همين‌جوري

یار دستنبو به دستم داد

آذر 27ام, 1390
شام کتلت درست کردم و حالا همه‌ی جانم بوی کتلت و روغن مانده می‌دهد. مثال همان شعر مولانا که پدرم بچگی‌ها همیشه برامان می‌خواند:

یار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت
حالا من هم کتلت سرخ کرده‌ام و نه فقط دستم٬ که سرتاپایم بوی روغن مانده می‌‌دهد و این بو نه وه گفتن دارد و نه مرا و هیچ‌کس را یاد هیچ یاری می‌اندازد. ولو شده‌ام روی مبل و دلم می‌خواهد یکی بیاید همین‌طور٬ در همین حال ولو شدن٬ برداردم ببرد حمام. هزینه هم حاضرم برایش بکنم. در حال عادی –با جیب خالی دانشجویی- پول اضافه ندارم بدهم دلاک ببردم حمام. ولی این لحظه اگر آدمش پیدا شود٬ حاضرم هزینه کنم مرا همین‌طور که هستم٬ بی آن‌که تغییری در وضعم دهد٬ ببرد بشوید و دوباره با همین وضع برم گرداند روی همین مبل.


یار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم پدرم سال‌هاست دیگر این شعر را برامان نخوانده است. یعنی اصلا یادم نمی‌آید آخرین باری که خواند٬ کی بود. خیلی سال از آن روزها گذشته است. می‌بینید؟ این فقط بچه‌ها نیستند که با گذشت زمان وظایف خود را در برابر  پدر مادرشان فراموش می‌کنند. پدر مادرها هم گاهی یادشان می‌رود چیزهایی را. شاید هم یادشان نمی‌رود٬ ولی تصورشان این است که بچه‌ها بزرگ شده‌اند و دیگر آن حرف‌ها و شوخی‌های قدیم شیرینی چندانی ندارد براشان.
پدرم آهو درست می‌کرد برامان روی دیوار. آن سال‌ها –دوران جنگ- که برق زیاد می‌رفت و شمع روشن می‌کردیم٬ با سایه برامان آهو و کفتر درست می‌کرد. یکبارش را که اصلا یادم است. برق رفته بود و نشسته بودیم زیر نور چراغ گازی به شام خوردن. شام نمی‌دانم چه بود که خیارشور هم داشتیم. حرف شاید ۲۵ سال پیش است که می‌زنم. من نمی‌دانم بچگی‌هام چه ویاری داشتم که خیارشور را فشار دهم تا آبش بچکد توی قاشقم. اول آبش را جدا می‌خوردم٬ بعد هم ترتیب لاشه‌ی خیارشور را -که با چلاندن‌هایم منظره‌ی رقت‌آور و ناخوشایندی پیدا کرده بود- می‌دادم. عشقم این بود که دستم را لرزان کنم و انگار دارم داروی تلخی می‌خورم٬ قاشق پر از آب خیارشور را به دهان ببرم و بگویم پیر شده‌ایم دیگر. که با این حرف مادرم قربان صدقه‌ام می‌رفت و میثم می‌خندید. آمدم آب خیارشور را بچکانم در قاشق که پرید در چشمم. من هم از بچگی ترسو بودم. جان‌دوست بودم. فکرم همیشه می‌رفت بدترین جاها. که نکند بمیرم٬ کور شوم٬ فلج شوم یا چه. آب خیارشور که پرید در چشمم از ترس کور شدن بود یا نمی‌دانم واقعا چشمم می‌سوخت٬ خانه را گذاشتم روی سرم. گریه‌ام بند نمی‌آمد. شام را که به همه کوفت کردم. مادرم بغلم کرد برد دستشویی که چشمانم را آب بزند و پدرم هم چراغ گازی را برداشت آورد جلوی در دستشویی که نور بدهد بهمان. همه‌چیز آن‌قدر واضح در یادم مانده است که انگار فیلمش را ضبط کرده و همین اواخر نشانم داده باشند. مادرم همان‌طور که چشمم را می‌شست٬ غر می‌زد که هی آن خیارشور را می‌چلانی و دستمالی می‌کنی٬ آخرش همین می‌شود که می‌پرد در چشم و چارت. هق‌هق می‌کردم و اشک می‌ریختم٬ بیشتر از ترس کور شدن به گمانم. بعد پدرم برای این‌که حواسم را پرت کند٬ همان‌طور که چراغ در یک دستش بود٬ با دست دیگرش شکل آهو درست کرد روی دیوار برایم. حواسم رفت پی آن. دید خوشم آمده است٬ چراغ را گذاشت زمین و دو دستی کفتر درست کرد. گریه‌ام بند آمد و محو سایه‌های روی دیوار شدم. چشمم دیگر نمی‌سوخت. کور نشدم.


یار دستنبو به دستم داد
پدر مادرها باید بعضی کارها را تا ابد ادامه دهند. فوقش تخفیف دهیم و بگوییم وقتی سن بچه‌ها بالا رفت و بزرگ شدند٬ اجازه دارند فراوانی این کارها را کم کنند و مثلا به جای این‌که هر شب روی دیوار سایه درست کنند یا به هر مناسبتی شعر دستنبو را برای بچه‌ها بخوانند٬ ماهی یا سالی یک‌بار این‌کار را انجام دهند. ولی به هر حال قطع نباید بشود. هیچ سنتی در این دنیا نباید قطع شود. باید قانونی در کار باشد که هر خانواده‌ای مثلا سالی یک‌بار سنت‌های دیرینه‌ی خود را تجدید کند. در مثال ما٬ سالی یک‌بار دور هم جمع شویم که پدرم روی دیوار کفتر بسازد و دستنبو بخواند و من با دست لرزان آب خیارشور بخورم و مادرم قربان صدقه‌ام برود. میثم بایستد وسط چارچوب در و پاهایش را بچسباند به دو طرف و بگیردش برود بالا. سوده برامان با کاغذ کاردستی درست کند؛ نمکدان و قایق درست کند. این سنت‌ها باید هر سال برگزار شود که از یاد نرود. باید قانون بگذارند و اجباری‌اش کنند. این نمایندگان پس چه غلطی می‌کنند٬ من نمی‌دانم.


وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت
این‌جا روی مبل ولو شده‌ام و همه‌ی جانم بوی کتلت می‌دهد. مانند همان دستنبو که یار به دست آن بابا داد. باید بروم حمام که حوصله ندارم. حالا اگر آن سنت‌هایی که گفتم سرجایش بود و قطع نمی‌شد٬ اگر همه چیز همان‌طوری پیش می‌رفت که دوست داشتم٬ باید یکهو بابا و میثم پیداشان می‌شد و سه‌تایی با هم می‌رفتیم حمام. باید همه چیز همان می‌بود: همان لگن قرمز و آبی که من و میثم می‌نشستیم توش٬ همان شامپو زرد پاوه٬ همان صابون‌های بزرگ و لیف‌های مامان‌دوز که بادش می‌کردیم و کف می‌کرد. اگر چیزی از سنت‌ها باقی مانده بود٬ بابا باید هنوز به جای شامپو صابون به سرش می‌زد. من آن زمان‌ها هیچ‌وقت ندیدم بابا شامپو استفاده کند. سرش را با همان صابون می‌شست و به نظرم علت زود ریختن موهایش هم همین بود. اگرچه خودش این ریزش را به زمانه و مشکلاتش وصل می‌کرد. الان را دیگر نمی‌دانم. چون سال‌هاست هر کس خودش تنهایی حمام می‌رود. چون سال‌ها از آن روزها گذشته و ما بچه‌های ۴-۵ ساله‌ی آن زمان٬ دیگر شتری شده‌ایم برای خودمان.


اگر بابا و میثم یکهو سر و کله‌شان پیدا می‌شد با رخت و حوله‌ و لیف مامان‌دوز که سه‌تایی برویم حمام٬ بلند می‌شدم و بغلشان می‌کردم. آن‌قدر می‌بوسیدمشان تا دلم آرام شود. هر دوشان را. میثم کوچک را. پدر جوانم را.


من و میثم در حمام٬ ۲۶-۲۷ سال پیش

با اجازه شیر می‌کنم

آذر 24ام, 1390

دلم می‌خواهد یک بار که کسی زیر یکی از پست‌های فیس‌بوکم نوشت با اجازه شیر می‌کنم٬ بگویم من اجازه نمی‌دهم. طبیعی است که یارو اولش جدی نمی‌گیرد و به حساب شوخی می‌گذارد. ولی من ادامه‌ش دهم و پیگیر این شوم که چرا بدون اجازه‌ام شیرش کرده است. بروم روی دیوارش و زیر همین پست که از من کش رفته است بنویسم این پست غصبی است. این‌جا نماز خواندن و هر چیز دیگر خواندن اشکال دارد. بنویسم صاحبش راضی نیست و اجازه‌ی شیرش را نداده است. روی دیوارش مدام نارضایتی خودم را ابراز کنم و هر روز دست‌کم یک‌بار استاتوس فیس‌بوکم را درباره‌ی این بابا و این که مال دیگران را بی‌اجازه‌شان برمی‌دارد به روز کنم. نرم‌نرم ملت توجه‌شان جلب می‌شود و خود یارو هم احساس می‌کند که موضوع از شوخی گذشته و انگار جدی است. در وبلاگم٬ این‌جا و آنجا٬ هرجا که دستم می‌رسد٬ مطالب تند و تیز بنویسم درباره‌ی کسانی که بی‌اجازه پست‌های فیس‌‌بوک دیگران را شیر می‌کنند و بد و بیراه نصیبشان کنم. حدیث و روایت بیاورم که این‌ آدم‌ها با دزد سر گردنه هیچ فرقی ندارند و حتی بی‌شرف‌تر از آن‌ها هستند٬ چون راهزن‌ها دست‌کم با قربانیان خود روبه‌رو می‌شوند٬ اما برای این‌ها در فضای مجازی روبه‌رو شدنی هم در کار نیست. روزی ۱۰ تا ایمیل بزنم به آن بابا و بهش یادآوری کنم که این کارها آخر و عاقبت ندارد. این مال‌ها خوردن ندارد. مطلبی درباره‌ی دست‌کج او بنویسم و همه‌ی دوستان مشترکمان را رویش تگ کنم و هرکسی هم که تگ خودش را ریموو کرد٬ دوباره تگش کنم. همین‌طور ادامه بدهم و کوتاه نیایم تا همه را عاصی کنم و صدای ملت دربیاید.

آن‌قدر این کارها را ادامه دهم تا بالاخره یارو شاکی شود و بیاید بهم بگوید اصلا به تو چه که اجازه نمی‌دهی. دیگران هم تأییدش کنند. بهم بگوید فلان کلیپ را که از روی یوتیوب برداشته‌ای گذاشته‌ای روی فیس‌بوکت٬ چه‌کاره‌اش هستی که اجازه ندهی دیگران هم شیرش کنند. بگوید مگر مطلب مال بابات بوده است که اجازه بخواهد. بقیه‌ی ملت هم که از دست سر و صداهای من خسته‌ شده‌اند٬ به پشتی او دربیایند. بگوید اصلا گیرم که مطلب مال خودت باشد٬ وقتی شیرش کرده‌ای٬ یعنی هرکس دیگری هم حق دارد شیرش کند. نیازی به اجازه هم ندارد. چشمت کور٬ می‌خواستی نکنی. حالا که کردی٬ دیگر مرگت چیست؟ بقیه هم سر تکان بدهند به نشانه‌ی تأیید. یکی دیگر از میان جمع بگوید روزی صد نفر٬ هزار نفر٬ پست‌های هم را شیر می‌کنند و اجازه‌ای هم نمی‌گیرند. حالا تو شاخ شده‌ای که بخواهی جلوی شیر کردن ملت را بگیری؟ همه یک صدا شوند و هرچه دلشان می‌خواهد بارم کنند. بگویند جو مرا گرفته است و فکر کرده‌ام چه؟ هو کنند مرا. بعد من با قیافه‌ی متعجب رو به جمعیت بپرسم: یعنی کسی که می‌خواهد پست‌های مرا شیر کند٬ نباید از من اجازه بگیرد؟ همه بگویند نه. بپرسم: یعنی اگر بی‌اجازه پست‌های مرا شیر کرد٬ نمی‌توانم جلوش را بگیرم و طلبکار شوم؟ همه یکصدا بگویند نه.

بعد حرف دلم را که این‌جای گلویم گیر کرده است٬ بزنم: پس غلط می‌کنید زرت زرت می‌نویسید با اجازه شیر می‌کنم. شیرتان را بکنید بروید دیگر. اجازه و این حرف‌ها کدام است؟ دِهِه.

دانه‌ی فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه

آبان 20ام, 1390

دیده‌اید آدم‌ها وقتی گند می‌زنند٬ هی با آن ور می‌روند٬ به خیالشان که ماله بکشند رویش و از میزان گند بودنش بکاهند؟ حکایت آن آدمی که بادی ول داده و متعاقبش تکانی به میز کنار دستش می‌دهد که مثلا بگوید صدای میز بوده است؟

حالا این هیچی. دیده‌اید این تولیدکننده‌ها را که وقتی یک محصولشان فروش نمی‌رود و باد می‌کند روی دستشان٬ می‌بندندش به ریش محصولات دیگرشان که ردش کنند؟ یخچال‌های سایز کوچک ال‌جی که فروش نرفت٬ گذاشتندش اشانتیون یخچال‌های سایدشان که هر کس یکی از این سایدها می‌خرید٬ یک یخچال کوچک هم بهش هدیه می‌دادند٬ بلکه به این بهانه یخچال‌های کوچکشان را آب کنند و بدهند دست مشتری. بگذریم از این که پول این یخچال‌های کوچک را پیش‌پیش کشیده بودند روی بزرگ‌ها؛ ما هم دلمان خوش که داریم سود می‌کنیم و هدیه‌ی مفتی می‌گیریم.

حالا حکایت این روزهای گوگل است. برداشته دگمه‌ی share را دوباره به گودر اضافه کرده است. این یعنی غلط کردم. یعنی همان ماله‌ای که روی گند می‌کشند؛ همان میزی که بعد از باد حرکتش می‌دهند. رویش کلیک که می‌کنی اما٬ دستش رو می‌شود که تله‌ای بوده برای این‌که باز ملت را به آن پلاس سوت و کورش بکشاند. نقش همان یخچال‌های ساید ال‌جی را دارد که مشتری به هوای آن پا پیش می‌گذارد و بعد که طلبه‌ی خریدش شد٬ یخچال سایز کوچک را هم می‌بندند به ریشش.

من که الان وقت ندارم. ولی اگر کسی فرصتش را دارد٬ زحمت بکشد این شعر مرحوم ایرج‌میرزا را برای آلن و دار و دسته‌اش ترجمه کند و بفرستد گوگل (یا اگر آن دور و برهاست٬ برود حضوری براشان بخواند) تا حساب کار دستشان بیاید که حواسمان هست. آن share قدیم که ما دلتنگش هستیم و این share جدیدکه این‌ها چپانده‌اند در ریدر تا بلکه پلاسشان را به خورد خلق‌ا… بدهند٬ با هم تومنی هفت صنار فرق دارد. این کجا و آن کجا؟

دانه‌ی فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه / هردو جان‌سوزند٬ اما این کجا و آن کجا

خشت‌سازان در بیابان، عشق‌بازان در اتاق / هر دو می‌مالند٬ اما این کجا و آن کجا

یک منار در اصفهان و یک منار زیر پتو / هر دو جنبانند٬ اما این کجا و آن کجا

اشتری در زیر بار و دلبری در زیر یار / هر دو نالانند٬ اما این کجا و آن کجا

مرده‌ای در آب غسل و دختری در آب حوض / هر دو عریانند٬ اما این کجا و آن کجا


پ.ن. من همین چند بیت را یادم است و همیشه هم فکر می‌کردم از ایرج میرزا باشد. اما حالا که در دیوان شعرش دنبالش گشتم٬ نیافتم و به تردید افتادم. کسی چیزی می‌داند از این شعر؟

امید به ایران بازگشت

آبان 15ام, 1390

تلویزیون را روشن گذاشته بودم روی بی‌بی‌سی فارسی که صدایش را بشنوم و خودم ایستاده بودم به شستن ظرف‌ها. همین‌طور دلی‌دلی می‌کردم و به اخبار هم گوش می‌دادم که یکهو صدای مجری را شنیدم که: خبر خوش! امید به ایران بازگشت!

خشکم زد. همان‌طور با دست و بال کفی و خیس جست زدم جلوی تلویزیون که ببینم داستان چیست و جریان از چه قرار است. حیرتم اما دیری نپایید. گزارشی بود درباره‌ی بازگشت درنای سیبری (که نامش را امید گذاشته‌اند) به تالاب‌های فریدون‌کنار مازندران که البته در نوع خود واقعا هم خبر بسیار خوش و معجزه‌واری‌ست. اما من حالت آدمی را داشتم که کنف شده است. برگشتم به ظرف شستنم. بعد یکهو به خودم نگاه کردم و دیدم چقدر آرزوی آن را دارم که خبر خوشی از ایران به گوشم برسد. خبری غیر از اختلاس‌های میلیاردی و وعده‌های دروغ و زندانی کردن دانشجوها و موج فرار نخبگان و آلودگی هوا و پارازیت‌های سرطان‌زا و فقر و فحشای فراگیر و پایین آمدن سن اعتیاد و رشد اقتصادی منفی و تحریم‌های جهانی روزافزون و ناامنی و تجاوز گروهی به مهمانان و امثال این‌ها که دیگر عادت کرده‌ایم به شنیدنشان. خبری غیر از این‌ها.

برگشتم به ظرف شستنم و دیدم سال‌هاست در آرزوی این لحظه هستم. نه فقط من٬ که همه‌مان هستیم. این‌که یکهو بشنوم فلان اتفاق خوب در ایران رخ داد و اولش باورم نشود و بروم چندجای دیگر هم چک کنم که مطمئن شوم و وقتی یقین کردم٬ بپرم پای تلفن و تند‌تند شماره‌ی دوستانم را بگیرم و بهشان مژده‌ی خبر را بدهم و به خانه زنگ بزنم و به پدرم بگویم شنیدی خبر را؟ او هم با هیجان بگوید: آره. تو هم شنیدی؟ من هم بگویم آره. شنیدم. به مامان هم گفتی؟ او هم بگوید گفتم و همین‌طور بیخودی بخندیم و هی از هم بپرسیم که مطمئن شویم همه‌ی دور و بری‌هامان هم خبر خوش را شنیده‌اند و حالا همه خوشحالند که بالاخره طلسم سیاهی شکسته و اتفاق خوبی هم در این آب و خاک رخ داده است. که قند در دلمان آب شود.

خبر خوش؛ چیزی که سال‌هاست نشنیده‌ایم.