همين‌جوري

One day out

بهمن 30ام, 1393

دوستم عکسی از خودش و همسرش و دختر سه-چهار ساله‌شان را گذاشته است روی فیس‌بوک که رفته‌اند پارک بسیار زیبایی، کنار دریاچه‌ای، و بالایش هم نوشته است: one day out. آلبوم را که باز می‌کنم، شش عکس در آن است. اولی، خانمش با بچه روی نیمکتی نشسته است و پشت سرشان هم همان دریاچه‌ی رویایی است که مه ملایمی هم فضا را گرفته و زیباتر و دلفریب‌ترش کرده است. دختر فسقلی‌شان شال و کلاه و دستکش پوشیده و روی نیمکت ایستاده است و خانم دوستم هم دست‌هایش را حلقه کرده دور زانوهای دخترک که یک وقت تعادلش به هم نخورد و فرود نیاید. خانم دوستم با دست دیگرش که آزاد است، علامت V نشان داده و رو به دوربین خندیده است. فسقلی هم که انگار خواسته ادای مادرش را دربیاورد، دستش را باز کرده و آورده جلو، انگار می‌خواهد چیزی بگوید.

عکس دوم، خود دوستم است که باز جلوی دریاچه ایستاده است و البته عکس هم از زاویه‌ای گرفته شده که به موازات دریاچه، مسیر پیاده‌روی پارک را تا دوردست نشان می‌دهد. دوستم دست به سینه ایستاده و سرش را هم کمی کج گرفته است و لبخند محوی روی لب‌هایش است. عکس را حتما خانمش گرفته است و فسقلی‌شان هم احتمالا کنار مادرش ایستاده یا داشته آن طرف‌تر برای خودش بازی می‌کرده است. در امتداد عکس، آن دورترها، مثلا بگویم ۲۰۰ متر آن طرف‌تر، مردی با شلوارک و زیرپوش، پشت به دوربین در حال دویدن است. رویش را نمی‌بینیم و حتی اگر هم رویش به ما بود، آن قدر فاصله داشت که احتمالا واضح نبود. پشتش به ماست و دارد در این هوای سرد با شلوارک و زیرپوش ورزش می‌کند و لابد الان بدنش داغ داغ است و نفس‌های گرمش بخار غلیظی می‌دهد بیرون.

عکس سوم را با هم گرفته‌اند. پدر و مادر ایستاده‌اند و دحترکشان هم جلوی پاهایشان ایستاده است. پدر و مادر هر کدام یک دستشان را گذاشته‌اند روی یک طرف شانه‌ی دخترک و خود فسقلی هم دگه یا زیپ کاپشنش را در دست گرفته و پیچانده است. پدر و مادر لبخند زده‌اند رو به دوربین و فسقلی یک ادایی در آورده است که معلوم نیست خنده است یا چه. منظره‌ی پشت باز همان دریاچه است و همان امتداد که البته دیگر آن دورترها خبری از آن ورزشکار و شلوارک و زیرپوشش نیست. زاویه‌ی نگاه‌ دوستانم و فرزندشان کمی به سمت پایین است که نشان می‌دهد دوربین را مستقر کرده‌اند روی احتمالا همان نیمکتی که اول نشسته بودند و گذاشته‌اند روی تایمر که عکس بگیرد.

سه عکس دیگر فقط از محوطه‌ی پارک و مناظرش است. از خود دریاچه، از یک مسیر سنگ و چمن بسیار زیبا که آخرش هم در مه گم شده است و یکی هم از درخت کهنسالی که کنارش هم تابلویی زده‌ و نوشته است که نمی‌دانم این درخت را چه سالی و چه کسی اینجا کاشت و از این چیزها. همه چیز در نهایت زیبایی و تمیزی است. اصلا انگار بهشت است از زیبایی.

دوستم عکس‌ها را گذاشته روی فیس‌بوک و مادر خانمش آمده زیر عکس‌ها نوشته قربونتون برم الهی. همیشه شاد باشید انشالله. دوستم و خانمش هر دو این کامنت را لایک زده‌اند و دوستم هم در جواب به فینگلیش نوشته، مرسی مامان جان. ایشاللا شما هم بیایید با هم اینجاها را رو بریم بگردیم. خانمی هم با نام راحله نوشته به به. همیشه به گشت و گذار. به جای ما هم خوش بگذرونید. باز زن و شوهر کامنت را لایک کرده‌اند و دوستم با همان فینگلیش نوشته بدون شما صفایی نداره. منتظر می‌مونیم تا بیایید. و چند تا کامنت و جواب جسته و گریخته دیگر.

همه چیز عالی است. انگار بهتر از این نمی‌شود. زیبایی طبیعت و آرامش خانواده. محبت و قربان صدقه رفتن‌های دوستان و فامیل. من اما نمی‌دانم چرا دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم آن عکس‌ها را و می‌خوانم کامنت‌ها را. چیزی جایی قایم شده است که نمی‌دانم چیست، اما دلم مانند هوای آن پارک ابری و مهی می‌شود وقتی مدتی نگاه می‌کنم به عکس‌ها. چیزی جایی قایم شده است که نمی‌دانم کجاست. شاید در بخاری باشد که از ‌دهان آن ورزشکار در دویست کیلومتری بیرون می‌آید. شاید در نیمکتی باشد که دوربین را روی آن مستقر کرده‌اند تا به جای دوستی از آن‌ها عکس بگیرد. شاید در تنهایی بازی کردن بچه‌شان در پارک به این زیبایی باشد. شاید در حالت ایستادن دوستم و دست به سینه بودن و لبخند محوش باشد. شاید از کم صحبت کردن زن و شوهر با هم باشد که این یکی را حدس می‌زنم و از روی عکس‌ها مشخص نیست.

چیزی هست که نمی‌دانم. حتما مشکل از من است. وگرنه به این همه زیبایی و آرامش که نمی‌توان ایرادی گرفت.

آذر 19ام, 1393

یک آقای مسنی هم داریم که کارهای نظافت و خدماتی واحد ما را انجام می‌دهد. فامیلی‌اش هر چه هست، شما به نام آقای گرجی بشناسیدش. شاید چون مرحوم نعمت‌الله گرجی در ۹۰ درصد فیلم‌ها و سریال‌های دهه‌ی شصت نقش نظافتچی و بابای مدرسه و این‌ها را بازی کرد و تصویرش در ذهنمان حک شد برای مشاغل اینچنینی.
آقای گرجی نیروی ما نیست، یعنی حقوقش را از ما نمی‌گیرد و استقرارش هم در جایی بیرون از دفتر ما است. اما قرار شد عجالتا که هنوز حجم کارمان آن‌قدر زیاد نیست و تردد آن‌چنانی هم نداریم، ساعاتی از روز را به رتق و فتق امور دفتر ما بگذراند.
از همان روزهای اول حواسم بود که مرد آرام و شریف و بی‌حاشیه‌ای است. ساکت و بی‌صدا می‌آید، سلام کوتاهی می‌کند و می‌چسبد به کارش. وقتی می‌بیند سرمان به کار گرم است، از چای رسانی کم نمی‌گذارد و در همان حد و حدودی هم که من فعلا انتظار دارم، محیط را تمیز نگه می‌دارد. یک روز در میان هم می‌بینمش که آبپاش به دست می‌آید و گلدان‌های دفتر را آب می‌دهد، بی آن‌که کسی به او یادآوری کرده باشد. نه حرفی از بیرون را با خودش به داخل می‌آورد و نه –تا آن‌جا که من می‌دانم- حرفی از اینجا را جایی می‌برد. باز دقت کردم و دیدم وقت‌هایی که مهمان دارم و می‌آید برای پذیرایی، حتما کت می‌پوشد که این فهم و توجهش هم برایم جالب بود. هفته‌ی پیش که داشت در اتاقم گل آب می‌داد، ازش پرسیدم و فهمیدم که نزدیک به ۳۰ سال سابقه کار دارد و سال آینده هم بازنشسته می‌شود. گفت از سال ۶۳ اینجا کار می‌کند و در همه طبقه‌ها چرخیده و همه کاری کرده است، که احتمالا منظورش از همه کار، پستچی و همین کار خدماتی بود. یک زمزمه‌ای هم کرد که حالا شاید هم خدا خواست و بازنشسته‌مان نکردند و ماندگار شدیم؛ که همانجا از فکرم گذشت که اگر هم بازنشسته‌اش کردند، اینجا نگهش می‌داریم. چه کسی بهتر از او. اما چیزی نگفتم. سرم به کار گرم بود. گل‌ها را آب داد و رفت.
دو-سه روز قبل، خانم مسوول دفترمان آمد و ازم اجازه خواست که روزها که سفارش ناهار می‌دهیم، یکی هم اضافه سفارش دهیم برای آقای گرجی. آمدم بپرسم مگر به آقای گرجی در خود نهاد ناهار نمی‌دهند، اما بی‌درنگ حرفم را فرو خوردم. به من چه اصلا. حالا اگر فرصتی پیش آمده که من بتوانم یک ناهار ناقابل روزانه برای آقای گرجی کنار بگذارم، اصلا چه جایی برای سوال کردن می‌ماند. حالا یا خودش همینجا می‌خورد یا می‌برد خانه‌ای جایی. چه می‌دانم. حرفم را ادامه ندادم و گفتم حتما همین کار را بکنند.
امروز صبح که آقای گرجی برایم چای آورد، بعدش دستمالش را بیرون کشید و مشغول گردگیری میز و مبل و این‌ها شد. بعد دیدم که رفت سر وقت گلدان‌ها و برگ‌های پژمرده‌شان را کند. احساس کردم که الکی خودش را معطل نگاه داشته است در اتاق و می‌خواهد چیزی بگوید. اما توجهی نکردم. باز کمی این‌جا و آن‌جا چرخید و موقع بیرون رفتن از اتاق آرام گفت: دست شما درد نکنه آقای دکتر بابت ناهار. منتظر جواب نماند و رفت.
یعنی دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و من بروم طبقه پایین و همین‌طور کف هر طبقه‌ای سوراخ شود و من پایین‌تر بروم تا برسم به مرکز زمین؛ آن‌جا که هیچ کس نباشد. خودم هم نباشم. نه من باشم و نه پیرمردی که این پا و آن پا کند پیش چشمم و آخرش خودش را وادارد که با شرمندگی بابت یک ناهار نصفه نیمه از من تشکر کند. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. کاش تشکر نمی‌کرد. کاش نه او به روی خودش می‌آورد و نه من. کاش دست کم می‌توانستم بروم زیر میز و تا اطلاع ثانوی بیرون نیایم. همانجا بمانم و تا غروب Clash of Clans بازی کنم و مطمئن باشم که کسی مرا نمی‌بیند.
پا شدم آمدم کنار پنجره و زل زدم به ساختمان بانک ملت. مردی از خودپرداز پول گرفت و همانجا ایستاد به شمردن پول. نگاهم سرید پایین‌تر، به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند. تاکسی‌ای کنار خیابان توقف کرد و دختری ازش پیاده شد. موتوری‌ای هم ایستاد کنار تاکسی و چیزی –لابد آدرسی- پرسید که راننده با دستش مستقیم را نشان داد. آن‌طرف‌تر مادری دست بچه‌اش را گرفت که بتواند از روی جوی آب قدم بردارد به آن طرف.
ساعت ۰۹:۳۷ دقیقه‌ی صبح بود.

Move on

آذر 14ام, 1393

از جمله رفتارهایی که من نمی‌فهمش، یکی هم این فیگورهای آلن‌دلونی‌ای است که بعضی‌ها بعد از این که از رابطه‌ای بیرون رانده می‌شوند یا طرف مقابل راه خودش را می‌رود و این‌ها را نادیده می‌گیرد، از خودشان نشان می‌دهند. از این مدل‌های لبخند زدن و آرزوی خوشبختی برای طرف کردن. حالا خودش دارد سرتاپایش آتش می‌گیرد از سوز و حسادت، ولی ترجیح می‌دهد نقش آدم بالغ و فهمیده را رها نکند و یا ببردش پشت عبارت‌های نخ‌نما شده‌ای مثل این‌که مثلا چون من عاشق واقعی هستم، اگر بدانم طرفم با کس دیگری هم خوش است، برایش دعا می‌کنم. یکی هم نیست بگوید سرت را بخورد این عاشقی کردن. آدم سالم و متعادل اگر دردش بگیرد و چیزی بگزدش، می‌گوید آخ. نمی‌گوید راضی هستیم به رضای خدا و برای گزنده آرزوی سلامتی کند. شیخ ابو سعید ابوالخیر و آیت‌الله بهجت نیستیم ما که به مقام رضا رسیده باشیم. آدمی هستیم با تمام ظرفیت‌های محدود یک آدم.

بعضی‌ها هم که اصلا به نوعی خودآزاری رسیده‌اند در این رفتار. یعنی دیده‌ام که مثلا طرف راهش را از دیگری جدا کرده و او را به فلانش هم نگرفته و حتی رفته با کس جدیدی همراه شده و اصلا هم عین خیالش نیست که اولی را در چه حالی رها کرده است، بعد آن اولی گمان می‌کند که هنوز همان نقش عاشق فرهیخته جواب می‌دهد و مثلا می‌آید پای عکس مشترک طرف و شریک جدیدش هم لایک می‌زند و آرزوی خوشبختی می‌کند، با از این اسمایلی‌های لبخند که یعنی مثلا به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن و این‌ها. نمی‌دانم. حالا یا پیش خودش فکر می‌کند که با این رفتار و منش دارد همچنان شخصیتش را ارتقا می‌دهد، که به نظرم رفتاری که بخواهد آدم را از درون داغون کند به بهای حفظ وجهه، به درد لای جرز می‌خورد. یا این‌که امید دارد در نهایت این رفتارها باعث شود طرف دوباره او را ببیند و تمایلی به او نشان دهد که در مورد این دومی، دیگر یقین دارم که خواب و خیال است. چون دلایل آن بابا برای جدایی هر چه بوده، حالا یک صفت بیغی و بی‌غیرتی هم به آن اضافه شده که کار را از سخت هم سخت‌تر کرده است.

توجه داشته باشید که این چند خط هیچ قضاوتی در مورد آن آدمی که رفته است ندارد. آدم‌ها مختار هستند که در هر رابطه‌ای بمانند یا به هر دلیل و بی‌دلیلی بیرون بروند و فردایش با هر کس دیگر که خواستند بخوابند و هر کار دیگری بکنند و به من و هیچ کس دیگری هم ربطی ندارد و اصلا هیچ قضاوتی هم –درست یا غلط- نسبت به این ماجرا نمی‌توان و نباید داشت. به ما چه؟ خودش می‌داند و خودش. بحث بر سر رفتار آدم به جا مانده است که هنوز گمان می‌کند باید ژست فرهیختگی و روشنفکری را حفظ کند و در همان حال که از همه جایش آتش زده بیرون، لبخند بزند و همه چیز را قلمبه کند اینجای دلش و پای عکس‌های طرف لایک بزند و به هر کسی هم که می‌رسد این شاه‌بیت آبکی را تکرار کند که امیدوارم با هر کس هست، شاد باشد. غلط کرده‌ای چنین امید و آرزویی داری. اگر عاشق بودی، حالا لابد سوخته‌ای و هیچ لزومی هم ندارد که خودت را جای داش‌آکل بنشانی و تا آخر همین‌طور با خودت سوز را این‌ور و آن‌ور ببری. بریز بیرون. بعد کمی سوگواری کن. بعد هم هم موو آن. برو پی کار و زندگی‌ات.

 

این‌ها همه را گفتم. باز یادم آمد که ما همه استاد نسخه پیچیدن برای دیگران هستیم. نوبت خودمان که می‌شود درمی‌مانیم. چه می‌دانم، شاید به وقتش خودم هم همین شوم که نقدش کردم. اما حالا که دارم از بیرون به داستان نگاه می‌کنم، این‌ها می‌آید به ذهن و زبانم.

هیچ

فروردین 8ام, 1393

یکی از دوستانم خبر فوت دوستش را درفیس‌بوک گذاشته بود. خود مرحوم را هم تگ کرده بود روی عکس و شعر سلمان هراتی را زیرش نوشته بود که تو نیستی، پنجره تنهاست… و کلی علامت غمگین در ادامه‌اش گذاشته بود. دوستانش آمده بودند پای عکس و تسلیت می‌گفتند و ابراز ناراحتی می‌کردند. آن‌ها که دوست مشترک بودند، شوک شده بودند و نمی‌دانستند چه باید بگویند. دیگران فقط تسلیت و سرسلامت باد حواله می‌کردند. عکس‌هایش را یک‌‌به‌یک نگاه کردم. دختر شوخ و شنگی بود که در عکس‌ها می‌خندید و شکلک درمی‌آورد، زبانش را بیرون می‌آورد و گاهی هم ژست جدی می‌گرفت. کلیک کردم و رفتم روی صفحه‌اش. نمی‌شناختمش، اما حس عجیبی بود. روی دیوار آدمی پرسه می‌زدم که دیگر نبود. آن سوی کامپیوترم کسی نبود. خلاء بود. از پست‌ها و تصاویر اخیری که گذاشته بود، معلوم بود که یکهو و بی‌خبر رفته است. لابد تصادف کرد یا اتفاق ناگهانی دیگری برایش افتاد. چند روز پیش، عکس جدیدی از خودش را گذاشته بود با لباس دکلته‌ی زرد. یک ابرویش را داده بود بالا و لبش را غنچه کرده بود رو به دوربین. بعد یکی آمده بود زیر عکس نوشته بود کچکی، ابرویت نیش کژدم است و او هم لایک کرده بود. باز یکی نوشته بود اوف چه خانم جیگری. او هم جوابش را داده بود که جیگری از خودتونه. حالا خانم جیگر دیگر نبود و من داشتم روی صفحه‌ای بالا و پایین می‌رفتم که مال هیچ کس نبود. آدمی آن سویش ننشسته بود، یا اگر نشسته بود، ارتباطی با هم نمی‌توانستیم داشته باشیم. حرفی نمی‌توانست در بگیرد. گفتم که، خلاء بود آن سوی کامپیوترم، پشت این صفحه‌ی مانیتور هیچ بود. باز روی صفحه‌اش دیدم که دیروز دوستانش را دعوت کرده بود که روز  ۹ فروردین ساعت ۲۰:۳۰ تا ۲۱:۳۰ به مناسبت طرح “ساعت زمین” لامپ‌های اضافه را خاموش کنند و این‌ها. هیچ چیزی در این صفحه بوی مرگ نمی‌داد. هیچ کس از هیچ چیزی خبر نداشت و خودش هم با آن لباس زرد دکلته و ابروی نیش کژدم، برنامه داشت که به اتفاق دوستانش فردا شب لامپ‌های اضافه‌شان را خاموش کنند.

دستم رفت روی Add friend و ادش کردم. مور مور شد تنم. فکر کردم الان چه کسی را اد کرده‌ام؟ چه کسی این را می‌بیند؟ روی Message کلیک کردم و عین دیوانه‌ها نوشتم: هستید؟ منتظر ماندم ببینم پیام seen می‌شود یا نه، که نشد. صفحه را بستم. رفتم در خانه چرخ بی‌حاصلی زدم و باز برگشتم. فیس‌بوک را باز کردم و دیدم پیام دارم. دوباره مور مور شدم. پیام را باز کردم و دیدم ربطی به خانم جیگر نداشت. دوستی تبریک دیرهنگام نوروز فرستاده بود.

شب خوابم نمی‌برد. فکر کردم بروم درخواست دوستی‌ام را پس بگیرم. چه می‌دانستم به غیر از خودش چه کسی فیس‌بوکش را چک می‌کند. فکر کردم این :.۷;ل‌بازی‌ها چه معنا دارد که دختر مرحوم مردم را اد کرده‌ام. کامپیوتر را روشن کردم و رفتم روی صفحه‌اش. حالا چند نفری آمده بودند روی دیوارش پیام گذاشته بودند. یکی نوشته بود باورم نمیشه فلانی کجا رفتی… یکی هم عکس یکسره سیاهی گذاشته بود. در همین یکی دو ساعت، به همین سرعت، صفحه بوی مرگ گرفته بود. در خواست دوستی‌ام را کنسل کردم. اما پیامم دیگر رفته بود و نمی‌توانستم کاریش بکنم. پیامم رفته بود برای کسی که نبود. برای آدمی که دیگر در خلاء بود. برایش نوشته بودم هستید؟ و او، اگر هم جایی در این عالم باشد، جوابی برای من نخواهد داشت. اما چه می‌دانم. شاید هم بیاید و پیامم را ببیند. شاید سرک بکشد روی صفحه‌ام و کنجکاوی کند که این پسره که بی سلام و علیک صمیمی شده و نوشته است هستید کیست. شاید دوستان مشترکمان را چک کند و شاید هم بشناسدم. در صفحه‌ام بالا و پایین برود و عکس‌ها و پست‌هایم را چک کند. بعد هم برود روی پیام‌ها و آن دایره‌ی Mark as unread را بزند که من نفهمم دیده‌ است پیامم را. از جایی در خلاء.