همين‌جوري

باز هم کیوان؛ مرتضا کیوان

دی 13ام, 1391

سایه در کتاب “پیر پرنیان اندیش” که اخیرا منتشر شده است، جایی می‌گوید:

بعد از مرگ شاملو رفتم به دیدار آیدا. آیدا به من گفت آقای فلان می‌دونید آخرین حرف شاملو پیش از این که به اغما فرو بره چی بود. گفتم: نه، نشنیدم. گفت: شاملو، سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خورده چشماتو هم بذار شاید خوابت ببره، شاملو گفت: نه این‌طوری بهتر می‌بینمش، زلال می‌بینمش. گفتم: کی رو؟ گفت: مرتضی کیوان رو. و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود…

این نقل قول از هر کس دیگری اگر می‌بود، شاید نمی‌شد به سادگی باورش کرد. یعنی اگر راوی‌اش آیدا نمی‌بود و بعدترش سایه آن را جایی نقل نمی‌کرد، من یکی که در زمره‌ی شایعات لوس و رمانتیکی جا می‌دادمش که بعد از مرگ آدم‌های بزرگ براشان می‌سازند و اعتباری هم ندارد. اما حالا که با این دو واسطه‌ی موثق حکایت به گوشم رسیده، جز حیرت چیزی برایم به جا نمانده است. این حیرت را البته بارها پیش از این هم –وقتی جایی صحبت از شخص کیوان می‌شد- تجربه کرده و از بزرگی انسانی که در عمر کوتاه خود بر اطرافیان دور و نزدیکش تاثیری تا این حد شگرف به جا گذاشته بود، به عجب افتاده بودم. از مرتضا کیوان و گفته‌های دیگران چیزهای زیادی خوانده‌ام و فقط یک موردش را اگر بخواهم بگویم، چند صفحه‌ای را که نجف دریابندری در وصف شخص او در کتاب “یک گفت‌وگو”یش با ناصر حریری به جا گذاشته است، شاید بالغ بر صد بار خوانده و خوانده‌ام. (بگذریم از این که این چند صفحه را از درخشان‌ترین و موجزترین نمونه‌های تصویرسازی از شخصیت یک انسان می‌دانم.)

 از دیگران هم هر چه هر جا درباره‌اش یافته‌ام ناخوانده رها نکرده‌ام. اما انگار تمامی ندارد این دریا، این انسان. عجیب است که آدم‌ها چقدر می‌توانند در زمان و فرصتی کوتاه، بی کمترین ادعایی، آثاری چنین ماندگار و بزرگ به جا بگذارند.

کیوان، نزدیک به شصت سال پیش، دقیقا صبح روز ۲۷ مهر ۱۳۳۳ اعدام شد. آن زمان، چهار ماهه داماد بود.


پ.ن.۱. این “پیر پرنیان اندیش” کتاب ماندگاری خواهد شد. همه‌ی حرف‌های سایه است که شاید هیچ جای دیگری فرصت نمی‌شد اینطور ساده و بی‌پیرایه بتوان یکجا ازش شنید.

پ.ن.۲. در این یادداشت گاهگ هم از مرتضا کیوان نام برده شده است.

دوربین اداره‌ی دارایی

دی 4ام, 1391
داستان واقعی؛

یارو با خانواده‌اش دو روزه می‌رود مسافرت. وقتی برمی‌گردند، می‌بینند خانه‌شان را دزد زده و طلا و جواهر والبته مقداری پول نقد را برده‌اند. سراسیمه به کلانتری مراجعه می‌کند. افسر کشیک شکایتشان را ثبت می‌کند، اما امیدی بهشان نمی‌دهد. می‌گوید همین‌که خودشان خانه نبوده‌اند که دزدان بلایی سرشان بیاورند، باید بروند و خدا را شکر کنند. ده‌ها شکایت دیگر را نشانشان می‌دهد که بی‌نتیجه مانده‌اند و خلاصه‌ی حرفش هم این است که دزدان یافت می‌نشوند، جسته‌ایم ما. آخرش هم به یارو می‌گوید برود خانه‌اش و به زندگی‌اش برسد. می‌گوید اگر نشانی از دزدان پیدا شود، آن‌ها را خبر می‌کند.

یارو اما می‌گوید به یکی از آشنایان مشکوک است و اصلا اطمینان دارد که کار خودش است. می‌گوید طرف تنها کسی است که از خانه نبودن آن‌ها مطلع بوده و چون آدم درستی هم نیست و سوابق کج‌دستی و این‌ها دارد، احتمالش خیلی زیاد است که کار خودش باشد. می‌گوید یک بار چند وقت پیش چند ساعتی کلید خانه دستش بوده است و احتمال می‌دهد که همان زمان برای خودش ساخته باشدش. این‌که آثاری از تخریب درب ورودی ساختمان هم وجود ندارد، دلیل این است که طرف کلید داشته است. ضمن این‌که وقتی به این خوبی محل پول و طلا و جواهر را می‌دانسته، یعنی طرف آشنا بوده است. این‌ها را می‌گوید و از کلانتری می‌خواهد که مظنون را احضار کنند و چند سوالی ازش بپرسند تا معلوم شود آن شب کجا بوده و این‌ها. افسر کشیک اما پوزخند می‌زند که همین‌طوری نمی‌توانند آدم‌ها را احضار کنند و اگر قرار باشد روی این حرف‌ها حساب کنند، باید روزی ۱۰۰ نفر را احضار کنند و اصلا وظیفه‌ی این‌ها نیست که این تحقیقات را انجام دهند (پس وظیفه‌ی کیست؟) و خلاصه حرف یارو را سر ریش نمی‌گیرد.

یارو اما سمج‌تر از این‌هاست. یکهو یادش می‌آید اداره‌ی دارایی –که ساختمانش دو، سه پلاک بعد از خانه‌ی آن‌هاست- دوربین امنیتی مداربسته‌ای جلوی ساختمانش دارد که تردد افراد و اتومبیل‌ها را در آن محدوده ثبت و ضبط می‌کند. البته قطعا این دوربین چشم‌اندازی به درب خانه‌ی وی ندارد؛ اما با خودش فکر می‌کند همین‌که بتواند فیلم شب سرقت را با دقت بررسی کند و ببیند مثلا در فاصله‌ی ساعت ۱۲ تا ۶ صبح چه اتومبیل‌هایی از جلوی دارایی عبور کرده‌اند و آیا اتومبیل فامیل دست‌کجشان هم در آن‌ها هست یا نه، معما تا حد زیادی گشوده می‌شود. شادان از این اکتشاف و کارآگاه بازی خودش، می‌رود اداره‌ی دارایی و درخواست می‌کند که بتواند فیلم شب سرقت را ببیند و چند ساعتی –سر فرصت- بالا و پایینش کند. دارایی اما اصلا حرفش را تحویل نمی‌گیرد و بعد از کلی بدبینی و تلخ‌رفتاری، آخرش می‌گویند که برای بازبینی فیلم دوربین فقط و فقط باید دستور مرجع قضایی وجود داشته باشد. به خیال خودشان پی نخود سیاه می‌فرستندش.

یاروی قصه‌ی ما، که دیگر لابد کار و زندگی‌اش را رها کرده و افتاده است دنبال دزد، پاشنه‌اش را ور می‌کشد و می‌رود دادسرا و تقاضای بازبینی فیلم دوربین جلوی درب اداره دارایی را در شب حادثه می‌دهد. دادیار خوشبختانه با او همراهی می‌کند و بالاخره پس از پوساندن یک جفت کفش آهنی موفق می‌شود نامه‌ای از دادسرا بگیرد که در آن از اداره‌ی دارایی خواسته شده بود فیلم آن شب را در اختیار مرجع قضایی قرار دهد.

شاد و سربلند از نتیجه‌بخش بودن تلاش‌هایش نامه را برمی‌دارد و می‌برد می‌گذارد روی میز رییس اداره‌ی دارایی. از این‌جا به بعد ظاهرا به مدت چند روزی او را در طبقه‌های مختلف اداره سر دوانده‌اند و به طرز عجیب و غریبی سعی داشته‌اند او را از چنین کاری منصرف کنند. رییس حراست اداره چندین بار با او صحبت کرد و “برادرانه” ازش خواست که بیخیال این موضوع شود و برود زندگی‌اش را پی بگیرد. حتی از جانب خودش به او اطمینان داد که با دیدن فیلم چیزی دستگیرش نخواهد شد و این حرف‌ها. خلاصه از این اتاق به آن اتاق او را سر دواندند تا خسته شود و برود لت کارش که نرفت. آخرش گفتند خودشان جواب مرجع قضایی را می‌دهند. یک هفته‌ای گذشت و جوابی به دادسرا نرسید، لابد باز به امید این‌که یارو پی نگیرد ماجرا را. اما این سنگ‌اندازی‌ها و صحبت‌ها یارو را کنجکاوتر کرده بود که بفهمد داستان چیست و چه دستی در کار است که همه می‌خواهند او را منصرف کنند. یک هفته که گذشت و جوابی نرسید، نامه‌ی دوم را از دادسرا گرفت که اخطار به دارایی بود برای جواب دادن هر چه سریعتر.

خلاصه دارایی و رییس و حراستش وقتی دیدند از این آدم سمج گریزی ندارند و یارو گرازتر از آن است که ماجرا را نیمه‌کاره و بی‌نتیجه رها کند، با ترشرویی نامه‌ای در جواب دادسرا نوشتند و در پاکت مهر و موم شده‌ای به دستش دادند. صد جای پاکت هم نوشتند محرمانه و این‌که اگر باز شود بی‌اعتبار است و هیچ کس غیر از دادرس نباید این نامه را ببیند و این‌ها. چسب‌کاری فراوانی هم کردند پاکت را و چه و چه. یارو نامه را برداشت و آورد دادسرا و داد به دست دادیار، به امید نتیجه‌ای.

سرتان را درد نیاورم. نامه که در دادسرا باز شد، دادیار و رییس دفتر و همه خنده‌شان گرفت. فقط یاروی داستان ما بود که نمی‌دانست بخندد یا بگرید یا چه غلطی بکند.

دارایی پس از سلام و تحیت و درود و این حرف‌ها نوشته بود که متاسفانه چند هفته‌ای است دوربین درب جلوی اداره به سرقت رفته و شکایت اداره دارایی هم برای کشف سارقین منتج به نتیجه‌ای نشده است. لذا تصمیم گرفته شد تا زمان کشف سارقین و یا تهیه دوربین جایگزین، قاب بیرونی دوربین برای حفظ ظاهر در محل نصب شود تا عامل بازدارنده‌ای برای متخلفین و خلافکاران باشد. فلذا امکان ارسال فیلم شب حادثه برای دادسرا وجود ندارد، چرا که اساسا دوربینی وجود ندارد. آن‌چه آن‌جاست قاب خالی است. آخر نامه هم باز سلام و تحیت به این و آن فرستاده و درخواست کرده بود که این موضوع مکتوم و محرمانه باقی بماند تا آن خلافکاران جسورتر از این نشوند.

گفتم. همه –از دادیار تا منشی- می‌خندیدند. خود یارو هم از شدت بدبختی خنده‌اش گرفته بود. غیر از خنده، چه کار می‌توانست بکند.

قسمت ترسناک ماجرا

آذر 10ام, 1391
داستان از این قرار است که ساعت ۲۳:۳۰ نیمه‌شب، یارو (راننده) همراه با مادر سالمند و زن و دو دخترش در اتوبان زنجان-تهران مشغول رانندگی بود که به دلیل سرعت بالا و ناتوانی‌اش در کنترل اتومبیل با گاردریل اتوبان برخورد می‌کند و پس از دو پشتک کامل به صورت واژگون وسط اتوبان متوقف می‌شود. مادر سالمندش –که جلو نشسته بود و کمربند هم نداشت- بلافاصله فوت می‌کند و خود راننده نیز دچار ضرب‌دیدگی نه چندان جدی‌ای می‌شود, اما زن و دو دخترش که عقب نشسته بودند سالم می‌مانند. حدود سی ثانیه تا یک دقیقه پس از توقف اتومبیل و در حالی که خود راننده موفق شده بود از اتومبیل واژگون پیاده شود, خودروی پرایدی از راه می‌رسد و به دلیل نبود علایم هشدار دهنده یکهو با خودروی سمند مواجه می‌شود که به صورت اریب قسمتی از مسیر اتوبان را بسته بود. پراید تا حد امکان سرعت خود را کاهش می‌دهد, ولی موفق به توقف کامل نمی‌شود و در نهایت –به گفته‌ی کارشناس راهنمایی رانندگی- با سرعتی حدود ۳۰ کیلوتر بر ساعت به منتهی‌البه سمت راننده خودروی سمند برخورد می‌کند و در نتیجه تکان مختصری به خودروی سمند می‌دهد و تغییری هم در زاویه‌ی توقف سمند باژگونه ایجاد می‌کند. مجروحان به بیمارستان, متوفی به بهشت فاطمیه و خودروها هم به پارکینگ منتقل شدند.
این‌ها نتایج تحقیقات مقدماتی‌ای بود که همان شب از راننده و سرنشینان دو خودرو حاصل و در گزارش پلیس هم منعکس شد. فردای حادثه اما راننده‌ی سمند و همسر و دختر بزرگترشان در تحقیقات تکمیلی اظهار داشتند که پشتک زدن ماشین پس از برخورد با خودروی پراید اتفاق افتاد و اساسا علت اصلی این چپ کردن خودرو –و در نتیجه فوت مادربزرگ خانواده- همین برخورد بوده است. همسر راننده گفت:

با دو دختر و شوهر و مادر شوهر خود در ماشین بودیم. پس از برخورد با گاردریل و حرکت به سمت راست, ناگهان خودروی پراید با سرعت از سمت راست به ماشین ما برخورد کرد که باعث پشتک زدن ماشین و فوت مادر شوهرم شد.

خود راننده گفت:

وقتی ماشین به گاردریل برخورد کرد, فرمان را به سمت راست کشیدم که در کنار اتوبان پارک کنم که ناگهان اتومبیل پراید از سمت راست به خودروی من برخورد کرد و کنترل ماشین را از دستم خارج کرد. ماشین چپ کرد و مادرم که سمت راست من نشسته بود درجا تمام کرد. از راننده‌ی پراید شکایت دارم.

دختر ۱۳ ساله‌ی آن‌ها نیز مشابه همین مفهوم را با زبان خود تکرار کرد.

این ادعاها البته به سرعت در دادسرا با گزارش پلیس راهنمایی رانندگی و توضیحات اولیه‌ی خود این افراد و شواهد موجود در پرونده و ادعاهای راننده‌ی پراید در تناقض قرار گرفت و رد شد. دادگاه نیز در رای خود راننده‌ی پراید را از اتهام قتل غیرعمد مبرا دانست و تنها وی را محکوم به جبران بخشی از خسارت اتومبیل سمند کرد.

پرونده‌ را که می‌خواندم, با خودم فکر کردم چقدر هر کدام از ما ظرفیت و توانایی این را داریم که تبدیل به آدم‌های بی‌شرف و بدی شویم که برای به دست آوردن چیزی –که البته هم می‌دانیم حقمان نیست- آدم یا آدم‌های دیگری را گرفتار کنیم و به دردسر بیندازیم. حالا در این پرونده خوشبحتانه همه چیز مشخص بود و از راننده‌ی پراید رفع اتهام شد. اما به این فکر کنیم که چند نفر از اعضای یک خانواده به سادگی و آن‌هم در شرایطی که مثلا مادر بزرگ خانواده هم فوت شده است و لابد درگیر کفن و دفنش هستند, یک‌باره نشسته‌اند و تبانی کرده‌اند که حرف‌های نمی‌دانم دیشبشان را پس بگیرند و تقصیر را بر گردن کس دیگری بیندازند که شاید بتوانند مسوولیت را از سر خودشان باز کنند و دیه‌ای چیزی از آن بدبخت بگیرند. یک نفر آدم حسابی هم که عقلش برسد, دور و برشان نبود که بگوید نیازی به این کارها نیست و در هر حال بیمه دیه‌ مرحوم را به آن‌ها می‌پردازد.

دختربچه‌ی نوجوانشان را هم انداختند جلو و لابد تمرینش دادند که عین حرف‌های آن‌ها را قرقره کند. که آخرش چه بشود؟ که آن راننده‌ی پرایدی فلک‌زده‌ی بخت برگشته را –که لابد خودش هزار و یک مشکل و گرفتاری لاعلاج دارد- بیندازند زندان و زندگی و زن و بچه‌اش را به هم بریزند, بلکه دوزار از تهش به جیب آن‌ها بماسد. این تبانی، با همه‌ی احمقانه بودنش، از آن رو که ظرفیت هر یک از ما را برای بد شدن و گرفتار کردن نابه‌حق همنوعانمان به تصویر می‌کشد، –به نظرم- از خود آن تصادف هولناک‌تر است.

دادسرا و دادگاه البته ادعای این‌ها را رد کرد. اما واقعیت این است که بعضی چیزها عمق کثافت و بد بودنش هیچ زمان آن‌طور که باید رو نمی‌شود یا جزایی نمی‌بیند. این هم یکی از آن‌هاست.

ترانه‏های ماندگار در شبکه‏ی من و تو

آبان 26ام, 1391

من قبلا هم چندین بار مشابه این حرف را در یادداشتهای دیگر گفتم و واقعا شاید تکرار چندباره‏شان لطفی نداشته باشد. ولی الان که آخرین قسمت از این برنامه‏ی “ترانه‏های ماندگار ایران” شبکه‏ی من و تو را دیدم٬ حیفم آمد برای چندمین بار نگویمش.
این که ما٬ نسل ما٬ چقدر به آن خواننده‏هایی که همان ۳۰-۳۵ سال پیش٬ از کشور خارج شدند و با هر مشقتی که بود چراغ موسیقی پاپ ایران را٬ در گوشه‏ی دیگری از این کره‏ی خاکی زندگی نگه داشتند مدیونیم. منظورم دقیقا همان هسته‏ی اولیه است و نه کسانی که بعدا به این گروه اضافه شدند. بگویم شهرام شب‏پره٬ ابی٬ داریوش٬ ستار٬ هایده٬ مهستی٬ شهره٬ مارتیک٬ ویگن٬ عارف و امثال این‏ها که شاید حالا ذهنم یاری نکند از همه‏شان نام ببرم. ولی این هسته‏ی اولیه تعدادشان نباید آنقدر زیاد باشد به نظرم. اندی و معین و آصف و داود بهبودی و این‏ها بعدتر آمدند که البته جای خودشان را دارند و بسیار هم عزیز هستند و من هم پیش‏تر مراتب ارادت خودم را به ایشان و به خصوص حضرت اندی به طور مبسوط بیان کردم. اما صحبت الانم این است که اگر آن آدم‏های اول نمی‏رفتند و شعله را زنده نگاه نمی‏داشتند٬ چقدر کودکی ما در آن سال‏ها می‏توانست -بدون آن‏ها- چیزی کم داشته باشد و بی فروغ باشد.

شاید حتی خود این آدم‏ها هم اهمیت و بزرگی کاری را که آن زمان برای نسل ما کردند نمی‏دانستند یا هنوز هم ندانند. اما واقعیت این است که در زمانه‏ی سرشار از تنگ‏نظری‏ها و بسته بودن‏ها و محدودیت‏هایی که ما زیستیم٬ بودن این آدم‏ها دقیقا مثال همان کرم شب‏تاب بود در داستان الدوز و عروسک سخنگو٬ آن‏جا که می‏گفت هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد٬ بالاخره روشنایی‏ست. با  این آدم‏ها بود که ما در آن روزگار غمبار زندگی کردیم٬ اما شاد بودن و شادی کردن را از یاد نبردیم و جان به در بردیم.
دو نکته درباره‏ی خود این برنامه:

اول این‏که کاش اصلا پای موسیقی سنتی را به نظرسنجی و رتبه‏بندی‏شان باز نمی‏کردند؛ یا حالا که باز کردند٬ جوری مدیریتش می‏کردند که شان و تفاوت‏های این دو موسیقی از یکدیگر مشخص و البته حفظ شود. آخر یعنی چه که لابه‏لای آهنگ‏های ابی و نمی‏دانم شادمهر عقیلی و این‏ها یکهو یک مرغ سحری هم از آقای شجریان پخش می‏کردند یا اسم مرحوم بنان را می‏آوردند و بعد الهه ناز خواندن معین را –که در جای خود فاجعه‏ای است- پخش می‏کردند.

بعد هم این که این جوجه‏هایی که می‏آمدند و روی آهنگ‏ها نظر می‏دادند٬ در بسیاری موارد اصلا در قد و قواره‏ی این افاضات نبودند. بالاخره آهنگهای مختلف شان‏های مختلفی دارند و جایی که امثال زولاند و سرفراز و خویی و شماعی‏زاده و منفردزاده و این‏ها هستند که از آهنگی که مثلا خودشان ۴۰-۵۰ سال پیش ساخته یا خوانده یا تنظیم کرده‏اند صحبت کنند٬ اساسا دیگر جایی برای جوگیر شدن و اظهار فضل سامی بیگی و نمی‏دانم رها اعتمادی و این جماعت باقی نمی‏ماند. همین اعتمادی بود به نظرم که یک جایی شدت جوگیری‏ش که بالا گرفت٬ خاطره‏ای از مرحوم محمد نوری نقل کرد که از او برای خواندن آهنگ بعدی‏اش نظر می‏خواست. این‏جا همان موقعیتی‏ست که بابلی‏ها وقتی در آن قرار می‏گیرند و کسی قمپز زیادی در میکند٬ می‏گویند: خا٬ خیله خب!
پ.ن. این پست‏های قبلی گاهک را مرتبط با همین یادداشت یافتم. گفتم شاید بخواهید بخوانیدشان: