همين‌جوري

مردمی که ما هستیم

شهریور 16ام, 1392
این داستان هم به نظرم دیگر تکراری و لوث شده است از بس حرفش را زدیم و هیچ‌کس به هیچ‌جایش نگرفت.
این پارچه را اهالی شهید پرور فیروزآباد نوشته و زده‌اند بالای سر در مدرسه‌ای در میبد. اهالی شهید پرور فیروزآباد که لابد آن‌‌قدر سرگرم پرورش شهید بوده‌اند در این سال‌ها که اخلاق و شرافت انسانی را به کل فراموش کردند. این را نوشته‌اند و زده‌اند بالای سر در مدرسه‌ی ابتدایی‌ای، تا اگر بچه‌ی افغانی‌ای توانست از هزار خوان فقر و بدبختی و فلاکت‌های مهاجرت عبور کند و پایش به مدرسه برسد، بداند که همیشه باید مانند توله‌سگ باران خورده‌ای در گوشه خفت کند و یادش نرود که با بقیه فرق دارد. یادش باشد که مردم شهید پرور فیروزآباد و آقایان دشتی و دهقانی لطف کردند و به او که سهمی از کرامت انسانی و حقوق اولیه‌ی زندگی ندارد، تکه‌ی ناچیزی از همین حقوق ساده و بدیهی را صدقه داده‌اند.
اهالی شهید پرور فیروزآباد اما وقتی فرزند خودشان گذارش به آن طرف مرز می‌رسد، انتظار دیگری دارند. که برای نورچشمشان فرش قرمز پهن شود و در دانشگاهی که پذیرش گرفته است امکانات مناسبی برایش فراهم شود و در خیابان که راه می‌رود سرش را بالا بگیرد. به فکرشان هم خطور نمی‌کند که ممکن است در چشم آن شهروند سوییسی و آلمانی و آمریکایی، نورچشم آن‌ها حکم همان تبعه‌ی خارجه (افغان) را داشته باشد که این‌جا تحصیلات ابتدایی را هم ازش دریغ کردند.
فقط یک بار، ۳ سال پیش در محلی که کار می‌کردم، همکارم سر ناهار شوخی‌ای درباره‌ی تروریست بودن ایرانی‌ها با من کرد که ترش کردم و سرم را برگرداندم و گفت‌وگو را ادامه ندادم که بفهمد شوخی نامناسبی بود. تا غروب آن روز ۱۰ بار به بهانه‌های مختلف آمد و عذرخواهی کرد و دوباره سر حرف را باز کرد و توضیح داد که منظوری نداشته و خواسته شوخی کند و اصلا رفت در این فضا که بشر کلا تروریست است و منظورش از آن شوخی نسنجیده، نه ایرانی‌ها، که اساسا ابنا بشر بوده است و این‌ها. ۱۰ بار آمد عذرخواهی کرد تا از دلم دربیاورد که مبادا دردسری برایش درست کنم و شاهدی جمع کنم و به اتهام نژادپرستی شکایتی ازش راه بیندازم.
حالا ما می‌آییم و پارچه می‌زنیم بر سر در مدرسه و روز روشن در بلندگو می‌گویی که مردم و نژادیی را که از قضا بیشتری اشتراکات فرهنگی و زبانی را با ما دارند، شایسته‌ی نشستن در مدرسه‌ای که بچه‌هامان در آن هستند نمی‌دانیم. خیالمان هم البته راحت است که نه آن افغانی فلک‌زده که با هزار ترس و بدبختی توانسته پای خودش را در این مملکت بند کند، توان شکایت از این نژادپرستی خشن را دارد و نه اگر هم شکایتی واصل شود، رسیدگی و عقوبتی در کار خواهد بود.
ما ملتی هستیم که تعریف جدیدی از مفاهیم و روابط انسانی را به دنیا نشان داده‌ایم. هزار هزار فلاکت و بدبختی و تضییع حقوقمان، نظیر آلودگی هوا و گرانی و دروغ‌گویی مسوولان و آمارهای نادرست در رسانه‌ی ملی و گشت ارشاد سر میادین شهر و گزینش‌های غیرمنصفانه در هر اداره‌ای را پذیرفته‌ایم و صدامان هم در اعتراض به آن‌ها درنمی‌آید. نه این‌که اعتراضی نداشته باشیم؛ که زورمان نمی‌رسد اعتراضی کنیم. اما همین ما، خوب بلدیم به وقتش یاد حقوق شهروندی‌مان بیفتیم و پارچه بزنیم و حضور دانش‌آموز افغان را در مدرسه‌ی ابتدایی فلان روستای میبد منافی حقوقمان بدانیم و صدامان را بالا ببریم. چون این‌جا زورمان می‌رسد و خوب می‌دانیم کسی متولی حقوق این افغان بدبخت که با بدترین تحقیر از مدرسه بیرون خواهد شد نخواهد بود. ما کسانی هستیم که حقمان را یک جا خورده‌اند و جبرانش را جای دیگری، بر سر کس دیگری خالی می‌کنیم.
ما همچین آدم‌هایی هستیم. ما اهالی شهیدپرور فیروزآباد هستیم.

 

تا آن روز خوب برسد

شهریور 3ام, 1392
 آخرش یک روز پرواز مستقیمی از میدان حمزه‌کلای بابل به میدان ناسیون ژنو راه خواهد افتاد. یعنی مثل روز برایم روشن است که این اتفاق می‌افتد و دنیا چاره‌ای جز این ندارد که ضرورت چنین امری را بپذیرد. حتی جایش را هم در ذهنم مشخص کرده‌ام که مثلا در میدان اول حمزه‌کلا مسافر سوار کند و تا میدان دوم فرصت داشته باشد که سرعت بگیرد و تیک‌آف کند. بعد همین مسیر جاده کناره را ادامه دهد، از آسمان محمودآباد و چالوس و این‌ها بگذرد و بعد رشت و آستارا را پشت سر بگذارد و دست‌آخر از آسمان آذربایجان از کشور خارج شود. از آن‌جا به بعدش هم که دیگر راهی نیست تا ژنو، از هر مسیری که دلش خواست برود. در مسیر جاده کناره مدام آهنگ “صدام کن ای شمال خوب و سرسبز” شماعی‌زاده را بگذارد و از بالای دریاکنار و خزرشهر که می‌گذرد، یک بوق بنزی مشتی برای همه بچه‌های علاف بابلی بزند.
فکرش را بکنید. صبح به صبح از در خانه بیایم بیرون، قدم بزنم تا میدان حمزه‌کلا و همان‌جا از کیوسک دور میدان، روزنامه‌ای چیزی بخرم و سوار هواپیما شوم که برساندم ژنو. مثل تاکسی‌هایی که دور میدان منتظر مسافر می‌مانند تا پر شوند و حرکت کنند، هواپیما هم آن‌جا منتظر پر شدن باشد. خلبان بایستد کنار هواپیما و داد بزند ژنو ژنو. یک پیرزنی هم سبد به دست بیاید از خلبان بپرسد مه ره تونی سرخرود پیاده هکنی. که خلبان غرغری کند و بگوید برو بالا. بعد نزدیک‌های سرخرود یک نیش‌ترمزی بزند و پیرزن با سبدش بپرد پایین.

در مسیر پرواز جگردمبه بدهند، آش گوشت فرزدی بدهند که آدم جان بگیرد برای یک روز کاری. بعد وقتی رسیدیم ژنو، هواپیما همان دور و بر میدان ناسیون، یک گوشه‌ای پارک کند و منتظرمان بماند تا غروب که برگردیم. غروب باز راننده بایستد دور میدان و داد بزند بابل بابل. یک دختر خوشگل سوییسی بیاید بپرسد va-t-il à babol? و راننده بگوید آره جان، برو بالا. بعد من دیر برسم و بدوم سمت هواپیما و خلبان تو آینه مرا ببیند و نگه دارد که سوار شوم. اخم و تخم کند که ای تو در هکردی؟ (باز تو دیر کردی؟) من هم مزه بریزم برایش که در هکردمه و خر هکردمه. (دیر کردم و خیر کردم.) در پرواز برگشت، که غروب است و آدم خسته‌ی کار، قلیان بدهند با چای نبات. کمال را بگذارند سرمهماندار پرواز برگشت. دوباره نزدیک‌های سرخرود، پیرزن با سبدش ایستاده باشد. سبدش را در هوا تکان دهد و خلبان نگه دارد سوارش کند. پیرزن بیاید بالا. چادرش را سفت پیچیده باشد دورش. دست‌هایش را به هم بمالد و بگوید ای بچا بیه هوا و مه زانودرد شروع بیه. (باز هوا سرد و شد زانودرد من شروع شد.)

خلبان از بلندگو بگوید هنیش جان مار. (بنشین مادرجان.) پیرزن بنشیند کف هواپیما تا خود بابل.

شب که می‌رسیم بابل، هواپیما داخل شهر هم برود. تا شیرخورشید.

از این اطوارهای مدل گلستان

مرداد 29ام, 1392
به نظرم حتی خاص بودن و فیگورهای متفاوت گرفتن هم باید حد و حدودی داشته باشد، ولو این‌که از آدم خیلی بزرگی مثل ابراهیم گلستان سر بزند. یعنی می‌گویم ادا و اطوارهای این‌چنینی، از یک حدی که بگذرد، دیگر شیرینی‌ای ندارد و –برای من دست‌کم- باورپذیر نیست. دست طرف رو می‌شود انگار و آدم حس می‌کند طرف بیش از این که خاص باشد، دارد خاص بودنش را نمایش می‌دهد و بیشتر از این‌که واقعا با چیزی مخالف باشد، می‌خواهد با ابراز مخالفت، تفاوت خودش را با بقیه پررنگ کند. وگرنه مگر می‌شود آدم با هر حرف و نظری مخالف باشد و از هر سوالی که ازش می‌پرسند ایراد بگیرد. یعنی همه‌ی دنیا پرت و پلا می‌گویند و چیزی نمی‌فهمند و فقط اوست که عمق هر چیزی را می‌بیند و نادرستی سوال و نظر دیگران را درمی‌یابد؟

۸-۱۰ سال پیش که کتاب «نوشتن با دوربین» (گفت‌وگوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان) را خواندم، از آن‌همه خرده‌گیری و افاده‌ی گلستان و البته از صبر و پیگیری و ادب جاهد متعجب شدم. شما کتاب را بخوانید. یعنی بگویم سوالی در تمام این کتاب نیست که گلستان بهش ایراد نگرفته و یا با نظر پرسش‌کننده مخالفت نکرده باشد. از همان زمان، در ذهنم این ماند که گلستان، با تمام بزرگی‌اش اساس کارش بر مخالفت است، نه نقد و پاسخ‌گویی مصنفانه. الان هم سال‌هاست که هر جا یادداشت، صحبت یا حدیثی از او منتشر می‌شود، با پیگیری و کنجکاوی دنبال می‌کنم و دیگر تقریبا برایم یقین شده است که جان‌مایه‌ی کلام ایشان بیش‌تر از آن‌که بر رساندن حرف منطقی و مشخصی باشد، بر مخالفت کردن و البته نمایش خاص بودن خودش است. هر چند که شخص ایشان اساسا در این ۲۰-۳۰ سال اخیر تولید و خروجی آن‌چنانی هم نداشته است که جای قضاوت دقیقی از کارهایش به دست دهد. آن‌چه از ایشان بر جا مانده، همان ساخته‌ها و نوشته‌های ده‌ها سال پیش ایشان است که البته هر کدامشان وزنه‌ای هستند برای خودشان، اما مستدام نشدند و دیگر سال‌هاست که جز تکه انداختن و فیگورهای خاص گرفتن و مخالفت کردن، خروجی دیگری از استاد به رویت عام نرسیده است.

حالا چرا این‌ها را گفتم؟ بی‌بی‌سی فارسی آمده به مناسبت ۲۸ مرداد، از ۱۰-۱۲ مورخ و صاحبنظر درباره‌ی کودتای آن روز چیزهایی پرسیده است. در واقع جان سوالش درباره‌ی ماهیت اتفاق‌های چند روز منتهی به بیست و هشتم و قانونی بودن یا نبودن آن‌هاست و این‌که آیا اصلا کودتایی رخ داده است یا خیر. چارچوب حجمی‌ای هم برای پاسخ‌ها مشخص کرده که هر کس حدودا در ۲۰۰ کلمه نظرش را بنویسد. هر کسی چیزی گفته و در موافقت یا مخالفت سخنی بر زبان رانده است. اتفاقا برای خود من جالب بود که مثلا نظر برخی مانند کامران دادخواه را خواندم که اساسا داستان کودتا را نادرست دانست و با دلیل و مدرک حق را به جانب شاه داد و پنبه‌ی مصدق را زد و این‌ها. به هر حال نظری است برای خودش دیگر. خلاصه این‌که مخالف‌ و موافق، همه نظرشان را دادند و رفتند. نوبت به گلستان که رسید، طبق معمول شروع کرد به گیر دادن و مخالفت کردن (با اساس طرح پرسش) و آخرش هم جواب سوال را نداد. یادداشتش را این‌طور شروع کرده است که:

هرکس حق دارد هرپرسشی را که دارد به هر جور که بخواهد از هرکس که بخواهد بپرسد. نه نحوه جور کردن پرسش، و نه مقدار مدتی که معین کند برای پاسخ، الزامی نمی سازد برای پاسخگو.

خب؟ منظور؟ این‌که نه حرف تازه‌ای است، نه جواب سوال است. صرفا خواسته است با مخالفت و حرف متفاوتی کلامش را آغاز کند. حالا در ادامه چه می‌گوید:

پاسخ به این دو پرسش شما در قید و قالب زمانی که برای جمع آنها معین کرده‌اید، به وجهی که شایسته موضوع آن باشد و بعدهای مطلب را درست روشن کند، نه درست است و نه در خور؛ که، در نتیجه، نه میسر و نه الزام آور برای من.

باز هم ایراد گیری و منم منم کردن. ضمنا دوستان دقت دارید که تا کنون از ۲۰۰ کلمه‌ای که ایشان باید جواب سوال را می‌داد، ۱۰۰ کلمه‌اش را پر کرده است، بی آن‌که چیزی دست خواننده را بگیرد و حرف حسابی بزند. حالا باز هم در ادامه:

برای دادن پاسخ هم نیازی ندارم به “اسناد و تالیفات مختلف” که ذکر کرده اید. من آن روز ۲۸ مرداد همه را به چشم خود دیده ام و از همه آن رویدادها خودم برای دستگاه‌های تلویزیون و خبر پخش کنی آن روزگار فیلم خبری برداشتهام که در آرشیوهایشان، خاصه و عمدتا در اصل نزد NBC نیویورک، میشودشان یافت.

من آن روز را به چشم خود دیده ام و “دنیا را جز به چشم خود” نمی بینم.

این هم که تمامش فخر فروشی بود و بیان این‌که من به هیچ منبعی احتیاج ندارم و خودم منبع هستم و این‌ها. بگذریم که بزرگ‌ترین مورخین دنیا هم در خصوص هیچ واقعه‌ی تاریخی با صراحت چنین ادعایی نمی‌کنند و خود را بی‌نیاز از منابع موثق نمی‌دانند. خلاصه این‌که ۲۰۰ کلمه‌ی گلستان تا همین جا تمام شد و باقی توضیحاتی هم که داد، هیچ حرف جدیدی درش نبود. می‌توانید این‌جا بخوانید صحبت‌هایش را.

می‌گویم دیگر. ادا و اطوارهای این‌چنینی و همیشه ساز مخالف زدن و قبول نداشتن دیگران و تکه انداختن و همه را به هیچ گرفتن هم حدی دارد، حتی از آدمی به بزرگی گلستان. یکی برود به ایشان بگوید، آدم حتی به بزرگی ایشان هم کم در این خاک نیامده و نرفته است. برود بهش بگوید که خیلی از همین بزرگان، در فروتنی و حسن خلق و تواضع هم اسطوره‌ای بودند برای خود. این‌ها را که گفتم، نمی‌دانم چرا یکهو نام ایرج افشار آمد جلوی چشمانم. یا خیلی‌های دیگر که هر روز خدا هم اگر بهشان افتخار کنیم، باز کم است. احسان یارشاطر را بگو. پرویز ناتل خانلری را بگو. کامران فانی را بگو. زرین‌کوب را بگو. هزار هزار بگو. کم نداریم از این جواهرها.

این پهلوان‌های بینوای ما

تیر 24ام, 1392
یعنی دل آدم هم می‌سوزد. هم به حال او و هم به حال خودمان. ایسنا آمده است مصاحبه‌ای با عباس جدیدی که  رای چهارم تهران را در انتخابات اخیر شورای شهر کسب کرد، انجام داده و چهار تا سوال ازش پرسیده که هیچ بودنش در مدیریت شهری و بی‌اطلاعی‌اش را عیان کرده است. در همین چند خط مصاحبه هم مشخص است که بنده‌ی خدا خودش هم گرفتار شده است و مانند اره‌ای که آن‌جای آدم گیر کرده باشد، نه راه پس دارد و نه راه پیش. حتی چند جایی هم به خبرنگار می‌گوید که می‌ترسم در این مصاحبه تو مرا ضربه فنی کنی و این‌ها. یکی هم نیست بهش بگوید خب پدر من، وقتی اطلاعی از چیزی نداری و حرفی هم برای گفتن نداری دم لای تله مصاحبه و این‌ها نده که دستت رو شود. رایت را آوردی، مبارکت باشد. حالا دیگر ساکت بنشین سر جایت و بگذار بزرگ‌ترها کارشان را بکنند.

طفلک نمی‌داند چه باید بگوید. هی از مرام و معرفت و ساختن قبله‌ای برای عاشقان و دعای خیر مردم سخن می‌گوید، اما حتی حدود بودجه‌ی شهرداری تهران را هم نمی‌داند و اسم فاینانس و ال‌سی و این‌ها هم که می‌آید، دستپاچه خبرنگار را تهدید می‌کند که مصاحبه را ادامه نخواهد داد!

به خدا آدم دلش می‌سوزد. پهلوان نامی ایران است. کلی مدال و افتخارات برایمان آورده است. آدم سالم و درستی است. اما جایش این‌جا نیست. جایش روی صندلی‌های شورای شهر تهران که باید تصمیمات کلان مدیریت شهری را بگیرد، نیست. جایش گوشه‌ی تشک کشتی است، که جوان‌ترها بیایند و پیشش زانو بزنند و درس کشتی بگیرند. یا نهایتا باید ورزشگاهی، مدرسه‌ی کشتی‌ای، چیزی در اختیارش باشد که آن‌جا شاگرد پرورش دهد. وگرنه با این کوره سواد و اطلاعات ناقصش چه فایده‌ای دارد حضورش در پارلمان مهم‌ترین شهر کشور. ببینید دیگر؛ یک نیمچه خبرنگار هم به سادگی می‌تواند بپیچاندش و سرکارش بگذارد.

یک جایی هم در حرف‌هایش می‌گوید که من معتقد به خرد جمعی‌ام و باید با باقی اعضای شورا مشورت کنم و مثلا می‌خواهد این‌طوری جواب دادن را از سر خودش باز می‌کند. خبرنگار البته کوتاه نمی‌آید و می‌پرسد خب، نظر خودتان در این باره چیست که جدیدی به تته پته می‌افتد و معلوم می‌شود اساسا نظری ندارد. البته همین قدرش هم خوب است. چون این خرد جمعی و مشورت با اعضا که می‌گوید، یعنی خودش هم پیشاپیش گوشی دستش آمده است که چیزی بارش نیست. صاف و ساده‌اش این می‌شود که اجازه دهید بروم آن داخل، ببینم چه خبر است و بقیه چه می‌گویند. طفلکی گرفتار شده است. باز من می‌گویم دلم می‌سوزد، شما بگویید نه.

این چه بلایی است در این مملکت که هر کسی بخواهد سری توی سرها دربیاورد، باید وارد سیاست شود و این چه بلای بزرگ‌تری است که امثال این‌ها رای می‌آورند. یعنی تشخیص این‌که یارویی که روی تشک دو خم می‌گرفته و نهایت تفکرش در مورد مدیریت شهری ساخت قبله‌ای برای عاشقان است، گزینه‌ی مناسبی برای انتخاب و رای دادن نیست، کار سختی است؟ چه می‌دانم.