همين‌جوري

فیلم‌های تخیلی نسل ما

مهر 22ام, 1390

فشارها بالاخره کار خودش را کرد و وزیر دفاع انگلیس ناگزیر به کناره‌گیری از سمتش شد. در استعفانامه‌اش هم با پذیرش این اشتباه که “اجازه داده بود علایق شخصی‌اش وارد محدوده‌ی فعالیت‌های حرفه‌ای‌اش شود”٬ منافع ملی بریتانیا را مقدم بر علایق شخصی‌اش دانست و خلاص. رفت پی کارش.

قضیه از این قرار بود که لیان فاکس٬ یعنی همین آقای وزیر دفاع٬ یکی از دوستان نزدیکش را –که در دوران مجردی هم‌خانه بودند و بعدتر هم سر عروسی آقای وزیر ساقدوشش شد- در چند سفر اداری همراه خودش کرد و همچنین به او اجازه‌ی تردد در ساختمان وزارت دفاع را با عنوان مشاور وزیر داد. رسانه‌ها هم وقتی از این ماجرا باخبر شدند٬ موضوع را بزرگ کردند و کار تا آن‌جا پیش رفت که دیوید کامرون شخصا وارد ماجرا شد و موضوع را مورد بررسی قرار داد. نتیجه این که پس از چند روز کش و قوس٬ وزیر دفاع ناگزیر به عذرخواهی و استعفا و شد و رفت پی کارش. البته اعلام شد تحقیقی هم در دست انجام است تا مشخص شود آیا روابط دوستانه‌ی آقای وزیر با رفیقش به منافع بریتانیا ضرر زده است یا خیر.


آدم گاهی احساس می‌کند این اتفاق‌ها در سیاره‌ای دیگر دارد رخ می‌دهد. یعنی میزان تفاوت این وقایع با چیزهایی که دور و بر آدم اتفاق می‌افتد٬ آن‌قدر زیاد است که عقل آدم منطقا باورش نمی‌شود محل رخداد هر دوی این اتفاق‌ها در یک سیاره باشد.

انگار نشسته‌ایم و داریم فیلم تخیلی‌ای از اسپیلبرگ را می‌بینیم که در آن آدم‌هایی عجیب و غریب از دنیایی ناشناخته٬ کارهای محیرالعقولی می‌کنند که البته در نظر ما بسیاری از این کارها اصلا ضرورتی هم ندارد. ما در سیاره‌ی دیگری هستیم. سیاره‌ای که هیچ‌ کس در آن از این کارها را نمی‌کند و همچنان چرخ سیاره دارد می‌چرخد. البته اگر بتوان اسم این لخ‌لخ کردن سیاره‌ی ما را چرخیدن گذاشت.

Chandler Bing

مهر 16ام, 1390

آن‌جا که چندلر با این واقعیت مواجه می‌شود که در صورت فوت راس و ریچل٬ آن‌ها حاضر نیستند سرپرستی دخترشان اِما را به او (به تنهایی و بدون مونیکا) بسپارند. بعدتر٬ چندلر در گفت‌وگو با راس٬ در عین حال که سعی می‌کند خودش را منطقی و فهمیده نشان دهد٬ از در مقابله به مثل درمی‌آید و به عنوان ابزار تهدید٬ به تنها موجودی که در دست و بالش دارد (جویی) چنگ می‌زند و تهدید می‌کند که او هم پس از مرگش جویی را به راس و ریچل نخواهد سپرد:

Ross: Hey, dude, are you okay? Sorry about before.
Chandler: No, that’s okay. You’re totally right. I don’t know anything about disciplining a child. But it did hurt my feelings, and I want you to know that if I die you don’t get Joey.

یعنی باید friendsباز باشید تا بدانید چه می‌گویم و روده‌بر شوید از خنده.

سه حالت دارد

مهر 13ام, 1390

یک حالتش این است که شانس بزند پس گردن نویسنده را و یادداشت وبلاگش٬ دقایقی یا ساعاتی پس از نوشته شدن٬ گیر کند به قلاب وحید آنلاینی٬ آدم معروفی کسی که به اشتراک بگذاردش. این‌جور مواقع٬ نویسنده خیالش راحت می‌شود که مطلب به قدر کافی دیده و خوانده خواهد شد و خلاصه حقش ناحق نمی‌شود. می‌تواند صندلی را با خیال راحت ببرد عقب٬ بنشیند به تماشا و دیگر چشمه‌ی جاری نظر خوانندگان است که می‌آید پای مطلب و رود پرخروش لایک دوستداران است که می‌خورد بالای آن.

المنه لله که رنجی نکشیدیم

پر میوه شد این باغ مشجر که خریدیم

اما امان از یادداشت‌های بدشانسی که هیچ‌جا بختشان نمی‌خواند. حالت دوم است این‌که می‌گویم. یادداشت‌هایی که می‌مانند روی دست نویسنده؛ مانند دخترهایی که هیچ ایرادی درشان نیست٬ ولی از شوربختی احدالناسی در خانه‌شان را نمی‌زند. اقبالشان کوتاه است همین‌طور بی‌دلیل. این‌جاست که نویسنده باید بنشیند و به چشم خویشتن ببیند که جانش می‌رود. که مطلب نازنینش نادیده و ناخوانده لابه‌لای شلوغی‌ها گم شده است و کسی سراغی ازش نمی‌گیرد. لخ‌لخ‌کنان برای خودش در تاریکی پیش می‌رود. گاهی کامنتی٬ لایکی هم از راه می‌رسد که البته بیشتر حکم صدقه را دارد. نویسنده در اتاق نمور خودش٬ گوشه‌ای کز می‌کند و به آواز شجریان گوش می‌دهد که:

در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمی‌زند

و به خصوص آن‌جایش را دوست دارد که می‌گوید:

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند

و حرص می‌خورد که آخر این شب‌گرفتگان بی‌همه‌چیز چرا چراغ بر نمی‌کنند و یا دست‌کم در سحر را نمی‌زنند.

حالت سومی هم دارد البته. به قول روباه شهر قصه٬ نوع سوم دیگه محشر می کند. (خر خراط: قربان نوع سومش.) و آن زمانی‌ست که یادداشتی روی پای خود می‌ایستد٬ بی آن‌که شانسی آورده و کسی این‌جا و آن‌جا معرفیش کرده باشد. مردانه بلند می‌شود و یک‌تنه خودش را به چشم و گوش خواننده می‌رساند. نه منتظر کسی می‌ماند٬ نه منتی می‌کشد. خودش است و خدای خودش. عند ربهم یرزقون است. مانند علی دایی که وقتی سرمربی تیم ملی شد خواست جانماز آب بکشد٬ ازش پرسیدند با چه کسی لابی کرده و او هم گفت با خدا. این یادداشت‌ها هم با خدا لابی می‌کنند و برمی‌خیزند. بعدها که معروف شدند٬ ممکن است البته از کانال‌های دیگری بخورند به پست همان آدم معروف‌ها و آن‌ها هم به اشتراک بگذارندش که دیگر نور علی نور می‌شود. وضو روی وضو. بیا و جمعش کن. این‌جور وقت‌هاست که نویسنده به خودش غره می‌شود و گمان می‌کند همیشه اوضاع به همین منوال است. به امید خدا٬ نه به امید خلق او٬ از کنج نمور اتاقش برمی‌خیزد٬ دوباره لم می‌دهد روی همان صندلی٬ پا روی پا می‌اندازد که:

هر که نان از عمل خویش خورد

منت از حاتم طایی نبرد

ملاحظه می‌فرمایید نویسنده چه آدم بی‌جنبه‌ای‌ست و چه زود جو می‌‌گیردش.

بیا سوته‌دلان گرد هم آییم

شهریور 12ام, 1390

راقم این سطور٬ تا این سن که رسیده است٬ مجموعا دو بار دچار شکست عاطفی شده که دست بر قضا٬ هر دوی این بارها هم از طریق شبکه‌ی اجتماعی فیس‌بوک بوده است. راقم این سطور مایل است این شکست‌ها را با شما خواننده‌ی عزیز در میان بگذارد تا اگر شما هم تجربه‌ی مشابهی دارید٬ به مصداق “بیا سوته‌دلان گرد هم آییم” قفل سینه را باز کنید تا شکست‌هایمان را با هم به اشتراک بگذاریم. راقم این سطور از عنوان “راقم این سطور” بسیار خوشش می‌آید و مایل است تا حد تهوع‌آوری از آن برای خود استفاده کند.

اولی‌ش٬ تابستان گذشته بود. زمانی که یکی از دوستان قدیم و ندیم و در واقع می‌توانم بگویم نزدیک‌ترین دوست سال‌های راهنمایی‌م را در فیس‌بوک پیدا کردم. دوستی که بخشی از دوران زندگی‌مان را با هم گذرانده بودیم و خاطرات آن‌چنانی با هم داشتیم. با شور زاید‌الوصفی برایش نوشتم:

کجایی پسر؟؟؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟؟ می‌دونی چند ساله بی‌خبریم از هم؟؟ یک آماری از خودت بده ببینم کجایی و چه می‌کنی. یک برنامه‌ای هم استاد کن ببینیم هم. چقدر خوشحالم پیدات کردم. ماچ!

فردای آن روز جواب دوست قدیم و ندیم دوران راهنمایی٬ به شرح زیر واصل شد:


دوست گرامی جناب آقای رضوانیان٬ سلام گرم بنده را پذیرا باشید.



من هم از دیدار شما بسیار مشعوف شدم. بله٬ حق با شماست٬ زمان بسیار زود می‌گذرد و خاطره‌ها بر جا می‌مانند. اگر از احوالات این حقیر جویا باشید٬ ازدواج کرده‌ام و در یکی از شرکت‌های تابعه‌ی وزارت نیرو مشغول به کار هستم. ممنون از لطف جنابعالی. من هم امیدوارم فرصتی فراهم شود تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. ضمنا از مطالب آموزنده‌ای که بر روی شبکه‌ی اجتماعی فیس‌بوک به اشتراک می‌گذارید٬ بسیار سپاسگزارم.


ارادتمند٬ فلانی

از خوانندگان محترم تقاضا دارم به دو نکته‌ی توامان توجه فرمایند. نکته‌ی اول قیافه‌ی من بعد از خواندن این جواب٬ و نکته‌ی دوم به کار گیری صفت “آموزنده” برای مطالب فیس‌بوکی‌ام. راقم این سطور مجددا از شما دعوت می‌کند قیافه‌ی بنده را در ذهن تصویر کنید.

شکست عاطفی دوم هم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. یک آقای گرجی‌ای بود که ۱۰-۱۲ سال پیش در کلاس آواز با هم آشنا شده بودیم. حدودا ۴۰ ساله٬ کارمند بانک کشاورزی٬ بسیار موقر و محترم. با آن‌که استعداد و صدای خاصی نداشت و در آن سن و سال امیدی هم به آینده‌ی خوانندگی‌ش نمی‌رفت٬ پشتکار و پیگیری بالایی در آوازخوانی داشت. معمولا بعد از کلاس‌ها تا سیدخندان را با هم قدم می‌زدیم و از این‌جا و آن‌جا صحبت می‌کردیم. آدم بسیار پخته و اهل مطالعه‌ای بود و نه فقط در شعر و فرهنگ و ادب دستی داشت٬ که تحلیل‌های سیاسی و جامعه‌شناسانه‌اش هم قابل تأمل بود. خلاصه این‌که فرصت هم‌صحبتی‌اش در آن زمان برای من غنیمتی بود. دو بچه‌ی کوچک داشت٬ یکی دختر یکی پسر. خانوادگی برای مهاجرت به کانادا اقدام کرده و منتظر جواب پذیرششان بودند. بعدها البته من ناگزیر شدم روز و ساعت کلاس آوازم را تغییر دهم و لاجرم لذت مصاحبت ایشان را از دست دادم. بعدترها هم از استادم شنیدم که کار مهاجرت خانوادگی‌شان درست شده و با هم از ایران رفته‌اند. حرف چه سالی را می‌گویم؟ حدود ۷۹-۸۰.


چند روز پیش به طور کاملا اتفاقی آقای گرجی را در فیس‌بوک پیدا کردم. اول چهره‌اش برایم آشنا زد و توجهم را جلب کرد و بعد که نامش را دیدم٬ شناختمش. برایش پیام دادم که:

آقای گرجی عزیز٬ کاش می‌دانستید چقدر دلم می‌خواست الان پاییز ۸۰ بود تا با هم از کلاس آواز استاد فلاح بیرون بیاییم و همان‌طور که تا سیدخندان قدم می‌زنیم٬ درددلی کنیم. امیدوارم هر جا هستید٬ شاد و دلخوش و تندرست باشید.

نیم ساعت بعد٬ آقای گرجی جوابی به شرح زیر به راقم این سطور ارسال کرد:


چطوری جیگر؟ کلاس آواز می‌ری هنوز؟

خوانندگان محترم٬ لطفا منتظر چیز دیگری نباشید. منظور این که چیزی از قلم نیفتاده است. جواب آقای گرجی تمام و کمال همان است که نوشته‌ام: “چطوری جیگر؟ کلاس آواز می‌ری هنوز؟” از شما خواننده‌ی گرامی تقاضا دارم بار دیگر قیافه‌ی راقم این سطور را پس از خواندن جواب آقای گرجی به یاد بیاورید و ضمنا به لفظ جیگر که توسط ایشان به کار گرفته شده است٬ توجه ویژه مبذول فرمایید. جهت مزید اطلاع شما خواننده‌ی گرامی و ثبت در تاریخ٬ تذکار این نکته را ضروری می‌دانم که ارتباط راقم این سطور با جناب گرجی تنها در حد شرکت در کلاس آواز و گاهی قدم زدن‌های دوستانه در حد فاصل آپادانا تا سیدخندان بوده است و هر گونه ارتباط دیگری که راقم این سطور را در نظر آقای گرجی تبدیل به جیگر کرده باشد٬ به شدت تکذیب می‌شود.


لطفا به راقم این سطور حق دهید از این دو خاطره به عنوان شکست‌های عاطفی خود در سی سال گذشته یاد کند. همچنین حتما این نکته را هم درک می‌کنید که پس از این دو جریان وی به دلایل روانی ناشناخته‌ای علاقمند شده باشد خودش را همه جا با نام “راقم این سطور” معرفی کند.

راقم این سطور٬ ضمن تشکر از همدردی و حوصله‌ی شما خواننده‌ی گرامی٬ خواهشمند است شما نیز شکست‌های عاطفی فیس‌بوکی خود را از طریق نشانی زیر با دیگر خوانندگان به اشتراک بگذارید:

raaghem.e.in.sotoor@gmail.com