همين‌جوري

عاطل‌تر از باطل

اردیبهشت 18ام, 1392

امروز از آن روزها بود. از صبح که چشمم را باز کردم، با خودم گفتم امروز فقط درس می‌خوانم. امروز جز درس نه به چیزی فکر می‌کنم، نه گوش می‌کنم، نه نگاه می‌کنم. از برنامه‌ام خیلی عقب هستم و هیچ چیز کارهایم به آدمی نمی‌ماندکه باید تا یک ماه و اندی دیگر پایان‌نامه‌اش را تحویل بدهد. دیشب هم که ساعت را کوک می‌کردم، از ۷ تا ۸ صبح با فواصل زمانی ۱۰ دقیقه تنظیمش کردم که هیچ راه فراری برایم نگذارد. فکر کردم ۸ هم که بیدار شوم، تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم، ۹ دانشگاه هستم و دیگر می‌نشینم سر درس و مشق و تا شب از کنارش جم نمی‌خورم. باز فکر کردم که اگر ۴-۵ روز همینجوری دوام بیاورم، می‌توانم خودم را به برنامه‌هایم برسانم. بعد یاد حرف خاتمی افتادم که گفت اگر چهار سال فلان و بیسار کنیم، تازه می‌توانیم برسیم به نقطه‌ی صفر برنامه‌ی چهارم.

صبح با اولین زنگ ساعت بیدار شدم و این را به فال نیک گرفتم که قرار است همه چیز طبق برنامه پیش برود. چشمم را که باز کردم با خودم گفتم امروز فقط درس. زیر دوش و سر صبحانه هم همین را با خودم گفتم. ساعت ۸:۱۵ رسیدم دانشگاه که یعنی همین‌جوری ۴۵ دقیقه از برنامه‌ی اولیه‌ام جلو بودم و این نویدبخش روز پرحاصلی بود. کامپیوتر را که روشن کردم، پیش از آن‌که درست و حسابی بالا بیاید، مسنجر و اسکایپ را بستم و با خودم گفتم امروز از فیس‌بوک و پلاس و توییتر و این‌ها هم خبری نیست. امروز فقط درس. این را مدام با خودم می‌گفتم که راه را بر هرگونه وسوسه‌ی موذیانه برای وقت‌کشی ببندم. جهت مزید اطلاع شما خواننده‌ی گرامی، نگارنده فوق تخصص یافتن راه‌های آبرومند و ظاهرصلاح را برای وقت‌کشی و عاطل و باطل گشتن دارد و در این مسیر، آنچنان پیش رفته و به چنان مهارتی دست یافته است که گاهی حتی خودش هم از خودش رودست می‌خورد. یعنی به ظاهر درگیر کاری می‌شود که ضرورت دارد، اما خدا می‌داند و خودش هم می‌داند که کاربرد این کار فقط فرار از کار ضروری‌تر دیگری است که البته جذابیت کمتری دارد یا جذابیت ندارد. بنابراین تصدیق می‌فرمایید که آدمی با چنین سابقه‌ی درخشان حتما باید در هر زمان و دقیقه‌ای به خودش ضروری‌ترین کار را یادآوری کند و راه را بر هر فکر و وسوسه‌ی موذی ببندد.

عجیب است. عجیب است که وقتی آدم مشغول کاری می‌شود که حوصله‌اش را ندارد، چطور ساده‌ترین و بی‌بخارترین چیزها هم در شکل جذاب‌ترین مخلوقات خداوند جلوه می‌کنند. چطور ترک دیوار و آشغال روی زمین هم برای آدم جذاب می‌شوند و خواندن بی اهمیت‌ترین خبرها و حتی تماشای قیافه‌ی محسن رضایی و شنیدن هزار باره‌ی وعده‌های انتخاباتی‌اش هم می‌تواند توجه آدمی را جلب کند. بگذریم.

نشستم و گفتم امروز فقط درس. گفتم هیچ کس و هیچ چیز نباید حواسم را پرت کند. به قول شاملو، نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان ِ کافورینه به کف، نه عفریتان آتشین‌گاوسر به مشت، نه شیطان بهتان‌خورده با کلاه بوقی منگوله‌دارش، هیچ کس حق ندارد من و فکرم را از سر این درس و کتاب جایی ببرد.

باقی داستان دیگر گفتن ندارد. موبایلم زنگ خورد. دوستم بود که می‌گفت امروز کنفرانسی در زوریخ داشته و از مدتی پبش برای خودش و خانمش دو تا از این بلیط‌های نامحدود روزانه به تاریخ امروز گرفته بود که هم به کنفرانس بروند و هم اگر دست داد، دور و بر زوریخ را بگردند. از این بلیط‌هایی است که به مبلغ ثابتی و برای روز مشخصی می‌خریدش و بعد از صبح علی‌الطلوع تا بوق شب می‌توانید در تمام سوییس ول بگردید و هر جا دلتان خواست و عشقتان کشید، قدم بگذارید. می‌گفت خانمش کاری برایش پیش آمده که نمی‌تواند بیاید و حالا این بلیط هدر رفته و پسش هم نمی‌گیرند. طفلک قید فروشش را زده بود و فقط می‌خواست بداند آیا کسی را می‌شناسم که احیانا امروز بخواهد جایی برود که از این بلیط  استفاده کند یا نه. بگیرد نوش جانش.

به سرعت برق از سرم گذشت که یک روز کامل، سفر نطلبیده. مفت و مجانی. بی‌هدف و بی‌مقصد.

کامپیوترم هنوز خوب بالا نیامده بود. دوستم پرسید: کسی را می‌شناسی؟

معطل نکردم. در کامپیوتر را بستم و گفتم معلوم است که می‌شناسم. پرسیدن دارد؟

با همان کیف و دفتر و دستک دانشگاه، پریدم به سمت ایستگاه. بلیط را از دست دوستم قاپیدم و برنامه‌ی قطارها را چک کردم. اولین قطار دو دقیقه‌ی دیگر می‌رسید و من هم زمان بیشتری نمی‌خواستم. کاری نداشتم که منتظر بمانم.

در قطار نشستم و فقط زمانی که خانم بلندگوی قطار گفت: ایستگاه بعدی نوشاتل، فهمیدم عازم کجا هستم.

من، بزرگ‌ترین عاطل و باطل دنیا.

زنجیرها را من می‌گسلم

اردیبهشت 14ام, 1392

یک دورانی هم بود در زندگی‌ام که یک هفته در میان خودم را می‌رساندم تهران که در کلاس‌های داستان‌نویسی مجله‌ی شباب که آن زمان‌ها احمد غلامی سردبیرش بود، شرکت کنم. پر بودم از ایده و انگیزه و انرژی و غلامی هم آدمی بود که آدم را پرتر می‌کرد از همین چیزها، ایده و انگیزه و انرژی.

هنوز که هنوز است، شباب به نظرم یکی از بهترین مجلات ادبی‌ای بود که برای جوانان درمی‌آمد و البته این‌که همان زمان اسم و رسمی به هم نزد، چیزی از قدرش نمی‌کاهد. عمرش کوتاه بود و اساسا فضای آن سال‌ها چندان مساعد این نبود که نشریه‌ی ادبی‌ای مختص جوانان، بدون آن که به جایی وصل باشد و کسی دستش را بگیرد، بتواند سر پا بماند. این شد که عمرش به دنیا نبود و بعد از چند شماره‌–که هنوز تمامشان را دارم و مانند ورق زر نگاه داشته‌ام- انتشارش متوقف شد. جلسات داستان‌خوانی و داستان‌نویسی اما انگار ادامه یافت و فقط مکانش به جای دیگری منتقل شد.

من اما دیگر افتاده بودم در سالٰ‌های پایانی دبیرستان و هول و ولای کنکور و رقابت‌های بی‌حاصل آن دوران و فشار خانواده برای کم کردن “فعالیت‌های فوق برنامه” (اصطلاح رایج آن زمان) و خلاصه نتیجه این شد که همان تعطیلی شباب و تغییر مکان جلسات داستان‌نویسی را بهانه کردم که مثلا موقتا تمرکزم روی درس و مشق باشد و “دلمشغولی‌های جانبی” را به بعد از کنکور حواله کنم. خانواده از این سربه‌راهی راضی بود و خودم هم –مثل همین الانم- آدم عافیت‌طلب و محافظه‌کاری بودم که صلاح را در این می‌دیدم که ریسک نکنم و نقد کنکور و ورود به دانشگاه را –که آن زمان‌ها گمان می‌کردیم کلید سعادت و خوشبختی است- به نسیه‌ی ادبیات و داستان‌نویسی و این‌ها که آخر و عاقبتش معلوم نبود، از دست ندهم. این اولین باری بود که آن‌چه را که دوست داشتم، به نفع آن‌چه مصلحت بود فنا کردم و حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم سرآغاز مجموعه‌ای از قربانی‌کردن‌های مصلحت‌اندیشانه‌ای بود که مرا از دنیایی که دوست داشتم و پر از شعر و داستان و ترانه و نمایشنامه و سینما و عکاسی بود، به جهان تک‌بعدی‌ای قل داد که برایم چیز زیادی نداشت.

بعدش دیگر زندگی روتینی بود که هر کسی که در این مسیر افتاده باشد، کمابیش می‌تواند تجربه‌اش کند. از این مدرک به آن مدرک. از لیسانس به فوق لیسانس. از آنجا به دکترای خارج از کشور. لیسانس و فوق لیسانس دوم. دانشگاه عالی. کار خوب و تمام چیزهایی که در عموم از آن‌ها با عناوینی نظیر موفقیت و موقعیت مناسب یاد می‌شود و هولناک این‌جاست که گاهی خودم هم باورم می‌شود که در جای درستی ایستاده‌‌ام. بالاخره آدم هستم و گاهی دلم آرامش و امنیت می‌خواهد و این جور وقت‌هاست که ور خوش‌بین و عافیت‌طلب ذهنم افسار را دستش می‌گیرد و زیر گوشم ریز ریز حرف‌هایی می‌زند که درست نمی‌شنوم، اما گاهی که صدایش بالا می‌رود، از لابه‌لایش عبارت‌های آدم خرکنی نظیر موفقیت و تلاش وافر و پشتکار مثال‌زدنی و امثال این چرت و پرت‌ها را می‌توانم تشخیص بدهم. قبلا گاهی یکهو بلند می‌شدم و چشم در چشمش می‌پرسیدم موفقیت یعنی چی؟ اصلا چطور می‌توان موفقیت آدمی را که در جای درست خودش قرار نگرفته است، اندازه گرفت؟ اما الان‌ها دیگر حوصله‌ی همین سر و کله زدن را هم ندارم. می‌گذارم حرف‌هایش را بزند و برود. که می‌زند و می‌رود.

زمان می‌گذرد و آدم کم‌کم به همه چیز عادت می‌کند. به همه‌چیز، حتی به این‌که در جای درست خودش نباشد. اوایل اعتراض و عصیان است. بعد نارضایتی مزمنی جایش را می‌گیرد و دست آخر تنها نک و نال‌های گاه و بی‌گاهی باقی می‌ماند. و دیگر بعد از مدتی، باید تنها بهانه‌ای دست دهد که آدم یادش بیاید دلتنگی‌هایش را. مثل این‌که مثلا صدای فلان همکلاس آوازم را بشنوم که حالا برای خودش استادی شده است و یادم بیاید که این مهاجرت و درس و مشق‌های ناگزیر نگذاشت با هم ادامه دهیم و پیش برویم. او پیش رفت و من متوقف شدم. یا مثلا رمان خوبی را بخوانم از دوست و همکلاسی‌ای که زمانی با هم هم‌دوش و هم‌شانه بودیم و حالا نیستیم. این‌جور وقت‌هاست که آدم دلش می‌خواهد برگردد و راه رفته را دوباره برود، یا یک‌جور دیگر برود.

 یا حتی چیزهایی کوچک‌تر از این. تلنگرهایی بی مقدمه. مثل دیروز که شتابان وارد توالت دانشگاه شدم و به محض نشستن، چشمم به برچسبی روی دیوار توالت افتاد که رویش نوشته بود برک د چین. یعنی زنجیرها را بگسل. بعد یکهو شوری برم داشت و انگار غوغایی در دلم بر پا شده باشد، به سرم زد که بلند شوم و زنجیرها را بگسلم. اما موقعیت مناسبی نبود. چون تازه نشسته بودم و دست‌کم باید دو-سه دقیقه‌ای صبر می‌کردم که کارم تمام شود و بعد بروم سراغ گسلیدن زنجیرها. که البته تا آن دو سه دقیقه‌ی بعد برسد، دیگر از صرافت گسلیدن افتاده بودم و دوباره فکرم رفته بود سراغ تز و اینکه باید تا یک ماه دیگر تحویلش بدهم و کارهای داخل ایرانم چه می‌شود و فلان موکل را کجای دلم بگذارم و این‌ها. یعنی آن‌قدر از صرافتش افتادم که حتی آشوب دلم را هم ربط دادم به دو عدد گلابی‌ای که صبح ناشتا خورده بودم و فکر کردم منبعد به همان یک دانه در هر صبح بسنده کنم.

شلوارم را بالا کشیدم و بی آن‌که زنجیری را بگسلم، برگشتم سر کار و زندگی‌ام. کار و زندگی معمولی‌ام.




روزگار سپری شده‌ی مردم بی‌کلش

فروردین 8ام, 1392

کلش (به کسر کاف و لام) در مازندرانی یعنی سرفه. مثلا می‌گویند وچه ر کلش بیته، یعنی کودک سرفه‌اش گرفت. یا مثلا کلش دست نتونستمه باخسم، یعنی از فرط سرفه نتوانستم بخوابم. بگویم این معنا و کاربردش دقیقا مشابه همان سرفه کردن در فارسی است. اما کاربرد دیگری هم در مازندرانی دارد که به نظرم در فارسی چندان استفاده نمی‌شود یا شاید هم من زیاد نشنیده‌ام. آن هم زمانی است که فعل منفی کلش نکردن (به کسر هر دو کاف) استفاده می‌شود و کنایه از آن است که کسی چیزی را به روی خودش نیاورد. مثلا می‌گویند نیم ساعت مردی وسه حرف بزومه، بی‌خون‌بیی، اتا کلش نکرده؛ یعنی نیم ساعت برای آن مرد صحبت کردم، اما لعنتی هیچ به روی خودش نیاورد. (این اصطلاح بی‌خون‌بیی هم البته از آن واژه‌های ناب است که برای خودش داستانی دارد و باید در صرافت و جای دیگری بنویسمش!)
برای آن‌که مفهوم و معنای عبارت کلش نکردن بیشتر در ذهن شما خواننده گرامی جای بگیرد، مثال تکمیلی دیگری تقدیم می‌کنم. خاله‌ی بزرگ و شوهر خاله‌ی بنده در سال‌های کودکی حکم پدربزرگ و مادربزرگ ما را داشتند. علتش هم این بود که اجداد مادری ما در سال‌های دور به رحمت خدا رفته بودند و اجداد پدری هم مهر آن‌چنانی نداشتند که بخواهند دستی به سر و گوش ما بکشند و سراغی ازمان بگیرند. یعنی این‌طور بگویم که جز به بچه‌های یکی از عمه‌هایم، به نوه‌های دیگر مهری نداشتند و البته مهری هم در دل ما نکاشتند و همین است که حالا در روزگار پیری مادربزرگم، کسی آن‌چنان دلش برایش تنگ نمی‌شود و همه هر چه هست از سر وظیفه است که گاهی یادش می‌کنند و این‌ها؛ بگذریم. گفتم خاله و شوهر خاله‌ی بزرگم جای خالی پدربزرگ و مادربزرگی که باید می‌بودند و نبودند را برایمان پر کرده بودند و بیشترین خاطرات کودکی ما در خانه‌ی آن‌ها که بوی چراغ علاالدین و بخاری نفتی می‌داد گذشت. زنده باشند هر دوشان. تصویری که از بهرام‌آقا‌جون (که البته همین استفاده‌ی همزمان از دو عنوان آقا و جون، نشان از ترکیب احترام و محبت داشت) در یاد من مانده است، یا تابستان‌هایی است که با زیرپوش رکابی و پیژامه راه‌راه زیر پنکه سقفی لم داده بود و با ما که همیشه دور و برش ولو بودیم، بازی می‌کرد و ور می‌رفت و یا زمستان‌هایی که پیت نفت را از زیرزمین هلک‌هلک می‌کشید و می‌آورد بالا که بخاری‌ها را تیار کند. مادر پیری هم داشت که در خانه‌اش مرغ و خروس و این‌ها نگه می‌داشت و عشق دنیا برای من این بود که عصرها با بهرام‌آقاجون برویم آن‌جا برای غذا دادن به ماکیان. حالا که فکرش را می‌کنم، گاهی از حوصله‌ی بهرام‌آقاجون تعجب می‌کنم که همه جا مرا با خودش می‌برد و اغراق نیست اگر بگویم تعداد و تنوع تصاویری که من از دوره‌ای از کودکی‌ام با بهرام‌آقاجون دارم، بیش از تصاویری است که با پدرم دارم. سال‌های جنگ بود و پدرم درگیر کارهای اجرایی در شهرداری و استانداری و این‌ها. شب‌های کشیک‌های طولانی بود و نیامدن پدر به خانه و نگرانی‌های مادر و در تمام این سال‌ها، بهرام‌آقاجون و مهین جون پدربزرگ و مادربزرگ ما بودند. یک شب تابستان یادم نمی‌رود که پنل پنکه سقفی صدا می‌داد و مادرم –ترسوی دو عالم- ترس برش داشته بود که نکند منفجر شود یا اتصالی کند یا چه. پدرم ساری کشیک بود و آن زمان‌ها هم موبایل و این‌ها نبود که بتوان آدم‌ها را به چشم به هم زدنی پیدا کرد. مادر زنگ زد به بهرام‌آقاجون و او هم نصفه‌شبی با تمام خستگی‌های روزانه‌اش آمد که ببیند چه مرگش است پنکه سقفی و آخرش هم به گمانم برای آن‌که نترسیم، همه‌مان را برد خانه‌ی خودشان یا آن‌ها ماندند پیش ما، نمی‌‌دانم. چقدر دور است این خاطرات و چقدر فراموشم شده است جزییاتشان.

خاله‌ام از مادرم ۱۳ سال بزرگ‌تر بود و این بود که آن زمان‌ها که ما بچه بودیم، بچه‌های خودشان دیگر از آب و گل درآمده بودند و ما واقعا جای نوه‌های هنوز نداشته‌شان را پر کرده بودیم. بهرام‌آقا برای من سرشار از جذابیت بود. با آن صدای خش‌دار که گاهی در خانه آواز سر می‌داد و شعری را با مضمون “زهرا، نزن مه وچه ر” می‌خواند، با آن دم خرگوشی که به آینه‌ی پیکان پسته‌ای‌اش آویزان کرده بود، با آن فندک و سیگارش که همیشه همراهش بود، با آن رادیوی قدیمی قهوه‌ای که با هزار زور و مکافات بی‌بی‌سی را می‌گرفت، با آن خر خر کردن‌هایش وقت خواب، با آن بشتزیک درست کردن‌ها و با آن همیشه خسته بودن‌هایش به نظرم درخشان‌ترین چهره‌ی کودکی من بود.

سخن را کوتاه کنم. آن بچگی‌ها که همیشه خانه‌ی خاله‌ام ولو بودیم، گاهی که دلمان هوس چیزی می‌کرد و رویمان نمی‌شد مستقیم بگوییم، بلند بلند می‌گفتیم که مثلا بهرام‌آقاجون بشنود و به ریش بگیرد. مثلا غروب تابستان اگر دلمان بستنی گل و بلبل می‌خواست، من و میثم هی خطاب به هم بلند بلند می‌گفتیم کاش الان می‌رفتیم گل و بلبل بستنی می‌خوردیم به این امید که بهرام‌آقا تکانی به خود بدهد و به داد دلمان برسد. به در می‌گفتیم مثلا که دیوار بشنود. اتفاقی هم که اینجور وقت‌ها می‌افتاد، این بود که بهرام‌آقا که خسته از کار روزانه بود، خودش را به نشنیدن می‌زد و سرش را گرم رادیویش می‌کرد. حق هم داشت بنده‌ی خدا با همه‌ی خستگی‌هایش. بعد ما هی می‌گفتیم و می‌گفتیم تا بالاخره خاله‌ام سرش را از آشپزخانه بیرون بیاورد و با بوی کوکوسبزی‌ای که در خانه پیچیده بود، به بهرام‌آقاجون تشر بزند که:

-بهرام! یک ساعته این وچون درنه بستنی حرف زننه، تو هم اته کلش هکن و جان پر. من مطبخ درون بشتوستمه، تو نشتوستی؟؟

ترجمه‌ی لفظ به لفظ: بهرام! یک ساعت است که این کودکان از بستنی سخن می‌گویند، تو هم یک سرفه‌ای بکن دیگر پدر جان. من از درون آشپزخانه صدایشان را شنیدم، تو نمی‌شنوی؟

معنای کلام: پاشو بچه‌ها را ببر بستنی بخورند.

و اینجا بود که بهرام‌آقاجوت بیش از این نمی‌توانست به روی خودش نیاورد و ناگزیر بود کلش کند و تن خسته‌اش را بلند کند، غروب گرم تابستان دوباره لباس بپوشد و با پیکان پسته‌ای‌اش که دم خرگوش به آینه‌اش آویزان بود ما –خواهرزاده‌های خانمش- را ببرد گل و بلبل که بستنی بخوریم. خدا حفظشان کند. چقدر خوب بود همه چیز آن زمان.

امیدوارم معنای کلش کردن و نکردن برای شما شفاف شده باشد و نیازی به مثال بیشتر نباشد.

حالا داستان از این قرار است که مدتی پیش من این یادداشت را نوشتم که در آن نیمه‌شوخی، نیمه‌جدی از مشکلات سایت گاهک و مشکلات کامپیوتری خودم صحبت کردم که البته دوستان محبت کردند و آمدند و لایک زدند و ابراز لطف کردند. به در گفتم که دیوار بشنود، اما تهش هیچ چیزی برایم نماند. یعنی هیچ کس نیامد کلشی کند که آقا حالا واقعا مشکلت چیست و آیا کاری از دست کسی برمی‌آید یا نه و دستی به یاری برساند. یادداشت خوانده شد و همه رفتند و علی ماند و حوضش با مشکلات فراوانش.

این‌ها را گفتم که بگویم دوره‌ی کلش کردن انگار گذشته است. مانند خیلی چیزهای دیگر که دوره‌شان گذشته. دیگر خاله‌ای نیست که سر بیرون بیاورد و به بهرام‌آقاجون یادآوری کلش‌های نکرده‌اش را بکند و بهرام‌آقایی هم نیست که با همه‌ی خستگی‌اش –حالا یا به عشق ما، یا به تشر خاله- کلش کند.

قحط‌الکلش شده است روزگار ما.

لایک‌ها و ثواب‌های ما

اسفند 15ام, 1391
این یادداشت را در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی اعتماد از این‌جا بخوانید:

باور کنید یا نه، هنوز هم تعداد آدم‌هایی که فکر می‌کنند با کلیک کردن روی یک عکس و یا لایک کردن و به اشتراک گذاشتن یک لینک دارند به کودکان گرسنه‌ی آفریقایی یا بیماران سرطانی کمک می‌کنند کم نیست. نمونه‌اش شاید به چشم شما هم خورده باشد. داستان از این قرار است که در شبکه‌های اجتماعی، مثلا عکسی از کودک نحیف و در حال احتضاری را به اشتراک می‌گذارند و زیرش هم می‌نویسند فلان بنیاد (که اصلا معلوم نیست وجود خارجی داشته باشد یا نه) قبول کرده است در ازای هر بار به اشتراک گذاری مجدد این تصویر و یا لایک زدن آن مبلغی را به خانواده‌ی این کودک پرداخت کند و یا مثلا به گرسنگان سومالی غذا بدهد و از این حرف‌ها. بعد آدم‌هایی هم هستند که این عکس‌ها را می‌بینند و با خودشان می‌گویند چه کاری از این بهتر؟ بدون این‌که زحمت و تکانی لازم باشد و یا پولی از جیب برود، خیر و ثواب مجانی‌ای نصیب آدم می‌شود. اما واقعیت این نیست.

یک سوی این ماجرا، ما هستیم. ما که نشسته‌ایم پشت کامپیوترمان و تند تند این لینک‌ها را لایک می‌زنیم و دیگران را هم تشویق می‌کنیم که در این کار خیر سهیم شوند و همه‌ی این‌ها را هم به حساب باقیات و صالحاتمان می‌گذاریم. به خیالمان داریم ریشه فقر و گرسنگی و بیماری را از جهان برمی‌کنیم. همین ما که تحصیلات عالیه داریم و کلی برای خودمان مدعی هستیم، اما حاضر نیستیم حتی برای یک لحظه فکرمان را به کار بیندازیم که مستند چنین شایعات و ادعاهایی چیست و اساسا چرا باید آن بنیاد کذایی برای لایک زدن‌های بی‌حاصل ما هزینه‌ای بکند. عقل سلیم آیا چنین چیزی را می‌پذیرد؟ مشکل البته همینجاست که ما عقل سلیم را به کار نمی‌اندازیم و ترجیح می‌دهیم ساده‌ترین راه را در پیش بگیریم.

آن سوی ماجرا اما، اتفاقا کسانی هستند که عقل سلیم را به کار انداخته‌اند و روی لایک‌های ما –که باقیات و صالحاتشان می‌پنداریم- دکانی باز کرده‌اند و این لایک‌ها و صفحه‌های به اشتراک گذاشته شده را خرید و فروش می‌کنند. کافی است جستجویی در اینترنت بکنیم تا ببینیم چه بازار داغی برای این متاع به راه افتاده است و چطور کارهای خیر ما دارد این‌جا و آن‌جا پول به جیب این و آن می‌ریزد. باقیات و صالحات ما روانه‌ی سایت‌ها و صفحاتی می‌شوند که می‌خواهند رتبه‌ی خود را در موتورهای جستجو به طور نادرستی بالا ببرند. بعد نتیجه‌اش این می‌شود که وقتی در موتورهای جستجو به دنبال چیزی هستیم، ده‌ها لینک دروغین و نادرست به پستمان می‌خورد که در رده‌های اول جستجو قرار دارند، اما وقتی واردشان می‌شویم، می‌بینیم نشانی از موضوع مورد نظر ما ندارند. این یعنی نه تنها لایک کردن‌ها و به اشتراک گذاشتن‌های ما اجر و ثوابی برایمان نداشته‌اند، که بلای جانمان هم شده‌اند.

دروغ است این حرف‌ها. هیچ بنیاد و سازمانی در دنیا برای لایک کردن‌های ما پول و کمکی به کسی نمی‌دهد و درد کسی را دوا نمی‌کند. ما هم اگر واقعا قصد کمک به همنوعانمان را داریم، هزار و یک راه بهتر و مطمئن‌تر برای آن وجود دارد. کافی است به جای لایک زدن این عکس‌ها، تکانی به خود دهیم، از پشت کامپیوتر بلند شویم و نگاهی به دور و برمان بیندازیم.