همينجوري
هپروت
خرداد 23ام, 1390گفت: اعلیحضرت همایونی…
گفتم: خدا از سر تقصیراتش بگذرد.
گفت: نهخیر٬ شاه را عرض میکنم.
گفتم: بله٬ متوجه شدم. عرض کردم خدا بیامرزدش.
گفت: چیچی را خدا بیامرزدش؟ ایشان در قید حیات هستند.
گفتم: مگر محمد رضا پهلوی را نمیفرمایید؟
گفت: آن را که البته خدا میآمرزد. ولی نه خیر٬ پسر ارشد ایشان را عرض میکنم. اعلیحضرت رضا پهلوی٬ شاه فعلی ایران…
بعضیها انگار در خواب هستند. اصلا انگار سنگ شدهاند و واقعیتها را نمیبینند. دنیایی برای خود ساختهاند و در همان دنیا زندگی میکنند. وسوسه هم نمیشوند گاهی از دنیاشان سری به بیرون بکشند و ببینند چه خبر است.
به نظرم بهترین دعایی که میتوان برای بخشی از ایرانیهای مقیم خارج کرد٬ این است که خدا بهشان واقعبینی بدهد. وگرنه از پول و دارایی و دک و پز و ادعا و چشم و همچشمی چیزی کم ندارند که دعای ما را بخواهند.
حرف تکراری
خرداد 15ام, 1390توضیح: این یادداشت حرف تازهای ندارد و تنها تکرار حرفهاییست که پیشتر اینجا زدم. بهانهی جدیدی دستم آمد که دوباره بگویمشان.
یکی برداشته یک یادداشتی را نمیدانم از کجایش درآورده و چپانده است در صفحهی دکتر شریعتی در فیسبوک. بالاش هم عکسی از دکتر را گذاشته که زانوی غم در بغل گرفته است و انگار بندهی خدا میدانسته قرار است روزی بیاید که هر کسی هر چیزی را که عشقش کشید بکند تو پاچهی او و به نام او به خورد خلقالله بدهد.
از دیروز تا به حال که این یادداشت روی صفحه رفته است٬ هزار و خردهای نفر آن را لایک زدهاند٬ کسانی هم آمدهاند پای مطلب نظری چیزی دادهاند. نظرها که بعضیشان دیدنیست. آقایی به پینگلیش نوشته است “سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز.” دیگری –باز به پینگلیش- نوشته “میخوامت دکتر. دوسِت دارم.” گلچین پیامها اینجاست:
– mrcccccccccccccccccccccciiiiiiiiiiiii dr
– چه زیبا گفتی دکتر… تقصیر از ما نیست……………
– Doro0de faravan bar dr.
– یاد استاد شریعتی گرامی چه قلم روح نوازی داشتند!
– besiar zibast……….taghsire man nist ingone be ma yad dadan dost dashtan ra
– حقیقتی است انکار ناپذیر
– دکتر شریعتی فوق العاده هستش
– به نظر من هرکس لیاقت شنیدن حرفهای دکتر رو نداره باید از چشم م زدوران محفوظ داشت
– vayyyyyyyy kojayi dr
– من عاشق این نوشته هستم….بی نظیره…….
– ey osta vaghean to yek sibe sorkh doost dashtani boodi +v hasti
– just dr.
– aaliiiii bud 😛 bahse emruze ma bod 🙂
به جز چند نفر معدودی که منبع مطلب را پرسیدهاند و یک نفر که با قطعیت گفته است این مطلب ادبیاتش به ادبیات دکتر شریعتی نمیخورد و از نوشتههای دکتر نیست٬ باقی هزار و اندی نفری که آمده و لایک زده و هورا کشیدهاند٬ کمترین زحمتی به خودشان ندادهاند که از صحت و سقم مطلب اطلاع حاصل کنند. حرفها میزنم. طرف حاضر نیست از پینگلیشنویسی دست بردارد و کمی زحمت فارسی نوشتن را بر خودش هموار کند؛ حالا انتظار داشته باشیم برود تحقیق دربارهی صحت و سقم مطلب کند؟ کسانی که صفحه را اداره میکنند هم عین خیالشان نبوده است که دستکم آنها باید پیش از درج این مطلب از موثق بودنش اطلاع حاصل کنند. اصلا یک اوضاعیست. هیچ چیزی دیگر حساب و کتاب ندارد انگار.
پ.ن.۱. آمدم در اینترنت سراغی بگیرم که شاید نام نویسندهی فلکزدهش پیدا شود. دیدم اینجا که دیگر اصلا سگ صاحبش را نمیشناسد. هزار تا وبلاگ و سایت پیدا کردم که همهشان یقهی دکتر شریعتی را چسبیده بودند و اصرار داشتند این مطلب از او است. طرفه آنکه هیچکدامشان هم نام کتاب یا سخنرانی یا هر چیز دیگری از دکتر را که حاوی این یادداشت باشد٬ نیاورده بودند. یقین دارم اگر خود دکتر هم زنده میشد و شهادت میداد که در زندگیش چنین حرفهایی ازش در نیامده است٬ کسی زیر بار نمیرفت و همه میگفتند گفتهای و یادت نمیآید. اصلا چنان همهجا این یادداشت را چسباندهاند به ریش دکتر که انگار اگر کسی بخواهد انکارش کند٬ مغرض به حساب میآید و متهم میشود که میخواهد مفاخر ایرانی را به باد بدهد. میدانید که این روزها کل مفاخر تاریخ این مرز و بوم خلاصه شده است در کوروش کبیر و دکتر شریعتی و دکتر حسابی و دو سه نفر دیگر. به قول خود دکتر شریعتی بیماریای شده است که از فرط عمومیتش٬ هر که از آن سالم مانده باشد بیمار مینماید. (امیدوارم این یکی دستکم از نوشتههای خود دکتر باشد. باور کنید خودم فایل صوتیش را هم شنیدهام. مگر اینکه بعدا معلوم شود کسی صدای دکتر را تقلید کرده و به نام او جا زده است. چه میدانیم به خدا. کنتور که ندارد.)
پ.ن.۲. کسی در گودر نوشت این یادداشت اصلش مال مرضیه رسولی٬ صاحب وبلاگ سه روز پیش است. من در اینترنت چرخی زدم و نشانههایی از این نوشته را در وبلاگ قدیمی مرضیه رسولی در پرشینبلاگ یافتم. اما چون وبلاگش غیرفعال شده است٬ نتوانستم داخلش شوم و آمار بیشتری بگیرم و ببینم خودش نوشته یا او هم از جایی نقلشان کرده است. حالا آنش اهمیت زیادی ندارد. یعنی الان موضوع اصلی پیدا کردن صاحب بچه نیست. حرف بر سر این بلبشو٬ این جنگل بی سر و ته است که معلوم نیست کجاش به کجاش وصل است. اصلا وصل است؟
در ستایش همت بلند
اردیبهشت 31ام, 1390این آخرین باری که ایران بودم٬ در مهمانیای٬ درز شلوارم که دو پاچه را به هم وصل میکند کمی باز شد. همان خشتک را میگویم. البته نه آنقدر که چیزی هویدا شود و اسباب آبروریزی را فراهم آورد. ولی به هر حال شلوار پلوخوریم بود که با کت میپوشیدمش و باید پیش از آمدن به سوییس میدادم درستش کنند. خوب میدانستم تعمیر و وصلهپینه و اینجور کارها در این دیار فرنگ مصیبتیست برای خودش. اینطور نیست که شلوار را برداری ببری خیاطی و بگویی آقا این را کمی تنگ کن یا دمپاش را کوتاه کن. بعد هم که کوتاهش کرد٬ همانجا بپوشیش و بروی پی کارت. دنگ و فنگی دارد و به این سادگیها نیست. تجربهی شخصیم در این باره برمیگردد به چند سال پیش٬ آن زمانی که در سوئد زندگی میکردم. شلوار جینی داشتم که با خون دل خریده بودم و از قضای آسمان در همان ماه اول اقامتم در سوئد زیپش مشکل پیدا کرد. ۴ ماه آزگار نتوانستم بپوشمش تا بالاخره گذرم افتاد به ایران و بردم دادمش خیاطیای جایی که پنج دقیقهای درستش کرد. ۴ ماه آزگار شلوار زاربلایی* را آویزان کردم در کمد و هر بار که چشمم بهش میافتاد٬ آه از نهادم برمیآمد که بابت یک زیپ بیقابلیت از پوشیدنش محروم شدهام. همین در یادم مانده بود که دوماه پیش که ایران بودم و درز شلوارم کمی باز شد٬ به خودم نهیب زدم که باید پیش از آمدن به سوییس درستش کنم. خاصه اینکه کتوشلوار پلوخوریم بود و اگر در غربت بهش نیاز پیدا میکردم٬ جایگزینی نداشت و دستم را میگذاشت در پوست گردو.
راست میگویند کار امروز را نباید به فردا واگذاشت. آنقدر دستدست کردم و حوالهی امروز و فرداش دادم که روز پیش از پروازم یکهو یادم آمد آنجای شلوارم همچنان باز است. پنجشنبهای که میخواستم بیایم تهران و فردایش بپرم به ژنو٬ سر ظهر برای خداحافظی رفتم خانهی مادربزرگم و شلوارم را هم همانجا٬ نزدیک خانهی مادربزرگم دادم به آقای نصیری٬ خیاط آبا و اجدادیمان که از بس درز و پارگی نسلاندرنسل خانوادهی ما را وصلهپینه زده است٬ نادیده و چشمبسته میداند چهکارش باید بکند. القصه٬ همان ۵ دقیقهای که با مادربزرگم به خداحافظی مشغول بودم و او دعا ثنام میکرد٬ نصیری هم درز را دوخت و خیالم را راحت کرد. شلوار را برداشتم و آمدم تهران. فرداش (جمعه) هم ژنو.
شنبه٬ یعنی روز بعد از ورودم به سوییس٬ باید در کنفرانسی در مقر سازمان تجارت جهانی شرکت میکردم. موضوع کنفرانس شیوههای حل و فصل دعاوی در حیطهی انرژی بود و استادم اصرار داشت از دستش ندهم. کنفرانس در یکی از سالنهای اصلی همایشهای سازمان تجارت جهانی برگزار میشد که سالن بسیار تر و تمیز و پدرمادرداری بود. شرکتکنندگان هم عمدتن آدمهای کلهگندهای بودند و در مجموع سطح کنفرانس سطح بالایی به شمار میآمد.
نشسته بودم روی صندلی و به صحبتهای سخنران گوش میدادم که یکهو با خودم فکر کردم این نخ٬ نخی که درز خشتک پارهی مرا دوخته است٬ پریروز که در خیاطی نصیری٬ واقع در پنجشنبهبازار بابل٬ لابهلای باقی نخها چرت میزد و منتظر بود نصیب شلوارپارهای پیراهنکهنهای چیزی شود٬ آیا هیچ گمان میبرد کمتر از دو روز بعد در ژنو٬ در سالن اصلی سازمان تجارت جهانی حضور به هم رساند؟ به باقی نخها فکر کردم که ماندند در دکان نصیری و حالا لابد مدام بین خودشان از تکه نخی حرف میزنند که بختش بلند بود و خدا زد پسکلهش و به نان و نوایی رسید. هر کدام هم سعی میکنند حکایتی از دوستی خود با آن نخ سرهم کنند تا خود را به او نزدیکتر و صمیمیتر نشان دهند. نخمادرها و نخپدرهایی در ذهنم آمدند که به نخبچههاشان سفارش میکنند مانند آن نخ که به بالاها راه یافت آنها هم تلاش کنند در جای خوبی سوزنشان را گیر دهند تا بتوانند بار خود را ببندند. پیرنخها هم افسانههایی سرهم میکردند که این نخ از ابتدا نظرکرده بود و حتی پیش از این که قسمت این شلوار شود چند باری گذرش به چرخ خیاطی افتاده بود
٬ اما هر بار سوزن شکسته و کار ناتمام مانده بود. انگار قسمتش بود که نصیب این شلوار شود.
به قضا و قدر و تقدیر فکر کردم و این که چطور این نخ از آن همه نخ بختش بلندتر بود و فرصتی یافت که بیاید و دنیا را ببیند. اولش فکر کردم شاید این اجر و مقامی که یافت٬ صلهی تواضع و فروتنیای بوده است که پیشتر در دکان خیاطی نصیری از خودش نشان داد و حالا پاداشش را یافته است. به قول شیخ اجل سعدی:
بلندی از آن یافت کو پست شد / در نیستی کوفت تا هست شد
بعد گفتم آخر چه تواضعی. این هم یک نخی بود قاطی نخهای دیگر. مگر بقیه چهکار میکردند که این یکی نکرده بود. همهشان نشسته بودند به چرت زدن و به قول شاملو نوبت خود را انتظار میکشیدند.** بعد دوباره گفتم٬ اما نه. این یکی حتمن از باقی نخها زرنگتر بود. احتمالن آن اول که وارد مغازه شدم و با نصیری سلام و علیک کردم و نصیری پرسید کی آمدهام و کی میروم٬ گوشش تیز و حواسش جمع بود و فهمید اگر قصد سیاحت و دنیاگردی دارد٬ باید درز خشتک این شلوار را بچسبد که صاحبش مسافر فرنگ است؛ که چسبید. خودش را انداخت جلو و با این که نوبتش نبود٬ از باقی نخها که چرت میزدند و حواسشان نبود٬ سبقت گرفت و خودش را وصلهی این شلوار کرد. در واقع همت خودش بود که او را به اینجاها رساند:
ذره را تا نبود همت عالی حافظ / طالب چشمهی خورشید درخشان نشود
همینطور فکرهای پرت و پلا در سرم وولوول خورد و تا آنجا مرا به خودش مشغول کرد که به کل از کنفرانس و سخنران و باقی چیزها پرت افتادم. تنها زمانی به خود آمدم که سخنرانی تمام شد و ملت شروع کردند به دست زدن. من هم دست زدم؛ ولی نه برای سخنران. برای نخی که همت عالی داشت و خودش را دو روزه از خیاطی نصیری در پنجشنبهبازار بابل به سالن همایشهای سازمان تجارت جهانی در ژنو رساند تا در کنفرانس شیوههای حل و فصل دعاوی در حیطهی انرژی شرکت کند. چه بسا اگر زودتر بهش خبر میدادند و فرصت کافی میداشت٬ مقالهای هم در کنفرانس ارائه میداد. این همتی که من از این نخ دیدم٬ هیچ چیز ازش بعید نبود.
* زاربلا (به کسر ب) در مازندرانی یعنی به سختی. زاربلایی کنایه از چیزیست که به دشواری به دست آمده باشد.
** شعر شبانه از کتاب ابراهیم در آتش (در نیست٬ راه نیست…)
اردیبهشت 27ام, 1390
دو نکتهی غیر مرتبط را یکجا میآورم٬ بیآنکه قصد جمعبندی یا نتیجهگیری از آنها را داشته باشم:
اول اینکه تازه کمکمک داشتیم از شر تگ شدن روی عکسهای بیربط و باربط در فیسبوک خلاص میشدیم که بلای دیگری از راه رسید. این قضیهی سوال پرسیدن دیگر چه صیغهای است؟ سوالهای پرت و پلا؛ بی آنکه اصلن مشخص باشد چه هدفی را دنبال میکند و اصلن به فرض اینکه به جوابی هم برسد٬ چه نتیجهای را به دست خواهد داد. برای من یکی که واقعن پاسخ به این سوال که “بچههای کدام شهر باحالترند؟” یا “دخترها باوفاترند یا پسرها؟” کمترین جذابیتی ندارد. در عوض اگر قرار باشد جواب سوالی را بیابم٬ دلم میخواهد بدانم در مغز و فکر کسانی که این سوالها را میسازند و پخش میکنند٬ چه اتفاقی میافتد که منجر به طرح چنین خزعبلاتی میشود و آیا اصلن اتفاقی هم میافتد یا خیر.
نکتهی دوم اینکه برای همهمان به گمانم بارها و بارها پیش آمده که ایمیلی پیامی چیزی به دستمان رسیده باشد حاوی جملهای یا یادداشتی از نمیدانم دکتر شریعتی و شاملو و دکتر حسابی و کوروش کبیر و اینها. یا داستانهایی که راست یا دروغ به آدمهای معروف و شناخته شده منصوبشان کردهاند. این که نیوتون این کار را کرد یا الکساندر فلمینگ باباش چهکاره بود و انیشتین چه گفت و از این دست چیزها. به تجربه چنین دستگیرم شده است که بخش زیادی از این گفتهها و داستانها واقعیت نداشته و تراوشات ذهنی کسانیست که برای اعتبار بخشیدن به نوشتههای خود از نامهای شناخته شده وام میگیرند. چند روز پیش کسی شعری از فریدون حلمی را برایم فرستاد با نام ” به تو سربسته و در پرده بگویم” که پایینش شاعر را نوشته بود مولانا. حالا انگار اگر نام واقعی شاعر فلکزده را پایین اثر میآورد٬ از ارزش آن کاسته میشد. قبلترش باز کسی مرا روی یادداشتی تگ کرد با این مضمون که “به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم…” و از این حرفها؛ بعد هم بالایش نوشته بود مطلبی از احمد شاملو. داستانها و حکایتها هم که دیگر مانند نقل و نبات میآید و میرود. کنتور هم که ندارد. اینکه نیلز بور سر امتحان فیزیک چه جوابی به سوال معلم داد و یا سیبی که بر سر نیوتون فرود آمد گرد بود یا بیضی و از این قبیل چیزها.
وجه مشترک همهی اینها و خمیرمایهشان هم انگار یک چیز است: اغراق. مثال دمدستیش اینکه من در همین ۵ ماه ابتدایی سال ۲۰۱۱ بالای ۵۰ عکس از جک و جانور و منظره و آدمها به دستم رسیده است که در تمام آنها هم فرستنده تأکید کرده این عکس معروفترین عکس سال ۲۰۱۰ یا نمیدانم دههی اول قرن بیست و یکم و این حرفهاست. آخر چطور امکان دارد هر عکسی که به دست من میرسد٬ معروفترین عکس سال ۲۰۱۰ باشد؟ انگار اگر فرستنده به سادگی بگوید این عکس زیباییست که ارزش دیده شدن دارد٬ اثر نمیکند. انگار حتمن باید به صفت تفضیلی “ترین”٬ آن هم در یک بازهی زمانی مشخص وصل شود تا مورد توجه قرار بگیرد. حتمن باید نام آدم معروفی در یادداشت یا بالای آن آورده شود تا به چشم بیاید.
پ.ن. میدانم مدتیست خیلی غر میزنم و از هرچه دمدستم باشد٬ ایراد میگیرم. تازه خبر ندارید که دو-سه تا یادداشت دیگر هم با همین سیاق نوشتهام و گذاشتهام در نوبت چاپ. چهکار کند آدم وقتی غرش میآید؟ بگوید نیاید؟