همين‌جوري

آن داخل

شهریور 1ام, 1390

– بره برنگرده٬ صلوات!

برایم می‌گفت این زیباترین نوا و دعایی‌ست که هر از گاهی در بند به گوش می‌رسد. دعا و مناجات که البته زیاد -اجباری و غیر اجباری- به خوردشان می‌دهند. اما این بهترینشان است. زیباترین دعاست. آن لحظه‌ای که نام زندانی‌ای را می‌خوانند که بار و وسایلش را جمع کند و برود آن بالا٬ نگهبانی. بعد همه‌ی هم‌اتاقی‌ها به تکاپو می‌افتند که کمکش بدهند. یکی اسبابش را از گوشه و کنار جمع می‌کند و می‌دهد دستش. یکی پتویش را لوله می‌کند. همه خوشحالند و بدخواهی و حسادتی در کار نیست. انگار هر یک نفری که آزاد شود٬ یکی به آزادی خودشان نزدیک‌تر شده‌اند.

شماره‌های تماس رد و بدل می‌شود. وعده‌های دیدار همه به بیرون زندان است. آماده‌ی رفتن که شد٬ یکی صدایش را سر می‌دهد:

– بره برنگرده٬ صلوات!

بعد در اتاق‌های دیگر هم می‌فهمند کسی دارد می‌رود. از اتاق‌هایشان بیرون می‌آیند و سرک می‌کشند. آن‌ها هم خوشحال می‌شوند. جلو می‌آیند برای مشایعت و خداحافظی. دست می‌دهند و بغل می‌کنند. صلوات‌ها بلند است و محکم.

کسی دارد می‌رود. می‌رود که برنگردد. می‌رود که برنگردد٬ صلوات.



پ.ن. راوی زندانی مالی بوده است. وگرنه همیشه و همه جا این‌طور نیست که احضار زندانی همراه با وسایلش به نگهبانی٬ خبر خوشی باشد.

این‌طور که گازش را گرفته است

مرداد 26ام, 1390

مادرم از آن سر خانه صدایم زد که: چهار حرفی٬ چشم‌پزشک معروف سوییسی؛ اسمش یانگ بود؟

گفتم اولا آن بابا چشم‌پزشک نبود و روان‌شناس بود. ثانیا یانگ نبود و یونگ بود.

گفت همان است دیگر. یانگ٬ چشم‌پزشک معروف سوییسی.

گفتم بنویس یونگ. بعدا سر الفش مشکل پیدا می‌کنی و جدولت حل نمی‌شود.

پوزخند زد که: اتفاقا فقط الفش درآمده است. بقیه‌اش را خودم حدس زدم.

گفتم خب شاید اصلا کس دیگری را می‌گوید و تو اشتباه نوشته‌ای یانگ. آخر آن یونگ معروف که اصلا چشم‌پزشک نبود.

دیگر محلم نگذاشت. فقط صدایش را شنیدم که با خودش٬ اما خطاب به من٬ می‌گفت: تو چه می‌فهمی این چیزها را.

بعدتر که از سر جدول پاشد و رفت توی آشپزخانه٬ سرک کشیدم روی جدولش و دیدم همان یانگ را نوشته و جدول هم درست درآمده است. انگار طراح جدول هم منظورش یانگ بوده است. راست می‌گفت مادرم که من نمی‌فهمم این چیزها را. مادرم زبان طراحان جدول را می‌شناسد٬ آن‌ها هم مشتریانشان را. کنار آمده‌اند با هم و مشکلی ندارند.



پ.ن. هفته‌ی پیش هم یکبار میثم ازم پرسید مگر پایتخت استرالیا ملبورن نیست؟ تا آمدم جواب دهم٬ مادرم از توی آشپزخانه سرفه‌ای کرد که: نه‌خیر. پایتختش کانبرا است.

اعجوبه‌ای شده است برای خودش. نگرانم همین‌طوری اگر پیش برود و اطلاعات عمومی‌اش افزایش پیدا کند٬ دوباره هوس کند مانند بچگی‌ها به درس‌هایم هم سرک بکشد و مشق‌هایم را وارسی کند.

شیر و آهوی حاج‌آقا

مرداد 25ام, 1390

دو سه روز پیش٬ در مطب دکتر نشسته بودم و ناگزیر صدای تلویزیونی که در سالن انتظار روشن بود به گوشم می‌خورد. مطابق معمول برنامه‌های صدا و سیما٬ مجری جوانی مشغول کسب فیض از یک حاج‌آقای آخوندی بود. سوال‌ها تکراری٬ پاسخ‌ها تکراری٬ قیافه‌ها تکراری٬ مدل ریش مجری و جای مهر پیشانی حاج‌آقا تکراری٬ رنگ کت و شلوار مجری تکراری٬ طراحی و دکور برنامه تکراری٬ مزاح کردن‌های لوس حاج‌آقا تکراری٬ لبخند تهوع‌آور مجری و تأییدکردن‌های پاچه‌خوارانه‌اش تکراری… خلاصه مصیبتی بود نشستن و گوش دادن به این‌همه چرندیات تکراری.

آخرهای برنامه حاج‌آقا با لبخند بزرگوارانه‌ای دست در لباده‌اش کرد و تکه کاغذی بیرون آورد که مثلا از باب هدیه به بینندگان برنامه می‌خواهد یکی از سروده‌های اخیر خود را که “از قضا همراهش است” برای خوانندگان بخواند. مجری برنامه هم که انگار میزان حقوق و مواجبش را به‌کل منوط کرده بودند به درجه‌ی پاچه‌خواری‌اش از حاج‌آقای برنامه٬ خودش را ذوق زده نشان داد که به‌به! چه هدیه‌ای بهتر از این در این ماه مبارک! حاج‌آقا شروع به خواندن کرد و عذاب مضاعف جان ما شد. مصیبت دیدن قیافه‌ی مجری و آخوند برنامه و شنیدن خزعبلات و پاچه‌خواری‌هایشان کم بود انگار٬ حالا بلیه‌ی دیگری هم نازل شده بود و آن شنیدن سروده‌های بند‌تنبانی حاج‌آقا بود. موضوع شعر هم صید آهویی به دست شیر بود و این که هی این آهو می‌رفت و می‌آمد و شیر هم او را می‌گرفت یا نمی‌گرفت٬ نمی‌دانم. من که بالاخره نفهمیدم حرف حساب شعر چه بود. اما حاج آقا بعد هر مصرع توقفی می‌کرد و با لبخند متفرعنی که “این چه می‏گویم به قدر فهم تست / مردم اندر حسرت فهم درست” توضیحی درباره‌ی مصرع و مضامین عمیق عرفانی نهفته در آن می‌داد و گاهی هم مصرع را دوباره تکرار می‌کرد و سری تکان می‌داد که یعنی آخرش هم مطمئن نیستم آیا بینندگان عمق مطلب را متوجه شده‌اند یا خیر.

خلاصه تا نوبت من شود و منشی اسمم را بخواند که بروم داخل٬ حاج آقا همان‌جا در تلویزیون جا خوش کرده بود و همچنان داشت با شیر و آهو ور می‌رفت و بالا و پایینشان می‌کرد.



ایران که می‌گویند همین‌جاست. جایی که کمتر دانش‌آموزی را می‌توان در آن یافت که در پایان ۱۲ سال تحصیل٬ یک غزل از حافظ یا چند بیت از دیوان شمس یا تکه‌ای از شاهنامه را از بر باشد یا حتی بتواند یکی از این‌ها را درست و بی‌غلط روخوانی و معنا کند. این‌جا ایران ماست. سرزمین فردوسی و ناصرخسرو و امیر خسرو دهلوی. خاک شهریار و ملک‌الشعرا بهار. سرزمین شاملو و اخوان و ابتهاج و فروغ و کسرایی و آتشی و دیگران. ایران ماست. همان‌جایی که حتی به سنگ قبر بزرگ‌ترین شعرا و چهره‌های ادبی معاصر خود هم رحم نمی‌کنند و تا آن‌ها را نشکنند آسوده نمی‌نشینند. جایی که پس از ۹ قرن به ناگاه منظومه‌ی خسرو و شیرین نظامی را غیرقابل چاپ تشخیص می‌دهند و انتشار آن را منوط به حذف پاره‌ای از ابیات آن می‌کنند.



نشسته بودم و به مجری و آخوند برنامه نگاه می‌کردم. نشسته بودم و فکر می‌کردم با خودم. فکرها و آرزوهای محال؛ که مثلا اگر همه چیز سرجایش می‌بود٬ اگر آدم‌ها در جای درست خود می‌نشستند و خاک این دیار سامانی می‌گرفت و هر کسی به قدر جوهر و داشته‌ی خود بالا می‌آمد یا پایین می‌ماند٬ اگر این‌طور می‌شد٬ امروزی در کار نمی‌بود که در سرزمین فردوسی و شاملو و در زمان حیات ابتهاج و بهبهانی این حاج‌آقا فرصتی پیدا کند که در تلویزیون بنشیند و با دل جمع و خیال راحت و بدون ضیغ وقت شعرهای بندتنبانی شیر و آهوی خود را بخواند٬ بعد تفسیر هم بکندش و اگر دلش خواست٬ هر مصرعش را تکرار کند.

از جیب ما خرج شود که حاج‌آقا بنشیند آن‌جا و ارج و قرب ببیند و خزعبلات خود را به خورد خلق‌الله بدهد.

این‌جا بدون من

مرداد 13ام, 1390

سه‌شنبه‌ی دو هفته پیش با دریا رفتیم تماشای “این‌جا بدون من”. تعریف ازش زیاد شنیده بودیم و دلمان صابون خورده بود که قرار است فیلم خوب ببینیم و چه و چه. فیلم که شروع شد٬ ثانیه ثانیه‌اش توی ذوقمان زد. بازی‌های ضعیف و تصنعی٬ دیالوگ‌های غیرطبیعی و سطح پایین٬ روابط تعریف نشده٬ ریتم کند و ملال‌آور و خلاصه این‌که مجموعه چیزهایی که می‌تواند یک فیلم را به گند بکشد٬ یک‌جا جمع بود. دقیقه‌ی بیستم یا این حدودها بود که نگاهی به هم کردیم و پچ‌پچی که وقتمان را بیشتر از این هدر ندهیم و بزنیم بیرون. هر دو موافق بودیم. احساسمان این بود که نشسته‌ایم پای یکی از این سریال‌های آبکی و مزخرف تلویزیون و چه بهتر که زودتر از شرش خلاص شویم. اولین باری بود که فیلمی را نیمه‌تمام رها می‌کردیم. حالا اگر نگویم اولین بار٬ ولی دست کم بار قبلی‌ای که چنین کاری کرده بودیم٬ آن‌قدر دور بود که اصلا به یاد هم نمی‌آوردیمش.

از فرداش٬ هر جا که حرفی می‌شد تا می‌آمدم نظرم را بگویم که چه فیلم بیخودی بود٬ می‌دیدم همه دارند ازش تعریف می‌کنند و به‌به می‌گویند. نقدهایی که این‌جا و آن‌جا ازش خواندم جملگی تمجید و تعریف بود و حتی شنیدم یک بابایی یک‌جایی نوشته بود کارگردان “این‌جا بدون من” اصغر فرهادی آینده‌ی سینمای ایران است و از این خزعبلات. ولی هر چه بود٬ ته دلم را خالی کرد و به تردیدم انداخت. نکند ما عجله کرده بودیم و نگذاشته بودیم فیلم به بار بنشیند؟ نکند دقیقا از همان دقیقه‌ی ۲۰ – ۲۵ به بعد که ما سالن را ترک کرده بودیم٬ فیلم یکهو گوهر خودش را هویدا کرده و اوج گرفته بود؟ با دریا حرف زدم؛حال و روز او هم بهتر از من نبود. چند نقد و بررسی فیلم را در اینترنت پیدا کرده و خوانده بود و جملگی خوب فیلم را گفته بودند. حتی وقتی پدرم بهم زنگ زد که بپرسد فیلم چطور بود و بهش گفتم که بیشتر از نیم ساعت در سالن دوام نیاوردیم٬ با تعجب گفت لابد عجله کرده‌ایم و نتوانسته‌ایم با فیلم ارتباط برقرار کنیم. گفت هر چه این‌جا و آن‌جا از فیلم خوانده و شنیده است٬ آفرین بوده و چیزی جز این نبوده است.

چاره‌ای نبود. باید قبول می‌کردیم قضاوت اولیه‌مان اشتباه بود. که باید صبوری می‌کردیم و مجال می‌دادیم فیلم به بار بنشیند. پریروز –سه‌شنبه- مثل آدم‌های شکست‌خورده‌ای که دست از پا درازتر به خانه برمی‌گردند٬ رفتیم تا یکبار دیگر فیلم را ببینیم. پیش از تماشایش عینک بدبینی‌مان را هم برداشتیم٬ نگاهمان را مثبت کردیم و رفتیم تو. گفتیم این هم یک تجربه‌ی جدید است. این که فیلمی تا نیمه‌هایش آدم را جذب نکند و بعد یکهو آسش را رو کند و ورق را به نفع خودش برگرداند. گفتیم شاید اصلا تصنعی بودن آن دقایق اول و ضعف‌هایش تعمدی بوده و داشته بستر را برای باقی فیلم آماده می‌کرده. هی توی سر خودمان زدیم که با این همه ادعا٬ زود درباره‌ی فیلم قضاوت کردیم و نگذاشتیم خودش را نشان دهد. هی عینک خوش‌بینی زدیم و رفتیم جلو. در سالن نشستیم و هی صبوری کردیم تا آن لحظه‌ی موعود برسد و ریتم کند و بازی‌های مسخره و دیالوگ‌های ضعیف فیلم خوب بشود؛ که نشد. تا آخرین ثانیه‌ی فیلم٬ تا آخرین کلمه‌ی تیتراژ پایانی در سالن نشستیم و خوب نشد که نشد.

به هزار و یک دلیل فنی و غیرفنی٬ به نظرم “این‌جا بدون من” فیلم ضعیف و بیخودی است که اسم الکی در کرده است. درباره‌ی بازی‌ها که می‌گویم تک‌تک بازیگران فیلم را اگر به حال خود رها می‌کردند٬ بازی بهتری از خودشان نشان می‌دادند تا حالا که مثلا کارگردانی روی سرشان بوده است. به نظرم اگر بهشان می‌گفتند دیالوگ‌ها را هم خودشان بداهه بسازند و بگویند٬ طبیعی‌تر و قابل‌قبول‌تر در می‌آمد تا این دیالوگ‌های صداسیمایی مسخره. در قسمت‌هایی از فیلم تلاش شده بود شخصیت معتمد‌آریا شبیه به شخصیت گلاب آدینه در زیر پوست شهر دربیاید که البته این تلاش آن‌قدر خام‌دستانه بود که در برابر پختگی شخصیت آدینه به شوخی مسخره‌ای بیشتر نمی‌مانست. آخرهای فیلم هم در نظرم تقلید مضحکی از هامون داشت که مثلا در خیال و رویاهای شخص اول فیلم٬ چنین می‌دیدیم که همه چیز درست شده و همه‌ی مشکلات تمام شده و همه خوب و خوش هستند که به خدا٬ حال آدم به هم می‌خورد از این همه تصنعی و آبکی بودن این تقلید.

شما را به خدا اگر کسی فیلم را رفته و دیده است٬ چیزی بگوید تا ببینیم آیا واقعا فیلم چیزی داشت که ما نفهمیدم یا این‌که مثل خیلی چیزهای دیگر که یکهو می‌آیند و سروصدایی راه می‌اندازند و خیلی زود هم فراموش می‌شوند باید نگاهش کرد. بهمان بگوید آیا واقعا باید بار سومی هم برویم ببینیمش تا معنای واقعی فیلم را دریابیم یا این‌که همان بار اول هم از سرش زیادی بوده است؟ بگوید این‌همه تعریف و تحسین توی اینترنت و روزنامه و فلان و بهمان٬ همه‌اش بازارگرمی بوده است که تهیه‌کننده با این و آن روی هم ریخته بود تا فروش فیلم را بالا ببرد٬ یا این‌که واقعا گوهری در فیلم نهان است که ما درنیافته‌ایمش؟

تنها شانسی که آوردیم این بود که هر دو بار فیلم را سه‌شنبه رفتیم و دیدم که نیم‌بها بود. یعنی دو بار بلیط خریدنمان شد به اندازه‌ی یک بار بلیط خریدن در روزهای عادی هفته. فرض می‌کنیم یک روز عادی رفتیم سینما و فیلمش به‌دردنخور بود و رفت توی پاچه‌مان. خوشحال شدیم که ضرر آن‌چنانی نکردیم. این همه چیز که هر روز و هر هفته دارد می‌رود تو پاچه‌مان٬ این همه یکی از آن‌ها. بگوییم کوچک‌ترین آن‌ها.