همين‌جوري

همین و دیگر هیچ

مرداد 12ام, 1390

یکی از دوستان مصری‌ام روی استاتوس فیس‌بوکش نوشته است:


The prosecutor reading charges against Mubarak and sons (including more than violences during revolution but also violences since 2000, corruption charges, low price gas deals with Israel, etc) was a very overwhelming and historic moment for Egypt. Seriously I was in tears, and I am sure many Egyptians were too. We will never be grateful enough to all martyrs of this revolution. Allah Kareem!

(دادستان در حال خواندن اتهام‌های مبارک و فرزندانش بود. اتهام‌هایی که نه تنها شامل خشونت‌های دوران انقلاب می‌شد٬ که خشونت‌های پس از سال ۲۰۰۰ ٬ فساد و ارتشا٬ قیمت پایین فروش گاز به اسراییل و مواردی از این دست را هم در بر می‌گرفت. این لحظه‌ای بزرگ و تاریخی برای مصر بود. اشک امانم نمی‌داد و یقین دارم مصری‌های بسیار دیگری هم اینچنین بودند. ما هرگز نمی‌توانیم حق سپاس را در برابر شهدای این انقلاب به جا بیاوریم. خداوند کریم است.)


همین. خواستم بدانید یکی از دوستان مصری‌ام روی استاتوس فیس‌بوکش چه نوشته است.

درِ باغ سبز

تیر 21ام, 1390

غروب از میدان انقلاب سوار یکی از این تاکسی‌های سیدخندان شدم. همین که راه افتادیم٬ از ضبط ماشین آوازی از عبدالوهاب شهیدی را شنیدم که قبلا به گوشم نخورده بود. از راننده پرسیدم این کدام اجرای شهیدی است؟ برنامه‌ی گل‌ها است٬ چه است. راننده گفت نمی‌داند. بعدش هم اضافه کرد ضبط نیست٬ رادیو است. تعجبم دو چندان شد٬ به همراه خوشحالی‌ای که مگر رادیو از این چیزها پخش می‌کند؟ راننده توضیح داد که یکی‌٬ دو ماهی‌ست این ایستگاه رادیویی شروع به کار کرده و فقط هم موسیقی اصیل ایرانی پخش می‌کند. کیف کردم. گفتم چه عالی. چه عجب یک جایی در این مملکت کسی کار درست و حسابی‌ای ازش سر زد. خوشحال شدم.

رفته بودم در بحر صدای خاطره‌انگیز عبدالوهاب شهیدی٬ که مسافر بغلی‌ام آرام سرش را بهم نزدیک کرد و گفت: زیاد خوشحال نباش آقا جان. این هم برنامه‌شان است. گفتم برنامه‌ی چی؟

گفت: نه که انتخابات نزدیک است٬ این هم نقشه‌شان است که دوباره سر مردم را شیره بمالند و بکشندشان پای صندوق‌ها. از الان کم‌کمک مهربانی‌شان گل می‌کند و در باغ سبز نشان می‌دهند تا زمان انتخابات که به مردم نیاز دارند٬ تنها نمانند.

بعد سری تکان داد و انگار با خودش باشد٬ زیر لب دو٬ سه بار تکرار کرد: این‌ها همه‌ش برنامه است.


الان که آخر شب است٬ هنوز در فکر آن بابا و حرف‌هایش هستم. این‌که بدبینی و بی‌اعتمادی تا کجا در ذهن و فکر مردم رخنه کرده است. اصلا انگار ملت همه دچار توهم توطئه شده‌اند. نمی‌دانم٬ شاید هم درست می‌گویند.


پ.ن. تا برسیم سیدخندان٬ به جز شهیدی٬ از محمودی خوانساری و قوامی هم چیزهایی پخش کرد. عالی بود همه‌ی انتخاب‌هایش. مخلص کلام این‌که باز شدن چنین راه‌هایی در صدا و سیما و پخش چیزهای از این قبیل را٬ لابه‌لای این‌همه برنامه‌های مزخرف و بی‌محتوا٬ باید به فال نیک گرفت؛ حتی اگر به قول آن بابا در باغ سبز باشد.

سه پرده

تیر 11ام, 1390

اول: رفته بودیم بابل. آخر شب باران محشری گرفت که بوی خاک نمدار را بلند کرد. در حیاط٬ زیر آلاچیق صندلی گذاشتم و نشستم به شنیدن صدای باران و استنشاق هوای تمیز شمال. از پنجره سرک کشید که: دایی٬ من هم بیام پیشت؟ گفتم بیا. دوید آمد زیر سقف آلاچیق. برایش صندلی آوردم٬ نشست روبه‌رویم. هردومان سکوت کردیم. برایم عجیب بود که بچه به این کوچکی هم دارد از این آرامش و صدای باران به اندازه‌ی من لذت می‌برد. که یکهو زیر لب –کمی با خودش٬ کمی با من- گفت: فکرش را بکن اگر به جای این باران٬ از آسمان سوسیس و کالباس می‌بارید… چه محشری می‌شد.

دوم: مادرش ازم خواسته بود هر زمان فرصت کردم٬ ببرمش مجموعه ورزشی شهید کشوری برای کلاس‌های تابستانی ثبت‌نامش کنم. روزی که می‌خواستم ببرمش٬ گفتم شناسنامه‌اش را هم برای ثبت‌نام بیاورد. کمی فکر کرد و گفت نمی‌داند کجاست. گفت باید از مامانش بپرسد. بعد قیافه‌ی موجهی گرفت که: آخر من هم روی شناسنامه‌ی مامانم هستم. با هم یک شناسنامه داریم. هر چه کردم حالیش کنم آن گذرنامه است که با مادرش یکی دارد٬ زیر بار نرفت که نرفت.

سوم: مشغول رانندگی بودم٬ او هم نشسته کنارم. در پاسداران٬ از سر بوستان سوم که گذشتیم٬ با عجله سرش را برگرداند عقب و مادر و بچه‌ای را نشان داد و گفت: اِ… محمد محسن قرائتی بود. گفتم: همکلاسیت است؟ گفت: آره… و با خودش ادامه داد: ناکس٬ تو همین یک ماه تابستون که ندیدیم همو٬ چه قدی کشید. کمی به سکوت گذشت و باز با خودش گفت: شاید هم اشتباه گرفتمش. کس دیگری بود. دیگر چیزی نگفت. در فکر بود انگار از کم‌کاری خودش و پشتکار محمد محسن قرائتی در قد کشیدن.

Je suis à vous

خرداد 24ام, 1390

جشنواره‌ی موسیقی ژنو در راه است. شهرداری یا نمی‌دانم کجا آمده پیانوهای قدیمی‌ای را که لابد ملت می‌خواستند بیندازند دور٬ جمع کرده٬ دستی به سر و روشان کشیده و گذاشته‌شان این‌جا و آن‌جا؛ در میدان‌ها و ایستگاه‌های پر تردد. رویش هم نوشته است: jouez, je suis à vous یعنی بنوازید٬ من مال شما هستم.

بعد می‌بینی در ایستگاه ترام٬ مسافری که منتظر ایستاده است٬ تا ترام از راه برسد می‌نشیند پشت پیانو و قطعه‌ای چیزی می‌نوازد. هم خودش حال می‌کند٬ هم باقی مسافرها. یا پدری که بچه‌هایش را می‌آورد با پیانو بازی کنند. یا دوچرخه سواری که وسط دوچرخه‌سواریش چند دقیقه‌ای توقف می‌کند. هم نفسش را تازه می‌کند٬ هم روحش را.

ظاهرا نگرانیشان فقط بابت صندلی بوده است. چون پایه‌ی صندلی را بسته‌اند به پیانو که کسی نبردش. لابد حساب کردند کسی نمی‌آید پیانو به این سنگینی را بار بزند و ببرد٬ ولی صندلی را ممکن است ملا کنند. خواستم بروم بهشان توصیه کنم خود پیانو را هم به جایی بند کنند که کسی نبردش. خواستم بگویم من از جایی می‌آیم که مجسمه‌های گنده‌تر از این را روز روشن از پارک‌های شلوغ شهر بلند می‌کنند و می‌برند؛ کسی هم نمی‌پرسد خرت به چند؟ پیانو که دیگر جای خود دارد.

خواستم بروم بهشان بگویم٬ ولی پشیمان شدم. گفتم حالا بنده‌های خدا را نگران کنم که چه. تازه گیرم هم که بهشان بگویم. جوابشان لابد این خواهد بود که ما نوشته‌ایم این پیانوها مال مردم هستند. ملت مال خودشان را که بلند نمی‌کنند.

دیگر حوصله نداشتم بهشان بگویم من از جایی می‌آیم که ملت مال خودشان را هم بلند کنند.