم‌ها  مصاحبه‌کننده از پیرزن مصاحبه‌شونده می‌پرسد که آیا مسؤولان، هیچ کاری برای حل مشکل کرده‌اند یا خیر؟ پیرزن هم جواب می‌دهد که نخیر, نکردند. اگر می‌کردند، این‌طور نمی‌شد! مصاحبه‌ی بعدی هم با پیرمردی بود که در بیان انتظاراتش از شهردار آبعلی معتقد بود که شهردار خوب نکرده است! (این را می‌گویم. ثانیه ۲۸ به بعد)

حالا من هم، مثل همان مسؤولان، زندگی‌ام پر است از نکردن‌ها. من شهردار آبعلی‌ام. من قهرمانِ نکردن‌هایم.

یاروی بزرگی که کسایی بود

خرداد 25ام, 1391
در رستوران نشسته بودم به غذا خوردن. تلویزیون برای خودش روشن بود و راست و دروغ را به هم می‌بافت. میز کناری‌ام، دو پسر و یک دختر خوب و خوش و خندان بودند و آن‌طرف‌تر هم یک خانواده نشسته بود: پدر و مادر و دو بچه‌ی قد و نیم‌قد. باقی میزها هم کمابیش پر بود.

 اخبار ساعت ۹ که شروع شد، اولین خبر اطلاعیه‌ای بود در مورد دستگیری عوامل ترورهای هسته‌ای اخیر و بعدش هم اخبار مربوط به خودروهای فرسوده و مشکلات مالی اروپا و این‌که چقدر مردم آن‌جا بدبخت هستند و از این حرف‌ها. لابه‌لای این خبرها بود که در یک خبر چند ثانیه‌ای، مجری اعلام کرد حسن کسایی نوازنده‌ی نی درگذشت. من لقمه در دهان، سرم بی‌اختیار چرخید به سوی تلویزیون و خشکم زد. دختر و پسرهای میز بغلی هم از جهیدن من توجهشان به تلویزیون جلب شد و یک لحظه ساکت شدند. خبر اما زود تمام شد. مگر چند ثانیه زمان لازم است برای اعلام خبر درگذشت کسی. خبر تمام شد. یکی از پسرها پرسید: کی بود یارو؟ پسر دیگر جوابش را داد: نمی‌دونم. فکر کنم خواننده‌ای کسی بود. میز آن‌طرف‌تر که اصلا صدایی انگار به گوشش نرسیده بود. گذرا نگاهی به میزهای دیگر انداختم. یک نفر آن گوشه‌ی سالن هم سرش به تلویزیون مانده بود. اما نمی‌شد فهمید به چه فکر می‌کند. شاید داشت اخبار دیگر را دنبال می‌داد. آخر خبر فوت کسایی تمام شده بود و حالا داشت گزارشی درباره‌ی نمی‌دانم چه کوفتی پخش می‌کرد. گفتم که. مگر چند دقیق زمان نیاز است برای خبر فوت کسی که نوازنده‌ی نی بود. حالا هم که دیگر اصلا نبود.

در سال‌های زندگی‌ام در خارج از ایران، بسیار پیش می‌آمد که وقتی با دوستانم از کشورهای دیگر صحبتی می‌کردم و از آدم‌های بزرگ سرزمین‌شان سخن به میان می‌آوردم، با چنان فخری صحبت می‌کردند و آن‌قدر اطلاعات کافی از شخصیت مورد گفت‌وگو داشتند که آدم گاهی تعجب می‌کرد. همین اواخر با یکی از دوستان روسم سر صحبت را درباره‌ی سولژنیتسین باز کرده بودم و از همان چند دقیقه گفت‌وگو کلی اطلاعات تازه دستگیرم شد که قبلا نمی‌دانستم. آخر سر هم که ازش پرسیدم از کجا این‌همه اطلاعات را حاضر و آماده داشته است، خنده‌اش گرفت که اگر من که روس هستم این‌ها را ندانم، چه کسی بداند.

حالا نگویید که جایگاه سولژنیتسین در ادبیات روسیه با کسایی در موسیقی ایران متفاوت بوده است و این حرف‌ها. می‌دانم. قصدم هم اصلا مقایسه نبوده است که آن‌هایی که دستی در موسیقی ایرانی دارند، می‌دانند کسایی که بوده است و چه کرده است. اما به هر حال دل آدم می‌گیرد از این‌که سهم کسایی و درگذشتش از اخبار ساعت ۹ کشور خبر ۸-۱۰ ثانیه‌ای بوده است که آن را هم اگر شرمشان نمی‌آمد، پخش نمی‌کردند. تازه بگویم که کسایی در زمره‌ی کم‌حاشیه‌ترین و غیرسیاسی‌ترین هنرمندان بوده است. وگرنه وای به حال آن‌ها که حساسیتی هم رویشان باشد.

پسر میز بغلی پرسید: کی بود یارو؟ راست می‌گفت. کی، کجا، چه وقت مفاخر این خاک به این نسل جدید معرفی شدند که حالا انتظار داشته باشیم بدانند چه کسی بوده است این یارو.

یاروی بزرگی که به قول فریدون توللی:

در نغمه اگر جلوه کند راز خدایی
هم ساز عبادی خوش و هم نای کسایی

گلشیری‌ای که من دیدم

خرداد 13ام, 1391
[این یادداشت را خرداد ۷۹ نوشتم و همان زمان هم در روزنامه‌ی بهار که خدا بیامرزدش- چاپ شد. چند روز پیش در لابه‌لای کاغذپاره‌های قدیمی دوباره یافتمش و گفتم شاید بازنشرش خالی از لطف نباشد. خاصه این‌که تاریخ درگذشت گلشیری هم همین روزها است.
برای خودم, خواندن یادداشت‌های قدیمی‌ام بیشتر از آن رو جالب است که تغییر نگاه و زبانم را در گذر زمان نشانم می‌دهد. برای همین است که معمولا سعی می‌کنم هیچ دستی در این نوشته‌ها نبرم و همان‌طور که هستند نگاهشان دارم. اما چیزی که در این یادداشت به خصوص برایم عجیب و شاید بگویم ترسناک بوده است, این است که در این یادداشت به نقل خاطره‌ای از دیدار ۴ سال پیش‌ خود با گلشیری می‌پردازم و آن را به عنوان خاطر‌ه‌ای قدیمی از سال‌های پیش بازمی‌گویم. اما واقعیت این است که همین حالا که دارم این یادداشت را دوباره می‌خوانم, ۱۲ سال از نوشتن یادداشت و ۱۶ سال از خود آن خاطره گذشته است. می‌دانید که چه می‌گویم. منِ ۱۵ ساله‌ی این یادداشت حالا ۳۱ سالم شده است و این سن, حتی اگر به خودی خود چیز ترسناکی نباشد, وقتی بهانه‌ای رخ دهد که مجموعه‌ای از خاطرات پراکنده را کنار هم بچینی و از جمع آن‌ها گذر پرشتاب زمان را دریابی, ترسناک می‌نماید.]

صبح، قبل از رفتن به دانشگاه، به عادت هر روزه جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی سید‌خندان ایستادم تا از میان “بهار” و “بیان” یکی را انتخاب کنم. همان‌جا بود که در لابه‌لای مطالب سیاسی و اخبار مربوط به اعتبارنامه‌ها و سفر آقای خاتمی به خراسان, چشمم به عکس آشنایی افتاد که کنارش نوشته شده بود: “هوشنگ گلشیری درگذشت.” من در آن لحظه تنها کاری که توانستم بکنم, این بود که پول روزنامه را بدهم و همان‌جا, کنار جوی خیابان بنشینم و خبر را دوباره و چندباره بخوانم و خاطره‌ی آن روز را به یاد بیاورم.

اولین باری که هوشنگ گلشیری را دیدم, از قضا آخرین بار هم بود. سلسله مکاتبات ستیزه‌جویانه‌اش را با بهاالدین خرمشاهی در روزنامه‌ی سلام خوانده بودم و کلام استوار و آتشین او چنان نشئه‌ای را در من به وجود آورده بود که احساس می‌کردم هیچ آرزویی بزرگ‌تر از این در سر ندارم که روزگاری مانند گلشیری بنویسم. نوجوان نورسته‌ای بودم که بی آن‌که حرف مهمی برای گفتن داشته باشد, تنها به دنبال زبان تند و تیزی می‌گردد تا بی‌مایگی خود را پنهان کند و حرف‌های خود را به کرسی بنشاند. همان روزها بود که مطلب دیگری از گلشیری در آدینه به چاپ رسید با نام “عربده با مولودی‌خوانان یک پاورقی دیگر” که در نقد کتاب بامداد خمار نوشته شده بود. کلام, همان کلام بی‌بدیلی بود که آتش در دلم می‌کشید و آرزوی گلشیری شدن را هر لحظه در من افزون می‌کرد.

تابستان که از راه رسید, فرصتی دست داد که به تهران بیایم و آرزوی خود را از فاصله‌ی نزدیک‌تری دنبال کنم. عموی بزرگوارم, جناب آقای کیاییان, این بار هم مانند همه‌ی بارها واسطه‌ی خیر شد و از استاد برایم وقت دیدار گرفت. طبق قرار, راس ساعت ۶ بعد از ظهر چهارشنبه‌ای از روزهای تابستان ۷۵, برای دیدار آقای گلشیری به شهرک اکباتان رفتم. با موهایی آشفته, چشمانی خواب‌آلود و پیراهن و شلوار منزل در را باز کرد. شرمنده شدم. گویا قرار را فراموش کرده بود. سلام کردم و آشنایی دادم. به داخل دعوتم کرد و در همان حال, چند بار زیر لب گفت: “آخ, آخ… اصلا از یاد برده بودم.” داخل شدم و نشستم. در خانه, تا جایی که چشم کار می‌کرد, کتاب بود که همه جا را گرفته بود. محو تماشای کتاب‌ها بودم که آمد و روبه‌رویم نشست. سر و رویش را مرتب کرده بود. مدتی نسبتا طولانی به چشمانم نگاه کرد و بالاخره گفت: “خودت را درگیر این کار نکن که جز رنج و زحمت چیز دیگری در آن نیست.” یکه خوردم. منظور استاد کدام کار است؟ بدون آن‌که منتظر جوابی از من باشد, از کار و بارم پرسید. برایش توضیح دادم که اهل داستان و مقاله‌نویسی هستم و آرزو دارم که مانند او بنویسم. خنده‌ای سر داد و گفت اگر چیزی از دست‌نوشته‌هایم را همراه دارم, برایش بخوانم. داستان‌ها و مقالاتم, همه را برایش خواندم و او به تک‌تک آن‌ها گوش داد و اشکالات را گفت و اشتباهات را تصحیح کرد. برایم توضیح داد که زبان مقاله را چگونه باید از زبان داستان تمیز داد و قلم را چگونه باید به حرمت بر روی کاغذ لغزاند.

دو-سه ساعتی آن‌جا بودم و همه‌ی آن چیزهایی را که دلم می‌خواست بپرسم و بدانم, پرسیدم و او هم به همه‌ی آن‌ها جواب داد. تاکید کرد اگر چیز دیگری هم به همراه دارم, برایش بخوانم تا وقت رفتن هیچ چیز ناخوانده‌ای روی دلم سنگینی نکند. تشکر کردم و اجازه‌ی مرخصی خواستم. می‌دانستم وقتش را بیش از اندازه گرفته‌ام. تا جلوی در مرا بدرقه کرد و گفت که باز هم نوشته‌هایم را جمع کنم و سر فرصت بیایم برایش بخوانم. شرمنده‌ی این‌همه بزرگواری, خداحافظی کردم و راه افتادم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایم کرد. برگشتم. پرسید: “راه را بلدی؟” گفتم: “بله, می‌دانم.” لبخندی زد و گفت: “مواظب باش هیچ زمان راهت را گم نکنی.” و من, بی‌آن‌که لحظه‌ای به مفهوم آن‌چه گفته بود فکر کنم, تکرار کردم که راه خروج را به خوبی می‌دانم. دوباره لبخند زد و گفت: “به سلامت.”  و در را بست.

امروز نزدیک به چهار سال از آن روز می‌گذرد. من در این چهار سال برای خودم آدم دیگری شده‌ام که اگرچه دیگر آرزوی گلشیری شدن ندارد و برخی از دیدگاه‌های او را هم نمی‌پسندد, اما همچنان دوست دارد مانند او بنویسد و مانند او یک نویسنده‌ی آزاد و آزاده باشد.

کنار جوی خیابان نشسته‌ام, روزنامه را پیش رویم گرفته‌ام و خاطره‌ی آن روز را مرور می‌کنم. عکس گلشیری به من خیره شده است و نگاه از من برنمی‌دارد. شاید می‌خواهد مطمئن شود که راهم را گم نمی‌کنم.
هفده خرداد ۱۳۷۹

لاف در غریبی

خرداد 5ام, 1391
نافمان را انگار با اغراق بریده‌اند. هر چیزی٬ هر حرفی را که می‌خواهیم بگوییم باید نوعی اغراق را چاشنی‌اش کنیم که کلاممان گرم شود. البته آن‌سوی ماجرا هم همین‌طور است. تا صحبت مایه‌ای از اغراق نداشته باشد٬ به چشم شنونده یا خواننده نمی‌آید. اگر عکس قشنگی را می‌خواهیم با دیگران به اشتراک بگذاریم٬ همین که بنویسیم این عکس زیباست کفایت نمی‌کند و به چشم نمی‌آید. نه برای خودمان٬ نه برای آن‌ها که عکس را می‌بینند و ازش می‌گذرند. اما وقتی بالایش –راست یا دروغ- بنویسیم این عکس برگزیده‌ی نمی‌دانم فلان سال و بهمان دهه است یا عکاسش موقع عکس گرفتن روی آن‌جایش ایستاده بوده و بعدش هم  خودکشی کرده است و از این حرف‌ها٬ یکهو انگار هم خودمان راضی می‌شویم٬ هم نگاه دیگران را جلب می‌کنیم.

من خودم تا به حال صدها ایمیل به دستم رسیده است که بالایش نوشته برترین عکس نمی‌دانم سال ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱ یا هر چه. آخر بابا جان٬ نمی‌شود که همه‌ی عکس‌ها عکس برتر باشند. بعضی‌ها هم باید غیر برتر باشند. غیر برتر٬ اما زیبا و دیدنی. این‌طور نمی‌شود؟

در کلام و محاوره هم همین حال را داریم. وقتی می‌خواهیم کسی را بالا ببریم٬ باید از زمین و زمان بدزدیم و به ریشش ببندیم که خیالمان راحت شود برایش کم نگذاشته‌ایم. حرف‌های صد من یک غاز هم که طبق‌طبق. خلافش هم البته فراوان است که آدم‌ها را به کمترین بغضی چنان به خاک می‌کشیم که دیگر نمی‌توانند بلند شوند از زمین. کرور کرور آدم در این مملکت دروغ می‌گویند و مدرک تحصیلی و هزار چیز دیگر جعل می‌کنند٬ اما یکی‌شان می‌شود کردان بینوا و بختش نمی‌خواند و در بازی‌های سیاسی پته‌اش روی آب می‌افتد. بعد مصداق همان شیر که وقتی زمین می‌خورد٬ روباه هم لگدش می‌زند٬ یکهو می‌کنیمش پیراهن عثمان و تا عقده‌های همه زندگی‌مان را سرش خالی نکنیم دست‌بردار نیستیم. باقی دروغگوها و جاعل‌ها هم که البته جاشان امن است و به مدد همین اغراق‌های ما مدام از پله‌های استادی و دکتری و کاردرستی بالا می‌روند تا کی گند یکی دیگرشان دربیاید.

          آقای دکتر از مهندسین بسیار صاحب‌نام از دانشگاه‌های آمریکا هستند که تمام خطوط متروی تهران به دست توانای ایشان راه‌اندازی شده است.

(قیافه‌ی من) مهندس از آمریکا؟ ممل آمریکایی است مگر؟ صاحب‌نام از دانشگاه‌های آمریکا یعنی چه؟ یعنی همه ایشان را در آمریکا می‌شناسند؟ اصلا در کدام دانشگاه و در چه مقطعی درس خوانده است؟ بعد هم این‌که تمام خطوط متروی تهران یعنی چه؟ کدام خط؟ کدام بخش؟ با چه تخصص و عنوانی؟ ای داد بیداد.

          ایشان مدیر کل بیمه‌های کشور هستند. معرفی می‌کنم٬ استاد عالیقدر جناب آقای دکتر فلانی.

(باز هم قیافه‌ی من) مدیر کل بیمه‌های کشور؟ این عنوان از کجا درآمده است؟

فراوان می‌توان یافت از این مثال‌ها. یارو چند بیت شعر پامنقلی و بندتنبانی گفته است, اسمش می‌شود شاعر و خطیب توانا یا -دیگر خیلی دست زیر که بخواهند بگیرند٬ صدایش می‌کنند- استاد دانشگاه. یا آن دیگری دو ماه نیست پایش به حوزه باز شده است, می‌بندند به ریشش که حضرت آیت‌ا… . یادم می‌آید یک جایی در کتاب بادبادک باز٬ به این خصلت افغان‌ها هم اشاره شده بود که همه چیز را با اغراق بیان می‌کنند و کمتر چیزی را در اندازه‌ی واقعی خود می‌بینند که همان موقع که داشتم کتاب را می‌خواندم٬ به شباهتشان با خودمان فکر کردم. البته به نظرم –آن‌طور که کتاب می‌گفت- اغراق آن‌ها از ما هم بیشتر باشد.
خیلی سال پیش٬ یکی از اقواممان٬ پسرش در دانشگاهی جایی در فرانسه مشغول درس خواندن شده بود. بعد مادرش آمده بود برای مادرم گفته بود که نخست‌وزیر فرانسه شخصا از پسرش تقاضا کرده است که در فرانسه بماند و همه‌ی هزینه‌های زندگی و تحصیلش را هم بر عهده گرفته است و قرار است شهروندی افتخاری هم بهش بدهند. شاهد کلامش هم این را می‌گفت که الان پسرش دارد ماه به ماه از دولت فرانسه پول می‌گیرد. ما هم دهانمان باز مانده بود از این همه نبوغ و کاردرستی و هر جا دستمان می‌رسید چند تا رویش می‌گذاشتیم و تعریف می‌کردیم که همه بدانند چه نابغه‌هایی در فامیل داریم.

سال‌ها بعد که خودم دانشجو شدم و از دانشگاه اسکالرشیپی گرفتم که هزینه‌های زندگی و تحصیلم را پوشش می‌داد٬ فهمیدم آن فامیل ما هم مشابه همچین چیزی را گرفته بود که اگرچه گرفتنش راحت نیست و ارزش زیادی دارد٬ اما نه نخست‌وزیر –یا هیچ مقام دیگری- می‌آید بابت آن منت کسی را بکشد و نه به این سادگی‌ها به کسی شهروندی افتخاری می‌دهند. این‌ها افاضات اغراق‌آمیز مادرش بود که لاف در غریبی می‌زد.

ما که لاف در غریبی و آشنایی می‌زنیم.