همين‌جوري

پای پنجره

اردیبهشت 23ام, 1390

این‌جا پنجره‌ی خانه‌ی جدیدم٬ مشرف است به حیاط یک مهد‌کودک. روز اول که اسباب کشیدم٬ گفتم خدا کند سروصدای بچه‌ها کلافه‌م نکند. که نکرد؛ به خودش عادت‌م داد. حالا روزهایی که هوا سرد یا بارانی‌ست٬ یا آخر هفته‌ها که تعطیل است٬ دلم برای سر و صدای‌شان تنگ می‌شود.

روزهایی که شب‌ قبل‌ش تا دیروقت به کاری نشسته‌ام و نمی‌خواهم صبح زود بیدار شوم٬ ساعت نمی‌گذارم. کرکره‌ی پشت پنجره را هم می‌کشم پایین تا آفتابِ دم صبح چشمان‌م را نزند و خواب‌م را نفله نکند. بعد آن‌قدر می‌خوابم تا با سروصدای بچه‌هایی که دارند بازی می‌کنند و از سر و کول هم بالا می‌روند٬ از خواب بیدار شوم. می‌آیم پای پنجره٬ کرکره را بالا می‌دهم٬ بچه‌ها را می‌بینم که گرم بازی هستند و یکهو روزم شروع می‌شود. زندگی‌م انگار شروع می‌شود. تا دست و روی‌م را بشورم و تکانی به خود بدهم٬ آب جوش آمده و چای آماده است. زندگی دانشجویی‌ست دیگر. چای کیسه‌ای و این حرف‌ها. لپ‌تاپ و لیوان چای‌م را برمی‌دارم٬ صندلی را سر می‌دهم کنار پنجره و همان‌جا می‌نشینم به خواندن خبرها. با یک تیر چهار نشان می‌زنم: آفتاب می‌گیرم٬ بچه‌ها را دید می‌زنم٬ خبرها را می‌خوانم و چای می‌خورم.

خوشبختی به همین سادگی٬ بی‌منت و خواهش٬ هر روز صبح در خانه‌ی مرا می‌زند. در را باز نکنم٬ از پایین پنجره صدای‌م می‌زند.

چنین باد اندر شبستان من

اردیبهشت 19ام, 1390

داشتم داستان سیاوش را در شاهنامه می‌خواندم٬ آن‌جا که فردوسی شرح آشنایی و ازدواج شاه کاووس را با مادر سیاوش می‌دهد. داستان از این قرار بوده است که یک روز طوس و گیو (که هر دو از پهلوانان شاه کاووس بودند) به همراه گروهی از زیردستان و همراهان به تفرج و شکار می‌روند. در نزدیکی مرز توران٬ در درون بیشه‌ای چشم‌شان به دختری می‌افتد که به گفته‌ی فردوسی:

به دیدار او در زمانه نبود / برو بر ز خوبی بهانه نبود

گیو و طوس از او پرس‌و‌جویی کردند که از کجا آمده است و این‌جا چه می‌کند و این حرف‌ها. بعد هم بر سر تصاحب دختر میان دو پهلوان بگو‌مگویی در گرفت:

دل پهلوانان بدو نرم گشت / سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت

شه نوذری گفت من یافتم / از ایرا چنین تیز بشتافتم

بدو گیو گفت این سخن خود مگوی / که من تاختم پیش نخچیرجوی

این اختلاف تا آن‌جا بالا گرفت که گفتند اصلن باید سر این دختر را که باعث و بانی اختلاف است همین‌جا ببریم تا قال قضیه کنده شود:

سخن‌شان به تندی بجایی رسید / که این ماه را سر بباید برید

که البته با وساطت یکی از همراهان٬ قرار شد دختر را پیش شاه کاووس ببرند تا او میان‌شان داوری کرده و دختر را به یکی از این پهلوان‌ها ببخشد. خلاصه دختر را بار می‌زنند و با خودشان به کاخ شاه می‌برند و داستان را برای شاه بازمی‌گویند. اما گویا شاه خودش از همه خوش‌اشتهاتر بوده است:

چو کاووس روی کنیزک بدید / بخندید و لب را به دندان گزید

و خودش مشغول مخ‌زنی شد:

بدو گفت خسرو نژاد تو چیست / که چهرت همانند چهر پریست

و خلاصه بعد از کمی گفت‌وگو٬ شاه به طوس و گیو که ظاهرن نقش دسته‌بیل را بر عهده داشته‌اند٬ گفت از فکر دختر بیرون بیایند که این لقمه‌ی ملوکانه سزاوار پادشاه است:

بهر دو سپهبد چنین گفت شاه / که کوتاه شد بر شما رنج راه

گوزن‌ست اگر آهوی دلبرست / شکاری چنین از در مهترست

بعد هم شاه دستور داد دختر را به شبستان ببرند و بیارایندش:

بت اندر شبستان فرستاد شاه / بفرمود تا برنشیند به گاه

بیآراستندش به دیبای زرد / به یاقوت و پیروزه و لاجورد

البته ظاهرن شاه کاووس در زمینه‌ی بهره‌برداری از ازدواج هم بسیار هول بود. چون خیلی زود سر و صدایش درآمد:

بسی برنیآمد برین روزگار / که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکی چون پری / به چهره بسان بت آزری


داشتم فکر می‌کردم در کنار همه‌ی چیزهای خوبی که از دوران قدیم شنیده‌ایم و برایمان نقل کرده‌اند٬ این را هم اضافه کنیم که دخترها هم به مراتب بهتر و منطقی‌تر از امروز بوده‌اند. نمونه‌ش همین: دختر به این خوشگلی رفته تک و تنها در بیشه ایستاده است که کسی بیاید ببردش. عشوه خرکی هم در کارش نبود. پهلوان‌ها که از راه رسیدند مثل بچه‌ی خوب همان‌جا ایستاد تا میان خودشان تصمیم بگیرند و ببیند قسمت کدام‌شان می‌شود. بعد هم این‌که وقتی بر سر تقسیم به نتیجه نرسیدند٬ ناراحت نشد. به آن‌ها فرصت داد و همراه‌شان آمد تا بعدن تصمیم بگیرند. خانه نمی‌آیم و از این حرف‌ها هم در کارش نبود. در خانه هم که تصمیم عوض شد و قرار شد کس دیگری او را بستاند٬ نه نیاورد. شرط و شروط هم نگذاشت که نمی‌دانم ۵ سال اول ازدواج بچه‌دار نشویم و این حرف‌ها. رفتن به شبستان همان و وا دادن همان. آخرش هم پسری زایید به چهره به‌سان بت آزری؛ خلاصه این‌که از شواهد چنین برمی‌آید که کلن بساز و اقتصادی بودند دخترهای آن دور و زمانه.

دوست دارم برگردم به زمان‌های قدیم. بعد یک روز برای شکار بروم طرف‌های مرز توران٬ درون بیشه‌ای جایی. دوست و رفیق و پهلوانی را هم با خودم نبرم که بخواهد سر دخترک حرفمان شود و آخر دختر از بغل کاووس سر در بیاورد. پیدایش که کردم٬ برش دارم و بیاورم بفرستمش در شبستانم. فکرش را بکنید٬ شبستان هم داشته باشم. بعد خودم بنشینم به friends دیدن و مدام زن‌های شبستان بیایند و چای تازه‌دم بیاورند و آتش قلیانم را عوض کنند و اگر چیز دیگر هم خواستم نه نیاورند. همه‌شان هم بت آزری بزایند. من هم هی friends ببینم و هی تازه شود چای و قلیانم. زن‌های شبستانم.

راه دشوار خرافه‌زدایی

اردیبهشت 16ام, 1390

یک پستی چند وقت پیش نوشتم درباره‌ی این وب‌سایت که در آن می‌توان ایمیلی را آماده کرد و تنظیمش کرد که در زمان مشخصی به نشانی آدم ارسال شود و البته بعدش هم دلایل خودم را آوردم که چرا من این‌کار را نمی‌کنم. نمی‌دانم یادتان می‌آید یا نه. این یادداشت را می‌گویم.

چند روز پیش کسی در مسنجر برایم پیام گذاشت که می‌خواهد درباره‌ی این یادداشت باهام صحبت کند. ممکن است باورتان نشود. ولی من قسمت‌هایی از گفت‌وگویمان را بی‌کم‌وکاست این‌جا می‌آورم٬ به همراه چند نکته‌ی کوتاه که در انتها می‌گویمشان:


طرف: شما درباره فراماسونری‌ها اطلاعاتی دارید؟

من: اطلاعات دقیقی ندارم. در همین حد و حدودی که همه‌مان می‌دانیم و این‌جا و آن‌جا نوشته است. چیز بیشتری نمی‌دانم. چطور؟

طرف: دیشب تو گاهک قدم می‌زدم. دیدم یه مطلبی نوشته بودی که مربوط میشه به دار و دسته فراماسونری.

من: من؟ در گاهک؟ فراماسونری؟ کدام مطلب را می‌گویید؟ کی؟

طرف: ببینید. من واقعن برای شما نگرانم.

من: ببخشید٬ من متوجه منظور شما نمی‌شوم. کدام مطلب گاهک در مورد فراماسونری بود؟

طرف: ببین دوست من٬ فراماسونری‌ها یک گروه بسیار بزرگن که هدفشون تشکیل یک مذهب جدید به نام کابالاسه.

من: چی‌چی‌لاس؟

طرف: شما نمی‌‌تونی فراماسونری‌ها را شناسایی کنی. اون‌ها ممکنه بین دوستات یا حتی کسانی که هر روز باهاشون در ارتباط هستی باشند. آخه اونا مخفین و گروه شیطانی هستن.

من: خب این‌هایی که می‌گویید چه ارتباطی به من دارد؟ آشکار یا مخفی٬ شیطانی یا خدایی٬ من چه‌کارشان کنم؟

طرف: این‌ها را گفتم٬ چون شما یک ایرانی هستی و دینت هم اسلامه.

من: خب؟ که چی؟

طرف: همین دیگه.

من: خانم عزیز٬ من هنوز حرف شما را درست متوجه نشدم. لطفن صریح به من بگویید کدام یادداشت گاهک ارتباطی با فراماسونری‌ها داشته است که شما این حرف‌ها را دارید به من می‌گویید؟

طرف: یه مطلب واسه یک سایت نوشته بودی که آینده ۱۰ سال دیگه را پیش بینی می‌کنه. باهوش جون این سایت مال اوناس. از شیطون کمک می‌گیرن. خیلی خطری‌ان و خیلی نمادگرا.

من: شما حالت خوب است؟

طرف: من حالم خوبه. ولی شما مواظب خودت باش که گرفتار این‌ها نشی.

من: خانم عزیز٬ این حرف‌ها کدام است؟ پیش‌گوییِ چی؟ آش چی؟ کشک چی؟ این قابلیت را ایمیل یاهو و جی‌میل هم دارد. می‌توانی ایمیلی را بنویسی و تنظیم کنی که در تاریخ مشخصی (مثلن فردا یا یک سال دیگر) به نشانی‌ای که می‌خواهی ارسال شود. می‌توانی برای خودت بنویسی “سلام. چطوری؟” و بگویی ۱۰ سال دیگر بیاید به نشانی ایمیل خودت. به فراماسونری چه ربطی دارد این قضایا؟

طرف: نه. شما خیلی ساده‌ای. یک کارشناسی هم هست به نام رافعی‌پور که در این زمینه خیلی تحقیق کرده. من تمام صحبتاشو دارم. اگه خواستی می‌تونم برات ایمیل کنم.

من: نه خانم عزیز. ممنونم. حتی اگر من خیلی ساده باشم٬ بهتر از این است که فکرم بیمار باشد که به جای این‌که زندگی عادی و صاف و ساده‌م را پی بگیرم٬ مدام توهم توطئه داشته باشم که فلان چیز چه معنایی دارد و ارتباطش با فلان دار و دسته چیست. بعد تازه بخواهم دیگران را هم از این طریق ارشاد و راهنمایی کنم. آن آقای کارشناس هم نمی‌دانم چه گفته است. ولی کارشناس یا کارنشناس٬ اگر حرف‌هایش همین باشد که شما گفته‌ای٬ او هم فکر و ذهنش بیمار است.

طرف: ممنونم از این شیوه‌ی برخوردتون…


و این هم چند توضیحی که می‌خواستم بدهم:

اول این که٬ تمام این گفت و گو واقعیت محض بوده است و من متنش را به طور کامل ذخیره کرده‌ام که اگر کسی باورش نشد٬ نشانش دهم. تنها تغییری که در گفت‌وگو دادم٬ این بود که پینگلیش‌ها را به فارسی برگرداندم.

دوم٬ نام این خانم را حذف کردم. اما نام که مهم نیست. مهم این است که بدانید ایشان از پشت کوه نیامده است. با کمال تعجب ایشان دانشجوی روزنامه‌نگاری در تهران است و همین نکته عمق فاجعه را بیشتر می‌کند. این که بدانیم خرافه‌گرایی و توهم‌های بیمارگونه تا کجا و به کدام سطح از جامعه راه یافته است.

سوم٬ یک پستی نوشته بودم درباره‌ی خرفه‌گرایی و خمیر پیتزا و پسته و این حرف‌ها؛ یادتان می‌آید؟ این یادداشت را می‌گویم. به نظرم باید دوباره بخوانمش و اصلاحش کنم. شاید واقعن برنامه‌های تلویزیون مناسب مردمی باشد که آن را می‌بینند. شاید من در برآورد سطح درک عمومی جامعه دچار اشتباه شده‌ام. نمونه‌ش همین خانم.

چهارم٬ شاید مثل ماندلا که کتاب عالی “راه دشوار آزادی” را نوشت و انتشارات اطلاعات با ترجمه‌ی خوبی چاپش کرد٬ باید کسی هم در ایران کتاب “راه دشوار خرافه‌زدایی” را بنویسد. به شرط این‌که این کتاب را هم انتشارات اطلاعات چاپ کند با کاغذ کاهی که قیمتش ارزان دربیاید و همه٬ از جمله خودم و این خانم بتوانیم بخوانیمش.

بیا که مرا با تو ماجرایی هست

اردیبهشت 8ام, 1390

آقای یاهوی عزیز٬

نکن برادر من این کارها را.

ما یک اشتباهی کردیم و دوازده سال پیش که خواستیم اولین ایمیل زندگی‌مان را بسازیم، به سراغ شما آمدیم.

این درست که شما زمانی برای خودت اولین و یکه‌تاز بودی و ریش ما گروی شما بود، اما باور کن زمانه تغییر کرده است و امروز چیزهایی نظیر جی‌میل و دیگران هم وارد بازی شده‌اند و اگر می‌بینی ما هنوز در خدمتت مانده‌ایم، تنها به دلیل مناعت طبع ما و سبق دوستی و آشنایی‌مان است و نه کاردرستی تو.

این‌طور شنیده‌ام که در سراسر جهان بالای ۲۵۰ میلیون کاربر برای خودت دست‌وپا کرده‌ای. با این حساب، بعید نیست روز و خاطره‌ی آشنایی‌مان را فراموش کرده باشی و مرا اصلن به یاد نیاوری. اما من که یادم نمی‌رود آن روز زمستانی سال ۷۸ را که توحید عمویی دست مرا گرفت و بردم در سایت کامپیوتر دانشکده‌ی صنایع دانشگاه علم و صنعت و برایم اولین ایمیل زندگی‌م را در تو که یاهو باشی ساخت. باز هم ممکن است تو یادت نیاید. ولی من خوب یادم است که آن زمان قرارمان این نبود این‌قدر ادا و اطوار داشته باشی و کار را به این‌جا برسانی که دیگر دستخطم را هم نخوانی.

خلاصه‌ی داستان از این قرار است:

۱- سیستم جستجوی تو که تقریبن تعطیل است. می‌پرسی چطور؟ عنوان ایمیلی را که دارم با چشم خودم می‌بینمش، کپی می‌کنم در محل جست‌وجو و تو چشم در چشم من با پررویی می‌گویی چنین ایمیلی موجود نیست. آقای عزیز، من که فرصت جست‌وجوی دستی و دانه‌به‌دانه‌ی ایمیل‌ها را ندارم. پس این سیستم جستجویت به چه دردی می‌آید؟

۲- مشکل بالا را بیش از ۴ بار به بزرگترهایت (yahoo help) گفته‌ام و آن‌ها هم قول داده‌اند حلش کنند که تا این لحظه خبری ازشان نشده است. جهت مزید اطلاع آخرین درخواست کمک را حدود شش ماه پیش ارسال کردم و به جز پاسخ خودکاری که برای تشکر برگردانده شد و قول داد مسؤول مربوطه ظرف ۲۴ ساعت آینده جوابم را بدهد، چیزی به دستم نرسید. این ۲۴ ساعت اگر پنج ماه و ۲۴ روز هم بود، باید تا به حال خبری از آن مسؤول بالاسری‌ت می‌شد.

۳- من تا به حال بیشتر از ده بار برایت توضیح داده‌ام که ایمیل‌هایی که از فلان آدرس می‌آید، بگذارش داخل فلان پوشه. حالا این‌که تو بعضی را می‌گذاری داخل آن پوشه و بعضی دیگر را همین‌طور قل می‌دهی قاطی ایمیل‌های عادی، معنی‌ش چیست؟ صاف و پوست‌کنده بگو معنی‌ این کارت چیست؟ اگر منظورم را نفهمیده‌ای که کلن نباید بفرستی در پوشه٬ اگر هم فهمیده‌ای که این لایی‌کشیدن‌ها دیگر برای چیست؟

۴- من و دوستم همزمان یک ایمیل را برای هم می‌فرستیم. او از جی‌میل خودش به جی‌میل من. من از یاهوی خودم به یاهوی او. جی‌میل به طرفهالعینی می‌رسد و بعد از آن باید چشم‌انتظار بمانیم تا یاهو لخ‌لخ‌کنان از راه برسد. آخر پدر من٬ مگر کوه کنده‌ای که دارد جانت در‌می‌آید؟

۵- یعنی تو چطور هنوز بعد از این‌همه سال فرق اسپم و ایمیل حسابی را نمی‌دانی؟ حالا می‌گوییم بعضی ایمیل‌ها را نمی‌توان تشخیص داد؛ قبول. اما آخر این بابایی که در دفتر آدرس من نامش هست و تا به حال صد تا ایمیل هم ازش دریافت کرده و خودم هم ده بار برایش ایمیل داده‌ام، جایش در اسپم است؟ نه، خدایی‌ش جایش در اسپم است؟ یا این ایمیل که معلوم است طرف برای هزار نفر کپی کرده و به همه‌شان هم گفته است من به تو اعتماد کرده‌ام و می‌خواهم پول شوهر فقیدم را به حساب تو منتقل کنم، یعنی این را باید بفرستی در inbox من؟ کجای این ایمیل داد نمی‌زند که این اسپم است؟

۶- می‌خواهم نام گیرنده را وارد کنم. حرف اول اسمش را وارد می‌کنم که باقی‌ش را نشانم دهی. خبری نمی‌شود. معلوم می‌شود دفترچه نشانی‌هایت دچار مشکلی شده و ارتباطش قطع است. به رویت نمی‌آورم و با بزرگواری نشانی طرف را دستی وارد می‌کنم و ایمیل را می‌فرستم. ولی تو اینقدر پررو شده‌ای که بعد از فرستادن ایمیل٬ بی کمترین شرم و خجالتی می‌پرسی آیا دلم می‌خواهد این آدرس را به دفترچه اضافه کنم یا خیر. اَی٬ رویت را بروم من.

من حرمت دوستی و سابقه‌ی آشنایی را نگاه داشته‌ام که هنوز دستم را از دستت بیرون نکشیده‌ام. وگرنه با همین شناسه‌، حسابی هم در جی‌میل دارم که اگر ببینم این ادا و اطوارها را همچنان داری ادامه می‌دهی، راهم را می‌کشم و می‌روم آن‌جا. پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم. شاید تنها حسرتی که این وسط برایم باقی بماند، این خاطره باشد که ۱۲ سال پیش توحید دست مرا گرفت و بردم در سایت کامپیوتر دانشکده‌ی صنایع و برایم اولین ایمیل زندگی‌م را درست کرد و من هنوز -مثل هر اولینِ دیگری- لذت داشتن ایمیلی را به نام و برای خودم به یاد می‌آورم. به توحید گفتم حالا یک امتحانی هم بکن ببین ایمیل‌هایم خوب می‌رود و می‌آید یا نه. نگاه عاقل اندر سفیهی کرد به‌م که اداره پست که نیست نامه وسط راه گم شود. می‌رود و می‌آید دیگر. گفتم که، آن زمان قرار نبود تو از از این ادا و اطوارها داشته باشی.

بعد رفتم داخل inbox و دیدم پیام خوشامدی برایم فرستاده‌ای و کلی تحویلم گرفته‌ای و این‌طور شد که مهرت به دلم نشست و پابند خانه‌ت شدم. بعدتر که مسنجرت را هم رو کردی و درمان دل‌های مبتلا شدی. در روزگار عسرت و بی‌چیزی دلال محبت شدی و ما را به این و آن رساندی. این و آن را هم به ما رساندی. شب و روز مهمانت بودیم و اخم نمی‌کردی. لب ور نمی‌چیدی. فکر کردی این‌ها را یادم می‌رود؟ حالا تو داری سر هیچ و پوچ آن‌همه خاطره و گذشته‌ی پربار را به باد می‌دهی؟ حیف نیست آخر؟


***

در کتاب “یک‌هلو، هزار هلو”ی صمد بهرنگی، جایی باغبان اره به دست می‌گیرد، مثلن به این هوا که می‌خواهد درخت هلویی را که بار نمی‌دهد ببرد. بعد کسی که از قبل با او هماهنگ شده است، از راه می‌رسد و دست اره‌دار را می‌گیرد و پیش روی درخت از جانب او قول می‌دهد که سال بعد میوه بیاورد. مثلن به در گفتن که دیوار بشنود. به خیالشان که درخت از برق اره و خطری که از بیخ گوشش گذشت، بترسد و حیا کند و تکانی به خود بدهد و باری بیاورد.

پارسال زمستان یک‌بار با یکی از دوستانم نشستیم به چت کردن در یاهو مسنجر. به دوستم گفتم می‌خواهم ایمیل یاهویم را کنار بگذارم و بروم سراغ جی‌میل. گفتم یاهو مشکل زیاد دارد و اذیتم می‌کند. یک‌یک مشکلاتش را هم برشمردم. بعد دوستم –که پیش‌ترش در جی‌تاک با او هماهنگ کرده بودم- نقش آن یارو را بازی کرد که از راه رسید و دست اره‌دار را گرفت. به‌م گفت یاهو را رها نکنم. گفت مشکلاتش خوب می‌شود. گفت حتمن به صورت موقتی مشکلی پیش آمده است و به زودی برطرف می‌شود. گفت حیف است یاهو را ول کنم و به این همه سال دوستی پشت پا بزنم و از این حرف‌ها. دست آخر هم از من مهلتی گرفت و از جانب یاهو قول داد که حتمن تا آن زمان خوب می‌شود. همه‌ی این حرف‌ها را هم در یاهو مسنجر زدیم که مطمئن باشیم به گوشش می‌رسد.

گفتیم شاید افاقه کند. نکرد که نکرد.


***

نکن آقای یاهو. نکن برادر من. وقتی می‌گویم فلان ایمیل را برایم پیدا کن، تنبلی نکن و خوب همه جا را بگرد. فرق اسپم و ایمیل حسابی را بشناس. هر ایمیل را در پوشه‌ی درست خودش بفرست. ایمیل‌ها را سریع‌تر برسان دست صاحبش. قایم‌موشک‌بازی درنیاور و نشانی ایمیل ملت را درست نشان بده. چه بگویم دیگر؟ حیف است به خدا خاطره‌ی آن روز که تو را ساختم و به‌م خوشامد گفتی و در دلم خانه کردی. حیف است آن اعتمادی که به تو کردم و شدی محرم اسرارم. حیف است این دوستی دور و دراز. بیا تا وقت باقی‌ست.

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه‌ی خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به‌جز از کوی دوست جایی هست


پ.ن. این یادداشت را لطفن دست‌به‌دست کنید تا برسد دست یاهو.