همينجوري
کو طبیب دلی درین عالم*
شهریور 19ام, 1394برای همان مشکل حنجرهام که در یادداشت قبلی برایتان گفتم، دوستی توصیه کرد بروم پیش دکتری به نام فرزاد ایزدی. گفت نمیدانم خدای حنجره است و دستش طلا و شفاست و چه و چه. در اینترنت و اینجا و آنجا هم جستوجویی کردم و دیدم ظاهرا اسم و رسمی دارد. زنگ زدم مطبش برای وقت گرفتن و منشیاش گفت که باید ساعت ۳:۳۰ هر روز حضوری برای گرفتن وقت همان روز مراجعه کنیم. پرسیدم چرا همین نوبتدهی را تلفنی انجام نمیدهند که وقت شهروندان تلف نشود. گفت شیوه کارمان همین است و وقت بیشتر توضیح دادن هم ندارم و گوشی را قطع کرد. ساعت ۳:۳۰ خودم را رساندم به مطبش. طبقه چهارم بود و آسانسور خراب. پلهها را که بالا میرفتم، خانم پیری را دیدم که در طبقه دوم نفسش گرفته و نشسته بود و –لابد- دخترش داشت پشتش را میمالید. پرسیدم و دیدم آنها هم میخواستند مطب همین دکتر بروند. در راه پله باز هم یکی دو نفری را دیدم که نفسزنان پلهها را گز میکردند به امید وصال آقای دکتری که قرار است با دست جادوییش شفاشان بدهد.
بالا که رسیدم، دیدم مطب و بیرون آن پر است از مریض هایی که روی صندلیها و پلههای اطراف نشسته بودند. راهی به داخل –که فضای خفهای داشت و بوی عرق و بدن گرفته بود- باز کردم و به منشی گفتم که آمدم به وقت گرفتن. بی توجه و اعتنایی دفتری را گذاشت جلویم و گفت اسمم را پایین لیست بنویسم. نگاهی به لیست کردم که پیش از من چهل و خردهای اسم نوشته بود. پرسیدم حدودا وقتم چه زمانی میشود که من بعد از اسمنویسی بروم کارهایم را انجام دهم و سر زمانم بازگردم. پشت چشمی نازک کرد که هیج مشخص نیست. آقای دکتر هر زمان بیایند، از نفر اول شروع میکنیم به صدا کردن. ممکن است یک ساعت دیگر نوبت شما شود، ممکن است ساعت ۱۰ شب نوبتتان برسد. پرسیدم خب چرا درست وقت نمیدهید که این همه آدم سر وقت و زمان خودشان بیایند و یک نصفه روز کاملشان در انتظار تلف نشود. ایندفعه چشم دراند که شیوه کار ما اینطور است. میخواهید بخواهید، نمیخواهید هم… که من چشم دراندم که شیوهی کار من اما اینطور نیست. اینهایی هم اینجا از سر اضطرار سر کج کرده و به شیوهی شما سر نهاندهاند، شان و شیوهی واقعیشان اینطور نیست. حالا دیگر مطب یکهو ساکت شده بود. گفتم اینجا آغل چهارپایان نیست که اول حیوانها را جمع میکنند پشت در و بعد هر زمان که دلشان خواست، درش را باز کنند و گوسفندان را بجپانند تو. باز گفتم بارگاه کبریایی هم نیست که همه سر خم کنند. مطب یک پزشک است که شهروند این مملکت است، اینها هم شهروندان محترم دیگری هستند که شایسته احترامند. منشی اما انگار نه انگار، حرفش را ادامه داد که نمیخواهید هم به سلامت. گفتم معلوم است که نمیخواهم. کاش اینها هم که اینجا نشستهاند، نخواهند و تن به چنین برخوردی ندهند و اینجا نمانند تا دکتر عزیز هم حالیاش شود که اگر این جماعت محترم و مظلوم و البته مضطر شان خود را بدانند، جایی برای پادشاهی ایشان باقی نمیماند.
مطب ساکت بود، یک نفر، طوری که منشی نشنود، زیر لب –یا شاید به بغل دستیاش- گفت راست میگوید دیگر. جز این، کسی چیزی نگفت.
از مطب زدم بیرون و پلهها را آمدم پایین. از سرایدار پرسیدم چرا آسانسور را درست نمیکنید که مربضان بدبخت اینطور درماندهی پلهها نشوند، غرغری کرد و جوابم را نداد. برای او هم اهمیتی نداشت انگار موضوع. همچنان که برای مالکان و پزشکان محترم ساختمان اهمیتی نداشت: مریض کیست؟ حشره است یا چارپا؟
پیشتر هم در این یادداشت که در روزنامه شهروند نوشتم، کمابیش به این نکته اشاره کردم که در ممکلت ما –نمیدانم چرا- پزشکان شان و موقعیتی بیش از آنچه متعارف دنیا –یا دستکم متعارف کشورهای توسعه یافته- است یافتهاند. دوستی میگفت مردم انگار همه پزشکذلیل هستند و نام پزشک که میآید احساس میکنند باید سرخم کنند. آقایان اطبا هم که خود زمینه چنین طمطراقی را دارند، در فقدان یک نظام درمانی و نظارتی درست و حسابی که ایشان را موظف به سرویسدهی با احترام به بیماران کند، برای خودشان خدایی میکنند. ما هم که کلا تبدیل شدهایم به ملتی که جز در تلگرام و وایبر و فیسبوک و اینها –آنهم از از طریق غر زدن- جایی یاد حقوق شهروندی خودمان نمیافتیم و اساسا هم اهل آن نیستیم که منفعت لحظهای خودمان را برای دستیابی به منفعت کلیتر جمعی نادیده بگیریم. که اگر اینطور بودیم، هیچکدام از آنهایی که آنجا نشسته بودند، نباید لحظهای این شیوهی خفتبار را تحمل میکردند. لطفا هم نگویید که نفسم از جای گرم درمیآید و آنها مضطر و بیچاره بودند و چارهای نداشتند و اینها. من خودم هم مضطر بودم و در به در دنبال پزشک حاذقی میگشتم. اما این را هم میدانستم که فقط همین یک پزشک حاذق در این مملکت زرخاک وجود ندارد و حتما میتوان گزینهی بهتر –یا انسان شریفتری- یافت. شاهدش هم اینکه پرس و جو کردم و دکتر دیگری را یافتم و برای اینکه حرفم هم دروغ انگاشته نشود، اسمش را میآورم: دکتر علی صفوی نائینی. مطب این یکی هم شلوغ بود. اما منشیاش –که البته شیوه برخورد مودبانه را بلد بود- نوبت میداد و هر کس سر وقتش میآمد و با نیم ساعتی بالا و پایین، به دیدار دکتر مشرف میشد. خود دکتر هم حاذق بود و کارش را بلد بود و البته رفتارش هم محترمانه و آنگونه بود که شان خودش و مریضانش میدانست. حالا همین یکی هم نیست. من این را پیدا کردم. هر کسی اگر دنبالش باشد، پیدا میکند. اینطوری شاید، خردخرد، امپراطوری دکترهایی نظیر آن اولی محدود شود و در خاطرشان بیاید که شان و کرامت انسانی چیست و خودشان کیستند.
قبلا هم گفتم؛ ماییم که اربابها را میسازیم. ماییم که بساط ارباب و رعیتی را بر هم نمیزنیم.
*عنوان یادداشت، مصرعی از فیض کاشانی است.
چند خموش میکنم
شهریور 12ام, 1394این روزهایم، همه به سکوت و دلکش میگذرد.
اول:
چند وقتی بود که حنجرهام اذیتم میکرد: زود از حرف زدن خسته میشدم و گاهی حس میکردم صدایم از ته چاه در میآید. رفتم دکتر و او هم میلهی درازی را تا اینجا کرد در دهانم و روی صفحهی مانیتور، غار ترسناک و مهیبی را نشانم داد و گفت این که میبینی حنجره توست. میل را همانجا در حلقم نگاه داشت و با ماوس کامپیوتر قسمتهای ملتهب حنجره را نشانم داد و گفت چرا این کار را با آن کردهای؟ خواستم بپرسم کدام کار؛ اما میله در حلقم بود و نمیتوانستم. گفت باید خیلی مراقبش باشم. گفت باید کمتر کار بکشم ازش و ضرورتی ندارد که هر صحبتی را با صدای رسا و با حرارت انجام دهم. میله را اما همانجا نگاه داشته بود و نمیدانم چرا درنمیآورد. معاینه تمام شده بود و میتوانست میله را درآورد و توصیهها را وقتی رو به روی هم، مانند دو مرد با شرایط برابر نشستیم، بکند. اما قاعده بازی را او تعیین میکرد. چشم در چشم من دوخته و میله را همانجا در خرتناقم نگاه داشته و برایم خطابه میکرد. گفت احتمالا من هم مانند جوانیهای خودش هستم که میخواهم همه را متقاعد کنم. گفت او هم وقتی سر کلاس میرفته، چنان با حرارت درس میداده که انگار تکتک دانشجوها را باید شخصا نسبت به صحت مطالب متقاعد کند. صدایش را پایین آورد و گفت ولی اشتباه میکردم. تو هم نکن این اشتباه را. باز صدایش بالا رفت که حالا کار تو بدتر هم هست. هم دانشگاه میروی و هم وکیل هستی. لابد آنجا، در دادگاهها هم میخواهی با صدای رسا از حقوق موکلت دفاع کنی و قاضی را متقاعد کنی. صدا را میبری بالا که حق مظلوم را از ظالم بستانی. هان؟ این تکهی آخر را هم با پوزخندی گفت که انگار دیگر امیدی به عدالت نداشت. من اما امید داشتم وقتی ازم سوالی پرسیده و تایید خواسته است، میله را بیرون بکشد که بتوانم دست کم جواب سوالش را بدهم. اما بیرون نکشید. در عوض، خودش ادامه داد که ولی چه فایده؟ نه آن موکل قدر زحمت و انرژی تو را میداند و نه آن قاضی حرف را تو را میفهمد. بعد یکهو پرسید: الان همه قاضیها آخوند هستند؟ اشتباه بزرگ زندگی من این بود که با ابرو جوابش را دادم که یعنی نه. اگر نمیدادم، مجبور میشد میله را دربیاورد تا صدایم را بشنود. اما او جوابش را گرفته بود و دیگر دلیلی نداشت که میله را بیرون بکشد. گفت: آخوندها هم که جز نجسی و پاکی چیزی حالیشان نیست. پس تو واسه کی اینقدر مایه میگذاری؟ جملهاش سوالی بود، اما انتظار جوابی نداشت و طبیعتا انگیزهای هم برای بیرون کشیدن میله در کار نبود. یک لحظه به فکر فرو رفت و بعد انگار یکهو چیزی یادش آمده باشد، گفت: خدا رحمت کند کسروی را. همیشه میگفت این آخوندها اگر مملکت را بگیرند دیگر کسی نمیتواند از دستشان بیرون بیاورد. راست میگفت. قبول داری که درست میگفت؟ فرصت طلاییای پیش رویم قرار گرفته بود و نمیخواستم مانند بار پیشین از دستش بدهم. باید هوشمندانهترین رفتار ممکن را در پیش میگرفتم تا مجبور شود میله را از حلقم بیرون بکشد. میلهاش را تا فیها خالدونم فرو کرده و چشم دوخته بود در چشمم، به انتظار جوابی. دوباره پرسید قبول داری؟ آیا باید تایید میکردم کلام کسروی را؟ باید رد میکردم؟ خود بحث برایم کمترین اهمیتی نداشت. تنها چیزی که مهم بود، این بود که شرایطی را فراهم بیاورم که میله را بیرون بکشد و بحث را در فضایی منطقیتر پی بگیرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که هر جواب قاطع و روشنی مانند بله و خیر، مرا در همین آمپاس ابدی نگه میدارد. باید جواب را میبردم به سمت بحثهای مبسوط و چالشیتر تا مجبور شود برای فهم حرفم، آن دیلاق را از وجودم بکشد بیرون. برای همین، بی آنکه تایید یا ردی بدهم، اصواتی را ازگلویم خارج کردم که یعنی باید توضیحی در این باره بدهم. اما حریف کارکشتهتر از این حرفها بود. دست دیگرش را آورد بالا و گفت نه نه. جواب منو بده یک کلام. قبول داری یا نه؟ و میله به دست، فرو کرده در خرتناقم، چشم دوخت به چشمم که جوابم را بداند. گذشته و آیندهی سیاسی ایران از یک سو، و تایید و رد نظریات کسروی از سوی دیگر، همه و همه منتظر اشارهی ابرویی از من مانده بود و من، اما، تنها در این فکر بودم که کدام جواب احتمال بیشتری را فراهم میآورد که اینی را که فرو کرده است در من، بکشد بیرون.
اقبالم بلند بود و موبایلش زنگ خورد. اول، بی آنکه رضایت به خروج دهد، نیمنگاهی به موبایلش روی میز انداخت و گویا تماس مهمی بود که پس از لحظهای تردید، با اندکی غیظ که نتوانسته جوابی ازم بیرون بکشد، میله را کشید بیرون.
نفسی از سویدای جان برکشیدم. به گمانم روحانیت و کسروی و تاریخ سیاسی ایران هم با من نفس راحتی کشیدند.
برایم دوا و درمان نوشت و ضمنا تاکید کرد که باید چند روزی (سه تا پنج روز) استراحت مطلق به حنجرهام بدهم و مطلقا سخن نگویم. گفت اگر گوش ندهم، چند ماه بعد باید برای جراحی بروم پیشش. برای اینکه بترساندم، تکهای هم انداخت که جراحی دیگر به این راحتیها نیست. انصافا اثرگذار بود تهدیدش.
حالا یکی دو روز است که با ایما و اشاره کارهایم را پیش میبرم. موبایلم را هم خاموش گذاشتهام و با دنیا در سکوت به سر میبرم. سیر آفاق را وا گذاشتهام و سیر انفس میکنم.
دوم:
در ماشینم، چند روزی است که فقط دلکش جا خوش کرده است. صبح که از خانه بیرون میآیم، دلکش میخواند. وسط روز که جایی میروم، دلکش میخواند. شب هم به خانه برمیگردم، باز دلکش است که میخواند، و من سیر نمیشوم. ۱۰-۱۲ سال پیش، حدود ۲۰-۲۲ سالگیام هم، همچون دورانی داشتم که شب و روزم را با دلکش سپری کنم. با مرضیه هم داشتم. حالا اما حس دیگری از خواندنهای دلکش میگیرم و جور دیگری دوستش دارم. تصنیفهایش را هزار بار شنیدهام و باز هم برایم خواستنیاند:
من از شهر تو چون نالان میگذرم
تنها سایهی من باشد همسفرم
این عشق تو مرا، بنگر تا کجا کشانده
دست از دلم بدار، که دگر طاقتم نمانده
یا این:
من که رضا به رضای توام
همه شب به دعای توام
چه بنالم ز تو ای گل
که وفایم خطای من باشد
سوم:
خانم پروین اعتصامی میگوید:
ز راه تجربه، گر هفتهای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
حالا برایم فرصتی فراهم شده است که ببینم حرف سرکار خانم چقدر درست است. چاردانگ حواسم را جمع کردهام ببینم از خواجه و بانو و انبان و شکر، کدامشان میمانند و کدامشان میپرند.
چهارم:
روزهی سکوت و دلکش گرفتهام. با همشهریام خلوت کردهام. صدایم که درنمیآید؛ اما شب و روز در دلم همراهش میخوانم. تا کی دوباره صدایم دربیاید و همخوانش شوم.
اردیبهشت 9ام, 1394
یک دوستی هم دارم که زیاد گلایه میکند. دلم برایش تنگ میشود، اما دستم نمیرود بهش زنگ بزنم. میدانم گوشی را که بردارد میخواهد متلک بیندازد که چه عجب یادی از ما کردی. میخواهد بگوید واقعا بیمعرفتم. میخواهد بگوید بروم گم شوم که آدم نمیشوم. بعد من هم چارهای ندارم جز اینکه از در خودش در بیایم و دست پیش را بگیرم که پس نیفتم.باید در جوابش بگویم خیلی پررو است. بگویم مگر خودش حالی از من پرسیده است. جواب دوستم اما مو لای درزش نمیرود. تاریخ را ورق میزند و با دلیل و مدرک مستدل ثابت میکند آخرین بار او به من زنگ زده است. روز و تاریخش را هم فرو میکند توی چشمم که نتوانم دیگر چیزی بگویم. دوستم همیشه آخرین بارها را یادش است و حسابشان را دارد. مینشیند به حساب و کتاب کردن و ارائه مستندات و اینطور میشود که چشم میگردانم و میبینم همهی آن چند دقیقهای را که میخواستیم صحبت کنیم، به گلایه و تاریخ ورق زدن گذشته است. آنقدر گلایه میکند که دلپیچه میگیرم.
حق با دوستم است. آخرین بار او به من زنگ زد و من نتوانستم جوابش را بدهم. بعدش هم یادم رفت تماسش را پاسخ دهم. اما کاش دوستم این را هم میدید که لابهلای اینهمه گرفتاریها و مشغلههایی که از سر و کول آدم بالا میرود، دلم برایش تنگ میشود و یادش از سرم نمیرود. کاش این را هم میدانست که چقدر دوست دارم همین نیمرشتهای که از روزهای مدرسه میانمان باقی مانده و به هم وصلمان میکند، در روزمرگیهای لعنتی گم نشود. کاش میدانست که اگر کمتر گلایه میکرد، شاید من هم کارنامهی بهتری میتوانستم پیشش داشته باشم. مثالش همین امروز، که آمدم بهش زنگ بزنم و حالی بپرسم و دلتنگیام را باهاش بگویم. اما ترسیدم و زنگ نزدم. ترسیدم از گلایههایی که تمامی ندارد؛ از کسی که گلایهها را رها نمیکند.
از کسی که همهی آخرینها یادش است.
لیانگ زونگ تسه چوند
فروردین 24ام, 1394شما البته ممکن است فکر کنید دوباره افتادهام روی دندهی اغراق و دارم راست و دروغ را به هم میبافم که یادداشتم را به خوردتان دهم. اما اینطور نیست. کور شوم اگر یک کلمه پس و پیش برایتان بگویم.
در پکن هستم. قبل از سفر، چند نفری از دوستانم برایم نوشته بودند که ملت اینجا انگلیسی بلد نیستند و بهتر است برای محکمکاری چند کلمهای چینی یاد بگیرم که کارم راه بیفتد. من اما جدی نگرفتم. یعنی با خودم اینطور فکر کردم که بیشتر زمانم را قرار است در همایشی بگذرانم که همه انگلیسی بلدند. میماند زمان محدودی برای گشت و گذار در شهر و خرید و اینها که بالاخره با ایما و پانتومیم کارم را پیش میبرم و لنگ نمیمانم. یا اینکه اصلا لنگ بمانم. چه میشود مثلا؟ فوقش خریدم به نتیجه نمیرسد یا راه برگشت به هتل را گم میکنم که چارهاش یک تاکسی دربست است. با این فکرها خیالم را راحت کردم، غافل از این که سرپنجه شاهین قضا چه بازیای برایم تدارک دیده بود.
هتلی که رزرو کرده بودم، نامش Shangri-la بود که من پیشتر، هم نام و هم آدرسش را روی کاغذی با حروف درشت نوشته بودم که در همان فرودگاه نشان تاکسیای دهم. خیر سرم، با حروف درشت هم نوشته بودم که مثلا هیچ جای بهانهای برایشان نگذاشته باشم. اما چه خیالی. تاکسیها پیش پایم میایستادند که سوار شوم، من هم در را باز میکردم و همین که کاغذ را پیش چشمشان میگرفتم، انگار آدم جذامی دیده باشند، با بهت سری تکان میدادند و میرفتند. یعنی همین که میدیدند حروف انگلیسی است، دیگر زحمت بیشتری به خودشان نمیدادند و پایشان را میگذاشتند روی گاز. باورم نمیشد. مگر میشود؟ آخر خواندن یک کلمه با حروف انگلیسی که سواد انگلیسی نمیخواهد. مانند همین فینگلیش نوشتن است که کافیست آدم حروف انگلیسی را بشناسد. پیش مادربزرگم هم اگر بگذارمش، اگر فشار بیاورد به کورهسوادش، میتواند Shangri را بخواند که نوشته است شانگری. ولی اینجا، در فرودگاه بینالمللی پکن، راننده تاکسیای که قاعدتا روزانه با تعدادی مسافر خارجی سر و کار دارد، به قدر اینکه چند حرف را کنار هم بگذارد هم سواد ندارد. برگ خورده بودم و محاسباتم درست از آب درنیامده بود. چیزی هم که بیشتر از بیسوادیشان روی اعصابم بود، نگاه بهتزدهشان به آدم بود که انگار عجیب، نه رفتار آنها، که رفتار من است. در نظرشان خیلی واضح بود که در دنیا یک زبان به نام چینی وجود دارد و هر کسی غیر از این زبان صحبت میکند یا انتظار صحبت داشته باشد، عقلش را از دست داده است.
چند تاکسی به این ترتیب از دستم پرید تا به فکر افتادم که خودم در خواندن کمکشان کنم. تاکسیهای بعدی که رسیدند، همزمان که کاغذ را جلوی چشمشان گرفتم، خودم هم گفتم شانگریلا هتل. جواب اما همان نگاه بهت زده به جذامی فرضی بود. بعد دیگر شانگریلا را هم نگفتم و فقط گفتم هتل که ببینم آیا اصلا درکی از جهان اطراف دارند یا نه. که دیدم ندارند. همچنان بهتشان میزد. تاکسیهای بعدی دیگر چیزی نگفتم. دیگر من بودم که با نگاه آلیس در سرزمین عجایب به مردمی نگاه میکردم که انگار سیستم عاملشان را جور دیگری نوشته بودند.
بالاخره بعد از پاسی انتظار، شانس آوردم و پسر چینیای که ظاهرا نیمچه انگلیسیای بلد بود، به کمکم آمد. جلوی تاکسیای را گرفت و به او گفت سونگریلو. راننده تاکسی هم بلافاصله سری تکان داد و پیاده شد و چمدانم را در صندوق جا داد و سوارم کرد. یعنی مشکل فقط این بود که مثلا من تلفظ سونگریلو را میگفتم شانگریلا و آنها چنان در نظرشان غریب بود که انگار با مجنونی طرف شدهاند. در تمام راه تا هتل با خودم فکر میکردم که مثلا اگر کسی در تهران از من یا کسی که ابدا انگلیسی بلد نیست، بپرسد که هتل اویم یا هتل ایستیفلال کجاست، آیا ما هم اینقدر گیجیم که نفهمیم مشکل از تلفظش است و منظورش همان هتل اوین یا هتل استقلال است. جوابم را دیرتر گرفتم، آنجا که فهمیدم مشکل از زباندانی یا زباننادانی نیست. بعضی چیزها انگار به هوش اجتماعی مربوط میشود.
غروب از هتل زدم بیرون که بروم سیمکارتی برای موبایلم بخرم، بیشتر به این تیر که از اینترنتش برای مسیریابی و پیدا کردن نقشه شهر استفاده کنم. از پذیرش هتل نشانی مرکز خریدی در نزدیکی را جستجو کردم و راه افتادم. شیوه همیشگیام، در هر سفری، همین است که یا در فرودگاه، یا پس از استقرار در هتل، در مرکز خرید نزدیکی سیمکارت اعتباریای بخرم که در چند روز سفر کارم را راه بیندازد. القصه، به مرکز خرید که رسیدم، از یکی دو مغازهدار –با نشان دادن گوشی موبایلم- پرسیدم که کجا میتوانم سیم کارت تهیه کنم. پاسخ اما همان نگاه بهتزدهی راننده تاکسیهای فرودگاه بود. اصلا انگار برق میگیردشان وقتی کسی به زبان مالوفشان صحبت نمیکند. خیرش را خوردم و گفتم چشمم کور، در مرکز خرید میگردم تا خودم فروشگاه موبایلی پیدا کنم. گشتم و در طبقه دوم پیدا کردم. یکی بزرگش را هم پیدا کردم.
اینجانب لازم میدانم بار دیگر در همین لحظه سوگندی را که در ابتدای یادداشت برای صحت و بی اغراق بودن کلامم خوردم تجدید کنم تا باورتان شود که دروغ نمیگویم. این را از آن جهت میگویم که موضوع آنقدر حتی برای خودم عجیب است که در میانه هر لحظه انتظار داشتم یکهو تعدادی چینی با خنده به من نزدیک شوند، دوربینی را نشانم دهند و بگویند شما در مقابل دوربین مخفی هستید، لبخند بزنید! اما این اتفاق نیفتاد. هر چه رخ داد، عین واقعیت بود.
وارد فروشگاه شدم، و از دختری که پشت صندوق بود پرسیدم که دو یو هو سیم کارت؟ و همزمان گوشی موبایلم را نشانش دادم که شیرفهم شود. نگاهش اما آشنا بود برایم: بهت زده! گوشی را جلوی چشمش گرفتم و جای سیمکارت گوشی را نشانش دادم و گفتم سیم کارت. با همان بهت پرسید سیم کارت؟ گفتم بله بله سیم کارت. قربان دهنت بروم که بالاخره حرف مرا متوجه شدی. متوجه نشده بود اما. فقط اصواتی که از دهان من خارج میشد را تکرار کرد، بی آنکه درکی از جهان اطراف داشته باشد. این را زمانی فهمیدم که پسرک همکارش را صدا کرد و به چینی چیزی بهش گفت و پسرک هم قیافهاش بهتزده شد. به من نگاه کرد، من گفتم سیم کارت و صدا در گلویم ماسید. معطلی را جایز ندانستم. سیم کارت ایرانم را که در گوشی بود، کشیدم بیرون و جلوی چشمش گرفتم و با صدای زنگ مرده گفتم سیم کارت. به خدای احد و واحد، با همان بهت به سیم کارت و بعد به من نگاه کردند. سرم گیج میرفت. نگاهی به اطرافم کردم که مطمئن شوم مغازه درستی را آمدهام و مثلا پارچهفروشی نیست اینجا که چنین تعجب کردهاند از خواستهام. تا من نگاهم را کامل کنم، دو سه نفر دیگر از همکارانشان هم جلو آمدند و به جمع بهتزدگان پیوستند. احساس میکردم در مغز من و مغز آنها سیستم عاملهای مختلفی کار گذاشتهاند که اگرچه حرفهامان، هر یک برای خودمان واضح و ساده است، اما برای طرف مقابل مفهومی ندارد. چهار جفت چشم بهت زده به من و سیمکارت توی دستم نگاه میکرد و من مانند مرغی که سرش را بریده باشند و قبل از جان دادن، آخرین تکان را هم به خودش بدهد، ناخودآگاه صوتی از گلویم خارج شد با این مضمون: سیم کارت!
بعد از چند لحظه، بالاخره یکیشان فکری به سرش زد. به من اشاره کرد همانجا بایستم و رفت از آن طرف فروشگاه کس دیگری را با خودش آورد. باقی همه همانطور کنارم ایستاده بودند و چنان نگاهم میکردند که انگار ئیتی، موجود فضایی را در جمع خودشان دیدهاند.
پسر جدیدی که آوردند، به من گفت: هلو. هاو کن آی هلپ یو؟ میخواستم بیفتم به پایش و سجدهاش کنم. میخواستم آویزان شوم به بغلش و بوسهبارانش کنم. بالاخره یک نفر پیدا شده بود که به زبان آدمیزاد حرف میزد. گفتم دو یو هو سیم کارت فور سل فون؟ و بلافاصله سیم کارتم را نشانش دادم که بهتش نزند. سیم کارت را از دستم گرفت و با دقت زیر و رویش کرد. دلم مانند سیر و سرکه میجوشید که مبادا این آخرین شانس زندگیام هم جوابم کند. بالاخره پس از بررسیهای فراوان سرش را با موفقیت بالا آورد و با قیافه ژنرال فاتحی، رو به اطرافیانش چیزی گفت که مثلا گوانگ چوز توبوانگ! این را که گفت، انگار قفل همهشان باز شده باشد! یکهو همهشان گفتند آآآووو… که انگار تازه فهمیدند چه میخواهم. بعد هم همهشان جمله همان بابا را تکرار کردند: گوانگ چوز توبوانگ! نوع نگاهشان هم به من عوض شد. انگار میخواستند بهم بگویند: شیطان! تو که گوانگ چوز توبوانگ میخواستی، چرا زودتر نگفتی؟
بعد از این اکتشاف، پسرک رو کرد به من و پرسید داز یور سل فون هو چیانگ تونگ؟ حالا چیانگ تونگ نگفت. ولی چیزی شبیه به همین گفت. پرسیدم وات ایز چیانگ تونگ؟ توضیح نداد که چیانگ تونگ چیست و چه کاربردی دارد. ولی تصریح کرد که همه گوشیها باید یا چیانگ تونگ داشته باشند یا تیانگ چونگ، به جز گوشیهای فلان مدل که چونگ زیانگ دارند. البته این را هم گفت که با توجه به اینکه گوشی من آیفون ۴ است و مدلش قدیمی است، احتمالا هیچ کدام اینها را ندارد و تنها هونگ لیونگ دارد. هر کدام از این کلمات کوفتی عجیب و غریب را هم که میگفت، آن چهار نفر یک آآآووو میگفتند و عین آن کلمه را تکرار میکردند. مثلا پسرک میگفت گوشی شما باید هونگ لیونگ داشته باشد. یکهو آن چهارتا میگفتند: آآآووو… هونگ لیونگ!
توضیحات کوفتیاش برایم مهم نبود. نمیخواستم چیزی بشنوم. فقط میخواستم بدانم یک سیم کارت قراضه پیدا میشود آیا که بیندازند توی این گوشی صاحب مرده و خلاصم کنند یا نه. دوباره مشغول ور رفتن با گوشی و سیم کارت شد و ما –من و همکارانش که همانجا ایستاده بودند به مکاشفه- خیره به او نگاه میکردیم. مانند شعر کتیبه اخوان، همه دست و دلمان میلرزید که پس از این بررسیها، وقتی از تختهسنگ میآید پایین، کلام آخرش چه خواهد بود. بالاخره حرف آخرش را هم زد. نه به من، به همکارانش گفت: لیانگ زونگ تسه چوند. هر چه بود، خبر خوشی بود. چون قیافه همهشان باز شد، نفس راحتی کشیدند و گفتند: آآآووو… لیانگ زونگ تسه چوند.
یک سیم کارت اعتباری به من دادند به ۱۰۰ یوان. خود پسرک انگلیسیدان پانچش کرد و گذاشت توی گوشیام. گفت تا یک ساعت دیگر فعال میشود. حالا چهار ساعتی از آن زمان گذشته و هنوز فعال نشده است. من که سرم را هم اگر بزنند، حتی اگر تا روز قیامت هم این سیمکارت فعال نشود، حاضر نیستم دوباره پایم را آنجا بگذارم و پیگیر چیزی شوم. میترسم باز هم حرفم را نفهمند و همین داستان تکرار شود. بیشتر میترسم بروم و بهم بگویند از آنجایی که گوشیام یانگ تسه تیانگ نداشته است، لازم است همین الساعه اقدام به تونگ کیانگ کنم. من هم که میدانید در زندگیام، همیشه از تونگ کیانگ فراری بودم و هنوز هم حاضر نیستم تن به چنین خفتی بدهم. این است که قید پیگیری را زدهام و توکل به خدا کردهام بلکه سیم کارت خودش فعال شود. اگر هم نشد، میگذارم به حساب اینکه کردند در پاچهام. فدای سر خودم و شما خوانندهی گرامیام.
پ.ن. اینجا گوگل فیلتر است. فیسبوک فیلتر است. وایبر فیلتر است. جیمیل فیلتر است. زندگی و همه متعلقات آن فیلتر است. حالا خدا را شکر که ما به لطف برادران فیلترچی، همیشه مجهز به فیلترشکن هستیم و درنمیمانیم. ولی شخصا نذر کردهام اگر قسمت شود و دوباره پایم به ایران برسد، از همان فرودگاه، سینهخیز و سینهمال بروم پابوس همین برادران خودمان و بابت اینهمه گشادهدستی که داشتند و دارند ازشان تشکر کنم. ماچشان هم بکنم، اگر خودشان مایل باشند و فکر بد نکنند.