همين‌جوري

Bottom line

تیر 6ام, 1392
صبح زود باید بروم قزوین. اینجا نشسته ام و معادله ی هزار مجهولی ای را جلوی رویم گذاشته ام که نمی دانم از کجایش باید حلش کنم. اصل حرف یا bottom line ماجرا این است که باید ساعت ۸ صبح در دادگستری قزوین باشم. خب، حتما می گویید این که پیچیدگی ندارد. ساعت ۵:۳۰ از خواب بیدار شو، ساعت ۶ تا ۶:۱۵ از در خانه بزن بیرون، یک ساعت و اندی رانندگی کن، ساعت ۸ هم در دادگستری قزوین حاضری بزن. اما همین جواب ساده انگارانه ی شما خواننده ی گرامی نشان می دهد که گویا نگارنده را به درستی نشناخته اید و تمام تلاش این سال های نگارنده برای معرفی وجوه درخشان شخصیتی خود به شما بی حاصل بوده است. در واقع شما آگاه تر از آن بوده اید که وقت خود را صرف چنین کار عبثی کنید و یا اصلا امید به دیدن چیز درخشانی داشته باشید.

من آدم رانندگی صبح زود نیستم. آن هم تنها. آن هم برای بیشتر از نیم ساعت. خوابم می گیرد و کاملا محتمل است که سر رانندگی خوابم ببرد و ریق رحمت را سر بکشم. خود این هم البته اتفاق مهمی نیست. یعنی در شرایط عادی، نگارنده هم قبول دارد که مرگ حق است و به هر حال این شتر دیر یا زود در خانه ی هر کسی خواهد خوابید. اما قبول کنید که الان شرایط عادی نیست. یعنی انصاف نیست مایی که ۸ سال احمدی نژاد را تحمل کردیم، درست حالا که می خواهد شرش را بکند و برود پی کارش، بی هیچ حظی، در اتوبان تهران-قزوین با زندگی وداع کنیم. اینجانب، با تاسی به ابوریحان بیرونی، به مرگ خواهم گفت: آیا مملکت را بدون احمدی نژاد ببینم و بمیرم بهتر است یا نبینم و بمیرم.

خلاصه کلام این که رانندگی طولانی مدت، بدون همزبانی کسی، یا بدون تخمه آفتابگردان نتیجه ی دلخراشی به همراه خواهد داشت. حالا ممکن است بگویید خب نیم کیلو تخمه با خودت ببر که خوابت نگیرد. اما باز هم با کاهدان زده اید. انگار اصلا متوجه نیستید که حضور با لب و لوچه و دندانهای سیاه در پیشگاه دادگاه، دست کمی از حقارت مرگ در اتوبان ندارد. وانگهی به هر حال صبح زود خروسخوان، معده ی کدام آدم سالمی پذیرای نیم کیلو تخمه آفتابگردان است که شما از نگارنده چنین انتظاری دارید؟ اصلا بگویید بنده را چگونه جانوری دیده اید که چنین پیشنهادی می دهید؟

گزینه ی بعدی این است که با ماشین بروم تا ترمینال غرب، ماشین را در پارکینگ ترمینال بگذارم و از آن جا با خطی ای چیزی بروم قزوین. در طول راه هم تا قزوین تخت بخوابم، بی دلهره ی تصادفی چیزی. برای این که مشکلات این تصمیم را برایتان شرح دهم، ناگزیرم کمی با موقعیت جغرافیایی پارکینگ ترمینال غرب و همچنین انواع و اقسام خطی های تهران-قزوین آشناتان کنم. به طور کلی، برای رفتن به قزوین سه گزینه پیش روی مسافران قرار دارد: اتوبوس، سواری های شرکتی و خطی های همین جوری. اتوبوس در واقع میعادگاه دانشجویان اهل دلی است که در دانشگاه های قزوین و حومه به تحصیل مشغولند و سفر با اتوبوس را فرصتی مناسب برای آشنایی و دست افشانی بی سر خر می دانند. تمام صندلی های اتوبوس مالامال از این جوانان ترگل ورگل است که برای کسب علم تا قزوین و حتی چین هم حاضرند بروند، مشروط بر اینکه کسی جایشان را در اتوبوس عوض نکند و اساسا کاری به کارشان نداشته باشد. وارد اتوبوس که می شوید، ابتدا تصورتان این است که صندلی های خالی به تعداد کافی وجود دارد و هر کجا عشقتان بکشد می توانید بنشینید. اما خیلی زود دستتان می آید که هر کس صندلی خالی کناری خود را با زنبیلی چیزی نگه داشته است، به انتظار یاری که قرار است بیاید و البته می آید. بنابراین خیلی ساده است که سهم شمای غریبه و بی یار از این همه صندلی های خالی و دست افشانی های عاشقانه، ردیف اول اتوبوس باشد، جایی که معمولا پیرمرد بد عنقی همراه و مصاحبتان خواهد بود که هر از گاهی با عطسه های پر سر و صدایش چرتتان را پاره می کند و متعاقبش دستمال پارچه ای بزرگی را از جیبش بیرون می کشد که دهان و مفش را پاک کند. باور کنید هر درجه ای از تقوا را هم که پیشه کنید، پذیرش موقعیتی اینچنینی، که می خورند حریفان و من نظاره کنم، کار راحتی نیست.

اما مشکل واقعی اتوبوس چیز دیگری است: سرعتش پایین است، توقف های متعدد دارد، در پلیس راه می ایستد و ساعت می زند و خلاصه راه یک ساعت و ربعه را دو ساعته می رود. سواری های شرکتی هم کمابیش همین مشکل را دارند. بنابراین گزینه ی مورد علاقه ی نگارنده خطی های همین جوری هستند؛ همان ها که بیرون ترمینال ایستاده اند و داد می زنند قزوین قزوین و از برق نگاهشان پیداست که اصل قزوینی هستند.

حالا برگردیم به مقوله ی موقعیت جغرافیایی این ها. پارکینگ ترمینال دقیقا در نزدیک ترین نقطه به اتوبوس ها و سواری های شرکتی و از قضا در دورترین موقعیت نسبت به خطی های همین جوری قرار دارد. منظور از دورترین، همانا نیاز به یک پیاده روی مردافکن ۲۰ دقیقه ای است که عملا مزیت زمانی خطی های همین جوری را با چالشی جدی مواجه می کند. به عبارت دیگر& این خطی ها که قرار بود نیم ساعت زودتر از اتوبوس ها و شرکتی ها مسافر را به مقصد برسانند، حالا عملا این مزیت را به دلیل زمان پیاده روی از دست داده اند. خاصه این که شرکتی ها به مراتب زودتر پر می شوند و با فراوانی بیشتری می روند و همین جوری ها ممکن است معطلی ای از این باب هم داشته باشند.

گزینه ی سوم این است که با تاکسی و این ها خودم را به آزادی برسانم و بدون آن که نگران پارک کردن ماشین باشم، سوار یکی از همین خطی های همین جوری شوم و در واقع آن ۲۰ دقیقه پیاده روی را هم حذف کنم. شیوه انجام کار هم این است که از خانه تاکسی ای به مقصد سیدخندان و از آن جا هم تاکسی ای به مقصد آزادی شکار کنم. این راه البته معقول و خوب است و نگارنده هم معمولا همین شیوه را پی می گیرد. اما مشکل این جاست که وقتی قرار است صبح اول وقت قزوین باشم –مثل فردا- این ریسک وجود دارد که تاکسی به موقع پیدایش نشود و وقت بیشتری ازم بگیرد و از bottom line نهایی عقب بیفتم.

راه دیگر این است از خانه آژانس بگیرم به قزوین. این یکی که دیگر عالی است: بی مشکل. مثل آقاها می نشینم عقب ماشین و از همان جلوی در خانه می خوابم تا خود قزوین. مشکل فقط اینجاست که این شیوه هزینه های نگارنده را زیادی بالا می برد. یعنی باید ۶۰ تومان کرایه رفت را بپردازم و البته مقداری هم بابت برگشت تقبل کنم. بنابراین یک رفت و برگشت ساده به قزوین و تردد در شهر و صرف صبحانه (عدسی) و ناهار (قیمه نثار) برای نگارنده صد تومانی –بلکه بیشتر-  آب خواهد خورد. شما خواننده ی عزیز واقعا چه فکری با خودتان کرده اید؟ که نگارنده سر گنج نشسته است؟


نشسته ام به حل معادله ی چند مجهولی رفتن به قزوین. هی گزینه ها را بالا و پایین می کنم و نتیجه نمی گیرم. به خودم می گویم بخوابم و صبح که بیدار شدم، همان موقع تصمیم بگیرم. بعد نهیب می زنم که باید برنامه ام را از الان بدانم تا ساعت بیدار شدنم را کوک کنم. چشمم به همشهری داستان جدید می افتد که امروز خریدم. بازش می کنم  و سرسری ورق می زنم. توجهم جلب داستان “دالان نور” رضا منصوری می شود. برایم اس ام اس می آید. همشهری داستان را ول می کنم و می روم سر موبایل. اس ام اس را می خوانم و جواب می دهم. باز بر می گردم سر حل معادله ام.

زندگی شروع شده است. ایران هستم. Bottom line این است.



محسن رضایی: اولاد کم شانس

خرداد 12ام, 1392
چرا به رضایی رای نمی‌دهیم؟ واقعا این هم سوالی است برای خودش. فکر نمی‌کنم کسی –از چپ و راست و بالا و پایین-  در این نکته تردید داشته باشد که محسن رضایی بابرنامه‌ترین کاندیدای ریاست جمهوری است که از قضا برنامه‌هایش هم مانند باقی کاندیداها هول‌هولکی و در ضرب‌الاجل انتخابات طراحی نشده است. یعنی محصول فکر دقیق و کارشناسی است و حتی مطالعه‌ی اجمالی و سرسری بخشی از برنامه‌هایش هم نشان می‌دهد که حرف حسابی برای گفتن دارد. خودش هم در گفت‌و‌گوها و مناظره‌هایش حرف پرت و پلا و خارج از هنجاری از دهانش خارج نشده و تلاش کرده است همان برنامه‌ها را شفاف‌تر و قابل فهم‌تر کند. آمارها و اطلاعاتی هم که به دست می‌دهد همه‌شان واقعی و درست است و حتی نقاط هدفی هم که مثلا برای پایان دوره‌ی ریاست جمهوری‌اش در نظر گرفته، کاملا منطقی و –با برنامه‌هایی که دارد- قابل دسترس می‌نماید. خودش هم نشان داده است آدم کم‌حاشیه و سنگین و رنگینی است و البته با تمام موقر بودنش، در مناظره‌ی انتخاباتی پا به پای عارف –البته با بیان متین‌تری- اعتراض خودش را به رویه‌ای که نادرست می‌دانست نشان داد.

این درست که بیشتر بدبختی‌های امروز ما –که نشسته‌ایم و بر سر این آدم و آن آدم با هم چانه می‌زنیم- به دلیل نبودن احزاب جان‌دار سیاسی در کشور است که به جای مردم فکر کنند و کاندیدایی را با برنامه‌هایش انتخاب کنند و البته تا آخر هم سر این انتخابشان بمانند و مسوولیت آن را بپذیرند. نه اینکه امروز بعد از ۸ سال تحمیل هزینه و افتضاح به کشور، هیچ حزب و گروهی مسوولیت این افتضاح را نپذیرد و همه‌ی آن‌هایی که تا همین ۴ سال پیش سنگ احمدی‌نژاد را به سینه‌شان می‌زدند، حالا به راحتی از زیر بار این حمایت شانه خالی کنند و بروند پی کارشان. این‌ها درست. یعنی من هم قبول دارم که تا احزاب سیاسی –به معنای واقعی خودشان-  در این کشور شکل نگیرند، انتخاب و مسوولیت‌پذیری سیاسی معنای خودش را باز نخواهد یافت. اما حالا که به هر حال در این وضعیت رقت‌بار گیر کرده‌ایم، تا زمانی که فضای سیاسی بازتر شود و احزاب جان بگیرند، چاره‌ای جز این نداریم که خودمان خط‌کش دست بگیریم و کاندیداها را با بر اساس حرف‌ها و سوابقی که ازشان شنیده‌ایم و می‌شنویم و البته برنامه‌هایی که ارایه داده‌اند، بسنجیم و به نتیجه‌ای برسیم. خب سوال همین‌جاست که اگر مبنای قضاوت‌مان قرار است حرف‌ها و برنامه‌های کاندیداها باشد، چه کسی می‌تواند با رضایی برابری کند یا حتی به او نزدیک شود؟ هیچ کس. این البته عجیب نیست. به نظرم هر کس دیگری هم اگر ۸ سال آزگار نشسته بود و به ریاست‌جمهوری فکر کرده و برایش نقشه کشیده بود، طبیعتا می‌بایست چنین خروجی‌ای داشته باشد. اما چه فرقی برای ما می‌کند که این برنامه‌ها حاصل چیست؟ در مملکتی که سگ صاحبش را نمی‌شناسد و هیچ کس سر جای درست خودش نیست و هیچ کس برای کاری که می‌کند برنامه و هدفی نریخته است،  یک آدمی پیدا شده که پکیج کامل و همه‌جانبه‌ای برای کشور در دستش دارد و به ما نشان می‌دهد که قرار است از این‌جا به آن‌جا برسیم و از قضا حرف‌هایش منطقی است و با واقعیت‌ها هم جور در می‌آید. بالاخره یک نفر باید باشد که از ما –و از خود من در وهله‌ی اول- بپرسد که مرگم چیست که به او رای نمی‌دهم؟

یکی از دوستانم می‌گفت چون نظامی است و نباید نظامی‌ها مملکت را دست بگیرند. گفتم اولا که نظامی‌ها مملکت را دست گرفته‌اند. ثانیا، چطور است که وقتی مثلا به قالیباف نگاه می‌کنیم، آن‌قدر سخت‌گیر نیستیم و انگار نظامی بودنش آن‌قدرها توی ذوق نمی‌زند، اما نوبت به این رضایی مادر مرده که می‌رسد، می‌خواهیم مو را از ماست بکشیم. بعد هم این که این بنده‌ی خدا دست‌کم ۱۵ سال است که لباس نظامی را درآورده و در قامت اقتصاددان درآمده است، در مقایسه با قالیباف می‌گویم که تا همین ۴-۵ سال پیش فرمانده‌ی نیروی انتظامی بود. بعد هم این‌که وقتی قالیباف خودش می‌گوید در خیابان ملت را با چوب می‌زده، دیگر امثال رضایی را باید طلا گرفت که نظامی بودنشان را در جبهه‌ها خرج کردند و جان من و شما را خریدند و کارشان به این‌جا نکشید که بخواهند به امنیت و جان مردم در خیابان‌ها دست‌درازی کنند.

یکی دیگر از دوستانم می‌گفت او گوش به فرمان نظام و حاکمیت است و اگر اختلافی پیش بیاید، مرد آن نیست که بخواهد جانب مردم را بگیرد و پیش نظام قد علم کند. شاهد حرفش هم این بود که مثلا سر انتخابات ۸۸، با تمام هارت و پورتی که کرد که نمی‌دانم رای مردم مثل ناموس من است و این‌ها، یکهو زد زیر همه چیز و گفت از حقم می‌گذرم. خود من هم یادم است این را. اما خب، این ویژگی او را هم می‌توان این‌طور دید که خط قرمزهایش پیشاپیش مشخص است و به این ترتیب، ما می‌دانیم با چه آدمی، و با چه معیارها و مختصاتی طرف هستیم. یعنی قرار نیست بعد از انتخابات یک چهره‌ی جدیدی از خودش نشان دهد و تازه بفهمیم آقا آیا در خیابان ملت را چوب هم زده است یا نه. من می‌گویم آدمی که زیر و رو و بالا و پایینش مشخص است و ابایی هم از این ندارد که خطوط قرمزش را به همه نشان دهد، به مراتب قابل اعتمادتر و مطمئن‌تر از کسی است یک روز کت سفید می‌پوشد و روشنفکر می‌شود و یک روز دیگر، در خیابان ترک موتور می‌نشیند و چوب دستش می‌گیرد. بعد هم این‌که اگر پذیرفتیم که این آدم الویت برنامه‌هایش اقتصادی است، چه بهتر که با نظام هماهنگ باشد و اصطکاک زیادی ایجاد نکند تا بتواند برنامه‌هایش را پیش ببرد.

باز یکی همین نکته را می‌گفت که او توسعه‌ی سیاسی برایش اولویت نیست. راست هم می‌گوید. اما اولا من این را هم به حساب نقطه‌ی قوتش می‌گذارم که تکلیفش با خودش و من و شما و همه روشن است. یعنی قرار نیست کار سیاسی کند و شعارش را هم نمی‌دهد. ثانیا، انگار یادمان رفته که ما جان‌سخت‌هایی هستیم که ۸ سال از عمرمان را به پای دولتی سوزاندیم که نه الویت سیاسی داشت و نه الویت اقتصادی و نه هیچ الویت معقول دیگری. حالا که یکی پیدا شده است و دست کم برای یکی از الویت‌ها –و از قضا مهم‌ترین‌شان- برنامه‌ی عملی و درست و حسابی دارد، یاد الویت‌های معوق‌مان افتاده‌ایم. ثالثا، حتی در همین میزان محدودی که به مسایل سیاسی پرداخته است، از خیلی‌های دیگر معقول‌تر ظاهر شده و دست‌کم حرف‌ها و رفتاری که از خودش نشان می‌دهد، از امثال جلیلی و حداد و ولایتی و این‌ها به روز تر است. من خودم شنیدم که در مصاحبه با این یارو عابدینی انتقاد کرده بود به کسانی که گفتمان انقلاب را فقط ایستادگی می‌دانند و گفته بود باید با دنیا وارد تعامل شد. مثال خوبی هم آورده بود که برای مسایل زیست محیطی با آمریکا وارد همکاری و تعامل خواهد شد که مثلا این مشکل غبار در استان‌های جنوبی را حل کند و حتی برآٔورد هزینه‌ی این کار را هم گفت. یعنی، نه تنها نگاه باز و به روزی از روابط بین‌الملل دارد، بلکه تا این حد هم دقیق و با جزییات مسایل را حلاجی کرده است. یا مثلا گفته بود فعالیت‌های اقتصادی را از دولت و نیروهای مسلح می‌گیرد. خیلی حرف است این‌. من می‌گویم چه چیزی بهتر از این؟ یک آدمی پیدا شده که یک جایی در وسط ایستاده است و خدا خودش می‌داند که فعلا آدم‌هایی که وسط ایستاده باشند، بیشتر به کار ما می‌آیند تا آن‌هایی که این طرف و آن طرف هستند.

اصلا این‌ها هیچ. شما یک سری به این سایت ویکی رضایی بزنید و ببینید آن‌جا چقدر کار دقیق علمی تلنبار شده است. باور می‌کنید اگر بگویم برای تک‌تک شهرهای ایران، به صورت موردی مطالعه و برنامه‌ریزی شده است؟ یعنی حتی در حد این که بابل چند تا سینما دارد و چند تا باید داشته باشد هم وارد جزییات شده است، آن‌هم با برنامه‌ی زمانی ۴ ساله. حالا البته بابل که شهر بسیار مهمی است، ولی برای بقیه‌ی شهرها هم در همین حد و حدود برنامه دارد. به خدا ما گرفتار کفران نعمت می‌شویم اگر این‌ها را نبینیم.
همه‌ی این‌ها را گفتم، ولی مثل روز برایم روشن است که ما به رضایی رای نمی‌دهیم. خودم را می‌گویم. شما را می‌گویم. این بچه ستاره و اقبال ندارد اصلا. اولاد کم‌شانس است انگار.

مناظره‌ی کاندیداها: تجربه‌ای خوب

خرداد 11ام, 1392
هنوز سیل انتقادها به برنامه‌ی مناظره‌ی نامزدهای ریاست جمهوری ادامه دارد و خود کاندیداها هم، بعضی‌شان –چه در جلسه‌ی مناظره و چه بعد از آن- به این شیوه اعتراض کردند و حتی شنیدم که ضرغامی هم کوتاه آمده و تلویحا بعضی اعتراض‌ها را پذیرفته است. من اما ایراد جدی‌ای در این برنامه‌ی چند ساعته ندیدم و حتی بگویم به نظرم خیلی هم خوب برگزار شد. حالا نه این‌که هیچ ایرادی در کار نباشد، اما منظورم این است که اگر بنا بر این بود که کاندیداها را در زمانی محدود از جوانب مختلف در مقایسه با هم قرار بدهند و نه فقط اطلاعات و سواد عمومی آن‌ها، که حتی روحیات آن‌ها را بسنجند، شیوه‌ی خوبی در پیش گرفته شد.

نکته‌ی اول این‌که حرف‌های از پیش آماده شده را همه خوب بلدند بزنند. یعنی این‌طور بگویم که این آقایان – به جز غرضی که به نظرم بیشتر برایش نوعی تفریح و تنوع است این برنامه‌ی کاندیداتوری- هر کدام خدا نفر مشاور در زمینه‌های مختلف دور و برشان هستند که می‌توانند سخنرانی‌های خوشگل براشان ‌آماده کنند و دستشان بدهند که از بر کنند و بیایند تحویل مردم بدهند. این همان نکته‌ای است که در گفت‌وگوهای تلویزیونی انفرادی کاندیداها هم می‌دیدیم که در بسیاری مواقع، بیش از آن‌که جواب مجری –عابدینی- را بدهند، فرصت را غنیمت می‌شمردند که درس‌های به خاطر سپرده‌شان را پس بدهند، ولو این‌که به سوال هیچ ارتباطی نداشته باشد. این هم البته خوب و لازم بود، چرا که نشان می‌داد دور و بر هر کاندیدا را چه افرادی با چه سطح و نگرش‌هایی پر کرده‌اند؛ اما کافی نبود. یعنی علاوه بر سنجش حلقه‌ی مشاوران هر کاندیدا، لازم بود خود این کاندیداها را هم در موقعیتی رقابتی به تله بیندازند و ببینند در عالم واقع و اگر به خودشان باشد، چند مرده حلاجند. این‌که می‌گویم، یعنی حتی اگر هم برنامه‌ی مزخرفی بود، تنها همچین کاری می‌توانست روحیه‌ی انتقادی واقعی این کاندیداها را نشان دهد که کدامشان به رویه‌ی نادرست اعتراض کردند –عارف و رضایی و کمی هم روحانی- و کدامشان با لذت و شنگولی در مسابقه شرکت کردند و کف زدند–غرضی و حداد-  و کدامشان مانند شاگرد زرنگ‌ها سعی می‌کردند هی دستشان را بالا ببرند و بگویند آقا ما بلدیم و تند تند درس‌هاشان را پس بدهند. منظورم قالیباف است که البته یک سر و گردن هم از بقیه بالاتر ظاهر شد.

باز خوبی دیگرش این بود که حتی در رفتار انتقادی و اعتراضی به برنامه هم باز تفاوت روحیه‌ها مشخص شد که رضایی متانت و جبروت خودش را حفظ کرد و در مقابل، دکتر عارف با مجری سر به یکی به دو کردن را باز کرد و وسط حرفش پرید و قهر کرد و بعدش هم دوباره آشتی کرد و برگشت به بازی. که خوب نبود در نظرم این برخورد عارف. اما به هر حال روحیه‌ی کاندیداها را تا حدی نشان داد و شاید بتوان با اندکی اغماض، آن را تعمیم داد به رویکرد کلی و جنمشان در مملکت‌داری و این‌که تا چه حد اهل مخالفت و اعتراض با رویه‌هایی خواهند بود که به نظرشان نادرست بیاید. وگرنه بقیه –حتی اگر هم موافق نبودند- صدا ازشان درنیامد.

بعد هم این‌ که در همان قسمت تستی که بیشترین انتقادها به آن وارد بود، اتفاقا خیلی لازم بود که کاندیداها را در موقعیت صفر و یکی قرار دهند تا آن‌چه را که ته ذهنشان است دربیاورند. یعنی این‌طور بگویم که همین نکته که پارامترهای زیادی را وارد سوال نکردند و از آقایان خواستند با اطلاعات محدود انتخابی از گزینه‌ها داشته باشند، بهترین شیوه بود برای این‌که راه را بر لفاظی و این شاخه و آن شاخه پریدن‌های بی‌حاصل ببندد و اصل حرفشان را بیرون بکشد که البته بسیاری‌شان از زیر جواب در رفتند و پاسخی ندادند. راستش من اگر جای حیدری بودم، در این قسمت بیشتر گیر می‌دادم که وادارشان به جوابگویی کنم. چرا که انتخاب و تصمیم‌گیری درست در شرایط اضطراری و با داده‌های محدود هم خودش هنری است که باید امتیازی داشته باشد. وگرنه وقتی تمام اطلاعات و داده‌ها تکمیل باشد، دیگر به قول کروبی –که خدا حفظش کند- ننه‌جان آدم هم می‌تواند جواب درستی بدهد. سوال‌ها اتفاقا بسیاری‌شان سوال‌های خوبی بودند و اگر به شیوه‌ای مجبورشان می‌کرد جواب دهند، ته ذهن خیلی‌هاشان جارو می‌شد و به نمایش گذاشته می‌شد. بالاخره وقتی بحث الویت‌بندی می‌شود، یک کاندیدا باید بداند که مثلا وزن بیشتری به صنایع کوچک و زودبازده می‌دهد یا صنایع سنگین. بله، البته هردوشان مهم است، اما بحث وزن بیشتر و الویت‌دهی است، ولو این‌که در حد ۴۹ به ۵۱ باشد و بارها هم مجری همین نکته را توضیح داد ، وگرنه طبیعی است که هر دوشان را باید با هم پیش برود و نمی‌توان هیچ کدامشان را به طور کامل رها کرد. اما این‌که کاندیدای ریاست جمهوری نداند یا نخواهد بگوید که ته ذهنش به کدام این‌ها الویت بیشتری می‌دهد، به نظرم خودش مصیبتی است. یا مثلا در مورد کاهش و افزایش مالیات بر شرکت‌ها.

در مورد تصاویر البته، به نظرم بهتر بود که در موردشان توضیحی داده می‌شد که مثلا اشتباهی نظیر معدن و دره که عارف مرتکب شد، پیش نیاید. یعنی حتی اگر تصویر هم نشان نمی‌دادند و مثلا فقط به جایش کلمه‌ای –مثلا معادن- می‌نوشتند هم کفایت می‌کرد. یا این‌که مجری خودش توضیح می‌داد که این تصویر فلان چیز است که بیننده را به اشتباه نیندازد. به خصوص در مورد همین تصویر معدن که شاید اگر رضایی اشاره‌ی درست را نمی‌کرد، بقیه هم همان اشتباه عارف را قرقره می‌کردند. البته در همین باره، ما هم باید یاد بگیریم که وقتی گفت‌وگو‌ها تا این حد بداهه و بدون پیش‌زمینه انجام می‌شود، باید انتظاراتمان را منطقی و معقول کنیم و بپذیریم که قرار نیست همه به هر سوالی که ازشان می‌شود، جواب درست و سنجیده بدهند. یعنی دیگر موضوع مقایسه‌ی آدم‌ها می‌شود و این‌که کدامشان به خودی خود –و بدون پشتیبانی خیل مشاورانشان- هم آدم‌های ورزیده‌تر و به‌روزتری هستند. با این حساب، این‌که مثلا عارف نتوانست در نگاه اول معدن را از دره تشخیص دهد، لزوما به معنای بی‌سوادی یا گیجی او نیست. کما این‌که در خیلی سوالات دیگر جواب‌هایش از دیگران سنجیده‌تر بود. یا قالیباف که به همه سوالات با ژست آمادگی کامل جواب داد، معنایش این نیست که قاطی افاضات، چرت و پرت هم از دهانش در نیامده باشد، که البته آمد. بالاخره بداهه بوده است دیگر. طبیعی است این چیزها.

نکته‌ی آخر هم این‌که، این برنامه یک خوبی دیگری هم داشت و آن این که نشان داد آدم‌هایی که در گذشته و همین حالش مصادر بالای مدیریتی و سیاسی کشور را بر عهده داشته‌اند و دارند، بعضی‌شان تا چه اندازه فسیل و خالی از هر حرف و فکر و ایده‌ای هستند و این‌جاست که آدم خیلی راحت دستش می‌آید که چرا اوضاع و احوال مملکتمان این‌طور در گل مانده است. مثال و شاهد زنده‌اش حداد عادل که آدم باورش نمی‌شود این چنین آدم پرتی سال‌ها رییس قوه‌ی مقننه (یعنی سومین مقام کشور) بوده است. یا مثلا غرضی که سال‌ها در وزارت‌خانه‌های مختلف وزیر بوده است و بالاخره حتی اگر همان تجربیات دوران وزارتش را هم می‌خواست به کار بگیرد، باید سنگین‌تر و آماده‌تر ظاهر می‌شد.

من به برنامه‌ی مناظره‌ی صدا و سیما رای مثبت می‌دهم. خاصه این‌که هیچ شاهد قابل توجهی از جانبداری و بی‌عدالتی درش به چشمم نیامد.

آقای بازیگر

اردیبهشت 29ام, 1392
حالا که البته خدا را شکر، خود آقای انتظامی عزیز چند خطی در شرح داستان آن روز و حضورش در ستاد انتخابات و این‌ها نوشت و شک و شبهه‌ها را برطرف کرد. شک و شبهه‌ای هم البته در کار نبود. داستان هم همانی بود که حدسش را می‌زدیم که احتمالا به کلک و حقه‌ای پیرمرد را کشانده‌اند آن‌جا که عکسی چیزی با او بیندازند و لابد اعتبار و افتخار نداشته‌شان را جای دیگری، از کس دیگری عاریه بگیرند. اما این ماجرا، دست کم دو نکته‌ی قابل توجه داشت که بیش از باقی حواشی‌اش به چشمم آمد:

اول این‌که، حتی تا پیش از این‌که توضیحات آقای انتظامی هم منتشر شود، من برخورد ناپسند و قضاوت بی‌ادبانه‌ی چشمگیری در فضای مجازی ندیدم که نسبت به ایشان صورت گرفته باشد. یعنی اگر از آن دسته آدم‌ها که کارشان فحش دادن و بد و بیراه گفتن به این و آن است بگذریم، ندیدم کسی این ماجرا را زیادی بزرگ کند و چاک دهانش را ور بکشد و هر چه دلش می‌خواهد بگوید. اصلا به نظرم آمد که انگار آدم‌های دور و برم در فضای مجازی تعمدا این موضوع را نادیده گرفتند و زیاد همش نزدند که بخواهد بیش از حد بزرگ شود. یک بخشی از این برخورد عاقلانه البته تاثیر قیافه‌ی شکسته و ناراحت و ناراضی آقای انتظامی در عکس‌ها بود که داد می‌زد به خواست خودش آن‌جا نرفته است. بخش دیگرش اما، که از قضا مهم‌تر است، از یک فهم و درک و بلوغی حکایت می‌کند که انگار دیگر همه‌مان آدم‌شناس شده‌ایم. اصلا بگویم کارکشته شده‌ایم. هم عزت انتظامی را می‌شناسیم که آدم این حرف‌ها نیست و  هم کسانی را که انتظامی را کشانده‌اند آنجا می‌شناسیم که آدم این حرف‌ها هستند. دیده‌اید می‌گویند فلانی آن‌قدر مار خورده‌ است که خودش افعی شده است. حالا حکایت ماست که این‌قدر در این سال‌ها از این نمایش‌ها دیده‌ایم -و البته آن‌قدر آدم‌هایی مثل انتظامی موقعیت محکم و مطمئنی در یاد و ذهن اجتماعی‌مان ایجاد کرده‌اند- که دیگر این کلک‌ها اثر ندارد. این پدرسوخته‌بازی‌ها افاقه نمی‌کند. یک کلام، عملمان بالا رفته است و دیگر این چیزها جواب نمی‌دهد.

دوم این‌که، به نظر می‌رسد اوضاع آن‌قدر خراب است که دیگر از دست برادران مرید و خانه‌زاد، نظیر شریفی‌نیا و احمد نجفی و این‌ها هم کاری برنمی‌آید. یعنی دیگر خود آقایان هم می‌دانند که حنای امثال این‌ها رنگی ندارد و اگر هم چند سال پیش مثلا اعتبار و آبرویی داشتند، در این چند سال، آن‌قدر بیخود و باخود، این‌جا و آن‌جا مصرفش کردند که دیگر چیزی ازش باقی نمانده است. خورده‌اند به خنسی. بعد هم این‌که انگار دیگر کار از تطمیع و پول دادن و این‌ها گذشته و تنها چاره‌ای که باقی مانده است، این است که یک پیرمرد ۸۰-۹۰ ساله را گول بزنند و با کلک ببرند آن‌جا. یعنی دیگر آن‌قدر کف‌گیر اعتبارشان به ته دیگ خورده است که با وجود این‌همه امکانات و توانایی‌های مالی و سیاسی که دارند، نمی‌توانند یک آدم حسابی را با خودشان همراه کنند و مجبور نشوند عزت انتظامی را با این وضع و قیافه‌ی ناراضی آن‌جا بنشانند که بعدش هم بیاید داستان رفتنش را این‌جا و آن‌جا بگوید و آبروشان را ببرد.

حالا همچین می‌گویم آبروشان را ببرد، یکی نداند، فکر می‌کند انگار خیلی براشان مهم است آبروداری.